کلبه عشق من و همسر آذریم

در اینجا روزانه های زندگی ام را می نویسم...

کلبه عشق من و همسر آذریم

در اینجا روزانه های زندگی ام را می نویسم...

در اینجا روزانه های زندگیم را می نویسم

آخرین مطالب
  • ۰۱/۰۸/۱۰
    قم

تصمیم

سه شنبه, ۱۸ فروردين ۱۳۹۴، ۱۰:۴۵ ق.ظ

روز یکشنبه داشتم با یکی از دوستای دوران دانشجویی ام صحبت میکردم ... ایشون سال 90 ازدواج کرد و ما اکثر موارد راهکارهای موثر در همسرداری و روابط میان افراد مختلف به ویژه همسر و خانواده همسر رو بررسی کرده و موارد مناسب رو انتخاب و به کار میبریم..

اینطوری هم از تجارب هم استفاده میکنیم و هم از اشتباهاتمون درس میگیریم..

یه نکته که خیلی جالبه این بود که دوستم گفت: من تمام طول مدت تعطیلات نوروز رو روی خودم متمرکز شدم و از خودم مراقبت کردم که خدای نکرده حرف یا کار نامناسبی انجام ندم و نتایج خوبی رو هم به دست آوردم...

این حرف خیلی روی من تأثیر گذاشت..من دیروز به خودم قول دادم که من هم مواظب حرف ها و حرکات و فکرهام باشم و حتی در انتخاب کلمات مناسب دقت کنم.. سعی کنم عصبانی نشم.. افکار منفی رو از خودم دور کنم و در عوض انرژی مثبت به اطرافم بفرستم.. و دقیق و منظم باشم..

در طی این اقدام اولین کار این بود که دست از تنبلی بردارم به جای اینکه نمازم رو خونه بخونم ... اداره بخونم... علت اینکه من نمازم رو خونه میخوندم این بود که نمازخونه اداره کوچیکه و آقایون مدام در حال تردد هستن و گاها برخی نهارشون رو اونجا میل میکنن و چرتی هم میزنن و خانوم ها کمتر یا اصلا میرن نمازخونه و غالبا یا توی اتاقشون زیر انداز میاندازن و نماز میخونن یا مثل من میرن خونه..

بنابراین من دیروز با خودم گفتم لزومی نداره من به نفع آقایون کنار بکشم این همه مدت نمازم به آخر وقت بیافته چون اونها میخوان نماز بخونن و نهار بخورن و استراحت کنن... لذا رأس ساعت یک و نیم یعنی ابتدای شروع ساعت استراحت سریع رفتم نمازخونه و وضو گرفتم و قامت بستم و دیگه آقایون با دیدن کفش های زنانه  دم در نمازخونه داخل نیومدن و من با خیال راحت نمازم رو خوندم و شاد و سبکبال رفتم برای ناهار...

در دومین گام هزینه فرزند معنوی مو که 17 روز بود میخواستم پرداخت کنم و بالاخره دیروز به حساب واریز کردم و خیالم راحت شد..

بعد همش مواظب رفتار و حرکاتم و نوع کلمات و نحوه بیانشون بودم و انتقاداتم رو در غالب درد و دل و در لایه ای از تمجید از رفتارهای خوب طرف مقابلم و اشاره ای به نقاط ضعف بیان کردم و احساس کردم خیلی موثر بود..

همچنین سعی کردم دست از درست کردن غذاهای مفصل برای ناهار و شام بردارم و این غذاها رو اختصاص بدم به چند وعده در هفته تا  خودم خسته نشم و این خستگی روی رفتار و عملکردم تأثیر نذاره.. همسری بسیار استقبال کرد... لذا دیشب املت قارچ درست کردم و برای ناهار هم دم پختک گذاشتم...

تلفنمون هم بالاخره وصل شد...و من بسیار خرسند شدم...

شب ها شبکه قرآن یه برنامه های گفت و گوی خیلی جالبی داره ... یه وقت هایی که همسری سر کار باشه من این برنامه ها رو دنبال میکنم.. دیشب مهمان برنامه دارای مدرک پرفسوری در رشته شیمی بالینی بود و مطالب بسیار جالبی رو درباره آفرینش و عظمت خداوند و ... عنوان میکرد... من قبلا شنیده بودم که صدا باقی میمونه و دانشمندان در تلاش هستن تا صدای انسان های پیشین رو از کائنات دریافت کنند و این امر توسط دانشمندان مسلمان برای واقعه کربلا و شنیدن صدای امام حسین(ع) به شدت مورد توجه قرار گرفته بود...

اما ایشون دیشب اثبات کردن که صدا میمونه و من با خودم فکر کردم... الله اکبر.. چقدر زشته که صدای ما با این همه کلمات زشت و توهین و غیبت و حرف های بیهوده در کائنات باقی بمونه... پس باید خیلی مواظب کلاممون باشیم... حتی صدای ما و رفتار ما بر اشیاء پیرامون ما تأثیر میذاره .. مثلا در خونه ای که نوای قرآن در اون شنیده میشه و افراد خانواده با هم رفتارهای خوب دارن اشیاء هم تأثیر مثبت میپذیرن و به واسطه همین وقتی وارد این خونه ها میشیم حس آرامش در ما متبلور میشه اما در خونه هایی که خیلی موارد رعایت نمیشه در بدو ورود انسان حال خوبی نداره و احساس میکنه معذب هستش...

این مورد آخری رو من به وضوح احساس کردم.. در خونه هایی که افرادش متدین هستن و اهل حلال و حرام هستن احساس خوبی دارم اما در خونه هایی که رفتارهای نامناسب میان زن و شوهر و سایر افراد نامناسبه و فرد خمس مالش رو نمیده احساس تنش دارم ...

این آقای پروفسور 70 سالشون بود و گفتن: فرزندانم من 70 سال زندگی کردم بدانید که تا امروز هر چی کاشتم درو کردم... خوبی کردم خوبی دیدم و بدی کردم بدی دیدم پس در مقابل خداوند عصیان نکنید و فرمانبردارش باشید...

