کلبه عشق من و همسر آذریم

در اینجا روزانه های زندگی ام را می نویسم...

کلبه عشق من و همسر آذریم

در اینجا روزانه های زندگی ام را می نویسم...

در اینجا روزانه های زندگیم را می نویسم

آخرین مطالب
  • ۰۱/۰۸/۱۰
    قم

۱۱ مطلب در اسفند ۱۳۹۳ ثبت شده است

عیدانه

سه شنبه, ۲۶ اسفند ۱۳۹۳، ۱۰:۵۶ ق.ظ

از دیروز  ساعت 10 صبح تا هم اکنون اینترنت اداره قطع بود و کارها خوابیده بود و همکارهایی که میخواستن برن مرخصی مثل من حالشون بد بود ... ارباب رجوع ها سرگردان بودن و هر چی با مخابرات تماس میگرفتیم میگفت مشکل از اینجا نیست و هر چی دوستان همکار تلاش میکردن به جایی نمیرسیدن...!!! در نهایت بعد از تلاش های فراوان اینترنت هم اکنون وصل شد...

دیروز همسری تونست بالاخره مرخصی بگیره و از بین مکان های پیشنهادی هردو تامون بالاخره مشهد و بودن سال تحویل در حرم امام رضا (ع) برنده شد و من تازه افتادم دنبال پیدا کردن هتل... همه مشاءالله فووووووووووول... حتی هتل های 5 ستاره با هزینه هر شب 1 میلیون و 200 هزار تومان به بالا هم فوووووووووووووووول...!!!

اما از اونجا که یکی از همکارهای سابق ما شوهر کرده مشهد و همسرش هم در یک هتل کار میکنه... لذا بهش زنگ زدم و گفتم برامون یه کاری بکنه.. گفت هتل شوهرش پره ولی تا شب که کنسلی ها مشخص بشه یه جا برامون پیدا میکنه..

دیگه ما هم رفتیم خونه مادرشوهر خداحافظی کنیم که شام نگرمون داشتن و بعد از شام هم رفتیم خونه بابام خداحافظی و دخترم توشه گرفت...

بعد دوستم زنگ زد و گوشی رو داد به شوهرش... این مشهدی ها چقدر خون گررررررررررررررم هستن ... هزار بار شوهرش گفت شما خواهر منی شوهرت هم برادر منه ما که میخوایم بیام شهر شما خونمون خالیه کلید رو میذاریم پیش همسایه بیاید خونه ما... انقدر اصرار کرد که من خجالت کشیدم...دستش درد نکنه واقعا مردونگی کرد...

امروز زودتر میرم به کارهام برسم و وسایل رو جمع کنم و فردا هم مرخصی گرفتم ..... توی عید هم شیفتی میایم اداره...

امیدوارم سال نو امسال سال فرج آقا امام زمان (عج) باشه و همه در کنار هم سالم و سلامت و خوشحال باشیم و از اتفاقات تلخ و شیرین سال گذشته تجربه کسب کرده باشیم و یادمون نره با هم بودنمون رو با دنیا عوض نکنیم...

سعی کنیم اخلاق ها و رفتارهای زشت رو از خودمون دور کنیم و روز به روز برای رشد شخصیتمون بیشتر و بیشتر تلاش کنیم و اگر توی این راه زمین خوردیم دوباره بلند شیم و تلاش کنیم...

اگر یه روزهایی زندگی بهمون سخت گرفت .. خودمون رو نبازیم و بدونیم همیشه بهترین ها در انتظار ماست فقط باید کمی صبر داشته باشیم..

باب دل خودمون بر اساس قرآن و شریعت زندگی کنیم و کاری به مردم و تفکرات و نگرش هاشون به زندگی نداشته باشیم... مخلص کلام.. خودمون باشیم و خودمون رو دوست داشته باشیم..و فقط برای خدا زندگی کنیم... تنها در این حالته که میتونیم با تمام وجود آرامش رو در درونمون تجربه کنیم....

شاد و سلامت باشید..

ساااااااااااااال نو مبارک

ایام به کام...

  • زهرا مهربون

رو مبلی

دوشنبه, ۲۵ اسفند ۱۳۹۳، ۰۹:۴۵ ق.ظ

شنبه بعد از اداره با همسری رفتیم بازار و من از دوست قدیمی بابا که پارچه فروشی خیلی خوبی داره و واقعا با ایمان و با انصافه پارچه رو مبلی خوشگل... رومیزی ترمه و دستمال آشپزخونه خریدم.. همون جا یه پارچه چادری تو خونگی هم چشمم رو گرفت و با سلیقه همسری یه رنگ خوشگلش رو انتخاب کردم و خریدم ... دخترم تو مغازه با همه دوست شده بود و حاج آقای فروشنده مدام به اون و بقیه حاضرین جهت خرید پارچه شکلات میداد!!! چون دخترم مدام نشونش میداد و میگفت: عموووووووووو!!!

بعدش اومدیم بیرون و کاهو و گوجه گرفتیم و چون دخترم به میوه ها علاقه نشون میداد آقای میوه فروش از روی محبت سعی میکرد یه میوه نشسته رو بده دخترم بخوره!!! از ما اصرار که نمیخوایم... از اون هم اصرار که باید بگیرید... این وسط دخترم هم چسبیده بود به آقاهه... !!! با کلی خواهش و تمنا اون میوه رو نگرفتیم و ازش هم عذرخواهی کردیم که یه وقت دلخور نشه....!!!

دخترم و گذاشتیم توی کالسکه و رفتیم که آجیل بگیریم ولی چون خیابون ها خیلی شلوغ بود عبور با کالسکه امکان نداشت لذا برگشتیم و من بادوم زمینی پوست دار دلم خواست که همسری زحمت کشید و خرید... خیلی خوش گذشت..!!!

