کلبه عشق من و همسر آذریم

در اینجا روزانه های زندگی ام را می نویسم...

کلبه عشق من و همسر آذریم

در اینجا روزانه های زندگی ام را می نویسم...

در اینجا روزانه های زندگیم را می نویسم

آخرین مطالب
  • ۰۱/۰۸/۱۰
    قم

۲ مطلب در بهمن ۱۳۹۴ ثبت شده است

شهر بازی

شنبه, ۱۷ بهمن ۱۳۹۴، ۰۹:۵۲ ق.ظ

خوب چهارشنبه از ساعت 8 مشغول برقراری ارتباط بودیم تا بتونیم برای ساعت 8 و نیم در یک ویدئو کنفرانس کشوری شرکت کنیم... که به حول و قوه الهی این اتفاق افتاد و به سلامتی تا ساعت 4 در این جلسات بودیم و اموات خود را بسیار یاد نمودیم...!!!!

عصرش چون همسری زودتر رفته بود خونه.. رفتم خونه مامانم و کلی تعریف کردیم و بعدش پاشدم و جمع و جور کردم و اومدم خونه... همسری ماشین و برد و من و دخترم هم رفتیم خرید... بال و ذرت نیمه آماده و پنیر پیتزا و گوردن بلو و ....تره بار خریدیم و اومدیم خونه... من برای شام همون گوردن بلو رو گذاشتم که عااااااااااااالی بود..


5شنبه صبح دخترم رو حمام کردم و یه کم به خونه رسیدم و ناهار قلیه ماهی درست کردم که مادر شوهری زنگ زد و برای شب دعوتمون کرد... که کاش نمیرفتم... کلا روی اعصاب من و همسری حسابی راه رفت طوری که تا ساعت 2 نیمه شب از شدت غصه خو.ابم نبرد و صبح هم با سردرد شدید بیدار شدم...


جمعه ناهار مرغ درست کردم و یه کم به خونه رسیدم و ماشین زدم و لباس ها رو خشک کردم و اتو کشیدم...

چرخ خیاطی جهازم رو هم که بعد از بردن جهیزیه توی کارتون بود و هنوز سرویس نکرده بودم دادم سرویس و 80 هزار تومن پیاده شدم ... همسری گرفتش و آورد و من جمعه کل ملافه های رو تختی که برای عید خریده بودم و به همراه رو بالشی هامو دوختم و از این کار بسیار مسرور گشتم...!!!!!

حالا تصمیم دارم برای دختر خوشگلم یه لباس کوچولوی قشنگ هم بدوزم... توی این مدت که چرخم باز نشده بود همیشه دوختنی هامو میذاشتم توی ساک میبردم خونه مامانم میدوختم... اما خونه خودم و چرخ خودم یه چیز دیگه اس..


دخترم به کار خونه خیلی علاقه داره... از این بابت نگرانم... دلم میخواد همش بازی کنه... ولی فوق العاده دلسوز و مهربونه و همش کمک میکنه...

خوب از اونجا که چند روز بود قول داده بودیم بریم شهر بازی.. دیروز رفتیم و بردیمش بخش ویژه بازی بچه های خردسال... اینقدر بهش خووووووووووووووش گذشت که حد و حساب نداشت...دیگه از اونجا بیرون نمیومد و گرررررررررررررررررررررریه میکرد و میگفت نمیام... با هزار جورحرف و مهربونی آوردمش بیرون.. توی این مواقع همسری خیلی زود از کوره در میره و رفتارهای بد میکنه که بعدا خودش پشیمون میشه...

شام من یه نوع غذای محلی به اسم قوت درست کرده بوذم که مورد علاقه همسری می باشد که همسری  پیتزا هم گرفت و آوردیم خونه خوردیم یه کم هم برنج و مرغ مونده بود که اونم زدیم تنگش و دیگه خدا رو شکر توی یخچال غذای اضافی نداریم...!!!!!

همسری به فیلم های اوایل انقلاب خیلی علاقه داره و توی ایام دهه فجر هم حسابی خوش به حالش شده و با اشتیاق فراون میشینه این فیلم ها رو نگاه میکنه...

من 11 خوابیدم و همسری نشست به فیلم دیدن...

راستی این باقالی های کنسروی خیلی خوشمزه اس... هر کی نخورده لطفا بره امتحان کنه... عاااااااااااااالی...

یکی از دونفره های من و همسری در شب های روزهای تعطیل باقالی خوردن...

موفق و شاد باشید..

  • زهرا مهربون

بالاخره رفتیم!!

سه شنبه, ۱۳ بهمن ۱۳۹۴، ۰۹:۳۸ ق.ظ

خوب اولا هفته دیگه جمعه مراسم عقد دختر دایی ام هست و ما در حال خودکشان می باشیم... البته من همون لباس های از مکه اومدن پدرشوهری رو میپوشم چون تازه دوختم و از فامیل هم تک و توکی دیدنش... اما دخترم واقعا لباس مهمونی شیک نداشت که رفتیم و براش لباس و جوراب شلواری و کفش و اور موهر با کلاه گرفتیم... همش هم خوشگل سلیقه خودش بود...

بعد به دلیل کهنه شدن لباس های توی خونگیش دو دست هم لباس خونگی با یه شلوار تک براش گرفتم...