تمام این موارد دست به دست هم دادن تا از امروز بیشتر حواسم رو برای مراقبت از خودم جمع کنم...

یه برنامه هم باید برای خوندن نمازها و روزه های قضا بچینم... این یکی خیلی سخته... خدا خودش کمک کنه...

امیدوارم بتونم طوری زندگی و رفتار کنم که اون دنیا شرمنده مادرمون خانوم فاطمه زهرا(س) و آقامون امام زمان (عج) نشم...



  • زهرا مهربون

سیب زمینی

دوشنبه, ۱۷ فروردين ۱۳۹۴، ۰۸:۵۷ ق.ظ

دیروز رفتیم دخترم رو برداشتیم و رفتیم خونه... اینقدر سرم شلوغ بود که نتونستم ظرف های غذام رو اداره بشورم و بردمشون خونه... خیلی خوابم میومد...! دیدم همسری میز ناهارش رو جمع نکرده و ظرف های ناهارش رو نشسته و در حین گرم کردن غذا و کشیدن تو بشقاب تمام گاز رو کثیف کرده...

خیلی غمگین بهش گفتم: ببین امروز که خونه بودی همه جا نامرتب شده و با بی حالی رفتم سراغ گاز که تمیزش کنم... همسری سریع رفت میز و جمع کرد و ظرف هاش رو شست... !! منم ازش تشکر کردم.. بعد رو مبلی ها رو کشیدم که خیلی خوشگل شدن و رفتم یه ذره بخوابم که اینقدر دخترم سر و صدا کرد که حد نداشت...

اول همسری یه لیوان شکست...(این دومین لیوانی که در این هفته شکسته میشه) بهش گفتم سر ماه باید یه دست لیوان برام بخری!! ایشون هم پذیرفت...

بعد دخترم یه تزئینی  شکست و شنیدم که همسری گفت: مامان خیلی ناراحت میشه..!!! بعد دخترم همش اومده بود توی اتاق و منو صدا میکرد!!! هر چی همسری تلاش کرد ببرتش نرفت...!!!

بعد شروع کرد کشو ها و سبد نخ و سوزن و خالی کرد...

گلدون روی پاتختی رو برداشته بود و سعی میکرد کنار من بخوابونتش....

سرم داشت از درد میترکید .. دیدم فایده نداره بلند شدم اول یه چایی برای خودم ریختم و بعدش شوع کردم به گردگیری و جارو برقی کشیدن و طی کشیدن... اصلا دوست ندارم که دخترم از الان اینقدر از دستمال و شیشه پاکن و طی خوشش میاد و همش تلاش میکنه اونها رو به زور از دست من بگیره...

بعد به همسری پیشنهاد دادم برای شام سیب زمینی و تخم مرغ درست کنم که با استقبال فراوان روبرو شد..

منم بعد از پختن سیب زمینی و تخم مرغ ها اون ها رو با شورترشی و روغن حیوانی و سس تند به همراه نون سنگک تازه تزئین کردم که عاااااااااااااااالی شد.. بعد از شام و رفتن همسری سر کار دخترم رو حمام کردم ... تازگی ها پوشک اذیتش میکنه و دیشب زیر چسب هاش براش پودر بچه زدم تا آروم شد و خوابید... مای بیبی اصلا بهش نمیوفته و فقط مولفیکس براش استفاده میکنم.. که انگار به اون هم حساسیت گرفته...

میگن گرفتن پوشک بچه قبل از دو سالگی باعث میشه از لحاظ روحی بهش ضربه بخوره....

امروز هر کاری میکردم زود بیدار شدم نمیشد البته از 5 و نیم بیدار بودم ولی مثلا چایی درست کردم بعد خوابیدم.. همسری اومده یه کم دوباره خوابیدم... آخرش ساعت شد 7 و به زوووووووووووووور خودم رو از تخت جدا کردم و به کارهام رسیدم و اومدم اداره...

من دیگه دارم کمکی به دخترم شیر گاو میدم البته فرادما.. با یه دکتر عضو هیئت علمی دانشگاه علوم پزشکی صحبت کردم گفت گاوها به دلیل خوردن نان های کپک زده شیرهاشون همه دارای آلفاکتوس هست و با وارد شدن به بدن بچه های زیر دو سال در بدن ماندگار میشه و و در بزرگسالی و تولید نسل آینده به صورت مشکلات و بیماری های ژنتیکی بروز پیدا میکنه لذا به دخترم شیرهای فرادما بدم... (کلا کارش پژوهش در همین امور هست)..

خوب من دیگه برم به کارهام برسم..


  • زهرا مهربون

پسردایی

يكشنبه, ۱۶ فروردين ۱۳۹۴، ۰۳:۰۴ ب.ظ

دیروز بعد از اداره رفتم خونه مامان... همسری سر کار بود.. همه خوابیده بودن.. منم کنار دخترم خوابیدم یعنی از هوش رفتم... عصر همه بیدار شدیم و خواهرم هم اومد و بساط چایی و تعریف و شام پختن آغاز شد...

پسر دایی من 26 سالشه و مهندسه  و هم اکنون یه مغازه بزرررررررررررررررررگ باز کرده ... ایشون بسسسسیار خوشتیپ و بامرام هستش و یه دونه پسره و اهل کار به طوری که از بچگی در کنار درسش کار هم میکرد (البته احتیاج مالی نداشت) ولی دوست داشت روی پای خودش بایسته....

ایشون عاشق یه دختری شدن که 5 سال از خودشون بزرگتره... !!! هر چی بهش میگیم به دردت نمیخوره گوشش بدهکار نیست... تا اینکه دایی ایم اینا رفتن براش خواستگاری و خانواده دختر گفتن 350 سکه تمام بهار آزادی و خونه چندین خوابه میخوایم...!!!

من نمیدونم واقعا اون خانومه چی فکر کرده؟؟ این طفلک خیلی جوان هستش از کجا بیاره؟؟؟ ولی متأسفانه عقل و هوش از سر این پسر رفته و گوشش بدهکار نیست..

