کلبه عشق من و همسر آذریم

در اینجا روزانه های زندگی ام را می نویسم...

کلبه عشق من و همسر آذریم

در اینجا روزانه های زندگی ام را می نویسم...

در اینجا روزانه های زندگیم را می نویسم

آخرین مطالب
  • ۰۱/۰۸/۱۰
    قم

۳ مطلب در مرداد ۱۳۹۵ ثبت شده است

خنثی شد

شنبه, ۱۶ مرداد ۱۳۹۵، ۰۹:۳۲ ق.ظ

روز سه شنبه رفتم دنبال دخترم و بعدش رفتیم فروشگاه خرید کردیم و با روی گشاده و فکر های خوشگل رفتم به سمت خونه که همسری گفت میخواد بره عکس هاش رو بگیره...

همسری اومد سر خیابون و با هم رفتیم عکس هاش رو گرفتیم و من توی راه با زبون شیییییییرین و دلایل منطقی به صورت کوتاه و مفید عرایضم رو عنوان کردم...

1- براش توضیح دادم که الان جابه جایی و فروش ماشین اصلا به صلاحمون نیست.!

2- بهش گفتم حاضرم اندکی پس انداز و طلاهای نازنینم رو در اختیارش قرار بدم تا اگر مشکلی هست دستش یه کم باز بشه!!

3- از تمایلم برای ریختن حقوقم سر حقوقش البته یه درصد مشخص !! گفتم و اینکه تو و من نداریم و هر چی من دارن مال تو هست و بالعکس ....


سر راه رفتیم پارک ...همسری خوشحاااااااااااااااااال شد و گفت تا حالا اینطوری به من نگفته بودی و اینکه من چشمی به حقوقت ندارم مال خودت..


منم گفتم اینطوری برکت پولمون زیاد میشه و کلا خرج و برج و پس انداز و ... با خودت باشه چون هم بسیار آدم اقتصادی هستی و هم اینکه اینطوری بهتر میتونیم پس انداز کنیم...


و اینگونه طلاهام برای خودم موند.... تحولات تا سال 98 کنسل شد و همه چی به حالت عادی برگشت...

خدا رو شکککککککککککککککککککککککککککککککککککککککککر....


پنج شنبه با همسری آخر وقت رفتیم تره بار... با نازل ترین قیمت بهترین خریدها رو کردیم و برگشتیم..

البته نا گفته نمونه که صبح پنج شنبه معاون بی فکرمون یه جلسه گذاشت و من رو کشوند اداره...


ازش متنفرررررررررررررررررررررررررررررررررررررررررررررررررررررررررررررررررررررم... خیلی پر رو و افاده ای و بی منطق هست...عقده ای...!!

مثلا ساعت 7 زنگ زده به خدماتی مون که بره برای خودش و دوستش حلیم بخره...
خو کوفت خوردی ... این همه حلیم فروشی سر راهت هست خودت بگیر و بیا...

خرس گنده خجالت هم نمیکشه... اووووووووووووووه بهتره بهش فکر نکنم... حالم بد میشه و روزم خراب میشه...



البته معاونمون 42 سالش هست ولی طوری رفتار میکنه انگار 20 ساله اس!!!

فکر میکنه خیلی جوان و شاداب هست..


حالا خداییش رئیسمون از این اخلاق ها نداره .. مرد خوبی هستش .. خدا حفظش کنه...


دیروز دخترم رو بردیم پارک و نمیدونم کدوم بچه سر سرسره زده بود توی صورتش... من یه لحظه دیدم داره گریه میکنه.. گفتم کی زده ؟؟؟ یه بچه دیگه رو نشون داد... منم اون رو نکوهش کردم... بعد میگه یکی دیگه بوده...!!! حالا عذاب وجدان اون هم اظافه شده بهم...

قبلا ما دعوامون میشد و کار به جاهای باریک میکشید هم توی صورت همدیگه نمیزدیم.. طفلک دختر من 3 سالش هم نشده .. نمیدونم چرا بچه های بزرگتر کوچیکتر ها رو میزنن...



  • زهرا مهربون

تحولات

سه شنبه, ۱۲ مرداد ۱۳۹۵، ۰۳:۱۹ ب.ظ

همسری بازم دلش تغییر و تحول خواسته و از  روز 5 شنبه  که این فکر ها توی سرش اومده... باز مدام داره برام نطق های طولانی میکنه و دلیل های منطقی میاره و نازم رو میشکه و مثل یه بچه ملوس و دوست داشتنی سعی میکنه خودش و یا بهتر بگم حرف هاش رو توی دلم جا کنه....


این حالت ها رو من خیلی خوب میفهمم چون بارهاااااااااااااااااااااااااااااااا باهاش برخورد داشتم..