از اونجا رفتیم فروشگاه وسایل پلاستیکی و من دو عدد کفپوش کابینت خریدم با اسکاج و بعدش سیب زمینی و پیاز و در ادامه به همسری گفتم دوست دارم امشب شام مهمونت کنم...چی دوست داری؟؟؟ و ایشون جواب قطعی نداده بودن... در ادامه مسیر از کنار یه مغازه کله پاچه ای گذشتیم و همسری که عاشق کله پاچه اس چشمانش برق زد ولی روش نشد بگه من کله پاچه میخوام...!! ولی من زود گفتم میخوای کله پاچه مهمونت کنم؟؟ ایشون هم گفت: نه گرون میشه یه چیز ساده میخوریم... دیگه معطلش نکردم و پریدم توی مغازه و یک دست کله پاچه اعلاء سفارش دادم ... قیمتش هم خییییییییییییییییییییییییییییییییییلی خوب شد.. یه پرسش اینقدر زیاد بود که علاوه بر شام ... نهار فردا هم کله پاچه داشتیم..!!! واقعا دستش درد نکنه عااااااااااااااااااااااااااااااالی بود....همسری کلی تشکر کرد و دعا نمود که خداوند به رزق و روزی ما برکت بدهد...

دیروز هم به انجام کارهای اداره و دوباره تعویض کیس و نصب برنامه های مورد نیاز و ... سر و کله زدن با ارباب رجوع های نالان و ناامید و تشویق برای فرستادن انرژی مثبت و دنبال کردن کارهاشون تا رسیدن به نتیجه مطلوب گذشت....

وقتی رفتم خونه اینقدر خسته بودم که حد و حساب نداشت... یعنی به ندرت این اتفاق می افته ... یه کم تمیزکاری کردم و به همسری گفتم اشکال نداره امشب املت بخوریم؟؟؟ ایشون هم کلی استقبال کرد و من با خیال راحت و آرامش فراوان دراز کشیدم...سریال های مورد علاقه ام با عناوین خانه پدری و اولین انتخاب رو از آی فیلم نگاه کردم.. با همسری چای خوردیم و گپ زدیم و ایشون رفت نون سنگگ تازه و آجیل گرفت و اومد و در تمام این مراحل خوب و آرامش بخش (دخترم خوااااااااااااااااااااااااااااااااب بود)...!!

*

در مورد آجیل تا الان فقط بادام درختی، بادام هندی و پسته خریداری شده..(فندق و تخمه ژاپنی همسری گرفته بود ) که پس داده شد...!!! دوست ندارم...(فندق ها سفتن تخمه ژاپنی هم کلی باید روی شکستنش دقت کنی تازه سفت هم هست و من اغلب پوستش فقط برام میمونه چون مغزش زود خرد میشه.)... عوضش از اون تخمه کدو بزرگ ها هستن که زرد رنگه...خریداری شد و دوست دارم بادوم زمینی پوست دار هم خیلی خوشگل و خوشمزه هست رو هم بهش اضافه کنم...و السلاااااااااااااااام...

*

کلا سعی میکنم اون طور که خودم دوست دارم و راحتم زندگی کنم... خدا رو شکر تا الان هم باب میل کسی رفتار نکردم و یا چون جامعه یه سری موارد رو به صورت ملزومات پذیرفتن من سعی نکردم بر خلاف اعتقادم کاری رو انجام بدم.. (که مثلا عقب نمونم) همچنین عقیده دارم هر چیزی در حد تعادلش زیباست ... حالا من مثل خیلی ها هفت نوع شیرینی و شکلات بذارم مطمئنا جایی رو نمیگیرم ...!! اما اگر به حد تعادل پذیرایی رو مهیا کنم و مابقی پولم رو پس انداز کنم و به زخم زندگی خودم و چند آدم تهی دست بزنم... اون وقت هم دنیا رو دارم و هم آخرت رو...!!! چهار روز دیگه هم اگر خدای نکرده امر خیری یا مشکلی پیش بیاد از پس اندازم استفاده میکنم و دستم رو پیش هر کس و ناکسی دراز نمیکنم...!!!

امیدوارم همه ما بتونیم در روزهای پایانی سال حتما دل تکونی رو هم انجام بدیم...





  • زهرا مهربون

شیرینی

شنبه, ۲۳ اسفند ۱۳۹۳، ۰۹:۱۶ ق.ظ

سه شنبه بعد از اداره رفتم خونه مامان و بعد همگی با هم رفتیم بازار.. دخترم کفش های خوشگلش رو که به پاش بزرگه رو پوشید و راه افتادیم... یه کم هوا سرد بود .. رفتیم برای مامان روسری خریدیم و بعدش رفتیم یه مغازه لوازم خانگی و خواهر ها شروع کردن به خرید کارد و چنگال برای عید و سینی سیلور و .... خواهر بزرگه میخواست بره مسافرت پیش دوستای دوران دانشجویی اش ... اونم براشون لیوان های خیلی خوشگلی خرید ... منم وسوسه شده بودم  بخرم که یه کم با خودم فکر کردم و منصرف شدم.. و مثل خانوم های مقتصد فقط یک عدد ظرف غذا خریدم...16 تومن برای اداره.. از اون استیل ها... همین ظرف رو با همین جنس و مدل فروشگاه رفاه گذاشته بود 27 تومن..!!! بعد برگشتیم خونه و دخترم توی ماشین خوابش برد...

*

چهارشنبه دخترم مدام عطسه میکرد و آبریزش بینی داشت... تیم تجسس (خواهران) اعلام کردن این مشکل از کلاه کاموایی دخترم نشأت میگیره چون به نظر گرم میاد ولی در اصل از سوراخ هاش هوا عبور میکنه...!! منم اون کلاه رو گذاشتم کنار و کلاه گرمش رو پوشیدم.. اون روز هم چون کثیف بود و میخواستم بشورمش کلاه کاموایی رو براش گذاشته بودم... لذا براش دارو گرفتم و الان خدا رو شکر بهتره... از قطره بینی متنفره و باید با گریه و زاری براش بریزم.. مدام بینی اش کیپ میشه و نمیتونه شیر بخوره...

واااااااااااااااااااااااااااای این دندون ها من کشت.. اصلا دهنش رو باز نمیکنه... فقط شییییییییییییییییییییییییییییییر...!!

هزار ماشاءالله خیلی شیرین شده.. تا جایی که دوست داریم گازش بگیریم...!!! اسم من و باباش رو یاد گرفته... خانومی شده برای خودش... علت لجبازی اش هم دلتنگیش برای من و باباش تشخیص داده شد... یعنی خونه مامانم لجبازه ولی پیش ما آروم و مهربون... همش ذوق دارم لباس های عیدش رو براش بپوشم... ااااای خداااا...

*

اصلا دست و دلم به کار نمیره... همش دلم میخواد برم بیرون و بگردم.. دوست دارم یهو همه کارها موکول بشه به سال دیگه...

