کلبه عشق من و همسر آذریم

در اینجا روزانه های زندگی ام را می نویسم...

کلبه عشق من و همسر آذریم

در اینجا روزانه های زندگی ام را می نویسم...

در اینجا روزانه های زندگیم را می نویسم

آخرین مطالب
  • ۰۱/۰۸/۱۰
    قم

۵ مطلب در تیر ۱۳۹۴ ثبت شده است

ماه رمضونه

سه شنبه, ۱۶ تیر ۱۳۹۴، ۱۰:۵۸ ق.ظ

خوب دیروز اول یه بحث اساسی با همکارهای زیاده خواهم انجام دادم اونم سر برنامه بازدید و  افطاری شب... که چرا باید مثلا من و اون یکی همکارم باشیم و اونا نباشن و اصلا چرا همه نمیرن افطاری...!!!!


خوب اولا من افطاری نمیرفتم چون مهمون داشتم و فقط زحمتش با من بود و موقع افطار جام با همکارم عوض میشد... بقیه همکارها میگفتن چرا برای ضیافت افطاری نباید ما و خانواده هامون هم باشیم؟؟؟؟

خوب شاید درست میگفتن  ولی وقتی رئیس میگه خانوم زهرا مهربون با آقایان فلانی ها برو و برای افطار فلانی ها بمونن من چی بگم؟؟؟؟؟؟

جالبه به من ربطی نداشت ولی ملت در اتاق من رو چسبیده بودن و مثلا یکی از همکارام میگفت: شما گفتین من زن و بچه دارم برم خونه؟؟؟؟...!!!

منم گفتم آقایان فلانی ها شاهد هستن که رئیس فرمودن شما برید شام خونه که زن و بچه دارید ...!!! الان هم خیلی ناراحتین جای من عصر برید و شب هم بمونید...

همکارم گفت: من عقده رستوران ندارم...!!!

منم گفتم پس چرا نیم ساعته دارید سر افطاری با من بحث میکنید؟؟؟؟

خوب اگر آقای رئیس دلش میخواست میگفت همه با خانواده ها تون برید ... خوب وقتی نگفته نمیتونم پاشم کتکش بزنم که...!!! والا...

جالب اینه که من فقط برای عصر میرفتم و افطاری من نبودم... یعنی زحمت ها تا غروب و مسئولیت با من بود و بعد وقت صرف افطاری که هیچ کاری نبود سایر همکاران محترم میرفتن و من میرفتم خونه...

حالا نمیدونم اگر شام بودم چی میکردن؟؟؟؟

بحث  به درازا کشید و من رفتم اتاق های همکارهایی که اون روز توی جلسه برنامه ریزی بودن و یک به یک ... رو به رو کردم با افراد شاکی و اونها هم حرف های من رو تأیید کردن و دیگه حرص همکاران محترم خوابید...


از اداره رفتم میوه خریدم و رفتم خونه و سریع وسایل پذیرایی شب و آماده کردم و دخترم رو حمام کردم و دوش گرفتم و آماده شدم و ساعت 5 و نیم رفتم بازدید... ساعت  6 حضار محترم تشریف آوردن و من متوجه شدم گوشیم مونده جا... از بس که پنهانی آماده شدم و اومدم که دخترم دنبالم گریه نکنه ... هیچی دیگه رئیسم و همکارها زنگ میزدن به گوشیم و همسری جواب میداده...!!!! و من دقیقا تا لحظه افطار روی پا بودم و 34 نفر رو هدایت میکردم... تشنگی و کمردرد امونم رو بریده بود... یک دقیقه به افطار حظار رو تحویل رستوران  و آقایون همکار دادم و رفتم سمت خونه ... اذان رو توی خیابون دادن و از بس تشنه ام بود سریع یه آب معدنی خریدم و یه کم خوردم و بعدش رفتم برای شام قورمه سبزی و بال کبابی (غذاهای مورد علاقه همسری ) رو گرفتم و زودی رفتم خونه.. همسری چای آماده کرده بود برام ریخت و یه کم افطاری خوردم و سریع شام آوردم و فقط یه ذره تونستم بخورم.. اما همسری کلی تشکر کرد و ماشاالله خوبم خورد...  تا بشقاب ها رو گذاشتم آشپزخونه در زدن و دایی ایم اینا اومدن ... دیگه من سریع لباس عوض کردم و همسری لباس پوشید و دیگه به هیچی نرسیدم فقط یه رژ زدم که از حالت مردگی چهره ام دربیاد و لباس های دخترم رو هم عوض کردم و همه این اتفاقات به فاصله سوار شدن مهمون ها در آسانسور و اومدنشون بالا طول کشید...!!!!!