ایده های اقتصادی اش عاااااااااااااااااااااااااااااااالیه... و من هیچ شکی بهش ندارم...

ولی اونچه من رو آزار می ده و دارم باهاش مقابله میکنم اینکه بابا جان من تازه یک سال و نیم هست که تحولات جدید رو پشت سر گذاشتم... کلی هزینه کردیم برای خونه جدید ... چندین میلیون هزینه طراحی داخلی و کابینت و پکیج و .... شده....

کلی برای پرده های نازنینم پول دادم...!!!


آخه چه طور میتونم دل بکنم و برم دنبال یه تحول جدید و با صرفه تر....

گاهی توی توضیحاتش که الحق و الانصاف فکر میکنم مدیر کل اقتصاد و برنامه ریزی داره صحبت میکنه... عصبانی میشم و کمی کولاک میکنم ... ولی اییییییییییییییییییینقددددددددددددددددر همسری صبوره و دوباره مهربونانه برام قضایا رو موشکافی میکنه ....که خودم خجالت میکشم...

در این موارد همسری خیلی نررررررررررررررررررررررررم عمل میکنه...


خوب من روز جمعه شال و کلاه کردم و رفتیم چند تا خونه دیدیم که برخی ها خیییییییییییییلی خوب و برخی ها افتضاح بودن...

هر روز که از اداره میرم خونه ..... همسری به حالت افقی... (روی بالش لم داده)... در حال راه رفتن... در حال نشستن روی زمین... نشستن روی مبل ... و حتی دنبال من توی اتاق و آشپزخونه داره برام حرررررررررررررف میزنه....

طوری که دخترم میگه مامان بسه جواب بابا رو نده....!!!!! یا میگه بابا بسه اینقدر با مامان حررررررررررررف نزن..!!!


دیروز به مامان گفتم زحمت بکشه بره فضای چند تا مهد کودکی رو  که مد نظر داشتم  ببینه...

البته این امر با مخالفت خاله جون ها مواجه شد ... که حالا کوچیکه و گناه داره و ....

ولی من کوتاه نیومدم... چون مامان فرهنگی بود ما همه از بچگی شیرخوارگاه و مهد رفتیم... البته موافقم که مهدهای امروزه با گذشته خیلی متفاوته ولی خوب بچه باید یاد بگیره که گلیمش رو از آب بیرون بکشه.. چه بسا که من و پدرش تصمیم داریم که یه دونه هم باقی بمونه...پس باید خیلی روی مهارت هاش کار کنیم...

امروز مامان برده بودش مهد دم خونشون ... البته این مهد مردادماه تعطیله... ولی دخترم خیلی خوشش اومده بوده و کلی با خانوم مربی گرم گرفته بوده و سرسره بازی کرده...

وقتی بهش زنگ زدم با شادی می گفت: مامان رفتم مهدکودک و سرسره بازی کردم...!!!!

ای مادر فداش بشه...


امروز تصمیم گرفتم اندکی پول نقد و پس اندازهای غیر نقدیم رو در اختیار همسری بذارم تا بلکه ام از این تصمیمش منصرف بشه... من نمیدونم چرا اینقدر آقایون خوششون میاد خانومشون حقوقش رو بریزه سر حقوقشون....!!!!  الان یهو فکر کردم نکنه این نقشه اس تا پس اندازهامو ازم بگیره...؟؟؟؟


یه دوست دارم که همسرش یه حساب شراکتی درست کرده و هر ماه مجبورش میکنه 1 میلیون و 500 از حقوقش رو توش واریز کنه... البته کارت دست همسرش هست... برای روز مبادا....!!!!!!!!!


همسری یه بار این درخواست رو از من کرد که با نظر منفی بنده مواجه گردید... دیگه هم پی اش رو نگرفت....


این چند روزه دلم آشوبه...نمی خوام جابه جا شم....

خدا خودش کمک کنه....


بعضی ها واقعا خدای شانس هستن... به طور نمونه توی این هاگیر واگیری که نه نیرو جذب میشه و نه ادارات تمایلی به گرفتن فرد جدید دارن ... یه بنده خدایی از دهشون تصمیم گرفته بیاد شهر... که به حول و قوه الهی اومده ... بعد  از توی خونه شون بدون هیچ سابقه کاری اومده اداره و کارهاش درست شده و امروز هم رفته هسته گزینش... !!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!

اونوقت یکی هم مثل خیلی های دیگه هست که 12 سال سابقه کار داره و هنوز هیچی به هیچی... حتی استخدام هم نشده....

یکی هم هست که کلی سابقه کار داره ولی الان از کار بیکار شده...

نمیدونم این کجاش عدالته...