امیدوارم خدا مشکل همه جوان ها رو حل کنه.. گناه دارن... من موندم به اون خانوم ...؟؟؟ آخه با 31 سال سن این چه حرفیه؟؟؟ به نظرم فکر میکنه پسردایی ام بچه هستش .!!! ما خانوم ها تصورات نسبتا یکسانی در مورد آقایون داریم..به نظرم احساس کرده میتونه سر پسردایی ام رو گول بماله...شایدم دارم اشتباه میکنم ... آخه من خودم اصلا دوست نداشتم با مرد کوچیکتر از خودم ازدواج کنم ... از نظر روانشناسی و دینی هم همچین ازدواج هایی تأیید نشده.. چون اصولا خانوم ها زودتر به سن تکلیف و بلوغ میرسن و ذهنشون سریع تر رشد میکنه و این روند در مردها دیرتر اتفاق میافته لذا دخترها باید با پسرهای بزرگتر از خودشون ازدواج کنن تا به لحاظ فکری با هم تفاهم و هماهنگی بیشتری داشته باشن..

خدا خودش کمکش کنه...

دیروز برای پسردایی ام خیلی ناراحت شدم و کلی در این باره صحبت کردیم...همچنین مامانم کلی نصایح سودمند در زمینه شوهرداری به من ارائه نمودند که بس کارآمد بود...

همزمان شام خورشت بامیه درست کردیم و مامان بهم یه شیشه ترشی بادمجون شکم پر داد و بابا بهم بربری تازه برای صبحانه داد...

در این میان خواهر بزرگه رو مبلی هایی که قبل از عید خریده بودم رو دوخت و یه آهنگ خاطره انگیز دوران گذشته رو هم گوش کردیم...و بعد از شام همسری اومد دنبالم و رفتیم خونه...

نصاب آسانسور اومده بود و داشت کار میکرد و همسری هم رفت پیش اون و منم سریع کارهام و کردم و با دخترم خوابیدم..

امروز هم ساعت 6 بیدار شدم و صبحانه آماده کردم و دوش گرفتم و اومدم اداره..

رئیس جدید یه سر اومد و رفت و به همه اتاق ها سر زد و با همه صحبت کرد و تقریبا 45 دقیقه هم اتاق من بود و رفت... اصلا دل نشین نییییییییییییست....

یه جوریه... از اون آدم هاست که میخواد بگه مدیرهای قبلی کاری نکردن و فقط من هستم که کار بلدم..

به دلم ننشست...

امیدوارم هر چی خدا خودش صلاح میدونه پیش بیاد..


  • زهرا مهربون

سیزه بدر

شنبه, ۱۵ فروردين ۱۳۹۴، ۱۰:۰۱ ق.ظ

سیزه بدر با مامان اینا بودیم از اونجا که ما طبقه چهارم و تک واحدی هستیم و پشت بام برای ما محسوب میشه و چشم انداز فوق العاده ای داره قرار شد مراسم ناهار روی پشت بام ما ولی مهمون مامان اینا برگزار بشه... لذا بر خلاف اصرار من که دیگه ظرف  با خودتون نیارید... از شیر مرغ تا جون آدمیزاد و حتی قاشق و چنگال و نمکدان .... میوه و ... رو با خودشون آورده بودن که یه وقت من به زحمت نیافتم...!!! همسری سر کار بود و من خودم رفتم پشت بوم رو تمیز کردم و چادر رو زدم و همسری که اومد بساط جوجه برقرار شد و بعدش همسری با دوستاش رفت بیرون و منم با مامان اینا رفتیم یکی از شهرستان های اطراف و به حساب بابا خرید کردیم و من یه ظرف پایه دار فیروزه ای برای شیرینی یا شکلات خریدم به همراه خیار شور و شور ترشی (آخه کارخونه و دفتر فروشش اونجا بود) و شام رفتم خونه بابا و آخر شب بابا منو رسوند خونه و همسری ساعت 12 شب اومد...

دیروز رو هم سر کار نرفت و موند خونه... حالش خیلی خوب نبود.. منم برای شام ماکارونی و برای ناهار امروز خورشت کرفس درست کردم و توی ظرف غذای جدیدم ناهارم رو آوردم...

صبح هم با همکارها عید مبارکی کردیم و همه به ویژه آقایون کت و شلوارهای تازه شون رو پوشیدن و ادکلن زدن و حتی اخموهاشون هم خوش اخلاقن و میخندن... انشاءالله طی روزهای آتی این روال ادامه پیدا کنه.. من لباس های قبلی ام رو پوشیدم...

وااااااااااااااااااااااااای خدای من این بانوان روستایی ماشاءالله چقدر طلا دارن...!! دلم خواست...!! سیزده بدر همش داشتم به این فکر میکردم که اینها عقل دارن و پول هاشون رو طلا میخرن و ما عقل نداریم که پول هامون رو صرف خرید اجناس به درد نخور میکنیم...

لذا از امروز پس انداز برای پرداخت قرض ها و خرید طلا آغاز میشود...!!!

راستی به دلیل سرد بودن هوا من سبزه گره نزدم و ناخون هم نگرفتم... !!!


  • زهرا مهربون

عید

شنبه, ۱۵ فروردين ۱۳۹۴، ۰۹:۳۰ ق.ظ

26 اسفندماه ساعت 12 مرخصی گرفتم و رفتم آرایشگاه و موهام رو دو درجه روشن تر کردم که به نظر خودم و سایرین عاااااااااااااااااالی شد... بعد رفتم خونه و سر راه کلی تخمه و تنقلات گرفتم و شروع کردم به جمع کردن وسایل..

27 اسفندماه بعد از صرف صبحانه حرکت کردیم به سمت مشهد از سمت کویر... ناهار رو سمنان اکبر جوجه خوردیم و بعد به سفرمون ادامه دادیم..