دایی ام و زن دایی ام زحمت کشیدن و برام افطاری آوردن و منم سریع چای آوردم و پذیرایی کردم ... خوش گذشت و همسری واقعا سنگ تموم گذاشت در آداب و معاشرت...!!! دیگه رفتن و منم تمیزکاری کردم و همسری خوابید و دخترم تا میتونست شیطونی کرد... یه عروسک دایی ام براش خریده بود موزیکال اینقدر آهنگش رو زد که من و همسری داشتیم دیونه میشدیم... هر دو تا مون خسته بودیم و موزیک مدام پخش میشد...!!! آخرش با کلی گریه و زاری دخترم باطری شو درآوردم... بازم گریه کرد و بهش شیر دادم و خوابید....


امروز هم صبح که میرفتم بذارمش خونه مامان مدام میذاشت و گوش میکرد... الهی فداش بشم باهاش بداخلاقی کردم...


امشب هم خونه مامان اینا هستیم...


همسری رفته برای تمدید گواهی نامه ام ...معاینه چشم بهم دادن... اینم شده یه مشکل دو روزه میخوام برم که نمیشه... امروز هم که باز وقت دکتر دارم و میمونه برای پنج شنبه... همسری هم همش میگه زود برو معاینه چشم چون به خاطر مشغله کاری که داره  تا یه مدت محدودی میتونه دنبال کارهای من باشه...


برای پنج شنبه هم دوستم رو دعوت کردم خونمون...


برای همسرم:

اگر بدانی جایگاهت کجاست ، مرا باور میکنی

اگر بدانی چقدر دوستت دارم ، درد مرا درمان میکنی

تو عزیزی برایم ، تو بی نظیری برایم ، حرف دلم به تو همین است ، قلبت می ماند تا آخرین نفس برایم

 



خبر آوردند که امشب از هزار شب بهتر است و یک اتفاق ویژه می افتد و آن اینکه امشب دست ملکوت به طرف زمین کشیده می شود....

التماس دعا

 





  • زهرا مهربون

روزه داری

دوشنبه, ۱۵ تیر ۱۳۹۴، ۱۱:۵۱ ق.ظ

سه شنبه هفته پیش همسری سر کار بود و مامان پیشنهاد داد تا بریم خونه نوه دایی مامانم ماه رمضونه...

شال و کلاه کردیم و راه افتادیم خیلی خوش گذشت.. 2 سال از من بزرگتره...مجرده و کلی سر به سر هم گذاشتیم ... اون موقع ها که کوچیک بودم و مادربزرگم زنده بود ... هر وقت میرفتم خونه مادربزرگم دستم رو میگرفت و میرفتیم خونه داییش اش و اجازه مریم رو میگرفت و با خودمون میاوردیمش و ما چه بازی هایی که با هم نمیکردیم... بعد اگر تابستون بود و قرار بود شب بمونم خونه مادربزرگم اونم میموند و اگر قرار نبود بمونم دوباره غروب میبردش خونه شون...

حیاط مادربزرگم خیلی بزرگ بود با دارو درخت فراوان... یه خونه اربابی با دو تا امارت بزرگ و اشپزخونه های بزرگ توی حیاط...

اوه خدای من چقدر بازی و جست و خیز میکردیم... من یادمه بچگی هام دلاک مادربزرگم ما رو میشست و وقتی مامان و بابا رفتن سوریه چون من خیلی کوچیک بودم خدمتکار مادربزرگم از من پرستاری میکرد و برام شب ها شب بخیر کوچولو رو از رادیو میگرفت...

بعدها که دایی ام به عنوان تک پسر خانواده ازدواج کرد و مراسم های مفصل عروسیش برگزار شد... اومد توی یکی از امارت ها ساکن شد...


کلی با مریم یاد بچگی هامون کردیم و خندیدیم....

بعد اومدیم و افطار کردیم و همسری اومد دنبالم و رفتیم خونه...

