کلبه عشق من و همسر آذریم

در اینجا روزانه های زندگی ام را می نویسم...

کلبه عشق من و همسر آذریم

در اینجا روزانه های زندگی ام را می نویسم...

در اینجا روزانه های زندگیم را می نویسم

آخرین مطالب
  • ۰۱/۰۸/۱۰
    قم

برای کسی تب کن که برات بمیره...!!!

سه شنبه, ۱۲ اسفند ۱۳۹۳، ۰۹:۰۱ ق.ظ

یه وقت هایی آدم باید پا روی دلش بذاره و بیخود و بی جهت به کسی بیشتر از حدش محبت و توجه نکنه... چرا که در این صورت نه تنها فقط شأن و شخصیت خودش رو پایین میاره بلکه اون طرف هم گستاخ تر و بی تربیت تر از همیشه میشه...

اصلا از قدیم گفتن برای کسی تب کن که برات بمیره... ولی متأسفانه من بارها و بارها از این سوراخ گزیده شدم و توبم نمیشه...هزار بار به خودم گفتم زهرا دیگه بسه... تمومش کن.. ولی باز دلم سوخته... آخی یکی نیست بگه به تو چه مربوط که نخود هر آشی خودت رو میکنی..؟؟؟ طرف مشکل داره... بذار خودش مشکلش رو حل کنه... وکیل وصی مردم که نیستی؟؟؟ حالا اگر در این حین هم وقتی خودم دلم گرفته بود و نیاز به کمک داشتم یکی دستم رو گرفته بود میگفتم بلللللللللللللللللللله .... دیگران هم قدر محبت هام رو میدونن... بهم توجه میکنن... ولی وقتی هیچ کدوم از این ها نیست چرا اینقدر برای مردم سینه چاک میکنم؟؟؟ این سوالی که تمام دیشب و امروز دارم از خودم سوال میکنم و حالم داره بدتر میشه....

هرگز هم نشده بتونم از این کارم دست بکشم...

باید یه تصمیم جدی بگیرم و این دلسوزی مسخره ام رو بذارم کنار... تا کی باید بار همه روی دوش من باشه...؟؟؟ خودم میدونم آدم باید برای خدا کاری رو انجام بده .. ولی خود خدا هم نگفته اینقدر از خودت مایه بذار که فکر کنن احمقی... و اصلا به روی خودشون نیارن...

دیروز هم سر یه موضوعی برای یکی از نزدیک ترین افراد زندگیم یه مبلغ پول کارت به کارت کردم... که موعد چک هاش داشت میرسید ...میدونم پس نمیده و دیگه شد مال خودش... بعدش حتی یه تشکر خشک و خالی نکرد که هیچ... حتی توهین هم بهم کرد و اصلا محلم هم نداد و اینقدر خشک برخورد کرد و تلخ که هر کی نمیدونست فکر میکرد اون به من پول داده...اینقدر از خودم حالم به هم خورد که حد نداره.. من نمیگم به پام میافتاد ولی میتونست بگه دستت درد نکنه.... آخه آدم از غربیه انتظار نداره ولی از نزدیک ترین عزیزش چی؟؟؟

از همین لحظه به خودم قول میدم بدبختی ها و مشکلات دیگران اصلا به من ربطی نداره... هر کس میتونه مشکلش رو حل کنه ... بکنه... نمیتونه هم به اسفل السافلین.... 

وقتی بدبختی ها همه دنبال زهرا میگردن ... وقت خوشی یه نفر پیدا نمیشه... دلم میخواد این دل پر عاطفه به درد نخور رو دربیارم بیاندازم دور خیالم راحت بشه... والا.....

دیگه تحت هیچ عنوانی به هیچ کس کمک نمیکنم....


  • زهرا مهربون

کار

دوشنبه, ۱۱ اسفند ۱۳۹۳، ۱۰:۱۷ ق.ظ

یکشنبه رفتم خونه و برای شام خوراک لوبیا درست کردم... برای دخترم هم غذاش رو آماده کردم و گذاشتم یخچال.. خونه رو جمع و جور کردم و زود خوابیدم چون همسری فرداش نبود و باید خودم میرفتم... کالسکه دخترم رو هم خونه مامانم آوردم که عصر ها بریم گردش... که تا الان اصلا فرصت نشده...

صبح زود بیدار شدم و کارها مو کردم و دخترم و حاضر کردم و رفتیم... و قشنگ موندیم تو ترافیک... ولی خدا رو شکر به موقع سر کارم رسیدم..

دیروز عیدی ها رو ریختن..........................هوووووووووووووووورا....!!!