من کارت مامانم رو گرفته بودم که اگر توی راه جا پیدا نکردیم برای خوابیدن بریم خانه معلم و .... توی مسیر هم چند باری آب معدنی و آب جوش گرفتیم و از دامغان هم پسته خریدیم... کنار جاده پسته هاشون رو با قیمت های متفاوت حراج گذاشته بودن و همین طور هندوانه... انگور ، انواع آلو ها و ترشیجات و ....

شب شاهرود خوابیدیم و صبح حرکت کردیم که بین راه تصادف شده بود و خیلی تأثر برانگیز بود... و ترافیک زیادی ایجاد کرده بود دلم برای هر دو تا خانواده خیلی سوخت.. طفلکی ها علاوه بر خسارت ماشین عیدشون هم خراب شده بود...

باد خیلی شدیدی میومد و میپیچید زیر ماشین و صدای زوزه ماندی رو تولید میکرد و از اونجا که همسری خیلی حساس هستش همش نگران بود تا اینکه نیشابور رفتیم مکانیکی و مکاشین بررسی شد و شد اون آقا سوارش شد و با خودمون چند تا خیابون رو دور زد و به همسری گفت ماشین مشکلی نداره ولی بابت همین بررسی ها 40 تومن از ما گرفت..!!! و شمارش رو هم داد که اگه یه وقت مشکلی داشتیم باهاش تماس بگیریم..

در این میان من و دخترم جلو نشسته بودیم که به دلیل شیطونی هاش ایشون رفتیم عقب ولی دوباره اومدیم جلو ... و من از دست هام فلج شده بودم و سرم به شدت درد میکرد...

البته برای دخترم هم سخت بود چون نباید به چیزی دست میزد... به زمین نباید دست میزد و فقط باید جاهایی که من ملافه و روزنامه انداخته بودم مینشست و مدام دست هاش رو میشستم....

ظهر رسیدیم مشهد و رفتیم هتل و اتاقمون و تحویل گرفتیم (به دلیل شلوغ بودن هتل ها و نبود جا این هتل غذا نداشت) لذا همسری غذا گرفت و بعد از کمی استراحت و دوش رفتیم حرم...

من از مغازه دارهایی که مدام میگن بفرمایید و به زور جلوی آدم رو میگیرن بدم میاد و معذب میشم... به ویژه عکاسی ها دیونمون کردن...

نمیدونم چرا تمام مسیر بی اختیار اشک هام میومد.. یه حال عجیبی داشتم... نمیتونم توصیفش کنم فقط میتونم بگم مثل یه دلتنگی خیلی زیاد بود و .... رفتیم داخل و زیارت کردیم البته دخترم مدام در حال حرکت بود و می رفت دنبال بچه ها و صدا می کرد نی نی ..!!! واسه همین از فرداش هر وقت میرفتیم حرم میدادمش دست باباش و خودم با خیال راحت میرفتم زیارت میکردم و دعا میخوندم....

روز عید دخترم رو حمام کردم و لباس های عیدش رو پوشیدم و با همسری رفتیم عکس سه تایی گرفتیم و دخترم هم  تنهایی سه تا عکس با لباس های خودش و لباس های محلی گرفت که خوشگل شدن...

شب هم گفتن قراره درهای حرم ساعت 11شب بسته بشه ... ما هم ساعت 8 رفتیم حرم... خیلی شلوغ یود و خیابون های اصلی و بسته بودن...توی حیاط نشستیم و دخترم خوابید و منم حسابی پیچوندمش که سرما نخوره.. برنامه هاشون خیلی خوب بود کلی دعا کردیم... بعد از سال تحویل برگشتیم هتل و خوابیدم و صبح به پدرمادرهامون زنگ زدیم و سال نو رو تبریک گفتیم...

یه قسمت هست تو حرم به نام حجیه که خانوادگیه.. شانس ما شب اول مردونه بود... شب دوم بسته بود... شب سوم هم تا من پیداش کردم و به همسری گفتم (تو حرم موبایل آنتن نمیداد) وقت نماز شد و درش رو بستن و این روال تا وقتی ما مشهد بودیم ادامه داشت و قسمت نشد با هم بریم اونجا...

عصر روز عید حضرت آقا تشریف آوردن مشهد و صف های طولانی خانم ها و آقایون برای رفتن به محل سخنرانی آقا تشکیل شد... و همه زائرین توی حیاط ها و رواق ها به سخرانی آقا گوش میدادن چون تلوزیون های بزرگ همه جا نصب شده بود و همه خیلی راحت میتونستن در هر جایی از حرم سخنرانی ها رو دنبال کنن...

یه روز هم رفتیم موزه که اینقدر دخترم از اینجا به اونجا رفت و مجبور بودیم بریم دنبالش فقط 4 تا سالن رو دیدم و بقیه سالن ها موند.. چون من از کمردرد و پادرد در حال موت بودم و برگشتیم...

در این بین برای خانواده هامون هم سوغاتی خریدیم... و من یه تسبیح کریستال آبی روشن کوچیک هم برای خودم گرفتم..

ناگفته نمونه که هر شب یه بند رخت لباس میشستم و خشک میکردم... اصلا دوست ندارم توی مسافرت لباس چرک جمع کنم و ببرم خونه...!!

وقتی دل سیر زیارت هامون رو کردیم راه افتادیم به سمت شمال و شب اول رو گرگان موندیم و فرداش هم بابلسر.. در بین مسیر از بهشهر هم گذشتیم که خیلی شهر خوشگل و بزرگیه و تا اون جایی که من میتونستم ببینم خونه های خوشگلی داره... و منظره های زیبا تا جایی که همسری چند تا عکس از طبیعت زیباش گرفت... ما از شهر ها به صورت عبوری رد میشدیم و فرصت نمیشد داخلشون بریم...