چهارشنبه و پنج شنبه و جمعه هم به روزه داری و رسیدگی به امورات منزل گذشت...


شنبه افطاری قرار بود خونه مامان اینا باشیم که به دلیل فوت همسایه مامان کنسل شد و قراره فرداش شب بریم...

این جلسات مزخرف هم ادامه داره...

شنبه رفتیم تفقد و دلجویی از خانواده های کم بضاعت و براشون هدیه بردیم و وقتی مشکلاتشون رو میگفتن رئیسمون هم قول چند تا همکاری رو بهشون داد...(ولی خیلی گناه داشتن... من با دیدن اونها یقین پیدا کردم که بسسسسسسسسسسیار آدم ناشکری هستم..)


دیروز هم بابت ادامه درمانم رفتیم با همسری و دخترم دکتر و من رفتم نشستم نوبتم بشه و همسری و دخترم هم همش تو خیابون میچرخیدن و میرفتن مراکز خرید!!!!!


از اونجا اومدیم و رفتیم خرید و من برای دخترم یه بلوز و شلوارک خوشگل خریدم... احساس میکنم لباس های تابستونی اش زود از رنگ و رخ میره... البته لباسی که هر روز شسته بشه دیگه رنگی براش نمیمونه....


همسری هم برام یه ساپورت خیلی خوشگل خرید و منم یه خورده لباس خریدم و برای شام هم ژامبون قارچ و مرغ، نون باگت و دوغ و قارچ و شربت لیمو ترش و نعنا خریدیم...(البته شربت لیموترش و نعنا رو برای امشب خریدم که دایی ام قراره بیاد و برام افطاری بیاره...)


هنوز موندم رو مبلی هامو بردارم یا نه...؟؟؟؟

رو فرشی مو که اصلا برنیمدارم چون دخترم مدام در حال آبمیوه گیری و ریختن آب و ... روی فرشه... ولی رو مبلی هامو نمیدونم..


اومدیم خونه و برنامه ماه عسل رو دیدم که خیلی جالب بود و بعدش افطار و شام و فیلم لامپ 100 که عاااااااااااالی بود و در نهایت دخترم رو خوابوندم که بتونم احیا رو با خیال راحت و به دور از شلوغی های دختر گلم بگیرم...


برای سحری هم هوس کنسرو خوراک لوبیا کرده بودم که همسری دو تا برام خریده بود.. نصفش رو خوردم و خوابیدم...

وای که این خواب چقدر به من چسبید کاش هر روز اداره ها از ساعت 10 شروع به کار میکردن نه؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟

هم خودم راحت بودم و هم دخترم سیر خواب شده بود...

بلند شدم به کارهام رسیدم و راه افتادیم...چون همسری 5 صبح رفته بود... دخترم رو با آژانس بردم گذاشتم خونه مامان و خودم هم اومدم اداره....


راننده آژانس یه سخنرانی گذاشته بود که بسیار خوب بود.. میگفت: حسادت  عامل بسیاری از گناهان هست... چون فرد وقتی به کسی حسادت میکنه درموردش بدگویی میکنه.. غیبت میکنه.... دروغ میگه.. و تهمت میزنه و الی آخر... میگفت سختی جون کندن به خاطر عدم دل کندن و تلاش برای رفع گناهان هست... و تا فرصت دارید با این خصلت های بد بجنگید.. میگفت شیطان زمانی که در مقابل حضرت آدم و حوا قرار گرفت گفت من نصیحت کننده شما هستم و این بلا رو به سرشون آورد ... وای به حال ما که دشمن قسم خورده ماست... و همیشه هم به ما از طریق افراط و تفریط در مستحبات و .. ضربه وارد میکنه....


خدا کمکمون کنه بتونیم در راه صحیح حرکت کنیم...

الهی آمین..





  • زهرا مهربون

نان

سه شنبه, ۹ تیر ۱۳۹۴، ۰۹:۱۱ ق.ظ

از احوالات خودم بخوام بگم خیلی مثل سال های قبل توان زیادی برای روزه گرفتن ندارم و همش سردردهای شدید میگیرم و ضعف بر من مستولی میشه... و از اونجا که شب تا صبح  باید چند بار برای شیر دادن دخترم بیدار بشم و بعد هم برای سحری صبح ها به زور مردن از خواب بیدار میشم.. و اکثر روزها تأخیر میخورم...