منم سریع رفتم فروشگاه اداره و دو عدد مرغ سبز (همون جا دادم خوردش کرد) و ماهی تیلا پیلا با بلدرچین برای دخترم گرفتم و دادم یه سینه مرغ رو هم جوجه کرد....

من شنیدم میگن ماهی تیلاپیلا در آب های بسیار کثیف رشد میکنه نخورید...!!! ولی من باور نکردم...

بعد برگشتم اداره و خریدهامو گذاشتم تو یخچال که همکارم زود اومد گفت: خووووووووووووووووووووووش به حالتون برای عیدتون خرید کردید؟؟؟

چقدر آقاتون خوشحال میشه وقتی میبینه شما اینقدر تو مخارج کمکش میکنید....نه؟؟؟...!!!

ظهر همسری اومد دنبالم و رفتیم دخترم رو برداشتیم و رفتیم خونه و من به کارهام رسیدم.. سریع مرغ ها رو شستم و بسته بندی کردم و گذاشتم فریزر...به اندازه یه وعده هم برداشتم برای فردا ناهار... جوجه ها رو تو مواد خوابوندم گذاشتم یخچال... ماهی ها رو هم شستم و بسته بندی کردم و برای شب هم ماهی پلو درست کردم...

طبق معمول بال ها و گردن ها هم برای همسری  سرخ شدن که سخت موجبات شعف ایشون رو فراهم کرد....

امروز باید برم اداره جدید معاون سابقمون و براش لوح تقدیر و هدیه نقدی اش رو به پاس زحمات چند سالش ببرم...البته باید اون میومد.. ولی چون رئیسمون فرصت نداشت قرار شد زحمتش و من بکشم...

قرار بود آخر هفته با مامان اینا (زنونه) چهار شنبه ظهر بریم قم و جمعه برگردیم که از شانس من چهارشنبه ظهر من جلسه دعوت شدم و پنج شنبه صبح هم رئیس محترم جلسه گذاشتن...اینقدر زد حال خوردم که حد نداره...

امروز برای اتاقم دستمال کاغذی گرفتم و از اونجا که همسری علاقه شدید به هله هوله داره براش تمبرهندی و اسمارتیز گرفتم (از اونها که مثل قرص) شب میخوام بهش بدم و میدونم خیلی خوشحال میشه....

اون دوستم که بهش قرض داده بودم دو سال پیش لطف کرد و 400 تومن به حسابم ریخت... ولی اون یکی نه... یعنی دیگه توووووووووووووووووووووبه....

به خدا تو این دوره زمونه اشتباه محض آدم بخواد پول قرض بده..


  • زهرا مهربون

کفش

شنبه, ۹ اسفند ۱۳۹۳، ۱۲:۴۱ ب.ظ

چهارشنبه رفتیم  خونه و برای شام جیگر درست کردم و همسری خورد و رفت سر کار... منم به کارهام رسیدم... پنج شنبه صبح همسری که اومد برامون حلیم گرفته بود که عاااااااااااالی بود... قرار بود ظهر همسری با دوستاش بره بیرون... منم تماس گرفتم دوست دوران دانشگاهم اومد خونمون و به یاد اون دوران سوسیس درست کردیم... این دوستم هر وقت میاد خونمون به یاد دوران قدیم یا سوسیس درست میکنیم یا ماکارونی و کلی هم لذت میبریم و یاد خاطرات میکنیم...برام کادوی تولدم یه روسری خوشگل آورد و منم با اینکه تولدش فروردین براش تاپ شلوارک گرفته بودم که بهش دادم و اونم خیلی خوشحال شد... همچنین یه کیف سماغی رنگ هم خریده بودم که خیلی خوشگل بود و فقط دو بار مهمونی برده بودمش.. ولی کاربردی نداشت نه میشد اداره آورد ... نه بیرون .. فقط مهمونی... منم دیدم هر چی جلوی چشمم باشه بیشتر حرص میخورم که چرا مشکی یا قهوه ایش رو برنداشتم و اسراف کردم... دادمش به دوستم و دیگه خییییییییییییییییلی بیشتر خوشحال شد..

عصرش که رفت منم پاشدم برای شام مرغ درست کردم و به کارهم رسیدم که همسری اومد... شام خوردیم و من سر یه مسأله ای باهاش سر سنگین بودم... 

جمعه صبح با هم کلی صحبت کردیم و ایشون قول دادن که اون مورد رو ترک کنن... بعد بلند شدیم و رفتیم برای دخترم کفش عید بخریم...

دخترم همه چی داشت... لباس هاش رو عمه اش برای تولدش آورده بود که من دادم عوضشون کرد بزرگتر گرفت که برای عید اندازش بشه...!!!