ولی این هفته خیلی شلوغه و حجم کاری بالاست... احتمالا دو تا جلسه هم داشته باشیم...!!!

همش دارم فکر میکنم 5 شنبه رو مرخصی بگیرم یا نه؟؟؟

دلم میگه بگیر... عقلم میگه به صلاح نیست...

*

پنج شنبه هم به تمیزکاری گذشت..

دیروز هم عصرش رفتیم بیرون... خدای من تمام خیابون ها پر از سبزه و سنبل و گلدون های رنگ و وارنگ بهاری و تشت های ماهی قرمز بود... ولی ما نگرفتیم چون به نظرم زوده.. من همیشه ماهی قرمز رو به تعداد افراد خونواده میخرم... یعنی امسال 3 تا میخرم..!!!

ولی ژله شکری و شیرینی نخودی خریدیم...!! شکلات هم که چند مدل برام کادو آوردن و داشتم... فقط مونده آجیل و شمع و سبزه و ماهی...

تازگی ها خیلی در مورد هزینه هام و خریدهای ضروری ام فکر میکنم و این باعث شده که نسبت به قبل موفق تر باشم...

یعنی اگر من این تفکر رو چند سال قبل داشتم .. الان خیلی شرایط بهتری داشتم... اما اشکال نداره.. جای ضرر رو از هر جا بگیری منفعت... بالاخره من الان نسبت به  چند سال قبل خیلی تغییر کردم و باتجربه تر و پخته تر شدم...
و این روند تکامل الحمدالله ادامه داره..

*

دخترم مثل دوربین فیلم برداری هر کاری که من انجام میدم رو ضبط و سپس توسط خودش پخش میکنه... اگر موهام رو شونه کنم... موهاش رو شونه میکنه... کافی یه دستمال کاغذی پیدا کنه... سریع شروع میکنه میکشه رو میز و دکور ها مثلا تمیز میکنه... مدام میاد جارو و طی رو از من میگیره و سعی میکنه مثل من باهاشون کار کنه... خیلی دوست داره وسایل سنگین رو بلند کنه... هر چی از دستش میگیرم و براش توضیح میدم که به کمرش فشار میاد انگار نه انگار.. تمام کابینت ها رو میریزه بیرون و بعد دوباره میچینه سر جاش...(هزار ماشاءالله ) خیلی عزیز شده... و من تازه متوجه شدم معنی این جمله رو که بچه ها اونی نمیشن که ما دوست داریم بلکه اونی میشن که ما هستیم... بنابراین دارم سعی میکنم خوندن قرآن رو بعد از هر نماز رعایت کنم... چون وقتی نماز میخونم میاد روبروم میشینه و نگاه میکنه و مدام مهر و تسبیح بهم میده...وقتی هم شبکه قرآن رو میگیرم گوش میکنه و قرآن رو خیلی دوست داره..

لذا من تصمیم گرفتم دیگه خیلی از حرف ها رو پیش دخترم نزنم... !!

دیروز میخواستیم بریم باغ بهشت که نشد ... باید یه روز تو هفته حتما بریم چون 5 شنبه و جمعه آخر سال خیلی شلوغ میشه... اگر بشه امروز چون هفته آخر ساله حلوا درست میکنم...

خدا کنه روح همه اموات شاد باشه...

من هر وقت کارم یه جا گیر میکنه برای اموات بی وارث و بد وارث صلوات نذر میکنم.... خیلی زود جواب میده... به نظرم چون خیلی تنهان و کسی سراغوشن رو نمیگیره...


دوست دارم انشاءالله دخترم  که سه ساله شد  بذارمش کلاس قرآن برای حفظ.. بعد چادر کوچولو سرش کنم.. وای خدای من... امیدوارم چادر رو دوست داشته باشه... لذا برای اینکه یاد بگیره تصمیم دارم یه چادر نماز خوشگل کوچولو براش بدوزم...

اگر بشه امروز میخوام پارچه رو مبلی بگیرم... لباس مبل دوست ندارم... به نظرم پارچه خیلی بهتره..

خوب من برم به کارهام برسم که دیر شد...

شاد و سلامت و موفق باشید..


  • زهرا مهربون

خونه بابا

دوشنبه, ۱۸ اسفند ۱۳۹۳، ۰۹:۲۳ ق.ظ

دیروز خواهرم پیام داد پس کی همسری خونه اس شام بیاید پیش ما...؟؟؟ منم دیدم فقط شب رو خونه اس و دوباااااااااااااااااااااااره شیفت... تماس گرفتم به همسری گفتم شام بریم خونه مامانم؟؟؟؟ ایشون هم گفتن هر جور خودت دوست داری.... (من تا الان متوجه نشدم معنی این حرف یعنی چی؟؟؟ یعنی دوست دارم بیام... یا یعنی من که تمایلی ندارم ولی چون تو میگی باشه بریم...!!!! فکر کنم گزینه دوم صحیح می باشد..) نه؟؟؟؟

منم پیام دادم به خواهرم که شب میایم...

دیروز به کارپردازی گفتم من سی دی (دی وی دی) میخوام که اطلاعاتم رو منتقل کنم... آخه سیستمم بالا نمیومد... قرار شد ببرن تعمیر.. سه روز یه کیس دیگه به من دادن افتضاح مدام اینترنتش می پرید.... دوباره دیروز همکار گرامی هاردش رو گذاشت رو سیستم خودش اومد بالا گفت: حجم اطلاعات بالاست باید خالیش کنی... منم به کارپردازی درخواست دی وی دی دادم... اینقدر ام پرسید چند تا میخوای؟؟؟ دقیق حجم فایل هاتو بگو بدونم؟؟؟ برای کی میخوایی؟؟؟ منم دیدم خیلی رو اعصابمه تا دو روز دیگه هم باید توضیح بدم تا توجیه بشه خودم پا شدم رفتم از لوازم التحریر کنار اداره 7 تا سی دی ( دی وی دی ) گرفتم 5 تومن و اومدم و بخشی از اطلاعاتم رو خالی کردم و رااااااااااااااااااحت شدم...

