کلبه عشق من و همسر آذریم

در اینجا روزانه های زندگی ام را می نویسم...

کلبه عشق من و همسر آذریم

در اینجا روزانه های زندگی ام را می نویسم...

در اینجا روزانه های زندگیم را می نویسم

آخرین مطالب
  • ۰۱/۰۸/۱۰
    قم

عموجان

يكشنبه, ۱۹ بهمن ۱۳۹۳، ۰۹:۵۶ ق.ظ

دیروز از اداره رفتم خونه مامان... خواهر بزرگه خونه بود... از کارش استعفا داده... ایشون خیلی ناراحت بود... کلا خیلی حساسه و نمیتونه تعاملات خوبی با آدم های اطرافش داشته باشه و سریع به اطرافیان اجازه میده بیان و جاشو بگیرن... یه حالت قدرت طلبی و حس ریاست داره و گویا همه چی باید با نظر ایشون انجام بشه... البته بسیار دلسوزه و همین باعث میشه تو محیط کارش ازش بیگاری بکشن...خلاصه یه مدت طولانی باهاش حرف زدیم که باباجان بیخیال باش و راحت بگیر مسائل رو ... بذار هر کی کار خودش رو بکنه... اینقدر مسئولیت همه چی رو به دوش نگیر...والا آخرش کسی نمیگه دستت درد نکنه... تازه اذیتت هم میکنن... گوش نداد... یعنی مقصرم نیست.. شخصیتیش اینطوریه و کاریش نمیشه کرد... خلاصه حال خوبی نداشت... رفت سراغ عمو و زن عمو که هر دو تاشون مسن هستن تا هم یه سر ببرتشون خونه عمه ام که همسرش بیماره عیادت و هم اینکه یه سر ببرتشون باغ بهشت سر مزار اقوام... خودشون گفته بودن دلمون تنگه ما رو ببر....

ما هم توی خونه به کارها رسیدیم و شام پختیم و همه چی رو آماده کردیم... شب خوبی بود دخترم کلی شیطونی کرد... عموم هم طبق معمول هر وقت دخترم رو میبینه بهش چشم روشنی (پول) میده و کلی خوش به حال من میشه...

همسری نیومد سر کار بود... آخر شب میخواستم ظرف ها رو بشورم که خواهرم گفت... ولش کن من فردا خونم.... بذار سرم گرم باشه... و من خیلی ناراحت شدم.... دلش خیلی شکسته بود... ولی این کاری بود که خودش کرد... هزار بار بهش گفتم استعفا نده پشیمون میشی ها؟!!! همه جا همینطوریه همکارهای آدم هرگز مطابق میل آدم رفتار نمیکنن.... راحت باش... نذار برن رو اعصابت ولی .... حیف دیگه کاریش نمیشه کرد....

عمو اینا رو که بابا برد برسونه همسری هم اومد دنبالمون و رفتیم خونه... باز هم یه مقدار در مورد رفتار روز قبلش صحبت کردیم که بی نتیجه بود و من انگار همه غصه های عالم رو توی دلم ریخته بودن و چشم هام رو پر شن کرده بودن رفتم خوابیدم و بغضم ترکید و اشکهام اومد نمیدونم چقدر طول کشید ولی دلم خییییییییییییییییییییییییییییییلی پر بود...

یادمه آخرین بار روی دخترم و کشیدم و خوابم برد و همش خواب های مزخرف و وحشتناک و بی سر و ته دیدم تا با صدای دخترم که درخواست می می میکرد بیدار شدم...

جالبه هر بار بعد از دادن می می که میخوابیدم ادامه خواب ها رو میدیم... انگار سریال نگاه می کردم...

صبح هر دو چشمم اندازه گردو شده بود و ورم کرده بود... یه ذره کرم و خط چشم کشیدم ورمش بخوابه... الان خدا رو شکر بهترم... ولی مثل هر روزم شاد و پر انرژی نیستم... بیشتر کز کردم پشت میزم و سرم رو فرو کردم تو مانیتور.. و وقتی کسی وارد میشه خودم رو صاف میکنم... حالت چهرمو تغییر میدم ولی کاری نمیتونم برای چشم هام بکنم...