بافتش رو بابا برای خونه مبارکیمون براش آورده... جوراب براش گرفته بودم ... کیف مامان برای سیسمونیش گذاشته بود... و فقط کفش نداشت و از اونجا که همه این وسایل قرمزه... ما هم براش یه جفت کفش خوشگل پاپیونی قرمز خریدیم...با خال های مشکی...!! البته یه شماره بزرگتر گرفتم که زود بهش تنگ نشه... تو مغازه باهاش راه میرفت و من و همسری قربون صدقش میرفتیم... یه کم هم تو خیابون راه رفت ولی چون پیاده رو شلوغ بود و همه خرید میکردن... دختر منم کوچولو... خیلی به چشم نمیومد.. ترسیدم پاش رو لگد کنن یا هولش بدن بیافته لذا کفش هاشو درآوردم که یه وقت از پاش در نیاد گم بشه و همسری گرفتش بغل... هوا هم عاااااااااااااااااااااااالی انگار نه انگار زمستونه.... یادمه پارسال اینقدر برف اومده بود که ماشین ها حرکت نمیکردن و ما شب مجبور شدیم خونه پدرشوهر بخوابیم و صبحش من با بدبختی ساعت 9 و نیم رسیدم اداره...!!!

البته کلی گشتیم تا کفش با قیمت مناسب پیدا کنیم... همین کفشی که ما گرفتیم 30 تومن... یه مغازه دیگه گذاشته بود 46 تومن...!!! من نمیدونم آیا نظارتی وجود نداره؟؟؟

بعد همسری قرار بود برام فیله سوخاری مرغ بگیره که هر چی فکر کردم دیدم گرون میشه لذا به همسری پیشنهاد دادم مغز بگیریم برای ناهار... پس رفتیم و دو عدد مغز گوسفند گرفتیم با یک عدد کاهو و اومدیم دیدیم بله... در ماشین یه خورده رفته تو و یه شماره تلفن زیر برف پاک کن برامون گذاشتن...

خدا خیرش بده با اینکه اصلا به چشم نمیومد ولی به خاطر رعایت حق الناس شمارشو گذاشته بود... همسری تماس گرفت و قرار شد امروز عصر ببره درستش کنه...

این چند روزه همسری دلش خیلی خورشت قیمه خواسته بود... اینو از حرف هاش فهمیدم.. منم یه خورشت قیمه برای شام پختم.. چهل ستون... چهل پنجره... کاهو ها رو هم شستم..

امروز همسری قراره برامون برنج و روغن و سیب زمینی بگیره... من نمیدونم چرا اینقدر مصرف سیب زمینی مون بالاست....!!!

در حال حاضر دارم چند تا کتاب رو میخونم...

1- سیره پیشوایان

2- رازهایی در مورد مردان

3- معجزه شکرگزاری

4- آن مرد آسمانی (خاطراتی از زندگی فیلسوف بزرگ علامه طباطبایی)

همشون عالیه... البته دخترم نمیذاره من کتاب بخونم... ولی وقتی داره بازی میکنه من میتونم یکی دو صفحه مطالعه داشته باشم... یا وقتی خوابه برام بهترین فرصته ...

باید دوباره شروع کنم درس بخونم... باید رشد کنم... کنکور 94 باید موفق بشم...

امیدوارم همه توی زندگی هاشون موفق باشن و به آرزوها و اهدافشون برسن...

یادمون باشه در کنار خریدهای عید دست اون هایی رو هم که ندارن رو بگیریم و دلشون رو شاد کنیم...

  • زهرا مهربون

قورمه سبزی

سه شنبه, ۵ اسفند ۱۳۹۳، ۰۲:۲۵ ب.ظ

همسری عاشق قورمه سبزیه... خوب من دو روز خونه مامانم بودم و ایشون هم همش انواع و اقسام تخم مرغ رو میل میکرده بودن... دیروز از اداره که رفتم خونه مامان همسری سر کار بود... منم یه کم خواستم بخوابم که دخترم نذاشت... واسه همین پاشدم و جمع و جور کردم که برم خونه هم یه کم به زندگیم برسم هم به جبران این دو روز همسری رو شاد کنم...

به پیشنهاد خواهرم قرار شد سر ساعت وایستم برای اتوبوس و دیگه با آژانس نرم پول حروم کنم... از وقتی خونمون رو عوض کردیم خیلی خوب شده چون هم خونه خودم هم خونه مامان ایستگاه اتوبوسش دقیقا سر کوچه است...