اصلا نمیدونم چرا خدا بعضی ها رو بیشتر دوست داره؟؟؟؟

همچین تپل براشون میرسونه که خودشون هم نمیفهمن از کجا اومده... بعضی ها هم پدرشون داره درمیاد برای دوقرون سه شاهی ..


یه دبیر داشتیم توی دبیرستان همیشه می گفت:

جام می و خون دل هر یک به کسی دادند                              در دایره قسمت اوضاع چنین باشد


جدیدا وقتی این همه تبعیض رو میبینم دلم خیلی میشکنه...هر بار هم خیر سرم رفتم نت گردی بلکه حالم خوب شه ... همش جنایت بود و کودک آزاری و جنگ و مافیای کوفت و زهره مار و اختلاص و حقوق های نجومی و ....

دیدم و بدتر حالم بد شد...


دلم برای دخترم و آینده نه چندان روشنش می سوزه...


  • زهرا مهربون

نذر

شنبه, ۲ مرداد ۱۳۹۵، ۰۴:۱۰ ب.ظ


پنج شنبه هفته گذشته ساعت 8 صبح بابا زنگ زد که چه نشسته اید که قربونی پشت دره... همسری سریع رفت پایین و منم لباس های دخترم رو عوض کردم و با دوربین فرستادمش پایین و همسری از دخترم و ببیی عکس گرفت... بعد زودی فرستادنش بالا... بابا طفلی زودی خودش رو رسوند و بعدش ساعت 9 مامان اومد...

منم از شب قبل کارهامو کرده بودم... صبح زود هم پاشدم میز ناهار رو چیدم و خورشت خلالم رو بار گذاشتم و بادمجون  هم موند برای مامان چون من و همسری رفتیم گوشت ها رو تقسیم کنیم... به فامیل و همسایه و دوست و آشنا و آدم های فقیر قربونی دادیم...


ساعت نزدیک 2 بود که برگشتیم خونه.. مامان زحمت بادمجون ها رو کشیده بود..

ناهار خوشمزه رو خوردیم و خوابیدیم و پاشیدیم و چایی و میوه آوردم و تعریف کردیم و رفتن...


این هفته مدام توی اداره جابه جایی داشتیم و داشتن برای من اتاق درست میکردن چون در این مدت من در اتاق معاون مستقر بودم...!!!!!!

چهارشنبه هیچ کاری انجام ندادم چون همش در حال جابه جایی بودیم ... دیروز هم با یه عالمه سردرد رفتم خونه از بس برش دادن و پتک زدن و بردن و آوردن...!!

بالاخره تموم شد و سیستم  رو نصب کردم و بخشی از وسایلم رو آوردم... ساعت 4 و 10 دقیقه که رفتم باز داشتن کار میکردن...


خوشبختانه امروز همه چی تموم شده.. فقط کولر اتاقم خوب کار نمیکنه... که قراره تعمیرکار بیاد درستش کنه...


پنج شنبه صبح همسری رفت دفترچه بیمه من رو که تموم شده بود مجدد گرفت..  و شلوار مانتوی فرم اداره رو هم که داده بودم کوتاه و تنگ بشه رو برام آورد و بعدش رفتیم بیرون خرید..

برای دخترم ساپورت نگین دار گرفتم... یه روسری خوشگل برای مامان گرفتم.. برای خودم هم یه مانتوی خوشگل خنک تابستونی ...

شب شام درست کردم و رفتیم پارک ... خیلی خوش گذشت..


هفته گذشته چند تا آزمایش کلی و سونوگرافی هم دادم تا خیالم بابت سالم بودنم راحت باشه... که خدا رو شکر همش خوب بود...


یه چیز جالب توجه اینه که جدیدا مباحث خاله زنکی خیلی گسترش پیدا کرده... مثلا هفته گذشته من و خواهری داشتیم از سونوگرافی میومدیم.. که نوه عمه ام رو دیدم و سلام و احوال پرسی کردیم یهو عروسش سلام داد... ما هم جواب دادیم.. بعد عصرش نوه عمه ام تماس گرفته با مامانم گفته زهرا مهربون چرا عروسم رو تحویل نگرفته؟؟؟ مشکلی پیش اومده؟؟؟؟ بسم الله...

هیچی دیگه مامانم هم گفته ... زهرا مهربون از این اخلاق ها نداره حالا خواهرش هم بوده و خودت هم حضور داشتی .. این حرفا چیه ... مثلا بزرگتری...!!!!

هیچی دیگه نوه عمه ام هم کلی عذرخواهی کرده... !!!!!!


دیروز سالگرد عروسیمون بود و من برای همسری شلوار جین و ایشون برای من یه انگشتر خوشگل خریداری کردن...

برای شام هم مرغ سوخاری درست کردم...!!!!

امیدوارم همه شاد و سلامت و خوشبخت باشن..





  • زهرا مهربون