این همکارمون از خانومش خیلی حسااااااااااااااااااااب می بره... بعد مشکلات روحی و عدم اقتدارش توی خونه رو توی اداره با قیافه گرفتن و بد اخلاقی و سوال و جواب های مکرر برای ملزومات مورد نیاز کارمندان جبران میکنه... مثلا همکارمون میره کاور بگیره میگه برای چی میخوایی؟؟؟ چقدر کاور مصرف میکنی؟؟؟ (طرف باید کامل توضیح بده) خوب بابا جان به تو چه مربوطه؟؟؟ یا مثلا اگر مدیر قرار باشه جلسه بذاره ایشون باید پذیرایی رو فراهم کنن... میره از این اتاق به اون اتاق ببینه جلسه چیه؟؟؟ برای چی داره برگزار میشه؟؟؟ اصلا چرا باید برگزار بشه؟؟؟ بعد نظر هم میده!!!!

ولی خدا رو شکر من هرگز بهش اینقدر رو ندادم که بخواد عقده هاش رو سر من خالی کنه... و گاها طوری رفتار کردم که یه مقدار هم نسبت به سایرین نمیتونه از این مسخره بازی بازی ها سرم دربیاره و حساب میبره...

دیروز پاس شیرم رو هم نرفتم و وایستادم تا حجم خوبی از اطلاعات رو بردارم... همسری اومد دنبالم و رفتیم دخترم رو برداریم که خوابیده بود و برگشتیم و رفتیم مخابرات تقاضای تلفن ثابت کردیم (البته همسری همه کارهاش رو انجام داده بود... فقط مونده بود امضای من تا هفته آینده بیان وصلش کنن) و رفتیم خونه من به تمیزکاری مشغول شدم و بعدش دوش گرفتم  و چای و تخمه و پفک آوردم تا با همسری فیلم زندگی مشترک آقای محمودی و بانو رو ببینیم... از اول تا آخر فیلم من فقط حرص خوردم... اصلا به دلم ننشست... همسری هم حساااااااااااااااااااااااااس همش نگاهش به من بود ببینه عکس العمل خاصی میبینه یا نه؟؟؟ وسط هاش ساعت شده بود 7 و نیم گفتم دیر شده و رفتم حاضر شدم... و رفتیم خونه مامان... خیلی خوش گذشت... اما اثرات فیلم هنوز بر همسری باقی مانده بود و بدقلقلی میکرد...

دیشب اصلا خوب نخوابیدم و صبح به زوووووووووووووووور بیدار شدم...

وقتی فکر میکنم 12 روز دیگه بیشتر تا عید نمونده انگار یه چیزی توی دلم میریزه پایین.. یه اضطراب همراه با هیجان دارم...

ولی به نظرم فیلم آموزنده ای بود... من سعی میکنم از فیلم هایی که میبینم درس بگیرم و اگر کاربردی بودن یه جایی توی زندگیم به کارشون ببرم.. دوست ندارم فقط نگاه کنم و پاشم برم و بگم اینا فیلممممممممممه...

واقعی نیست... ممکنه بعضی هاشون واقعی نباشن... ولی گاهی یه نکته هایی رو به آدم یاد میدن که میتونه تو روابط و نوع نگاه آدم تأثیر بذاره...

یه فیلم دیگه هم بود با عنوان مستانه... خدا رحم کنه امروز ببینیم اون چیه؟؟؟

امیدوارم همه بنده های خدا شاد و سلامت باشن...

  • زهرا مهربون

خرید

يكشنبه, ۱۷ اسفند ۱۳۹۳، ۰۹:۲۵ ق.ظ

سه شنبه عصر خونه مامان بودم که گفت: بریم خونه نوه عمه ام...؟؟؟ ما هم موافقت کردیم و سریع حاضر شدیم و رفتیم... نوه اش هم پیشش بود یه پسر توپولوی 10 ماهه به اسم محمد حسین... مدام به دخترم میخندید و بهش با دست میگفت بیا... و وقتی دخترم نزدیکش میشد نازش می کرد...!!! ولی دختر من اصلا محلش نمیداد... و گاهی از دور بهش میگفت: نی نی...!!! نوه عموه ام به دخترم یه دست بلوز و شلوار خوشگل صورتی  داد و آخر سر که میخواستیم بیایم... تازه دخترم یه هواپیمای کوچولو برداشت داد به محمد حسین....!!!

*

چهارشنبه رفتیم دخترم رو برداشتیم و با همسری رفتیم رفاه و من خریدهای مورد نیاز خونه رو انجام دادم... اداره برای عید بهمون رفاه کارت داده... با اینکه خدایی هیچ چیز اضافی برنداشتم ولی 40 تومن بیشتر تو کارتم نموند...!!! لذا خرید آجیل و شیرینی موکول شد به یک روز دیگه... از جیب همسر محترم...

برای دخترم هم دو تا اسباب بازی حلقه هوش و مکعب های خونه سازی خریدم که خیلی دوستشون داره.. البته مکعب ها رو فعلا قایم کردم تا با حلقه هوشش بازی کنه.. وقتی تمام اسباب بازی هاش رو یک جا بهش میدم زود دلش رو میزنه....

برای شام هم ساندویچ کالباس درست کردم و همسری رفت سر کار...و منم به کارهام رسیدم و خوابیدم...

*پنج شنبه قرار بود برم اداره .. صبح بیدار شدم دیدم دخترم کارخرابی کرده سریع بردمش حمام و برای صبحانه نیمرو درست کردم و دوش گرفتم و دخترم رو گذاشتم پیش باباش و رفتم اداره... کارهام ساعت یک تموم شد و سر راه هویج، سیر، بادمجون، خیار و موز با فلفل دلمه ای گرفتم و اومدم خونه و برای ناهار جوجه درست کردم...

عصر هم به تمیزکاری و رفت و روب گذشت و برای شام هم تن ماهی با پلو درست کردم و همسری خورد و رفت سر کار... دیگه اینقدر خسته بودم که حد نداشت... هر چی با خودم کلنجار رفتم که پاشم و خونه رو مرتب کنم... نشد انگار یه وزنه سنگین به بدنم زده بودن.... لذا به لقاء الله پیوستم و خوااااااااااااااااابیدم...

*

جمعه صبح همسری حلیم آورد ولی از اونجا که خیلی با سر و صدا در رو باز میکنه یهو از خواب پریدم و تا ظهر سر درد و حالت تهوع داشتم... بعد از خوردن حلیم خوابیدیم تا ساعت 10 و نیم....