هوا هم سرد و دخترم توی پتو بغلم گرفته بودم که زود خوابش برد... بالاخره اتوبوس اومد و سوار شدم و وقت پیاده شدن...دست هام درد گرفته بود... چادرم داشت میافتاد... کیف خودم و ساک دخترم روی شونه هام بود و پولم توی دستم...!!! یه دختره هم پاشو گذاشته بود روی چادرم و هر چی بهش میگفتم پاتو بردار انگار نه انگار فقط بدون هیچ عکس العملی نگاهم میکرد .... (هر چی هم خانوم ها بهش میگفتن پاتو بردار بچه بغلشه) انگار نه انگار.... تا اینکه به زور با دستم چادرم رو کشیدم و پولم افتاد... خیلی عصبانی پیاده شدم... گفتم پولم هم گم شد... یه خانوم زود پیداش کرد بهم داد.. یعنی من در حال مردن بودم که رسیدم خونه...

سریع لباس هام  رو عوض کردم و  رشته پلو با قورمه سبزی گذاشتم که خیلی خوب شد... همسری که اومد دید ما خونه ایم خیلی خوشحال شد.. به ویژه که بوی قورمه سبزی هم به مشامش رسیده بود..!!!

یعنی من اگر یک هفته ناهار و شام براش قورمه سبزی درست کنم با لذت وصف ناپذیری میل میکنه..

برای امروز ناهارش هم گذاشتم...

قرار شد 5 شنبه بریم برای دخترم کفش عید بگیریم... عزززززززززززززززززیزم اینقدر براش ذوق دارم که حد نداره.. به نظرم خرید آجیل و شکلات و ... هنوز زوده...  حالا خیلی وقت داریم...نه؟؟؟ یا گرون میشه؟؟؟

امروز زنگ زدم آرایشگرم گفتم ابروهام هنوز رنگشون تیره است و همش هم میخاره و میسوزه (البته بتامتازون ) میزنم... گفت طبیعیه... خیالت راحت هنوز زخمه... باید خوب بشه..

یه گزارش فوری دارم که باید تا فردا تحویل بدم... خیلی فکرم رو به خودش مشغول کرده.. امیدوارم بتونم زود تمومش کنم...


  • زهرا مهربون

دزد

دوشنبه, ۴ اسفند ۱۳۹۳، ۰۳:۰۴ ب.ظ

جمعه مامان و بابام رفتن خونه خالم و خواهرم موند تنها... قرار شد به دلیل تنهایی ایشون و خالی نموندن خونه من برم پیشش... شنبه یه پاس گرفتم و رفتم آرایشگاه و وسوسه شدم ابروهام رو هاشور کنم...با همسری هم تماس گرفتم و ایشون بعد ازکلی سوال موافقت خود را اعلام نمودن... بعد از اداره سریع برگشتم آرایشگاه و کار آغاز شد.. وااااااااااااااااااااااااااااااااای چقدر درد داره.... خدا به داد قیامت برسه... حالا این که ابرو بود و میدونستم دردش تموم میشه و قشنگ میشه....از شدت درد حالت تهوع گرفته بودم و فشارم افتاده بود...(اگه میدونستم اینطوریه عمرا نمیرفتم).. من نمیدونم اونایی که مدام بینی عمل میکنن و مدل ابروهشون رو تغییر میدن چه طور میتونن این همه درد رو تحمل کنن...

خلاصه از ساعت سه رفتم تا بالاخره ساعت 6 یه سلامتی پروژه به اتمام رسید... اینقدر وحشتناک بودم که حد نداشت... مقنعه ام رو کشیدم توی صورتم و چادرم هم محکم گرفتم و رفتم خونه مامانم... حتی وقتی خرید میکردم به کسی نگاه نمیکردم... همون شب همسری زنگ زد دلم براتون تنگ شده میخوام بیام ببینمتون....!! البته بیشتر ابروهام رو میخواست ببینه ... منم وحشتناک.. گفتم میخوایم بخوابیم!!!

یکشنبه یهو دیدم همسری  اومد تو اتاقم ....خیلی از تغییرات ناراحت شد و رفت... منم کلا افسرده بودم بدتر هم شدم..از طرفی هم چادر و مقنعه ام رو کشیده بودم توی صورتم و به هیچ کس هم نگاه نمیکردم...تا جایی که حراست به بهانه نامه اومد اتاقم ببینه اوضاع از چه قراره...!!!  شانس من دیروز ارباب رجوع از سر و کولم بالا میرفت... اصلا یه وضعی..

مامان و بابا دیشب اومدن... من همش قایم میشدم... ولی خواهری دلداری میداد که خیلی هم بد نیست...!!! بابا یهو منو دید گفت زهرا مهربون مبببببببارکه.... خواهرم گفت: پس خوب شده وقتی مردا یه چیزی رو بگن خوبه پس حتما خوبه... منم روحیه گرفتم.. مامان هم گفت مبارک باشه (معمولی)...