یه پرده آویز کریستالی  هم برای راهروی ورودی سالن گرفتم قرمز و مشکی که خیلی خوشگل شد...با دو تا گیره پرده...شما دو تا دستمال آشپزخونه... گیره آشپزخونه... جای شامپوی حمام و هم اضافه کنید..

هفته گذشته 4 شنبه رو مرخصی گرفتم و افتادم به جون خونه و گردگیری عیدم رو انجام دادم... هووووووووراااااااااااااااااااااا

همسری که اومد گفت: چقدر خونه بوی خوب میده...!!!

الان خیلی از این بابت خوشحل و خرسندم و از اینکه توی یه خونه فوق العاده تمیز هستم احساس خوبی دارم.. دیگه خیالم راحت شد... من هر ساله عادت دارم بهمن ماه گردگیری کلی رو انجام میدم و بعد اسفند ماه فقط یه تمیزکاری مختصر انجام میدم.. اینطوری هم خیالم راحته و هم اینکه دم عید به جای عجله کردن در اتمام گردگیری میرم خرید و بازار ....


دیروز رفتیم اردوی پزشکی- درمانی و خدماتی به روستایی بسییییییییییییییییییییییییییار محروم...

خوب به سلامتی شما پدرمون دراومد ما 3 تا کارتن بزرگ داروهای ضروری  رو  خریده بودیم...و این در حالی بود که بسیج جامعه پزشکی هم دارو آورده بودن... و شامل پزشک- پرستار- ماما- کاردرمان- مهندس مکانیک- مهندس کشاورزی و من و .... خلاصه شدیم 15 نفر...
سوار بر ماشین رفتیم... جاده روستا خیلی خراب بود.. مسجد به قدری سرد بود که استخون هامون یخ زد فقط یه هیتر کوچیک داشت... یه قسمت رو کردیم داروخونه و یه میز کوچیک برای پزشکان گذاشتیم و یه قسمت پرده زدیم برای تزریقات مردان و یه قسمت هم پرده کشیدیم برای مامایی و تزریقات بانوان...
همه چی از ویزیت و دارو رایگان بود... یه طرف دیگه هم کلاس برای احداث گلخانه و مشکلات زراعی و آفات و ..... یه طرف هم استاندارهای گاز و وسایل گرمایشی و ...
خلاصه مطلب اینقدر شلوغ شده بود که حد و حساب نداشت...دخترهای 14 سال ازدواج کرده بودن!!!
 
طرف 4 تا بچه داشت اومده بود میگفت شاید باز هم باردار شم...!!!!!

خیلی گناه داشتن....
توی این هوای سرد توی رودخونه لباس میشستن...
از همون رود هم آب میخوردن.. به خاطر همین همه دارای بیماری های انگلی بودن...

خییییییییییییییییییییییییییلی غصه خوردم....
خییییییییییییییییییییییییییییییییییییییلی گناه داشتن... وای بچه هاشون خیلی خوشگل بودن و کوچولو من همشون رو به چشم دخترم میدیم و جیگرم آتیش میگرفت.... خو چه فرقی داره وقتی دخترم عزیز دل منه خوب اون طفلک ها هم عزیز دل خانواده هاشون هستن دیگه...

خلاصه عصر یک عدد جنازه به نام زهرا رسید ... اول رفتم خونه نیم ساعت دراز کشیدم و بعد خودم رو کشوندم اداره ساعت زدم و رفتم خونه مامان و بابا اصراااااااااااااااااااااااااااااار که همسری هم بیاد شام بمونین... دو تا پام به شدت درد میکرد (از شدت سرما و خستگی)... بعد از شام چون در حال موت بودم زودی اومدیم خونه و دوش گرفتم و خوابیدم... یادمه یه بار نیمه شب از شدت سردرد بیدار شدم...
الان بدنم کوفته اس و انگاری یه دست کتک خوردم...چشم هام هم میسوزه...


من عاشق اردوی جهادی هستم... دوست دارم برم به مناطق محروم و کمک کنم.. انشاءالله هوا که خوب بشه اردوهای عمرانی میذاریم و براشون امکانات مورد نیازشون رو تهیه میکنیم.. اهالی خیلی خوشحال بودن و خیلی دعامون میکردن... مخصوصا چون رایگان بود با خیال راحت میومدن و ویزیت میشدن.. توی دفترچه های درمانی شون نسخه نمینوشتیم بلکه توی برگه های ویزیت خودمون مینوشتیم که دفترچه شون خراب نشه...

آدم وقتی میره مناطق محروم رو میبینه تازه میفهمه چقدر توی رفاه هست .... چقدر گاهی ناشکری میکنه... چقدر گاهی قدر نشناسه و چقدر اسراااااااااااااف کرده... در صورتی که میتونه به افرادی که نیاز دارن کمک کنه و پولش رو در راهی خرج کنه که هم رضایت خدا و آقا امام زمان (عج) رو به دنبال داره و هم رضایت بنده های خدا رو ....و توی این کار لذتی هست که توی پر کردن یخچال و کمد لباس و حساب های بانکی نیست...


کاش به خودمون کمک کنیم... جلوی خرید خیلی از وسایل غیر ضروری رو بگیریم... دل بنده های خدا رو شاد کنیم تا خدا هم در روز قیامت دلمون رو شاد کنه...



  • زهرا مهربون