رئیس محترم از کار اداره کم نکردن و روال جلسات پشت سر هم ادامه داره و میگن ماه رمضون هییییییییییییییییییییییییچ فرقی با ماه های دیگه نداره.. استدلال بنده اینه که ایشون خودشون به دلیل بیماری هایی که ما ازشون اطلاعی نداریم نمیتونن روزه بگیرن... چون در هر ساعت از روز بسیار سرحال می باشند...الله اعلم..!!!


شنبه بعد از اداره دخترم رو حمام کردم و به کارهام رسیدم و برای افطاری ماهی درست کردم... این برنامه ماه عسل خیلی خوبه در زودگذشتن ساعات پایانی نزیدک به افطار خیلی کمک میکنه...


یکشنبه هم همسری برای افطار کباب خرید که بسییییییییییییییار عااااااااااااااااالی بود و من از همین جا خیلی ازش سپاسگذارم...


دیروز هم بعد از اداره 45 دقیقه منظتر اتوبوس بودم چون همسری سر کار بود و با یه سردرد وحشتناک و تشنگی شدید رفتم خونه مامان و چون دخترم خواب بود منم خوابیدم ولی خیلی کوتاه... چون دخترم زود بیدار شد... یه کم موندم و هر چی همسری زنگ زد بمون میام دنبالت و مامان اصرار کرد دیدم تا ساعت 11 شب اگر بمونم سحری نداریم و کلی وقتم تلف میشه..  لذا حاضر شدم و با دخترم اومدیم سمت خونه.. سر راه یه نونوایی سنگکی بود و یه آقایی با سنگک اومد بیرون و دخترم هم سنگک ها رو نشون داد و دلش خواست و میگفت: ای ای...

هچی دیگه رفتیم نونوایی و وایسادیم سر صف و یه دونه سنگک خریدم.. اونجا هم میموند مثل کوره از بس گرم بود...

وایستادم یه کم خنک شد و یه تیکه دادم به دخترم.. و همون جا دعا کردم که خدا به همه پدر ها و مادرها و همسران پول و شرایط مالی خوب بده که بتونن چیزهایی که خانواده شون دلشون میخواد رو براشون بخرن... خیلی سخته بچه آدم دلش یه چیزی بخواد و آدم نتونه براش بخره یا هر کس که آدم دوستتش داره.. فرقی نمیکنه...!!

دیگه اومدیم و سوار ماشین شدیم و اومدیم خونه و سر راه هم گوجه فرنگی و خیار و موز گرفتم و رفتم سفارش کله پاچه دادم و از اونجا که دست هام پر بود و گاهی هم باید دخترم رو بغل میکردم.. اول بردم کیف و خریدهامو گذاشتم خونه و دوباره رفتم کله پاچه رو گرفتم.. همسری زنگ زد که شام بیارم.. گفتم بله... لب به غذات نزن و بیا خونه... هیچی دیگه همسری اومد و با دیدن کله پاچه اینقدر خوشحال شد که حد نداشت... کلی دعام کرد و گفت: انشاءالله خدا خیر دنیا و آخرت نصیبت کنه...خیلی دلم خواسته بود امروز سر کار حرف از کله پاچه بود..!!

منم گفتم خانومی که شوهرش رو خیلی دوست داشته باشه دلش به دل شوهرش راه داره و هرچی شوهرش دلش بخواد یا فکر کنه به دل خانومش برات میشه...

و من به این مورد ایمان دارم..

خلاصه شادی همسری خیلی شادم کرد..

دلم میخواد دل خانواده ام و به ویژه همسری همیشه شاد باشه ولو با یه چیز کوچیک...

انشاالله روزه و نمازهای همه مون مقبول درگاه حق باشه..

التماس دعا..



  • زهرا مهربون

سلامتی

شنبه, ۶ تیر ۱۳۹۴، ۱۰:۱۳ ق.ظ

خوب هفته گذشته رفتیم جواب آزمایش دخترم رو گرفتیم و بردیم نشون دکترش دادیم که گفت : شکر خدا هزار ماشالله سالمه و خیالمون راحت شد.. البته همسری همش میگفت چیزیش نیست... ولی من نگران بودم خوب...!!!!