امروز صبح بیدار شدم و صبحونه حاضر کردم و دوش گرفتم دیدم ننننننننننننننننننننننه خوووووووووووووووووووووووووووب شده .... خیلی بهتر از روزهای قبل شده بود... بدو بدو رفتم همسری رو بیدار کردم که پاشو خانومتو ببین.....

ایشون هم پاشدن و گفتن خوبه... از اونجا که دیروزش گفته بود بده... یهو نمی تونست بگه چقدر عااااااااالیه...

منم روحیه بالا... اعتماد به نفس رو هزار... والا راحت شدم از بس هر روز مجبور بودم نیم ساعت این ابروهای ناقص رو درست کنم... امروز خیلی در وقتم صرفه جویی شد.. سریع مقنعه ام رو پوشیدم و چادرم رو سرم کردم و راه افتادم...


دستانش را بسته بودند

دست های مردترین مرد تاریخ را...

و چه سخت بود آن زمان که آتش

از او که صاحب حقیقی آن زمان بود

اجازه سوختن خواست،

و در، اجازه سوختن...

و او با اندوه

نگاهی به بانوی ایستاده در پشت در انداخت

و به آنها اذن داد

که مطابق طبیعت خود رفتار کنند

با اینکه میدانست

این آتش

در مدینه نخواهد ماند و تا خود کربلا زبانه خواهد کشید

و خیمه هایی را خواهد سوزاند..

که امام عشق

در آخرین لحظات حیات

غیورانه چشم های نگرانش را به آنها خواهد دوخت

و غریبانه خواهد گفت:

کاش لااقل آزادمرد باشید..

  • زهرا مهربون

آخر هفته

شنبه, ۲ اسفند ۱۳۹۳، ۰۹:۰۱ ق.ظ

سه شنبه شب مادرشوهری تماس گرفت و بعد از کلی حال و احوال و ابراز دلتنگی و پرسیدن حال دخترم گفت برای پنج شنبه شب بیان خونمون... منم گفتم نه ممنون ما تازه مزاحمتون بودیم و دیگه اصرررررررررررررررررار که نه باید بیاید منم گفتم جمعه صبح همسری شیفته سختش میشه که ایشون گفتن باشه فردا شب بیاین (چهارشنبه شب)...

  • زهرا مهربون

کادو

سه شنبه, ۲۸ بهمن ۱۳۹۳، ۱۱:۵۹ ق.ظ

امروز رئیس محترم تشریف آوردن و من هدیه شون رو دادم (بدون کاغذ کادو) فرصت نشد...!!! ایشون هم همون جا در جعبه رو باز کردن و بسیار مسرور شدن...!!!

  • زهرا مهربون

زندگی

دوشنبه, ۲۷ بهمن ۱۳۹۳، ۰۹:۲۸ ق.ظ

زندگیمون داره با فراز و نشیب های خاص خودش طی میشه.. امروز هوا خیلی سرد شده و شکر خدا برف داره میاد...

جمعه شب به دلیل فعالیت های زیادی که انجام داده بودم اصلا جون توی بدنم نبود... لذا یه دو دو تا چهار تا کردم و دیدم اصلا نمیتونم برم سر کار.. لذا تماس گرفتم و مرخصی گرفتم و صبحش با خیال راحت خوابیدم... طفلک دخترم این چند روز که من خونه بودم تا ساعت 9 راحت میخوابید و خوشحال بود... بعد بیدار شدیم و صبحانه آماده کردم و خوردیم و بعد به همسری گفتم میخوام چادر بخرم و رفتیم خرید.. و من صاحب دو عدد چادر عبایی خوشگل شدم... البته تو ماه عسلمون در مشهد هم یه چادر عبایی گرفته بودم که خیلی خوشگل بود ولی خوب فرسوده شد و من دیگه چادرهای ساده میپوشیدم... که همسری اصلا خوشش نمیومد... منم تا روز شنبه فکر میکردم ایشون با چادر مشکل دارن که بعد فهمیدم خیر 80 درصد مشکل ایشون با مدلش بوده...

یه مدل جنس ساده برای اداره و مدل بعدی کن کن عروس فاخر برای مهمونی ها و مجالس با یک عدد مقنعه گره ای و روسری طرح کویتی (اگر اشتباه نکنم)... ترکیب ساده و گلدار برای عید...

