کلبه عشق من و همسر آذریم

در اینجا روزانه های زندگی ام را می نویسم...

کلبه عشق من و همسر آذریم

در اینجا روزانه های زندگی ام را می نویسم...

در اینجا روزانه های زندگیم را می نویسم

آخرین مطالب
  • ۰۱/۰۸/۱۰
    قم

کفش

شنبه, ۹ اسفند ۱۳۹۳، ۱۲:۴۱ ب.ظ

چهارشنبه رفتیم  خونه و برای شام جیگر درست کردم و همسری خورد و رفت سر کار... منم به کارهام رسیدم... پنج شنبه صبح همسری که اومد برامون حلیم گرفته بود که عاااااااااااالی بود... قرار بود ظهر همسری با دوستاش بره بیرون... منم تماس گرفتم دوست دوران دانشگاهم اومد خونمون و به یاد اون دوران سوسیس درست کردیم... این دوستم هر وقت میاد خونمون به یاد دوران قدیم یا سوسیس درست میکنیم یا ماکارونی و کلی هم لذت میبریم و یاد خاطرات میکنیم...برام کادوی تولدم یه روسری خوشگل آورد و منم با اینکه تولدش فروردین براش تاپ شلوارک گرفته بودم که بهش دادم و اونم خیلی خوشحال شد... همچنین یه کیف سماغی رنگ هم خریده بودم که خیلی خوشگل بود و فقط دو بار مهمونی برده بودمش.. ولی کاربردی نداشت نه میشد اداره آورد ... نه بیرون .. فقط مهمونی... منم دیدم هر چی جلوی چشمم باشه بیشتر حرص میخورم که چرا مشکی یا قهوه ایش رو برنداشتم و اسراف کردم... دادمش به دوستم و دیگه خییییییییییییییییلی بیشتر خوشحال شد..

عصرش که رفت منم پاشدم برای شام مرغ درست کردم و به کارهم رسیدم که همسری اومد... شام خوردیم و من سر یه مسأله ای باهاش سر سنگین بودم... 

جمعه صبح با هم کلی صحبت کردیم و ایشون قول دادن که اون مورد رو ترک کنن... بعد بلند شدیم و رفتیم برای دخترم کفش عید بخریم...

دخترم همه چی داشت... لباس هاش رو عمه اش برای تولدش آورده بود که من دادم عوضشون کرد بزرگتر گرفت که برای عید اندازش بشه...!!!

بافتش رو بابا برای خونه مبارکیمون براش آورده... جوراب براش گرفته بودم ... کیف مامان برای سیسمونیش گذاشته بود... و فقط کفش نداشت و از اونجا که همه این وسایل قرمزه... ما هم براش یه جفت کفش خوشگل پاپیونی قرمز خریدیم...با خال های مشکی...!! البته یه شماره بزرگتر گرفتم که زود بهش تنگ نشه... تو مغازه باهاش راه میرفت و من و همسری قربون صدقش میرفتیم... یه کم هم تو خیابون راه رفت ولی چون پیاده رو شلوغ بود و همه خرید میکردن... دختر منم کوچولو... خیلی به چشم نمیومد.. ترسیدم پاش رو لگد کنن یا هولش بدن بیافته لذا کفش هاشو درآوردم که یه وقت از پاش در نیاد گم بشه و همسری گرفتش بغل... هوا هم عاااااااااااااااااااااااالی انگار نه انگار زمستونه.... یادمه پارسال اینقدر برف اومده بود که ماشین ها حرکت نمیکردن و ما شب مجبور شدیم خونه پدرشوهر بخوابیم و صبحش من با بدبختی ساعت 9 و نیم رسیدم اداره...!!!

البته کلی گشتیم تا کفش با قیمت مناسب پیدا کنیم... همین کفشی که ما گرفتیم 30 تومن... یه مغازه دیگه گذاشته بود 46 تومن...!!! من نمیدونم آیا نظارتی وجود نداره؟؟؟

بعد همسری قرار بود برام فیله سوخاری مرغ بگیره که هر چی فکر کردم دیدم گرون میشه لذا به همسری پیشنهاد دادم مغز بگیریم برای ناهار... پس رفتیم و دو عدد مغز گوسفند گرفتیم با یک عدد کاهو و اومدیم دیدیم بله... در ماشین یه خورده رفته تو و یه شماره تلفن زیر برف پاک کن برامون گذاشتن...

خدا خیرش بده با اینکه اصلا به چشم نمیومد ولی به خاطر رعایت حق الناس شمارشو گذاشته بود... همسری تماس گرفت و قرار شد امروز عصر ببره درستش کنه...

این چند روزه همسری دلش خیلی خورشت قیمه خواسته بود... اینو از حرف هاش فهمیدم.. منم یه خورشت قیمه برای شام پختم.. چهل ستون... چهل پنجره... کاهو ها رو هم شستم..

امروز همسری قراره برامون برنج و روغن و سیب زمینی بگیره... من نمیدونم چرا اینقدر مصرف سیب زمینی مون بالاست....!!!

در حال حاضر دارم چند تا کتاب رو میخونم...

1- سیره پیشوایان

2- رازهایی در مورد مردان

3- معجزه شکرگزاری

4- آن مرد آسمانی (خاطراتی از زندگی فیلسوف بزرگ علامه طباطبایی)

همشون عالیه... البته دخترم نمیذاره من کتاب بخونم... ولی وقتی داره بازی میکنه من میتونم یکی دو صفحه مطالعه داشته باشم... یا وقتی خوابه برام بهترین فرصته ...

باید دوباره شروع کنم درس بخونم... باید رشد کنم... کنکور 94 باید موفق بشم...

امیدوارم همه توی زندگی هاشون موفق باشن و به آرزوها و اهدافشون برسن...

یادمون باشه در کنار خریدهای عید دست اون هایی رو هم که ندارن رو بگیریم و دلشون رو شاد کنیم...

  • زهرا مهربون

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">