پنج شنبه عصری مادرشوهری زنگ زد به گوشی همسری و حال و احوال کرد و گفت: قهرین؟؟؟؟ همسری گفت: نه ... از دستتون ناراحتیم..!! اونم گفت دلم براتون خیلی تنگ شده ... دلم برای نوه ام تنگ شده ... پاشین بیاین خونمون و ....

من اینقدر خوشحااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااال شدم که حد و حساب نداشت... من که تا اون موقع دراز به دراز افتاده بودم از شادی دست میزدم و برای دختری شعر میخوندم و اونم نای نایی میکرد!!!! بله جوگیر شدن تا این حد بود!!!!!

بعد به همسری گفتم فردا صبح با دخترم برید دیدن مامانت چون گناه داره ولی من فعلا نمیام... هر زمان اومدن خونمون و ازم عذرخواهی کردن منم میام... چون واقعا توهین های زیادی به من کرده بود...!!! ولی مسأله همسری و دخترم جداست... من هرگز به خودم اجازه نمیدم که از یه مادر حق دیدن بچه و نوه اش رو دریغ کنم...!!

جمعه صبح حاضر شدیم و رفتیم خونه مادرشوهری ... همسری و دخترم رفتن و منم ماشین برداشتم و رفتم خریدهامو کردم .. شب بابا اینا مهمونمون بودن.. قرار بود عمو اینام هم بیان که برادر زن عمو ام میخواست بره اونجا که نیومدن و نوه عمه ام هم دعوت نکردم...

تقریبا یک ساعت گذشت و همسری و دخترم اومدن و رفتیم خونه.. همسری همش میگفت مدام حالت رو میرسیدن!!! اومدیم خونه و من شروع کردم میز افطاری رو چیدم و حاضری شام رو هم گرفتم و برنجم هم گذاشتم و جوجه ها رو هم قبلا توی مواد خوابونده بوم...

که مامان اینا اومدن و دور همی خوش گذشت...

تا ساعت 12 خواهری پای والیبال بود و دل نمیکند... ما هم در حال تشویق و دست و سوت  و هورا بودیم...

مامان اینا رفتن و دخترم خوابید و منم یه دوش گرفتم و خوابیدم...

حالا امروز اگر همسرخان دست به سیاه و سفید نزده باشه.. عصری باید برم تمیزکاری کنم...

اووووووووووووووووووووووه خدای من به من کمک کن که امروز اصلا حال ندارم... فکر کنم کتفم هم سرما زده زیر باد کولر...

این دو روزه من اصلا خوب نبودم و رفتارهای شایسته ای رو خیلی از خودم نشون ندادم... هر چی هم به خودم میگفتم اولا خداوند شاهده و ثانیا امام زمان (عج) میبینتت و نامه اعمالت رو میخونه... این شیطان لعین آنچنان بر قلبم و ذهنم رخنه کرده بود که حدو حساب نداشت...

لذا حرف هایی زدم که اصلا شایسته نبود...

باید سعی کنم بیشتر بر روی افکار و رفتارم مسلط بشم... به خصوص که من الگوی دخترم هستم...

وااااااااااای دلم برای دخترم حسابی تنگ شده... دلم میخواد بچلونمش... عززززززززززززیززززززززززززه دلم...



  • زهرا مهربون

ماه مبارک رمضان

دوشنبه, ۱ تیر ۱۳۹۴، ۱۲:۳۴ ب.ظ

ماه مبارک رمضان بر جمیع مسلمانان و روزه داران مبارک باد

خوب اگر بخوام به قمری حساب کنم ... وبلاگم یک ساله شد... یادمه پارسال ماه رمضون بود که وبلاگم رو درست کردم و اولین مطلبم رو توش نوشتم...

هفته پیش من موفق شدم روزهای سه شنبه و چهارشنبه رو پیشواز ماه رمضون برم و روزه بگیرم.. وای خدا که هر چی از مزه چای شیرین و نون پنیر افطار بگم کم گفتم... بعد از افطار دلم میخواد لم بدم یه گوشه ولی باید بلند شم شام رو آماده کنم و به کارهام برسم.. و در این امور هر چی از محبت و کمک خداوند بگم کم گفتم...سحری هم که به قوت خودش باقیه..

