کلبه عشق من و همسر آذریم

در اینجا روزانه های زندگی ام را می نویسم...

کلبه عشق من و همسر آذریم

در اینجا روزانه های زندگی ام را می نویسم...

در اینجا روزانه های زندگیم را می نویسم

آخرین مطالب
  • ۰۱/۰۸/۱۰
    قم

۱ مطلب در آبان ۱۳۹۶ ثبت شده است

زلزله

سه شنبه, ۳۰ آبان ۱۳۹۶، ۱۰:۳۳ ق.ظ

شبی که زلزله اومد ... همسری دراز کشیده بود و tv نگاه میکرد و منم نشسته بودم کنارش و داشتم سخنرانی می کردم ... دخترم هم توی اتاقش داشت بازی می کرد.... یهو چشم های همسری گرد شد و گفت زلزله ... خونه داشت تکون میخورد و لوستر ها میرفتن و میومدن ...

خوب ما طبقه چهارم هستیم .. همسری به سرعت نور لباس پوشید و بچه رو برد پایین ...

منم تند تند لباس پوشیدم و در حین تکون خوردن خونه کاپشن و کلاه و شال و کفش های دخترم رو برداشتم و روسریم رو توی راهرو سرم کردم و رفتم ...

طفلی همسایه پایینی مهمون داشتن ... یه پیره زن رو داشتن با واکر از پله ها میکشیدن پایین ... 

خیلی دلم براش سوخت ...

وقتی رسیدم .. پایین دیدم همه توی کوچه هستن و دارن ماشین ها رو از پارکینگ ها درمیارن ... یه کم با ماشین دور زدیم ... همه توی خیابون بودن ..


خدا رو شکر خسارت مالی و جانی نداشتیم ... فقط ترس و دلهره و طولانی بودن زلزله  باهامون بود ...


اخبار اعلام کرد ما 4 و 9 دهم ریشتر رو تجربه کردیم ...


ولی طفلی مردم کرمانشاه چه لحظات سختی رو تجربه کردن ... 

چه بچه ها و پدر مادرهای نازنینی که از دست رفت ...

چه دل هایی که شکسته شد ..


فرداش اینقدر دلم گرفت و صبح گریه کردم که توی اداره از شدت سردرد چشمام داشت از حدقه درمیومد ... 2 تا قرص مسکن خوردم و همکارم مدام چادر نمازم رو گرم میکرد و میذاشت روی سرم تا دردش کمتر بشه ...


گریه های عصبی و غصه دار کلا فلجم میکنه ...


فرداش فامیل های کردمون داشتن میرفتن کرمانشاه (فاصله کمی با کرمانشاه داریم ) و ما هم کمک هامون رو دادیم بهشون که ببرن ... بخشی هم از طریق هلال احمر فرستادیم ... مدام با همکارهای کرمانشاه در ارتباط بودیم که خدای نکرده مشکلی براشون پیش نیومده باشه ...

مامان  و بابا همون شب و فرداش تا ظهر همش زنگ میزد فامیل ها ببینه سالمن یا نه ... خط ها اکثرا قطع بودن ...

منم زنگ زدم و جویای حال دوست هام شدم .. 

شرایط خیلی سختی هست ... 

فقط خدا کمکشون کنه ...


فردا دارم میرم مأموریت ... تقریبا هر چهارشنبه تا آخر اسفندماه دارم میرم بازدید از مناطق ... هم خسته کننده است ... هم بامزه ...


فکر کنم سرما خوردم ... احساس می کردم گلوم چرک داره ... واسه همین برای خودم آموکسی سیلین تجویز کردم ... تقریبا سه روز خوردم .. نمیدونم چرا گلوم خشک میشد و سرفه می کردم ... حالت آسم بهم دست میده ... یه ماه بود دنده هام درد میکرد ... دیروز رفتم متخصص داخلی ... گفتم شاید درد کبد یا کیسه صفرا باشه میزنه به دنده ...

برام سی تی اسکن نوشت ... انجام دادم ... گفت مشکلی نداری ...

حالا نمیدونم دخترم شب ها پیش من  میخوابه تو خواب بهم لگد زده ؟؟

آخه مدام چرخ میزنه و لگد میزنه ...

توی تخت سه تایی میخوابیم ... 

چند بار خواستم جاش رو عوض کنم ... که توی اتاق خودش بخوابه ... هنوز موفق نشدم ...


ولی فکر کنم دیگه لازمه جدا بشه ...

چون خیلی اذیت میشم ...

یه مشکل دیگه اینه که مدام روش رو باز میذاره و من تا صبح چندین بار باید بلند بشم و پتو روش بکشم ...


حالا امروز باید جواب سی تی اسکن رو ببرم نشون دکترم بدم ...

البته دکترم میگفت ممکنه دردت به خاطر بقل کردن بچه باشه ... برداشتن بار سنگین هم موثره ...


بعد گفتم اموکسی سیلین میخورم .. گلوم رو نگاه کرد و گفت مشکلی نداری ... چرا بیخودی میخوری ... سه تا پنج روز بخور و بعد قطعش کن که بدنت واکنش نشون نده ...


گفت این دارو نه تنها مشکلی رو حل نمیکنه ... بلکه بدن رو هم مقاوم میکنه در برابر سایر داروها ..  امروز دیگه نخوردم و یه دونه سرماخوردگی بزرگسالان خوردم ...


دخترم به شدت بابایی شده ... و بیشتر مواقع در مقابل من به نفع پدرش جبهه میگره ... توی دلم خیلی خوشحالم که اینقدر پدر د دختر هم رو دوست دارن ...

اما گاهی هم واقعا ناراحت میشم .. چون احساس میکنم رفتارهاش داره توهین آمیز میشه و انگار داره توی کارهای من و باباش دخالت میکنه ...


خیلی وقته به باباش میگه دوست دارم تو منو ببری و مهد و بیای دنبالم ...!!!!!!!!!!!  خوب کار همسری طوری هست که واقعا براش مقدور نیست ...

امروز مرخصی گرفته بود که دخترم خوب بخوابه و بعد ببرتش مهد ... نه تنها دختر خانوم بر خلاف روزهای قبل که باید کلی نازش رو مشکیدم که بیدار بشه و لباس بپوشه ساعت 6/45 دقیقه بیدار بود ... بلکه همش میگفت مامان تو هم بیا بریم  مهد ...!!!!!


من نمیدونم آدم باید به کدام ساز این بچه ها باشه ...


هیچی دیگه سه تایی رفتیم ...

گذاشتیمش و همسری من رو رسوند و خودش رفت دنبال کارهاش ...





  • زهرا مهربون