خییییییییییییییییییییییلی چادرم رو دوست دارم.. یه حس غرور بهم دست میده... مخصوصا با دیدن برخی تیپ های موجود در جامعه بیشتر به این نوع پوشش افتخار میکنم... به واقع متوجه شدم که برخورد آقایون با خانوم های چادری بسیار متفاوت تر از سایر خانوم هاست.... چادر ارثیه خانوم فاطمه زهرا(س)... در روایات هست که ایشون وقتی از منزل خارج میشدن پارچه سیاهی رو که همون چادر امروزی بوده روی سرشون می انداختن تا اندامشون مشخص نشه... در سوره نور هم منظور از جلابیب برای پوشش خانوم ها حجابی است که از نوک سر تا پایین پا رو بپوشاند... که در این خصوص چادر بهترین پوشش و گزینه محسوب می شود...

یعنی هر چی از عشقم به چادر بگم کم گفتم... خدا رو هززززززززززززززززززززززززززززززززززار بار شاکرم که بر من منت نهاد و این پوشش رو به سر من گذاشت....

من از توی مغازه دیگه چادرم رو عوض نکردم و با همون اومدم خونه... بعد ناهار رو درست کردم و همسری خورد و رفت سر کار خودم خیلی میل نداشتم... دخترم باز داره دندون درنمیاره و اصلا لب به غذا نمیزنه...فقط شیر...

بعد از رفتن همسری یه دوش گرفتم و پیش دخترم دراز کشیدم همچین که چشمام داشت گرم میشد خانوم بیدار شدن... حالا منم خوابم به هم خورده و سرم درد گرفته ... سریع پاشدم یه چای درست کردم و خوردم... یه کم حالم جا اومد دخترم رو بردم حمام... و خونه رو مرتب کردم و کتاب خوندم و برای ناهار روز یکشنبه ماکارونی درست کردم... با ته دیگ کاهو..!!!

برای دخترم هم حریره بادام و تخم مرغ درست کردم که لب نزد منم ریختم توی ظرف غذاش و گذاشتم یخچال...

اون روز که دوستم اومد سر راه رفتیم ساندویچ خریدیم و مامان هم آش داده بود و. رفتیم خونه کلی خوش گذشت و من شام هم نگرش داشتم و براش سبزی پلو با ماهی درست کردم.. همسری خیلی ناراحت شد.. این دوستم (که همکار سابقم نیز هست) به مدت 2 ساله که از پولی قرض کرده و تا الان چیزی نداده... یعنی نداشته که بده وضعیت مناسبی ندارن.. پدرش پیر و از کار افتاده مادرش خانه دار و 6 تا بچه هستن که منزلی رو اجاره کردن... ولی میدونید خانوادش و به ویژه دوستم نمیخوان باور کنن که ندارن همش ادای آدم های پولدار رو درمیارن مثلا همین دوستم در سال چندین مانتو و روسری و کیف و کفش و ... میخره یا همش میره مشهد و قم و کربلا خوب اینا همش هزینه بره...اگر از این ریخت و پاش ها کم کنن به خدا میتونن یه خونه 50 متری بخرن بالاخره از هیچی که بهتره....هم اکنون یه خونه گرفتن یه جای خوب که ماهی یک میلیون تومان اجاره میدن در عوض فقط یک وعده میتونن غذا بخورن... اونم انواع غذاهایی که با بادمجون درست میشه... ولی باز دوستم یه کت جدید و کفش جدید خریده بود...!!!

همسری هم میگفت این دختره چتر بازه (دوستم خیلی راحته و اگر منعش نکنی شب هم میمونه) تا الان یه هزار تومن نذاشته کف دستت بگه زهرا جان اینو بگیر فعلا دستم تنگه... خورد خورد بهت پس میدم... یا میگه نمیتونه ماهی 10 تومن بذاره کنار سر سال 120 تومن بده بگه بقیشو کم کم میدم... بعد میگه با پرویی میاد میشینه تو چشم های ما نگاه میکنه...

اون موقع من همسری رو مجاب کردم که اشتباه میکنه... ولی الان که فکر میکنم میبینم بعضی حرفاش درسته...

از اون طرف یکی دیگه از دوستام (خدماتی سابقمون) خیلی اوضاع مالی نامناسبی داره ازم کمک مالی خواست منم خودم نداشتم از مامانم 2 ماهه براش قرض کردم... حالا چندین ماه گذشته... منم موندم شرمنده مامانم چون سر حرف من و اینکه گفتم خوش حسایه قرض داد... دیروز باهاش تماس گرفتم جواب نداده... بعد اسمس داده (شرمنده زهرا جون اینکه نیستم به خاطر اینه که ندارم پولتو پس بدم)

یعنی من پشت دستم رو داغ کردم دبگه به کسی کمک نکنم... اونم تو شرایط فعلی خونه خریدن و قسط ها و قرض هایی که دارم... برای همین خونمون من 12 میلیون از بابام قرض گرفتم... حالا وام و .... به کنار... خوب درسته پدر من به روش نمیاره و اصلا حرفی نمیزنه ولی خودم خجالت میکشم بالاخره هر کسی توی زندگیش هزار تا مشکل داره...

