کلبه عشق من و همسر آذریم

در اینجا روزانه های زندگی ام را می نویسم...

کلبه عشق من و همسر آذریم

در اینجا روزانه های زندگی ام را می نویسم...

در اینجا روزانه های زندگیم را می نویسم

آخرین مطالب
  • ۰۱/۰۸/۱۰
    قم

۱ مطلب در خرداد ۱۳۹۶ ثبت شده است

شب های احیاء

شنبه, ۲۷ خرداد ۱۳۹۶، ۱۰:۳۵ ق.ظ

سلاااااااااااااااااااااااااااااااااام ....


با تأخیر فراوان و با اینکه داریم به انتهای ماه مبارک رمضان نزدیک میشیم این ماه پر خیر و برکت رو تبریک میگم ..


امسال وضع جسمانی چندان مناسبی نداشتم ... و روزهای سختی رو پشت سر گذاشتم ..

نمیدونم چرا بعد از به دنیا اومدن دخترم همش دارم به دلایل مختلف مریض میشم .. اونم درست نزدیک ماه رمضون ... امسال هم دقیقا قبل از ماه رمضون احساس کردم هورمون شیر بدنم زیاد شده ...

خوب البته اولش نمی دونستم هورمون شیر هست ... کلی نگران شدم و هزار تا سایت رو زیر و رو کردم .. چون احساس می کردم دارم سرطان سینه میگیرم .. در این شرایط همکارم که بسیار خانوم مهربون و دوست داشتنی هست کلی بهم روحیه داد که بابا هیچی نیست و ....


تا اینکه رفتم پیش دکترم و کلی آزمایشات هورمون و گواتر و ... انجام دادم و در نهایت نتیجه افزایش ترشح هورمون شیر تشخیص داده شد ...

دیگه دارو های قوی گرفتم و دکترم سفارش کرد اگر سردرد های شدید به همراه حالت تهوع گرفتم و منجر به استفراغ شد حتما باید ام. آر.آی بدم ... چون غده هیپوفیز مغزم داره فعالیت های ناجور می کنه ...


توی ماه رمضون هم چند باری سردرد گرفتم و مجبور شدم چند روزی روزه نگیرم ... از این بابت ناراحتم ....


شب های قدر هم که شب 19 سردرد شدید داشتم قرص خوردم و خوابیدم ... شب 21 بعد از دعای جوشن کبیر و یه کم قرآن خوندن به شدت خوابم گرفت و اومدم یه نیم ساعت بخوابم که وقتی پا شدم وقت سحر بود و به قرآن سر گرفتن نرسیدم ...

یعنی بی سعادت تر از امسال سراغ ندارم ...


توی سه ماه اخیر هم همسری یه تحول عظیم دیگه توی زندگیمون داد که رسما به خاک سیاه نشستیم و هر چی طلا و پس انداز داشتیم رو دادیم و در نهایت ماشین عزیزمون رو هم فروختیم ...


البته الان تونستیم شرایط مطلوب تری داشته باشیم ولی با هزار جور قسط و وام و قرض و بر باد رفتن خیلی چیزهایی که براشون حسابی زحمت کشیده بودیم ...


همسری قول داده که دیگه از این تحولات انجام نده و به حق خودش قانع باشه ... چون ما شرایط نسبتا خوبی نسبت به سایرین دادیم و این از نظر من کافی ...

دیگه کار به تهدید هم کشیده شد که اگر باز از این فکرا به سرش بزنه من نه تنها هیچ گونه حمایتی نمی کنم بلکه یک دقیقه هم دیگه نمیمونم و میرم ...

(البته این رو گفتم که همسری یه کم دلش بلرزه ... وگرنه که من زندگیم و همسری رو بسیار دوست دارم  و تحت هیچ شرایطی تنهاش نمی ذارم)


از معجزات این صلوات شمارهای کوچولو همین بس که توی دستت جا میشن و وقتی داری راه میری یا کارهاتو انجام میدی و یا حتی اینکه بیرون میری همین طور که توی دلت تند تند ذکر میگی یهو نگاه میکنی و میبینی اووووووووووووووووووووه نزدیک 1000 تا ذکر گفتی و وقتت رو تلف نکردی ...


البته یه صلوات شمار من به همت دخترم از طبقه چهارم  پرت شد داخل خیابون و این دومین صلوات شماری هست که گرفتم ...!!!


توی این ایام رفتیم عیادت خانوم عموم که خیلی مریض بود و من به خاطر کارهای بدی که در حقم انجام داده بود دلم نمیخواست به دیدنش برم ...

چندین بار هم بیمارستان بستری شد و مرخص شد و باز دلم نخواست برم ...

تا اینکه جمعه گذشته مامان کلی وساطتت کرد و بهم گفت که حق رو به من میده ولی گذشت کنم ... منم پاشدم و رفتم ...


کلا آدم کینه ای نیستم ولی اینکه با کسی کاری ندارم و سرم توی زندگی خودم هست ... ولی دیگران به خودشون اجازه میدن پا توی زندگیم بذارن و بهم با رفتارها و کارهاشون توهین کنن ... اذیتیم میکنه ....

مخصوصا اگه اون اذیت از طرف افرادی باشه که خودشون به لحاظ سنی جای پدر و مادر من محسوب میشن و منم جای دخترشون به حساب میام ...


بالاخره آدم چند بار توی زندگیش گذشت میکنه ... ولی یه جاهایی دیگه باید وایستی و حقت رو بگیری یا بهتر بگم باید بفهمونی که خدای نکرده احمق نیستی و می فهمی رفتار های زشتشون رو ولی به خاطر خدا گذشت میکنی ...


این روزها دلم از این نوع آدم ها خیلی پره ...

سال های طولانی سعی کردم محبت کنم و به دل نگیرم و فراموش کنم ... ولی دیگه ظرف درونی ام پر شده و انگار دلش هم نمیخواد خالی بشه ...

منم دیگه تلاشی برای خالی کردن ظرفیت درونی ام نمیکنم ... ولی منتظر فرصتی هستم که بشینم روبرو شون و رک و پوست کنده حرفام رو بهشون بزنم ...

دوست دارم بهشون بگم ممکنه به روی خودم نیارم و به روابطم ادامه بدم ولی هرگز حلالشون نمیکنم ...

زخم های زیادی روی روح و جسمم گذاشتن ... اختلاف های زیادی توی زندگیم ایجاد کردن .. ساعت های زیادی به خاطر کارها و حرف هاشون گریه کردم ... غصه خوردم ...

و الان درونم خااااااااااااااااااااااالیه ...






  • زهرا مهربون