یهو صدای زنگ در  و شنیدم و همسری بدو اومد... که زهرا جان بابام پشت دره...!!!! یا خداااااااااااااااا... خوب پدرجان تماس بگیر بعد بیا... خونه نامرتب (دیشبش خوابیده بودم) یه رخت آویز پر لباس پهن کرده بودم ... خودم ژولی پولی...!!! اصلا یه وضعی... مظلومانه به همسری نگاه کردم و پدرشوهر از در خونه دور شد...

حالا من عذاب وجدان گرفتم....!!!

سریع خونه رو مرتب کردم  و دوش گرفتم و به همسری گفتم زنگ بزن بابات حالش رو بپرس اون الان رفته بازار دوباره برمیگرده...

همسری زنگ زد و دو دقیقه بعد مادرشوهری و پدرشوهری اومدن... برای ناهار نموندن... چون قرار بود خواهر شوهری بره خونشون... اصرار کردن ما هم بریم که قبول نکردیم... برای ناهار هم سوسیس که همسری خیلی دوست داره درست کردم و عصر دوباره پدرشوهر تماس گرفت برای شام دعوتمون کرد که باز هم نرفتیم و شام هم کباب تابه ای گذاشتم و ماکارونی برای ناهار روز شنبه...

البته از یه موضوعی دلخور شدم که هم اکنون برطرف شده... همسری گفت: خانوم شما چرا اینقدر خودتو اذیت میکنی یه غذای حاضری درست میکردی.... منم گفتم...نه!!! نمیخوام چون یه نیمه روز خونه نیستم برات کم بذارم... ایشون هم گفتن: نه عزیزم اینطوری نیست... تو خیلی بیشتر از خودت برای من زحمت میکشی...من راضی نیستم اینقدر کار کنی....!!! بعد گفت: بذار ظرف ها رو من فردا خودم میشورم... منم خوشحال رفتم خوابیدم....

*

شنبه بعد از صبحانه همسری گفت: وااااااااااااااااااااااااای خدایا حالا این ظرف ها رو کی میشوره؟؟؟

منم لبخند بر لب اومدم سر کار... بعد از اداره رفتیم خیابون گردش... و من گفتم... بیا برای دخترمون یه کفش راحتی بگیریم که خودش راه بره... این یعنی چی مدام میگیریمش بغل یا تو کالسکه...؟؟؟؟ تا کی وایستم عید بشه کفش های نو بپوشم پاش؟؟؟ بنابراین رفتیم و براش یه جفت کفش خریدیم یه شماره به پاش بزرگتر و همسری هم براش کفی انداخت... یه کفش دیگه هم بود خیلی خوشگل بود و سوت هم داشت... ولی خیلی اندازش بود... یعنی یه ذره هم جا نداشت... همون جا توی مغازه پاش کردیم و راه افتاد... اینقدر خوشحال بود که حد نداشت... دستش هم که از دستمون ول میشد خودش بدو بدو میرفت.. (هزار ماشاءالله) خانومی شده برای خودش... فقط فکر میکنم یه خورده داره لجباز میشه... و بعضی کارها رو به اجبار باید براش انجام بدم... نمیدونم طبیعی یا نه...؟؟؟

بعد جلوی مغازه اسباب بازی فروشی یه خرس های کوچولویی بودن که گل دستشون بود... خیلی خوشش اومده بود منم بردمش تو مغازه چند مدل براش گذاشتم و خودش یکی رو انتخاب کرد... براش گرفتم... الهی قربونش برم...

از اون طرف خواهرم براش از یزد بدون هماهنگی با من کفش خریده صورتی...اونم خیلی اندازشه یعنی فکر کنم یه ماه بیشتر نمیتونه بپوشه... حالا موندم برای عیدش ست صورتی بپوشه یا ست قرمز..؟؟؟ و اینکه برم اون کفش قرمزه رو یه شماره بزرگتر بگیرم یا نه؟؟؟

بعد به همسری گفتم من برای عید چیزی احتیاج ندارم اون مبلغی که میخواستی برام لباس و ... بخری برام طلا بگیر... و اینگونه من هم اکنون صاحب یه انگشتر خوشگل هستم... البته یه مقدار هم خودم گذاشتم روی پول همسری... و از این بابت خیلی خوشحالم...

من طلا خیلی دوست دارم... هم زینت و هم سرمایه... ترجیح میدم به جای خرید لباس و وسایل به درد نخور طلا بگیرم...

سر همین خونه ای که عوض کردیم کلی طلاهای من به کار اومد... پارسال از حقوقم دو تا النگوی پهن و گوشواره و انگشتر و ... گرفته بودم... که سر خرید خونه یه مقدار رو فروختم و سر دکوراسیون هم یه مقدار دیگه... خوب حالا اگر اون ها رو لباس میخریدم و کفش... آیا کسی حاضر میشد در عوضش دو قرون بذاره کف دستم... نه...!!

دیشب ساعت 9 و نیم رسیدیم خونه... از خستگی روی پا بند نبودم... سریع یه تن ماهی باز کردم با تخم مرغ و سیر تازه و سیر ترشی خوردیم و من به لقاء الله پیوستم... باز هم همسری جورم رو کشید و گفت: بذار من فردا خودم ظرف ها رو میشورم و خونه رو مرتب میکنم.. (خدا حفظش کنه)...

امروز هم دخترم رو با کفش هاش بردم خونه باباجونش و حلقه های هوشش... بابا وقتی دید خودش داره میاد اینقدر ذووووووووووووووووووق کرد که حد نداشت.... مامان هم بدو بدو اومد ببینه چه خبره؟؟؟ اونم کلی خوشحال شد...

یه سری تغییرات رو دارم روی خودم انجام میدم که امیدوارم اثر بخش باشه...

امیدوارم خریدهای همه با شادی و خوشی همراه باشه...


  • زهرا مهربون

برای کسی تب کن که برات بمیره...!!!

سه شنبه, ۱۲ اسفند ۱۳۹۳، ۰۹:۰۱ ق.ظ

یه وقت هایی آدم باید پا روی دلش بذاره و بیخود و بی جهت به کسی بیشتر از حدش محبت و توجه نکنه... چرا که در این صورت نه تنها فقط شأن و شخصیت خودش رو پایین میاره بلکه اون طرف هم گستاخ تر و بی تربیت تر از همیشه میشه...