ولی واقعا دیگه هرگز به کسی کمک مالی نمیکنم... و دیگه هیچوقت از کسی برای کس دیگه ای قرض نمیگیرم... (توووووووووووووووووووووبه)

بگذریم... اینقدر حالم بده وقتی یادشون میافتم که حد نداره....

دیروز هم بعد از اداره با خواهرم قرار ذاشتیم و رفتیم خرید... برای دخترم یه دست لباس تو خونگی برای عیدش خریدم... (الهی فداش بشم خیلی قدرشناسه)

بعد هم کاهو... سیر تازه... گل کلم... فلفل دلمه ای...مغز و جیگر و دل و قلوه گرفتم... میخواستم مغز گوساله بگیرم خواهرم نمیذاشت میگفت هر چی درمیاد از گاو درمیاد...!!! جنون گاوی دارن...!!! هر چی براش توضیح دادم جنون گاوی به مغر ربطی نداره زیر بار نرفت... منم گوسفندی گرفتم...

بعد رفتیم و خواهری رو مهمون کردم فست فود با سیب زمینی که خیلی خوشمزه بود و خواهری کلی خوشحال شد....

راستی من پاداش گرفته بودم که اول تصمیم داشتم انگشتر بخرم.. ولی بعد پشیمون شدم و دو تا النگو خریدم مدل همون که بابا برام کادو آورده بود..

تصمیم دارم تا آخر سال پولی که از مامان برای دوستم قرض گرفتم رو بهش پس بدم... ولی خداییش خیلی زور داره...

دیشب به همسری گفتم میای بریم عیادت دایی ام ؟؟؟ گفت نه...!!! منم گفتم باشه حالا تا دو سه روز دیگه فکرات رو بکن بعد جواب بده...!!!

اگر نیاد خودم میرم...

همکارها هر کدوم جدا جدا برای رئیسمون به مناسبت پست جدیدش کادو گرفتن... منم دیروز براش پیراهن مردونه خریدم.. سعی کردم مارک و رنگ و جنسی براش بگیرم که غالبا می پوشه... به نظرم خیلی خوشگله.. حالا باید برم کاغذ کادو هم بگیرم و کادوش کنم...

خوب من برم به کارهام برسم...

  • زهرا مهربون

مامانم اینا

پنجشنبه, ۲۳ بهمن ۱۳۹۳، ۰۱:۴۸ ب.ظ

سه شنبه بعد از اداره رفتیم و از این دیوارپوش های طرح سنگ خریدیم برای آشپزخونه که همسری از رنگ کاشی هاش خوشش نمیومد... بعد رفتیم دنبال دخترم و رفتیم خونه و شروع کردیم به چسبوندن.. منم کم کم مقدمات ناهار فردا و ... رو آماده کردم ... مبلمان و عسلی ها رو دستمال کشیدم و جارو برقی کشیدم...فردا صبحش به بقیه کارها رسیدم و مرغ و پختم و بادمجون ها رو سرخ کردم و دوش گرفتم... و رفتیم راهپیمایی که بسیار عالی و پرشور بوذ ولی از اونجا که بارون میبارید حسابی گلی شدیم... برگشتیم ناهار آماده بود و مرغ ها پخته شده بودن و بادمجون جا افتاده بود سریع برنجم رو که از قبل خیس کرده بودم و آبکش کردم و با ته دیگ سیب زمینی گذاشتم دم بیافته... میز رو چیدم و همه چیز آماده بود که مامان اینا اومدن... برای دخترم و من کلی چیزای خوشگل آورده بودن... مامان و بابا برای دخترم بافت قرمز و برای من النگو و خواهرهام هم کریستال و لباس مجلسی برای من و پول و یه لباس خوشگل عشایری (مربوط به ایل قشقایی برای دخترم) آوردن... روز خوبی بود و خوش گذشت.. بعد ظهر هم پدر شوهری که دلش تنگ شده بود خودش تنها اومد خونمون که مامان اینا هم اونجا بودن... من و خواهرم هم تمام ظرف ها رو شستیم و خشک کردیم و چیدیم سر جاش و آشپزخونه مرتب شد...