یکی از ویژگی هایی که درونم هست و خیلی دوستش دارم پنهان کردن سریع احساسات و حالت های منفی ام طوری که دیگران فقط ظاهر شاد و پرانرژی من رو میبینن... و هرگز نمیتونن تصور کنن تو اون لحظه که دارم باهاشون صحبت میکنم.. چقدر اندوه درونم وجود داره...

باید سریع کارها رو جمع کنم و تحویل بدم ... چقدر بده آدم ندونه کی قراره رئیسش بشه و چه طور آدمیه؟؟

از الان دلم برای رئیس فعلی ام تنگ شده... واقعا همه جوره منحصر به فرد بود... خوش به حال کارمندان جدیدش...

برای همسرم....

نه از سرم می افتی...

نه از چشمم...

کجای دلم نشسته ای؟؟؟

که جایت اینقدر امن است...؟؟؟

++++++++++++++++++

آغوشت می تواند قشنگترین سرخط خبرها باشد...

وقتی تو می توانی قشنگترین تیتر زندگی ام باشی...

  • زهرا مهربون

خونه مبارکی

شنبه, ۱۸ بهمن ۱۳۹۳، ۰۱:۱۳ ب.ظ

چهارشنبه همسری اسمس داد بابا تماس گرفته گفته بعد از شام میخوایم بیایم خونه مبارکیتون.... منم گفتم نه بگو فرداشب شام بیان... عصرش لیست خرید رو به همسری دادم و ایشون زحمت کشیدن و تدارکات لازم رو مهیا کردن و منم دست به کار شدم... .واقعا با یه بچه کوچولو مهمون داری کار سختیه به خصوص که من دست تنها هستم و کلا همسری اصلا در هیچ زمینه ای کوچکترین کمکی نمیکنه... تازه بهش میگم برو اونطرف تر که زیرتو جارو بکشم ناراحت میشه...!!!
البته یه همایش هم از طرف استانداری دعوت داشتیم با عنوان نقش زنان در پیروزی انقلاب اسلامی که جدای از بخش تقدیر از مادر دو شهید که فرزندانش بر اثر شکنجه رژیم شاه به شهادت رسیده بودن و فضای سنگینی داشت و کلی گریمون گرفته بود یه بخش دیگرش از یه دکتر مشاوره رفتار درمانی زوجها عضو هیأت علمی دانشگاه علوم پزشکی دعوت شده بود که برامون صحبت کنه که واقعا عااااااااااااااااااااااااااالی بود... و به ما خانوم ها نکته های خیلی خوبی رو در مورد همسرداری آموزش داد.

پنج شنبه صبح  در حین انجام کارهام اول با دوستم صحبت کردم و مباحث مشاور رو بهش گفتم که اون هم تو زندگیش به کار ببنده و بعد رئیس محترم تماس گرفت که بیاید اداره کارهاتون رو تحویل بدید... منم عذرخواهی کردم و نرفتم!!!

واقعا نمیتونسم... هم مهمون داشتم و هم جایی رو نداشتم که دخترم رو اونجا بذارم... لذا با آرامش خاطر به کارهام رسیدم... خانواده همسر من بر خلاف خانواده خودم خییییییییییییییییلی زود میرن مهمونی... بنابراین تا دخترم خوابید زودی دوش گرفتم و آماده شدم و دخترم رو هم آماده کردم... نزدیک غروب مادرشوهری اومد و کلی براخونه جدیدمون ذوق کرد... برام سوفله خوری به همراه پول نقد آورد و خواهر شوهری هم کریستال و یه عروسک برای دخترم...

و همون جا علام کردن که همسری داره دایی میشه...!!!! هورررررررررررررررررررا!!! دیدم چند روز پیش که به خواهرشوری تماس گرفتم خابالو و بی حوصله بود .... بله!!! حالا قراره یه روز برم ببینمش...

تازه پسر عموی همسرم هم بعد از 12 سال داره بچه دار میشه... برای این هم خیلی خوشحال شدم چون همیشه براش دعا میکردم....