وای عاشق کته کتاب و ماست محلی و ... هستم...شب یه سوئیت لب ساحل گرفتیم و از ظهر تا شب تو ساحل بودیم البته خیلی سرد بود ولی دیدن دریا توی هر فصلی آدم رو شاد میکنه.. ناهار هم جوجه و کته کباب و ماست محلی خوردیم که عااااالی بود... بابلسر رفتیم بازار ماهی فروش ها و من یه کلمن کوچیک گرفتم و ماهی سفید خریدیم.... وای آقای یخ فروش به ما یخ نداد..!!! گفت برام صرف نمیکنه...!!! بعد هم زیتون پرورده و کلوچه و ... فقط دلم از این میسوزه که یه ظرف هایی بود پر فلفل قرمز گفتم برام بذاره ولی خانومه یادش رفت و منم حواسم نشد... 

و سپس از جاده هزار برگشتیم و همسری از برف های کنار جاده پر کرد تو پلاستیک و گذاشت روی ماهی ها ....ناهار هم باز کته کباب و جوهج و ماست محلی... انگاری هر چی میخوردم باز دلم میخواست... خیلی خوشمزه درست میکنن... ماست های محلی شون مرده رو زنده میکنه...!!!

دوغ آبعلی هم گرفتیم با لواشک و ... جاده هزار هم سه تا ماشین به هم خورده بودن که اون هم صحنه ناراحت کننده ای بود و ترافیک خیلی سنگینی رو ایجاد کرده بود....و خدا رو شکر ما صحیح و سالم برگشتیم...

چهارشنبه رفتیم دیدن خانواده من و عیدی گرفتیم و سوغاتی دادیم و ناهار هم اونجا بودیم و عصرش با بابا و مامانم رفتیم خونه مادرشوهری(وقتی ما مسارفت بودیم اونا رفته بودن دیدن خانواده من).. و بعدش مادربزرگ همسری و شام هم رفتیم خونه مادرشوهر... و فرداش مادرشوهری اینا رفتن مسافرت... ( به دلیل چشم و هم چشمی فراوان با ما....)...!!!

شنبه 8 فروردین ماه شیفت کاریم بود که اومدم اداره و امروز هم بعد از اینکه روزهای متوالی ساعت 10 و 11 از خواب بیدار شدم... ساعت 6 بیدار شدم وبه موقع سر کار اومدم...!!!

توی این مسافرت دخترم یه دل سیر من و باباش رو دید...!!! اینقدر دلم براش تنگ شده که حد نداره... خیییییییییییییییییییییییییییییییلی دوستش دارم....

خدا رو شکر به دلیل رعایت فراوان مسائل بهداشتی و راهنمایی و رانندگی هیچ کدوممون مریض نشدیم و همسری جریمه نشد و بعد از برگشتن از مسافرت هم همه وسایل رو شستم...

توی این سفر همسری خیلی زحمت کشید و کلی خسته شد و من هم هیچ گونه اسرافی نکردم و حتی یک جفت جوراب هم برای خودم نگرفتم...(که با اخلاقی که از خودم سراغ دارم بییییییییی

نظیره)...!!!!

فقط باید برای سفرهای آینده باربند بگیریم و من چمدون بزرگ رو با خودم نیارم...(همسری طفلک خیلی سختش بود)...!!

من هر دو تا چمدون های عروسیم خیلی بزرگه... واسه همین یه روز که با همسری رفته بودیم خرید همسری برام یه کیف مشکی خوشگل خرید و من هم یه ساک کوچیک مسافرتی به مبلغ 15 تومن که واقعا نسبت به قیمتش بزرگ و جادار و مقاومه رو برداشتم...

امیدوارم سال 1394 برای همه سالی سرشار از سلامتی و شادی و معرفت باشه...


  • زهرا مهربون

عیدانه

سه شنبه, ۲۶ اسفند ۱۳۹۳، ۱۰:۵۶ ق.ظ

از دیروز  ساعت 10 صبح تا هم اکنون اینترنت اداره قطع بود و کارها خوابیده بود و همکارهایی که میخواستن برن مرخصی مثل من حالشون بد بود ... ارباب رجوع ها سرگردان بودن و هر چی با مخابرات تماس میگرفتیم میگفت مشکل از اینجا نیست و هر چی دوستان همکار تلاش میکردن به جایی نمیرسیدن...!!! در نهایت بعد از تلاش های فراوان اینترنت هم اکنون وصل شد...

دیروز همسری تونست بالاخره مرخصی بگیره و از بین مکان های پیشنهادی هردو تامون بالاخره مشهد و بودن سال تحویل در حرم امام رضا (ع) برنده شد و من تازه افتادم دنبال پیدا کردن هتل... همه مشاءالله فووووووووووول... حتی هتل های 5 ستاره با هزینه هر شب 1 میلیون و 200 هزار تومان به بالا هم فوووووووووووووووول...!!!

اما از اونجا که یکی از همکارهای سابق ما شوهر کرده مشهد و همسرش هم در یک هتل کار میکنه... لذا بهش زنگ زدم و گفتم برامون یه کاری بکنه.. گفت هتل شوهرش پره ولی تا شب که کنسلی ها مشخص بشه یه جا برامون پیدا میکنه..

دیگه ما هم رفتیم خونه مادرشوهر خداحافظی کنیم که شام نگرمون داشتن و بعد از شام هم رفتیم خونه بابام خداحافظی و دخترم توشه گرفت...

بعد دوستم زنگ زد و گوشی رو داد به شوهرش... این مشهدی ها چقدر خون گررررررررررررررم هستن ... هزار بار شوهرش گفت شما خواهر منی شوهرت هم برادر منه ما که میخوایم بیام شهر شما خونمون خالیه کلید رو میذاریم پیش همسایه بیاید خونه ما... انقدر اصرار کرد که من خجالت کشیدم...دستش درد نکنه واقعا مردونگی کرد...

امروز زودتر میرم به کارهام برسم و وسایل رو جمع کنم و فردا هم مرخصی گرفتم ..... توی عید هم شیفتی میایم اداره...