اصلا از قدیم گفتن برای کسی تب کن که برات بمیره... ولی متأسفانه من بارها و بارها از این سوراخ گزیده شدم و توبم نمیشه...هزار بار به خودم گفتم زهرا دیگه بسه... تمومش کن.. ولی باز دلم سوخته... آخی یکی نیست بگه به تو چه مربوط که نخود هر آشی خودت رو میکنی..؟؟؟ طرف مشکل داره... بذار خودش مشکلش رو حل کنه... وکیل وصی مردم که نیستی؟؟؟ حالا اگر در این حین هم وقتی خودم دلم گرفته بود و نیاز به کمک داشتم یکی دستم رو گرفته بود میگفتم بلللللللللللللللللللله .... دیگران هم قدر محبت هام رو میدونن... بهم توجه میکنن... ولی وقتی هیچ کدوم از این ها نیست چرا اینقدر برای مردم سینه چاک میکنم؟؟؟ این سوالی که تمام دیشب و امروز دارم از خودم سوال میکنم و حالم داره بدتر میشه....

هرگز هم نشده بتونم از این کارم دست بکشم...

باید یه تصمیم جدی بگیرم و این دلسوزی مسخره ام رو بذارم کنار... تا کی باید بار همه روی دوش من باشه...؟؟؟ خودم میدونم آدم باید برای خدا کاری رو انجام بده .. ولی خود خدا هم نگفته اینقدر از خودت مایه بذار که فکر کنن احمقی... و اصلا به روی خودشون نیارن...

دیروز هم سر یه موضوعی برای یکی از نزدیک ترین افراد زندگیم یه مبلغ پول کارت به کارت کردم... که موعد چک هاش داشت میرسید ...میدونم پس نمیده و دیگه شد مال خودش... بعدش حتی یه تشکر خشک و خالی نکرد که هیچ... حتی توهین هم بهم کرد و اصلا محلم هم نداد و اینقدر خشک برخورد کرد و تلخ که هر کی نمیدونست فکر میکرد اون به من پول داده...اینقدر از خودم حالم به هم خورد که حد نداره.. من نمیگم به پام میافتاد ولی میتونست بگه دستت درد نکنه.... آخه آدم از غربیه انتظار نداره ولی از نزدیک ترین عزیزش چی؟؟؟

از همین لحظه به خودم قول میدم بدبختی ها و مشکلات دیگران اصلا به من ربطی نداره... هر کس میتونه مشکلش رو حل کنه ... بکنه... نمیتونه هم به اسفل السافلین.... 

وقتی بدبختی ها همه دنبال زهرا میگردن ... وقت خوشی یه نفر پیدا نمیشه... دلم میخواد این دل پر عاطفه به درد نخور رو دربیارم بیاندازم دور خیالم راحت بشه... والا.....

دیگه تحت هیچ عنوانی به هیچ کس کمک نمیکنم....


  • زهرا مهربون

کار

دوشنبه, ۱۱ اسفند ۱۳۹۳، ۱۰:۱۷ ق.ظ

یکشنبه رفتم خونه و برای شام خوراک لوبیا درست کردم... برای دخترم هم غذاش رو آماده کردم و گذاشتم یخچال.. خونه رو جمع و جور کردم و زود خوابیدم چون همسری فرداش نبود و باید خودم میرفتم... کالسکه دخترم رو هم خونه مامانم آوردم که عصر ها بریم گردش... که تا الان اصلا فرصت نشده...

صبح زود بیدار شدم و کارها مو کردم و دخترم و حاضر کردم و رفتیم... و قشنگ موندیم تو ترافیک... ولی خدا رو شکر به موقع سر کارم رسیدم..

دیروز عیدی ها رو ریختن..........................هوووووووووووووووورا....!!!

منم سریع رفتم فروشگاه اداره و دو عدد مرغ سبز (همون جا دادم خوردش کرد) و ماهی تیلا پیلا با بلدرچین برای دخترم گرفتم و دادم یه سینه مرغ رو هم جوجه کرد....

من شنیدم میگن ماهی تیلاپیلا در آب های بسیار کثیف رشد میکنه نخورید...!!! ولی من باور نکردم...

بعد برگشتم اداره و خریدهامو گذاشتم تو یخچال که همکارم زود اومد گفت: خووووووووووووووووووووووش به حالتون برای عیدتون خرید کردید؟؟؟

چقدر آقاتون خوشحال میشه وقتی میبینه شما اینقدر تو مخارج کمکش میکنید....نه؟؟؟...!!!

ظهر همسری اومد دنبالم و رفتیم دخترم رو برداشتیم و رفتیم خونه و من به کارهام رسیدم.. سریع مرغ ها رو شستم و بسته بندی کردم و گذاشتم فریزر...به اندازه یه وعده هم برداشتم برای فردا ناهار... جوجه ها رو تو مواد خوابوندم گذاشتم یخچال... ماهی ها رو هم شستم و بسته بندی کردم و برای شب هم ماهی پلو درست کردم...

طبق معمول بال ها و گردن ها هم برای همسری  سرخ شدن که سخت موجبات شعف ایشون رو فراهم کرد....

امروز باید برم اداره جدید معاون سابقمون و براش لوح تقدیر و هدیه نقدی اش رو به پاس زحمات چند سالش ببرم...البته باید اون میومد.. ولی چون رئیسمون فرصت نداشت قرار شد زحمتش و من بکشم...

قرار بود آخر هفته با مامان اینا (زنونه) چهار شنبه ظهر بریم قم و جمعه برگردیم که از شانس من چهارشنبه ظهر من جلسه دعوت شدم و پنج شنبه صبح هم رئیس محترم جلسه گذاشتن...اینقدر زد حال خوردم که حد نداره...

امروز برای اتاقم دستمال کاغذی گرفتم و از اونجا که همسری علاقه شدید به هله هوله داره براش تمبرهندی و اسمارتیز گرفتم (از اونها که مثل قرص) شب میخوام بهش بدم و میدونم خیلی خوشحال میشه....

اون دوستم که بهش قرض داده بودم دو سال پیش لطف کرد و 400 تومن به حسابم ریخت... ولی اون یکی نه... یعنی دیگه توووووووووووووووووووووبه....

به خدا تو این دوره زمونه اشتباه محض آدم بخواد پول قرض بده..