مهمونی با خوبی و خوشی برگزار شد و طبق معمول غذاها باب میلشون بود... طوری که پدرشوهرم از بس میگفت خوشمزه اس و نوش جان میکرد صورتش قرمز شده بود و نفسش بالا نمیومد و ما کلی نگرانش شدیم...!!!

یه مورد که من رو ناراحت میکنه اینه که من هیچ وقت خانواده همسر رو با خانواده خودم فرق تذاشتم و خیلی بهشون محبت کردم.. یعنی اصلا اینقدر که اونا رو دعوت میکنم پدر و مادر خودم رو نمیگم... همش میگم خونه پسرشونه امید دارن... ولی همسری اینطوری نیست و اصلا با خانواده من رفتارهای خوبی نداره... مثلا اگر دخترم به پدرم بگه بابا میگه چرا میگه بابا؟؟؟ ولی وقتی به پدر خودش میگه بابا ذوق میکنه!!! من از این اخلاق ها ندارم ولی اون براش خیلی مهمه...

دیروز هم سر این موضوعات و موارد مشابه دیگه و عدم همکاریش تو کارها یه کم ازش گله کردم... باورم نمیشد  مثل همیشه طلبکار بود... تو این همه برو بیاهای من یه کاسه جا به جا نکرد... هیچی... فقط نشسته بود و تلوزیون نگاه میکرد... یعنی دخترم کنارش بازی میکرد میگفتم همسر جون....حواست بهش باشه من دستم بنده .. میگفت خودت ببا من دارم فیلم نگاه میکنم...!!! خیلی سختمه... یعنی الان قلبم داره از غصه کنده میشه... میدونم فکر کردن به گذشته فایده نداره... ولی آدمیزاده دیگه... گاهی مثل الان  ذهنم داره باز ولگردی میکنه...

من خیییییییییییییییییییلی دوستش دارم...

 مهم نیست... این نیز بگذرد..

 جام می و خون دل هر یک به کسی دادند .... در دایره قسمت اوضاع چنین باشد...

همیشه مادر شوهر و پدرشوهر به همسری میگن خوش به حالت خیلی شانس آوردی که همچین خانومی گیرت اومد همه چیز تمومه... به قول خودشون...خوشگل -خانواده دار- تحصیل کرده- کدبانو - کارمند- مهربون- مهمون نواز-خوش سر و زبون- اهل احترام و دل جویی و دهن قرص و ....همیشه میگن والا ما خونه دارها همیشه یه جای کارمون میلنگه تو چه طور به همه کارات میرسی و اینقدرم مرتب و منظمی؟؟؟ و باز هم ایشون سکوووووووووووووووووووووووت و نگگگگگگگگگگگگگگگگگگگگاه... همین...بهش میگم لااقل وقتی از من تعریف میکنن تو هم یه چیزی بگو.... میگه چی بگم؟؟؟ و بعد سکککککککککککککککوت!!!!

هم اکنون دلم بسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسیار گرفته...

همش میگم یعنی میشه الان یهو بیاد اداره... یا برام یه کادوی کوچیک بگیره.. یا بهم زنگ بزنه یا حتی پیامک بده؟؟؟ ولی میدونم هیچ کدوم از این اتفاق ها نمی افته....

الان یکی از این کتاب فروش های سیار که کتب نشریات رو میارن ادارات اومد منم دو تا کتاب قصه و رنگ آمیزی برای دخترم برداشتم و کتاب زنان مریخی و مردان ونوسی رو که بارها از دیگران گرفته بودم و خونده بودمش رو خریدم که دیگه مال خودم باشه یه دور دیگه بخونم شاید به جایی برسم... توی خونه هم مدام کتاب های جلب رضایت شوران... چگونه شوهر خود را راضی نگه داریم؟؟ مردان جذب چه زنانی میشوند؟؟؟ چگونه به شوهرتان محبت کنید؟؟؟ چگونه مجذوب شوهر خود شویم؟؟ رازهایی درباره مردان... نکات مهم در شوهر داری و ... رو خوندم و دارم میخونم... خدایش من همش در حال کتاب خوندن و مشاوره رفتنم ولی نمیدونم چرا هیچ تغییری حاصل نمیشه... تا وقتی که مهربونم و طبق روال کارهامو میکنم و اصلا حرفی نمیزنم ایشون هیچ عکس العملی ندارن و سککککککککککککوت و تلوزیون نگاه میکنن...اما وقتی خسته میشم و ازش کمک میخوام... ناراحت میشه و قهر میکنه....و میگه من همینم که هستم...