امیدوارم سال نو امسال سال فرج آقا امام زمان (عج) باشه و همه در کنار هم سالم و سلامت و خوشحال باشیم و از اتفاقات تلخ و شیرین سال گذشته تجربه کسب کرده باشیم و یادمون نره با هم بودنمون رو با دنیا عوض نکنیم...

سعی کنیم اخلاق ها و رفتارهای زشت رو از خودمون دور کنیم و روز به روز برای رشد شخصیتمون بیشتر و بیشتر تلاش کنیم و اگر توی این راه زمین خوردیم دوباره بلند شیم و تلاش کنیم...

اگر یه روزهایی زندگی بهمون سخت گرفت .. خودمون رو نبازیم و بدونیم همیشه بهترین ها در انتظار ماست فقط باید کمی صبر داشته باشیم..

باب دل خودمون بر اساس قرآن و شریعت زندگی کنیم و کاری به مردم و تفکرات و نگرش هاشون به زندگی نداشته باشیم... مخلص کلام.. خودمون باشیم و خودمون رو دوست داشته باشیم..و فقط برای خدا زندگی کنیم... تنها در این حالته که میتونیم با تمام وجود آرامش رو در درونمون تجربه کنیم....

شاد و سلامت باشید..

ساااااااااااااال نو مبارک

ایام به کام...

  • زهرا مهربون

رو مبلی

دوشنبه, ۲۵ اسفند ۱۳۹۳، ۰۹:۴۵ ق.ظ

شنبه بعد از اداره با همسری رفتیم بازار و من از دوست قدیمی بابا که پارچه فروشی خیلی خوبی داره و واقعا با ایمان و با انصافه پارچه رو مبلی خوشگل... رومیزی ترمه و دستمال آشپزخونه خریدم.. همون جا یه پارچه چادری تو خونگی هم چشمم رو گرفت و با سلیقه همسری یه رنگ خوشگلش رو انتخاب کردم و خریدم ... دخترم تو مغازه با همه دوست شده بود و حاج آقای فروشنده مدام به اون و بقیه حاضرین جهت خرید پارچه شکلات میداد!!! چون دخترم مدام نشونش میداد و میگفت: عموووووووووو!!!

بعدش اومدیم بیرون و کاهو و گوجه گرفتیم و چون دخترم به میوه ها علاقه نشون میداد آقای میوه فروش از روی محبت سعی میکرد یه میوه نشسته رو بده دخترم بخوره!!! از ما اصرار که نمیخوایم... از اون هم اصرار که باید بگیرید... این وسط دخترم هم چسبیده بود به آقاهه... !!! با کلی خواهش و تمنا اون میوه رو نگرفتیم و ازش هم عذرخواهی کردیم که یه وقت دلخور نشه....!!!

دخترم و گذاشتیم توی کالسکه و رفتیم که آجیل بگیریم ولی چون خیابون ها خیلی شلوغ بود عبور با کالسکه امکان نداشت لذا برگشتیم و من بادوم زمینی پوست دار دلم خواست که همسری زحمت کشید و خرید... خیلی خوش گذشت..!!!

از اونجا رفتیم فروشگاه وسایل پلاستیکی و من دو عدد کفپوش کابینت خریدم با اسکاج و بعدش سیب زمینی و پیاز و در ادامه به همسری گفتم دوست دارم امشب شام مهمونت کنم...چی دوست داری؟؟؟ و ایشون جواب قطعی نداده بودن... در ادامه مسیر از کنار یه مغازه کله پاچه ای گذشتیم و همسری که عاشق کله پاچه اس چشمانش برق زد ولی روش نشد بگه من کله پاچه میخوام...!! ولی من زود گفتم میخوای کله پاچه مهمونت کنم؟؟ ایشون هم گفت: نه گرون میشه یه چیز ساده میخوریم... دیگه معطلش نکردم و پریدم توی مغازه و یک دست کله پاچه اعلاء سفارش دادم ... قیمتش هم خییییییییییییییییییییییییییییییییییلی خوب شد.. یه پرسش اینقدر زیاد بود که علاوه بر شام ... نهار فردا هم کله پاچه داشتیم..!!! واقعا دستش درد نکنه عااااااااااااااااااااااااااااااالی بود....همسری کلی تشکر کرد و دعا نمود که خداوند به رزق و روزی ما برکت بدهد...

دیروز هم به انجام کارهای اداره و دوباره تعویض کیس و نصب برنامه های مورد نیاز و ... سر و کله زدن با ارباب رجوع های نالان و ناامید و تشویق برای فرستادن انرژی مثبت و دنبال کردن کارهاشون تا رسیدن به نتیجه مطلوب گذشت....

وقتی رفتم خونه اینقدر خسته بودم که حد و حساب نداشت... یعنی به ندرت این اتفاق می افته ... یه کم تمیزکاری کردم و به همسری گفتم اشکال نداره امشب املت بخوریم؟؟؟ ایشون هم کلی استقبال کرد و من با خیال راحت و آرامش فراوان دراز کشیدم...سریال های مورد علاقه ام با عناوین خانه پدری و اولین انتخاب رو از آی فیلم نگاه کردم.. با همسری چای خوردیم و گپ زدیم و ایشون رفت نون سنگگ تازه و آجیل گرفت و اومد و در تمام این مراحل خوب و آرامش بخش (دخترم خوااااااااااااااااااااااااااااااااب بود)...!!

*

در مورد آجیل تا الان فقط بادام درختی، بادام هندی و پسته خریداری شده..(فندق و تخمه ژاپنی همسری گرفته بود ) که پس داده شد...!!! دوست ندارم...(فندق ها سفتن تخمه ژاپنی هم کلی باید روی شکستنش دقت کنی تازه سفت هم هست و من اغلب پوستش فقط برام میمونه چون مغزش زود خرد میشه.)... عوضش از اون تخمه کدو بزرگ ها هستن که زرد رنگه...خریداری شد و دوست دارم بادوم زمینی پوست دار هم خیلی خوشگل و خوشمزه هست رو هم بهش اضافه کنم...و السلاااااااااااااااام...