امروز هم صبح پاشدم خونه رو مرتب کردم... به نظرم خونه باید همیشه مرتب و منظم و تمیز باشه چون اولا فرشته ها تو خونه هستن و ثانیا اگر مهمون سرزده بیاد خونه مرتبه و ثالثا مهم ترین دلیلم اینکه که شاید آدم رفت بیرون و عمرش تموم شد و دیگه برنگشت... خونه شلخته و نامرتب نباشه... بعد آماده شدم و دخترم بردم خونه مامان و اومدم اداره...امروز شیفت اداری ام هست با همکارهای سایر حوزه ها... منتظر رئیس هستیم و تا الان تشریف نیاوردن... هم اکنون دوست و همکار سابقم تماس گرفت که اگر کاری ندارم بیاد بهم سر بزنه... منم گفتم اداره هستم کارم تموم شد میرم دخترم و برمی دارم یه جا با هم قرار میذاریم و میریم خونه ما... ناهار هم مهمون من... گفت نه... تخم مرغ میخوریم.. منم گفتم اصلللللللللللللللللللللا ساندویچ بخوریم....!!!

رئیس محترم تشریف آوردن ولی ارباب رجوع دارن و تا الان من نشستم... گزارشاتم رو تحویل بدم...

امیدوارم زود کارم تموم بشه برم به دوستم برسم...

  • زهرا مهربون

روز نوشت

سه شنبه, ۲۱ بهمن ۱۳۹۳، ۰۱:۴۲ ب.ظ

دیروز از فروشگاه اداره علاوه بر مایحتاج منزل ماهی و مرغ ارگانیک (مرغ سبز) هم گرفتم و دادم همون جا خوردش کرد...همسری اومد دنبالم و رینگ خوشگلم رو داد و رفتیم دخترم رو برداشتیم و رفتیم خونه... تا رسیدیم اول دخترم رو بردم حمام و خوابوندمش ...بعدش چایی گذاشتم و لباس ها رو ریختم ماشین لباسشویی..

سبزی کوکو رو گذاشتم بیرون و چون ماهی تازه هم گرفته بودم و از قبل سبزی هم تو یخچال داشتم سریع سبزی و خرد کردم و یه سبزی پلو با ماهی عالی برای شام پختم و کو کو سبزی هم برای امروز ناهار درست کردم... لباس ها رو پهن کردم و با همسری چای خوردیم و فیلم دیدم و گل گفتیم و گل شنیدیم... در همین حین مرغ ها رو هم شستم  و فریز کردم  و بال ها و گردن هاشون رو برای همسری سرخ کردم... (خییییییییییلی دوست داره) و بقیه خریدها رو جا به جا کردم...

به همسری هم گفتم که اگر اشکال نداره مامانم اینا رو برای چهارشنبه نهار دعوت کنم... که موافقت کرد و قرار شد بعد از راهپیمایی همه بیایم خونه برای ناهار... بنابراین من باید امشب بیشتر کارهامو انجام بدم...

بعدش برای دخترم سوپ درست کردم و  گذاشتم توی سینگ خنک بشه که همسری حواسش نبود و دستش رو توش شسته بود... خالیش کردم بیرون و دوباره سوپ پختم و با گوشت کوب برقی نازنینم پوره اش کردم که عالی شد..

طعم کوکوسبزی ام هم فوق العاده شد... من توی کوکو سبزیم زرشک، بادام و گردوی آسیاب شده ولی( نه خیلی ریز ) و سیر هم میریزم که عااااااااااالی میشه..

از الان دلم میخواد برم بخورمشون... نان سنگک تازه هم همسری خریده بود که با خودم آوردم...

دیشب خواهر شوهری تماس گرفت و با هم صحبت کردیم و من کلی بهش تبریک گفتم... بعد هم که گوشی رو گذاشتم براش اسفند دود کردم..

شام خوردیم و همسری رفت و آیفون رو خاموش کرد که کسی مزاحمم نشه.. منم دخترم رو خوابوندم و به بقیه کارهام رسیدم و یه کم هم کتاب خوندم...

دیشب خواب میدیم که خودم و مامانم و یه خانوم دیگه که اون موقع یادم بود کیه ولی الان یادم نمیاد رفتیم حرم حضرت معصومه(س) زیارت خیلی حال خوبی بود... امروز هم قراره با همسری بریم برای سنگ های دیوار آشپزخونه روکش بگیریم همسری رنگشون رو دوست نداره... میگه به چوب کابینت ها نمیخوره... 

امیدوارم همه بنده های خدا سالم و شاد باشن..

22 بهمن ماه روز پیروزی انقلاب شکوهمند اسلامی هم بر همه مبارک...


  • زهرا مهربون