(ولی خداییش ایشون خریدهای بیرون رو انجام میدن) خودش نعمت بزرگیه..

خداوند به همه ما و به خصوص به من روحیه و توان بالا و صبر جمیل عنایت کند.... انشاءالله

دیشب بابا تماس گرفت و برای امشب دعوتمون کرد و گفت عمو بزرگم اونجان... گفتم همسری نیست ولی من و دخترم میایم... حالا شایدم عصری حوصله ام نگرفت و برگشتم خونه... معلوم نیست...

هیچ حالم خوب نیست و اصلا دست و دلم به کار نمیره...


  • زهرا مهربون

تولد بابا

چهارشنبه, ۱۵ بهمن ۱۳۹۳، ۰۸:۴۹ ق.ظ

دیروز نزدیک های ظهر همسری تماس گرفت که اگر من مشکلی ندارم عصر با دوستش بره بیرون... منم برم خونه مامان تا بیاد دنبالم... منم دیدم فرصت خوبیه گفتم باشه برو اما شب بیا خونه مامان شام اونجا باشیم و تولد بابا رو هم بگیریم...

گفت باشه... منم اسمس دادم به خواهرم که رفتی خونه به مامان بگو شب میایم اونجا خودم هم از اداره رفتم خونه یه کم استراحت کردم و دوش گرفتم و آماده شدم برم که همسری اومد یکم پیش هم بودیم و چون میخواست بخوابه من رفتم که زودتر خونه مامان باشم... تازگی ها یه فروشگاه نساجی تو خیابونمون باز شده و منم نیاز به ملافه روتختی و رو بالشی داشتم رفتم تنوع رنگ و جنس هاش عالی بود ملافه و رو بالشی های آماده رو خریدم و رفتم برای بابا هم یه بافت خریدم با دو تا گل مو برای خودم و رفتم خونه مامان... خواهرم در حال آشپزی بود و مامان عصبانی به طوری که همش برخوردهای تندی می کرد و گفت حالم خوب نیست... بعد تو اتاق یه مواردی به من گفت که واقعا حالم گرفته شد... من هرگز آدمی نیستم که بیخود خودم رو جایی دعوت کنم... این هم چون خودشون اصرار می کردن من رفتم.. جالبه اینکه امروز ناهار دایی ام اونجا بود هیچ مشکلی براش نداشت... بالاخره خواهرم کلی زحمت کشیده بود و چند نوع غذا و کیک پخته بود و همش هم عالی شده بود... بعد از شام همسری چون خسته بود یه چرت کوتاه زد و اومد مراسم تولد رو برگزار کردیم و کادو دادیم و اومدیم خونه...

مامانم به خاطر  دایی ام حال خوبی نداره.. من این تجربه رو سر بیماری مادربزرگم دارم.. خیلی حساسه و زیادی خودش رو درگیر میکنه... نه اینکه آدم نباید نگران نباشه ولی با ناراحتی و غصه خوردن و عصبانیت و خالی کردن غصه ها سر خانواده آدم نه تنها نمیتونه کمکی به اون فرد بکنه بلکه باعث دلخوری و ایجاد کدورت میکنه...

خلاصه دیشب هم خیلی خوب بود و هم خیلی بد... اما قسمت بدش هنوز روی قلبم سنگینی میکنه...

زندگی همینه:

انتظار یه آغوش بی منت...

یه بوسه بی عادت...

یه دوستت دارم بی علت...

باور کن زندگی همین دوست داشتن های ساده است...