*

کلا سعی میکنم اون طور که خودم دوست دارم و راحتم زندگی کنم... خدا رو شکر تا الان هم باب میل کسی رفتار نکردم و یا چون جامعه یه سری موارد رو به صورت ملزومات پذیرفتن من سعی نکردم بر خلاف اعتقادم کاری رو انجام بدم.. (که مثلا عقب نمونم) همچنین عقیده دارم هر چیزی در حد تعادلش زیباست ... حالا من مثل خیلی ها هفت نوع شیرینی و شکلات بذارم مطمئنا جایی رو نمیگیرم ...!! اما اگر به حد تعادل پذیرایی رو مهیا کنم و مابقی پولم رو پس انداز کنم و به زخم زندگی خودم و چند آدم تهی دست بزنم... اون وقت هم دنیا رو دارم و هم آخرت رو...!!! چهار روز دیگه هم اگر خدای نکرده امر خیری یا مشکلی پیش بیاد از پس اندازم استفاده میکنم و دستم رو پیش هر کس و ناکسی دراز نمیکنم...!!!

امیدوارم همه ما بتونیم در روزهای پایانی سال حتما دل تکونی رو هم انجام بدیم...





  • زهرا مهربون

شیرینی

شنبه, ۲۳ اسفند ۱۳۹۳، ۰۹:۱۶ ق.ظ

سه شنبه بعد از اداره رفتم خونه مامان و بعد همگی با هم رفتیم بازار.. دخترم کفش های خوشگلش رو که به پاش بزرگه رو پوشید و راه افتادیم... یه کم هوا سرد بود .. رفتیم برای مامان روسری خریدیم و بعدش رفتیم یه مغازه لوازم خانگی و خواهر ها شروع کردن به خرید کارد و چنگال برای عید و سینی سیلور و .... خواهر بزرگه میخواست بره مسافرت پیش دوستای دوران دانشجویی اش ... اونم براشون لیوان های خیلی خوشگلی خرید ... منم وسوسه شده بودم  بخرم که یه کم با خودم فکر کردم و منصرف شدم.. و مثل خانوم های مقتصد فقط یک عدد ظرف غذا خریدم...16 تومن برای اداره.. از اون استیل ها... همین ظرف رو با همین جنس و مدل فروشگاه رفاه گذاشته بود 27 تومن..!!! بعد برگشتیم خونه و دخترم توی ماشین خوابش برد...

*

چهارشنبه دخترم مدام عطسه میکرد و آبریزش بینی داشت... تیم تجسس (خواهران) اعلام کردن این مشکل از کلاه کاموایی دخترم نشأت میگیره چون به نظر گرم میاد ولی در اصل از سوراخ هاش هوا عبور میکنه...!! منم اون کلاه رو گذاشتم کنار و کلاه گرمش رو پوشیدم.. اون روز هم چون کثیف بود و میخواستم بشورمش کلاه کاموایی رو براش گذاشته بودم... لذا براش دارو گرفتم و الان خدا رو شکر بهتره... از قطره بینی متنفره و باید با گریه و زاری براش بریزم.. مدام بینی اش کیپ میشه و نمیتونه شیر بخوره...

واااااااااااااااااااااااااااای این دندون ها من کشت.. اصلا دهنش رو باز نمیکنه... فقط شییییییییییییییییییییییییییییییر...!!

هزار ماشاءالله خیلی شیرین شده.. تا جایی که دوست داریم گازش بگیریم...!!! اسم من و باباش رو یاد گرفته... خانومی شده برای خودش... علت لجبازی اش هم دلتنگیش برای من و باباش تشخیص داده شد... یعنی خونه مامانم لجبازه ولی پیش ما آروم و مهربون... همش ذوق دارم لباس های عیدش رو براش بپوشم... ااااای خداااا...

*

اصلا دست و دلم به کار نمیره... همش دلم میخواد برم بیرون و بگردم.. دوست دارم یهو همه کارها موکول بشه به سال دیگه...

ولی این هفته خیلی شلوغه و حجم کاری بالاست... احتمالا دو تا جلسه هم داشته باشیم...!!!

همش دارم فکر میکنم 5 شنبه رو مرخصی بگیرم یا نه؟؟؟

دلم میگه بگیر... عقلم میگه به صلاح نیست...

*

پنج شنبه هم به تمیزکاری گذشت..

دیروز هم عصرش رفتیم بیرون... خدای من تمام خیابون ها پر از سبزه و سنبل و گلدون های رنگ و وارنگ بهاری و تشت های ماهی قرمز بود... ولی ما نگرفتیم چون به نظرم زوده.. من همیشه ماهی قرمز رو به تعداد افراد خونواده میخرم... یعنی امسال 3 تا میخرم..!!!

ولی ژله شکری و شیرینی نخودی خریدیم...!! شکلات هم که چند مدل برام کادو آوردن و داشتم... فقط مونده آجیل و شمع و سبزه و ماهی...

تازگی ها خیلی در مورد هزینه هام و خریدهای ضروری ام فکر میکنم و این باعث شده که نسبت به قبل موفق تر باشم...

یعنی اگر من این تفکر رو چند سال قبل داشتم .. الان خیلی شرایط بهتری داشتم... اما اشکال نداره.. جای ضرر رو از هر جا بگیری منفعت... بالاخره من الان نسبت به  چند سال قبل خیلی تغییر کردم و باتجربه تر و پخته تر شدم...
و این روند تکامل الحمدالله ادامه داره..