  • زهرا مهربون

کفش

شنبه, ۹ اسفند ۱۳۹۳، ۱۲:۴۱ ب.ظ

چهارشنبه رفتیم  خونه و برای شام جیگر درست کردم و همسری خورد و رفت سر کار... منم به کارهام رسیدم... پنج شنبه صبح همسری که اومد برامون حلیم گرفته بود که عاااااااااااالی بود... قرار بود ظهر همسری با دوستاش بره بیرون... منم تماس گرفتم دوست دوران دانشگاهم اومد خونمون و به یاد اون دوران سوسیس درست کردیم... این دوستم هر وقت میاد خونمون به یاد دوران قدیم یا سوسیس درست میکنیم یا ماکارونی و کلی هم لذت میبریم و یاد خاطرات میکنیم...برام کادوی تولدم یه روسری خوشگل آورد و منم با اینکه تولدش فروردین براش تاپ شلوارک گرفته بودم که بهش دادم و اونم خیلی خوشحال شد... همچنین یه کیف سماغی رنگ هم خریده بودم که خیلی خوشگل بود و فقط دو بار مهمونی برده بودمش.. ولی کاربردی نداشت نه میشد اداره آورد ... نه بیرون .. فقط مهمونی... منم دیدم هر چی جلوی چشمم باشه بیشتر حرص میخورم که چرا مشکی یا قهوه ایش رو برنداشتم و اسراف کردم... دادمش به دوستم و دیگه خییییییییییییییییلی بیشتر خوشحال شد..

عصرش که رفت منم پاشدم برای شام مرغ درست کردم و به کارهم رسیدم که همسری اومد... شام خوردیم و من سر یه مسأله ای باهاش سر سنگین بودم... 

جمعه صبح با هم کلی صحبت کردیم و ایشون قول دادن که اون مورد رو ترک کنن... بعد بلند شدیم و رفتیم برای دخترم کفش عید بخریم...

دخترم همه چی داشت... لباس هاش رو عمه اش برای تولدش آورده بود که من دادم عوضشون کرد بزرگتر گرفت که برای عید اندازش بشه...!!!

بافتش رو بابا برای خونه مبارکیمون براش آورده... جوراب براش گرفته بودم ... کیف مامان برای سیسمونیش گذاشته بود... و فقط کفش نداشت و از اونجا که همه این وسایل قرمزه... ما هم براش یه جفت کفش خوشگل پاپیونی قرمز خریدیم...با خال های مشکی...!! البته یه شماره بزرگتر گرفتم که زود بهش تنگ نشه... تو مغازه باهاش راه میرفت و من و همسری قربون صدقش میرفتیم... یه کم هم تو خیابون راه رفت ولی چون پیاده رو شلوغ بود و همه خرید میکردن... دختر منم کوچولو... خیلی به چشم نمیومد.. ترسیدم پاش رو لگد کنن یا هولش بدن بیافته لذا کفش هاشو درآوردم که یه وقت از پاش در نیاد گم بشه و همسری گرفتش بغل... هوا هم عاااااااااااااااااااااااالی انگار نه انگار زمستونه.... یادمه پارسال اینقدر برف اومده بود که ماشین ها حرکت نمیکردن و ما شب مجبور شدیم خونه پدرشوهر بخوابیم و صبحش من با بدبختی ساعت 9 و نیم رسیدم اداره...!!!

البته کلی گشتیم تا کفش با قیمت مناسب پیدا کنیم... همین کفشی که ما گرفتیم 30 تومن... یه مغازه دیگه گذاشته بود 46 تومن...!!! من نمیدونم آیا نظارتی وجود نداره؟؟؟

بعد همسری قرار بود برام فیله سوخاری مرغ بگیره که هر چی فکر کردم دیدم گرون میشه لذا به همسری پیشنهاد دادم مغز بگیریم برای ناهار... پس رفتیم و دو عدد مغز گوسفند گرفتیم با یک عدد کاهو و اومدیم دیدیم بله... در ماشین یه خورده رفته تو و یه شماره تلفن زیر برف پاک کن برامون گذاشتن...

خدا خیرش بده با اینکه اصلا به چشم نمیومد ولی به خاطر رعایت حق الناس شمارشو گذاشته بود... همسری تماس گرفت و قرار شد امروز عصر ببره درستش کنه...

این چند روزه همسری دلش خیلی خورشت قیمه خواسته بود... اینو از حرف هاش فهمیدم.. منم یه خورشت قیمه برای شام پختم.. چهل ستون... چهل پنجره... کاهو ها رو هم شستم..

امروز همسری قراره برامون برنج و روغن و سیب زمینی بگیره... من نمیدونم چرا اینقدر مصرف سیب زمینی مون بالاست....!!!

در حال حاضر دارم چند تا کتاب رو میخونم...

1- سیره پیشوایان

2- رازهایی در مورد مردان

3- معجزه شکرگزاری

4- آن مرد آسمانی (خاطراتی از زندگی فیلسوف بزرگ علامه طباطبایی)

همشون عالیه... البته دخترم نمیذاره من کتاب بخونم... ولی وقتی داره بازی میکنه من میتونم یکی دو صفحه مطالعه داشته باشم... یا وقتی خوابه برام بهترین فرصته ...

باید دوباره شروع کنم درس بخونم... باید رشد کنم... کنکور 94 باید موفق بشم...

امیدوارم همه توی زندگی هاشون موفق باشن و به آرزوها و اهدافشون برسن...

یادمون باشه در کنار خریدهای عید دست اون هایی رو هم که ندارن رو بگیریم و دلشون رو شاد کنیم...

  • زهرا مهربون

قورمه سبزی

سه شنبه, ۵ اسفند ۱۳۹۳، ۰۲:۲۵ ب.ظ

همسری عاشق قورمه سبزیه... خوب من دو روز خونه مامانم بودم و ایشون هم همش انواع و اقسام تخم مرغ رو میل میکرده بودن... دیروز از اداره که رفتم خونه مامان همسری سر کار بود... منم یه کم خواستم بخوابم که دخترم نذاشت... واسه همین پاشدم و جمع و جور کردم که برم خونه هم یه کم به زندگیم برسم هم به جبران این دو روز همسری رو شاد کنم...

به پیشنهاد خواهرم قرار شد سر ساعت وایستم برای اتوبوس و دیگه با آژانس نرم پول حروم کنم... از وقتی خونمون رو عوض کردیم خیلی خوب شده چون هم خونه خودم هم خونه مامان ایستگاه اتوبوسش دقیقا سر کوچه است...