  • زهرا مهربون

دهه فجر

سه شنبه, ۱۴ بهمن ۱۳۹۳، ۱۱:۲۶ ق.ظ

دیروز به کارپردازی مون گفتم برامون از این پرچم های کوچولوی رنگارنگ بگیره با چوب بنر و طناب و ... برای آذین بندی دهه فجر...

خدماتی رفت همه چیزهایی که لازم داشتم رو خرید و آورد منم رفتم تو انبار و به دنبال بنرهای دهه فجر گشتم و پیداشون کردم با پوسترهایی که سال گذشته از دفتر تبلیغات اسلامی گرفته بودم و اینقدر زیاد بود که برای امسال هم بسته بندی کرده بودم و نگه داشته بودمشون... ساعت ناهار که دوستان همه در حال صرف غذا بودن من تو راهرو ها و سالن ها و اتاق ها در حال نصب بنر های دهه فجر بودم... قبلش به یکی از همکارها که کلا کاری انجام نمیده ولی وانمود میکنه خیلی سرش شلوغه گفتم اگر میشه بریم بنر نصب کنیم... گفت خیلی سرم شلوغه!!! ظهر میریم... ظهر گفت یک ربع دیگه میریم و تا الان ایشون سرشون خلوت نشده که بالاخره بریم بنر رو نصب کنیم...!!! منم که دست تنها نمیتونم...

دیروز همکاری که با هم تو یه واحد هستیم بدون اینکه به من بگه بعد از ساعت ناهار رفته مرخصی ساعتی و امروز رو هم مرخصی گرفته... منم به واسطه پاس شیری که دارم یک ساعت زودتر میرم... به امیدی که اون هست و برمیگرده در رو باز گذاشتم و چراغ ها رو روشن و رفتم...!!! امروز همارم میگه خانوم زهرا مهربون دیروز در رو باز گشتی و چراغ ها رو روشن؟؟؟ منم گفتم فکر می کردم آقای همکار هستن ایشون به من اطلاع نداده بودن... لذا همون موقع یک عدد پیام برای همکارم فرستادم تا یاد بگیره اگر توضیح بده برای نبودنش مشکلی براش پیش نمیاد...

امروز باید آذین بندی رو تموم کنم... به ارباب رجوع ها برسم... نامه های واصله مربوط به حوزه ام رو انجام بدم و ....

این روزها خیلی خسته میشم... صبح تا ظهر اداره.. بعد خونه و کارهای خونه و مرتب کردن و رسیدگی به همسری و دخترم و ... یه اخلاق بدی هم دارم اینه که باید همه چیز مرتب و منظم باشه و عذاهای مطلوب بپزم و همه چی در حد اعلای خودش باشه.. حتی باید شب آسپزخونه مرتب باشه و ظرف ها شسته شده و حتی جارو هم کشیده باشم...

میز صبحانه هم چیده باشم... کتری پر از آب آماده روی گاز باشه و حتی چای خشک داخل قوری ریخته باشم و گذاشته باشم دم دست و ...

آخر شب که در حال بیهوش شدن هستم.... دخترم تازه داره نی نی بازی میکنه... و بعد هم که میخوابه مثل دیشب تا صبح 4 بار بیدار شده و می می خواسته... اینطوری صبح ها دیگه توان بلند شدن ندارم... دوباره درست کردن صبحانه و حاضر شدن و صبحانه دخترم و عوض کردنش و ... که این هم شده مصیبت!!! همچین که میخوام از خونه بیام بیرون کار خرابی میکنه... دوباره مجبورم برگردم و ....

پوست دست هام خیلی خراب دارن میشن... از بس که من تا دستکش میپوشم ظرف ها رو بشورم مدام از پام میگره و گریه میکنه و میگه نی نی ... یعنی دستکش ها تو بده به من.... منم مجبورم بهش بدم... امروز همش پوستم میسوزه هر چی هم به دست هام کرم مرطوب کنده میزنم فایده نداره...

بالاخره همکار محترم اومدن و رفتیم بنر رو نصب کردیم و من خیالم راحت شد...