خوب روز چهارشنبه پاس گرفتم و یه کم زودتر رفتم چون قرار بود دخترم رو ببرم دکتر کودکان چون تازگی ها احساس میکردم هنگام دفع مشکل داره... هیچی دیگه ساعت 11 بلند شدم و همسری اومد دنبالم و رفتیم دخترم رو بردیم بیمارستان و دکترش دیدش و براش آزمایش نوشت.. البته عصر ها هم مطب هست.. ولی دیگه جونم نمیگرفت عصری بریم.. خلاصه سه عدد ظرف نمونه به من دادن... چشمتون روز بد نبینه از ساعت 12 تا 7 غروب که باید دو تا نمونه رو تحویل میدادم این بچه خودش رو نگه داشته بود و هرچی میگفتیم کارتو بکن میگفت نه....!!!

خوب ایشون کلمه نه رو جدیدا یاد گرفتن و شده بلای جون من... هر چی بهش میگم میگه نه...!!

چون باید همون روز دو تا نمونه تحویل میدادم همش استرس داشتم و روزه هم فشار آورده بود و در نتیجه عصبانی شده بودم... ولی با عصبانیت هم کاری ساخته نبود.. لذا خودم رفتم آشپزی کردم و مأموریت رو به همسری سپردم و ایشون با تلاش های فراوان موفق شد دو تا نمونه رو بگیره و من دیگه خوشحال و خندان شدم...

برای نمونه دوم جمعه و شنبه به هدر رفت و دیروز موفق شدیم...

چقدر این آزمایش ها سخته...!!!

این چند روز هم روال عادی طی شد و قرار شد ساعت های کاری یک ساعت کمتر بشه که با پاس شیرم من یک ساعت و نیم زودتر میرم..

امروز باز هم جلسه داریم... واقعا گذاشتن جلسه توی ماه رمضون مناسب نیست.. ولی رئیس ما گوشش بدهکار نیست...

فکر کن روزگار طولانی، مردم همین بتونن تا غروب دوام بیارن اونوقت ما بکشونیم جلسه اونم کی؟؟ ساعت 2 بعدازظهر...

چه میشه کرد؟؟؟

ختم قرآنم رو هم شروع کردم و انشاءالله خداوند کمکم کنه بتونم تا آخر ماه رمضون تمومش کنم...

جمعه یه برنامه شبکه دو پخش کرد به نام از لاک جیغ تا خدا .... اینقدر عالی بود که رفتم توی سایت آدرسش و پیدا کردم و چند تا از فیلم هاشون رو هم دیدم... کاش دختران و زنان سرزمین ما بتونن همه به معنا و مفهوم واقعی حجاب و لزومش توی زندگی پی ببرن و اجازه ندن اینقدر تهاجم جهانی با داعیه های جدید اونها رو به بازی بگیره. ..این مادران امروز هستن که دختران فردای این سرزمین رو تربیت میکنن و اگر زنان و دختران ما امروز اسلام گرا نباشند و به حجابشان پایبندی نکنند فردا چه کسی میخواهد پوشش مناسب را برای نسل های آینده ارائه کند؟؟؟

میدونید از وقتی مادر شدم و فرزندم هم دختره خیلی بیشتر پی به اهمیت رعایت مسائل اسلامی و به ویژه حجاب و عفاف بردم چون میبینم دخترم داره از من و پدرش تقلید صرف میکنه و هر کاری رو من میکنم اونم انجام میده.. خوب اگر من مادر باتربیت و بافهمی باشم، مسائل دینی و اسلامی و رعایت کنم، به حجابم، کلامم ، نگاهم و ... توجه کنم... مطمئنا دخترم هم از من الگوپذیری میکنه... و میتونم بگم 70 درصد شبیه من میشه...

دلم میخواد دخترم سرباز امام زمان (عج) و یا مادر سرباز امام زمان(عج) باشه.. و این روال تا قیامت ادامه پیدا کنه... دلم میخواد دخترم برام باقیات و صالحات باشه...

روایت داریم روز قیامت یه بچه هایی رو میارم دم جهنم و اونا وارد جهنم نمیشن و میگن: اول باید پدر و مادرهای ما رو بیارید و داخل آتش بیاندازید چون اونها ما رو به اعمال نیک و خداپرستی هدایت نکردن و راه سعادت رو به ما نشون ندادن..

خدا به همه ما رحم کنه و ماه رمضون رو ماه قبولی توبه هامون قرار بده..






  • زهرا مهربون