هوا هم سرد و دخترم توی پتو بغلم گرفته بودم که زود خوابش برد... بالاخره اتوبوس اومد و سوار شدم و وقت پیاده شدن...دست هام درد گرفته بود... چادرم داشت میافتاد... کیف خودم و ساک دخترم روی شونه هام بود و پولم توی دستم...!!! یه دختره هم پاشو گذاشته بود روی چادرم و هر چی بهش میگفتم پاتو بردار انگار نه انگار فقط بدون هیچ عکس العملی نگاهم میکرد .... (هر چی هم خانوم ها بهش میگفتن پاتو بردار بچه بغلشه) انگار نه انگار.... تا اینکه به زور با دستم چادرم رو کشیدم و پولم افتاد... خیلی عصبانی پیاده شدم... گفتم پولم هم گم شد... یه خانوم زود پیداش کرد بهم داد.. یعنی من در حال مردن بودم که رسیدم خونه...

سریع لباس هام  رو عوض کردم و  رشته پلو با قورمه سبزی گذاشتم که خیلی خوب شد... همسری که اومد دید ما خونه ایم خیلی خوشحال شد.. به ویژه که بوی قورمه سبزی هم به مشامش رسیده بود..!!!

یعنی من اگر یک هفته ناهار و شام براش قورمه سبزی درست کنم با لذت وصف ناپذیری میل میکنه..

برای امروز ناهارش هم گذاشتم...

قرار شد 5 شنبه بریم برای دخترم کفش عید بگیریم... عزززززززززززززززززیزم اینقدر براش ذوق دارم که حد نداره.. به نظرم خرید آجیل و شکلات و ... هنوز زوده...  حالا خیلی وقت داریم...نه؟؟؟ یا گرون میشه؟؟؟

امروز زنگ زدم آرایشگرم گفتم ابروهام هنوز رنگشون تیره است و همش هم میخاره و میسوزه (البته بتامتازون ) میزنم... گفت طبیعیه... خیالت راحت هنوز زخمه... باید خوب بشه..

یه گزارش فوری دارم که باید تا فردا تحویل بدم... خیلی فکرم رو به خودش مشغول کرده.. امیدوارم بتونم زود تمومش کنم...


  • زهرا مهربون

دزد

دوشنبه, ۴ اسفند ۱۳۹۳، ۰۳:۰۴ ب.ظ

جمعه مامان و بابام رفتن خونه خالم و خواهرم موند تنها... قرار شد به دلیل تنهایی ایشون و خالی نموندن خونه من برم پیشش... شنبه یه پاس گرفتم و رفتم آرایشگاه و وسوسه شدم ابروهام رو هاشور کنم...با همسری هم تماس گرفتم و ایشون بعد ازکلی سوال موافقت خود را اعلام نمودن... بعد از اداره سریع برگشتم آرایشگاه و کار آغاز شد.. وااااااااااااااااااااااااااااااااای چقدر درد داره.... خدا به داد قیامت برسه... حالا این که ابرو بود و میدونستم دردش تموم میشه و قشنگ میشه....از شدت درد حالت تهوع گرفته بودم و فشارم افتاده بود...(اگه میدونستم اینطوریه عمرا نمیرفتم).. من نمیدونم اونایی که مدام بینی عمل میکنن و مدل ابروهشون رو تغییر میدن چه طور میتونن این همه درد رو تحمل کنن...

خلاصه از ساعت سه رفتم تا بالاخره ساعت 6 یه سلامتی پروژه به اتمام رسید... اینقدر وحشتناک بودم که حد نداشت... مقنعه ام رو کشیدم توی صورتم و چادرم هم محکم گرفتم و رفتم خونه مامانم... حتی وقتی خرید میکردم به کسی نگاه نمیکردم... همون شب همسری زنگ زد دلم براتون تنگ شده میخوام بیام ببینمتون....!! البته بیشتر ابروهام رو میخواست ببینه ... منم وحشتناک.. گفتم میخوایم بخوابیم!!!

یکشنبه یهو دیدم همسری  اومد تو اتاقم ....خیلی از تغییرات ناراحت شد و رفت... منم کلا افسرده بودم بدتر هم شدم..از طرفی هم چادر و مقنعه ام رو کشیده بودم توی صورتم و به هیچ کس هم نگاه نمیکردم...تا جایی که حراست به بهانه نامه اومد اتاقم ببینه اوضاع از چه قراره...!!!  شانس من دیروز ارباب رجوع از سر و کولم بالا میرفت... اصلا یه وضعی..

مامان و بابا دیشب اومدن... من همش قایم میشدم... ولی خواهری دلداری میداد که خیلی هم بد نیست...!!! بابا یهو منو دید گفت زهرا مهربون مبببببببارکه.... خواهرم گفت: پس خوب شده وقتی مردا یه چیزی رو بگن خوبه پس حتما خوبه... منم روحیه گرفتم.. مامان هم گفت مبارک باشه (معمولی)...

امروز صبح بیدار شدم و صبحونه حاضر کردم و دوش گرفتم دیدم ننننننننننننننننننننننه خوووووووووووووووووووووووووووب شده .... خیلی بهتر از روزهای قبل شده بود... بدو بدو رفتم همسری رو بیدار کردم که پاشو خانومتو ببین.....

ایشون هم پاشدن و گفتن خوبه... از اونجا که دیروزش گفته بود بده... یهو نمی تونست بگه چقدر عااااااااالیه...

منم روحیه بالا... اعتماد به نفس رو هزار... والا راحت شدم از بس هر روز مجبور بودم نیم ساعت این ابروهای ناقص رو درست کنم... امروز خیلی در وقتم صرفه جویی شد.. سریع مقنعه ام رو پوشیدم و چادرم رو سرم کردم و راه افتادم...


دستانش را بسته بودند

دست های مردترین مرد تاریخ را...

و چه سخت بود آن زمان که آتش

از او که صاحب حقیقی آن زمان بود

اجازه سوختن خواست،

و در، اجازه سوختن...

و او با اندوه

نگاهی به بانوی ایستاده در پشت در انداخت

و به آنها اذن داد

که مطابق طبیعت خود رفتار کنند

با اینکه میدانست

این آتش

در مدینه نخواهد ماند و تا خود کربلا زبانه خواهد کشید

و خیمه هایی را خواهد سوزاند..

که امام عشق

در آخرین لحظات حیات

غیورانه چشم های نگرانش را به آنها خواهد دوخت

و غریبانه خواهد گفت:

کاش لااقل آزادمرد باشید..

  • زهرا مهربون