احتمالا برای پنج شنبه شب مادر شوهرم رو دعوت کنم... چند بار پدر شوهری گفته هر وقت همسری بود بگید بیایم منزل مبارکی...

پریشب به همسری گفتم که دیشب بریم خونه مامان اینا گفت نه.... خستم و مریضم.. حالا امروز هم دوباره بهش بگم ببینم فردا شب میاد بریم..تولد بابا همینطوری مونده که برگزار کنیم...


  • زهرا مهربون

دخترم

شنبه, ۱۱ بهمن ۱۳۹۳، ۰۹:۰۹ ق.ظ

پنج شنبه و جمعه به تمیزکاری و استراحت و رسیدگی به کارهای بانکی و ... گذشت و من 5 کیلو کرفس رو که سفارش داده بودم و گرفتم و بسته بندی کردم...

پدرشوهری هم یه سر اومد خونمون و لطف کرد دریلش رو آورد و آینه و دکور دستشویی رو نصب کرد...

پنج شنبه صبح مامان زنگ زد و شب دعوتمون کرد خونشون تولد بابا که چون همسری سر کار بود نرفتیم...

دیشب ساعت 12 و نیم دخترم شروع به گریه کرد تا ساعت یک و نیم...هر چی میگردوندمش و سعی میکردم بهش شیر بدم نمیخورد فقط پتوش رو که خیلی دوست داره لای دندوناش میذاشت و فشار میداد...  البته روزهای قبل هم گریه می کرد که من گمون می کردم برای دندوناش هست... دکتر هم که بردیم گفت سرماخوردگی ساده است.. بارون خیلی شدیدی میومد همراه با باد ساعت 2 نیمه شب دخترم رو بردیم کلینیک تخصصی کودکان و دکتر گفت گوشش عفونت کرده و کلی دارو داد... برگشتنی بهش بروفن دادم و آروم شد و شیر خورد و خوابید... طفلک بی زبونم نمیتونه بگه چشه منم نمیتونم بفهمم.... نمیدونم همه اینطوری هستن یا من اینجوری ام...اینقدر عذاب وجدان دارم که حد و حساب نداره... احساس می کنم مادر خوبی براش نیستم... گریه اش که از یه حد میگذره دلم خیلی میسوزه و اعصابم خراب میشه .... دخترم خییییییییییییییییییلی مظلومه... خدا رو شکر داروهاش رو صبح دادم و حال عمومی اش خوب بود که گذاشتمش پیش مامان...الان هم مامانم تماس گرفت و گفت حالش خوبه و داره بازی می کنه...الهی فداش بشم کلی هم پشت تلفن مامان مامان کرد... الهی مادر قربونت بره عزیزم...

خوب من برم به کارهام برسم که به اجتمال زیاد امروز رئیس محترمه تشریف میارن و باید گزارشاتم رو تحویل بدم...

  • زهرا مهربون

تموم شد

سه شنبه, ۷ بهمن ۱۳۹۳، ۱۲:۵۵ ب.ظ

روز سه شنبه رفتم خونه و شروع کردم به جمع و جور کردن.... تا آخر شب کلی کار انجام داده بودم.. چهارشنبه رو هم مرخصی گرفتم و تا شب کل وسایل رو جمع کردم.. اما چون همسری داشت کارهای نهایی خونه جدیدمون رو انجام می داد و نمیتونست به من کمک کنه ... کمرم به شدت درد گرفته...

  • زهرا مهربون

سه روز دیگه

دوشنبه, ۲۹ دی ۱۳۹۳، ۱۲:۲۹ ب.ظ

دیروز که رفتم خونه دخترم تو ماشین خوابش برد... منم رفتم سراغ تمیز کردن خونه رفتم و حسابی سابیدم و لباس های دخترم رو شستم و شامم هم درست کردم که خانوم بیدار شدن و مثل همیشه همش از پای من میگرفت که نرم جایی!! اصلا نمیذاره حتی برم آشپزخونه... همش دنبالمه و مدام هم با دستش اطراف رو نشون میده و میگه نی نی .... یعنی اونها رو بده به من!!! اگر کتاب بخونم میاد و یه کاری میکنه من به اون توجه کنم.. باید براش بیشتر وقت بذارم..

دیشب همسری زنگ زد به خریدار خونمون ازش تا 10 بهمن مهلت خواست که گفت نه...!!!  ما 20 عروسیمونه...من خونه مو 5 می خوام... حالا من باید تا روز جمعه اسباب کشی کنم... یعنی فاجعه...

  • زهرا مهربون

رئیس

يكشنبه, ۲۸ دی ۱۳۹۳، ۰۲:۵۹ ب.ظ

رئیس خوب و مهربان ما امروز یه پست خلیل عااااااالی گرفت و دیگه مدت زیادی پیش ما نمیمونه...و من بسیار ناراحتم...حالا باید کارها رو جمع و جور کنیم و منتظر رئیس جدید باشیم و این بسیار غم انگیزه... امیدوارم رئیس خوبی برامون بیاد که هم مهربون باشه هم با فهم و درک...

دیگه اینکه خیلی دلم گرفته و هر کاری هم میکنم اصلا باز نمیشه... یه عالمه هم کار مونده دارم که باید با دستور رئیس انجام بشه و ایشون خیلی سرشون شلوغه و کارها روی هم انباشته شده...

مامانم میگه من برای اسباب کشی خونه جدیدت نمیام حال روحی مساعدی ندارم.. گفتم باشه عزیزم نیا مادر شوهرم اینا هستن..اصلا شایدم به اونها هم نگفتم و خودمون دو تا اسباب کشی کردیم... باید در موردش فکر کنم...

پنج شنبه مادرشوهرم زنگ زد حالمو پرسید و گفت دلم براتون تنگ شده ... منم برای جمعه ناهار دعوتسون کردم به صرف زرشک پلو با مرغ که عااااالی شده بود به طوری که اصلا غذا نموند... بعد هم ظرف ها رو شستم و خشک کردم و آشپزخونه رو مرتب کردم و بعد از صرف چای و میوه پدرشوهری پیشنهاد داد بریم خونمون رو ببینیم.. ما هم شال و کلاه کردیم و رفتیم...مادرشوهرم تاخحالا خونهمون رو ندیده بود و بسیار خوشحال شد و گفت عااااااااااااااااااااااااالیه.. بعد هم گفت.. عروس گلم خونه شما خونه امیدمونه و کلی دعامون کرد....

دیروز هم سفارش و قیمت پرده رو تموم کردیم با همسری.. یه خورده هم بد اخلاقی کردیم و من هوس جیگر کردم همسری برام خرید و بعدش رفتم خونه مامانم همسری هم رفت سر ساختمون و شب اومد دنبالمون و رفتیم خونه و شام خوردیم و خوابیدم.. اینقدر خسته بودم که آشپزخونه ام همینطوری مونده امروز باید یه تمیزکاری حسابی بکنم...لباس های دخترم هم باید بشورم... اصلا هم درس نخوندم..

فقط امیداورم به این زودی ها اداره ازمون امتحان نگیره...




  • زهرا مهربون

15 ماهگی

چهارشنبه, ۲۴ دی ۱۳۹۳، ۰۳:۰۲ ب.ظ

دخترم 15 ماهگیش رو فردا تموم میکنه و شکر خدا وارد 16 ماهگیش میشه... الان به خوبی میتونه راه بره.. خیلی خانوم و با فهم شده.. حرف ها شو میتونم بفهمم و وقتی من و پدرش رو مامان و بابا صدا میکنه میخوایم از شادی از هوش بریم...

  • زهرا مهربون

روزانه

دوشنبه, ۲۴ آذر ۱۳۹۳، ۱۱:۴۰ ق.ظ
چهارشنبه بعد از اداره  به تمیزکاری و پخت و پز گذشت و حسابی خونه  رو برق انداختم که تعطیلات راحت باشم...شب مامان زنگ زد و گفت برای پنج شنبه شب مهمونی داره و فامیلش رو دعوت کرده..
  • زهرا مهربون