*

دخترم مثل دوربین فیلم برداری هر کاری که من انجام میدم رو ضبط و سپس توسط خودش پخش میکنه... اگر موهام رو شونه کنم... موهاش رو شونه میکنه... کافی یه دستمال کاغذی پیدا کنه... سریع شروع میکنه میکشه رو میز و دکور ها مثلا تمیز میکنه... مدام میاد جارو و طی رو از من میگیره و سعی میکنه مثل من باهاشون کار کنه... خیلی دوست داره وسایل سنگین رو بلند کنه... هر چی از دستش میگیرم و براش توضیح میدم که به کمرش فشار میاد انگار نه انگار.. تمام کابینت ها رو میریزه بیرون و بعد دوباره میچینه سر جاش...(هزار ماشاءالله ) خیلی عزیز شده... و من تازه متوجه شدم معنی این جمله رو که بچه ها اونی نمیشن که ما دوست داریم بلکه اونی میشن که ما هستیم... بنابراین دارم سعی میکنم خوندن قرآن رو بعد از هر نماز رعایت کنم... چون وقتی نماز میخونم میاد روبروم میشینه و نگاه میکنه و مدام مهر و تسبیح بهم میده...وقتی هم شبکه قرآن رو میگیرم گوش میکنه و قرآن رو خیلی دوست داره..

لذا من تصمیم گرفتم دیگه خیلی از حرف ها رو پیش دخترم نزنم... !!

دیروز میخواستیم بریم باغ بهشت که نشد ... باید یه روز تو هفته حتما بریم چون 5 شنبه و جمعه آخر سال خیلی شلوغ میشه... اگر بشه امروز چون هفته آخر ساله حلوا درست میکنم...

خدا کنه روح همه اموات شاد باشه...

من هر وقت کارم یه جا گیر میکنه برای اموات بی وارث و بد وارث صلوات نذر میکنم.... خیلی زود جواب میده... به نظرم چون خیلی تنهان و کسی سراغوشن رو نمیگیره...


دوست دارم انشاءالله دخترم  که سه ساله شد  بذارمش کلاس قرآن برای حفظ.. بعد چادر کوچولو سرش کنم.. وای خدای من... امیدوارم چادر رو دوست داشته باشه... لذا برای اینکه یاد بگیره تصمیم دارم یه چادر نماز خوشگل کوچولو براش بدوزم...

اگر بشه امروز میخوام پارچه رو مبلی بگیرم... لباس مبل دوست ندارم... به نظرم پارچه خیلی بهتره..

خوب من برم به کارهام برسم که دیر شد...

شاد و سلامت و موفق باشید..


  • زهرا مهربون

خونه بابا

دوشنبه, ۱۸ اسفند ۱۳۹۳، ۰۹:۲۳ ق.ظ

دیروز خواهرم پیام داد پس کی همسری خونه اس شام بیاید پیش ما...؟؟؟ منم دیدم فقط شب رو خونه اس و دوباااااااااااااااااااااااره شیفت... تماس گرفتم به همسری گفتم شام بریم خونه مامانم؟؟؟؟ ایشون هم گفتن هر جور خودت دوست داری.... (من تا الان متوجه نشدم معنی این حرف یعنی چی؟؟؟ یعنی دوست دارم بیام... یا یعنی من که تمایلی ندارم ولی چون تو میگی باشه بریم...!!!! فکر کنم گزینه دوم صحیح می باشد..) نه؟؟؟؟

منم پیام دادم به خواهرم که شب میایم...

دیروز به کارپردازی گفتم من سی دی (دی وی دی) میخوام که اطلاعاتم رو منتقل کنم... آخه سیستمم بالا نمیومد... قرار شد ببرن تعمیر.. سه روز یه کیس دیگه به من دادن افتضاح مدام اینترنتش می پرید.... دوباره دیروز همکار گرامی هاردش رو گذاشت رو سیستم خودش اومد بالا گفت: حجم اطلاعات بالاست باید خالیش کنی... منم به کارپردازی درخواست دی وی دی دادم... اینقدر ام پرسید چند تا میخوای؟؟؟ دقیق حجم فایل هاتو بگو بدونم؟؟؟ برای کی میخوایی؟؟؟ منم دیدم خیلی رو اعصابمه تا دو روز دیگه هم باید توضیح بدم تا توجیه بشه خودم پا شدم رفتم از لوازم التحریر کنار اداره 7 تا سی دی ( دی وی دی ) گرفتم 5 تومن و اومدم و بخشی از اطلاعاتم رو خالی کردم و رااااااااااااااااااحت شدم...

این همکارمون از خانومش خیلی حسااااااااااااااااااااب می بره... بعد مشکلات روحی و عدم اقتدارش توی خونه رو توی اداره با قیافه گرفتن و بد اخلاقی و سوال و جواب های مکرر برای ملزومات مورد نیاز کارمندان جبران میکنه... مثلا همکارمون میره کاور بگیره میگه برای چی میخوایی؟؟؟ چقدر کاور مصرف میکنی؟؟؟ (طرف باید کامل توضیح بده) خوب بابا جان به تو چه مربوطه؟؟؟ یا مثلا اگر مدیر قرار باشه جلسه بذاره ایشون باید پذیرایی رو فراهم کنن... میره از این اتاق به اون اتاق ببینه جلسه چیه؟؟؟ برای چی داره برگزار میشه؟؟؟ اصلا چرا باید برگزار بشه؟؟؟ بعد نظر هم میده!!!!

ولی خدا رو شکر من هرگز بهش اینقدر رو ندادم که بخواد عقده هاش رو سر من خالی کنه... و گاها طوری رفتار کردم که یه مقدار هم نسبت به سایرین نمیتونه از این مسخره بازی بازی ها سرم دربیاره و حساب میبره...

دیروز پاس شیرم رو هم نرفتم و وایستادم تا حجم خوبی از اطلاعات رو بردارم... همسری اومد دنبالم و رفتیم دخترم رو برداریم که خوابیده بود و برگشتیم و رفتیم مخابرات تقاضای تلفن ثابت کردیم (البته همسری همه کارهاش رو انجام داده بود... فقط مونده بود امضای من تا هفته آینده بیان وصلش کنن) و رفتیم خونه من به تمیزکاری مشغول شدم و بعدش دوش گرفتم  و چای و تخمه و پفک آوردم تا با همسری فیلم زندگی مشترک آقای محمودی و بانو رو ببینیم... از اول تا آخر فیلم من فقط حرص خوردم... اصلا به دلم ننشست... همسری هم حساااااااااااااااااااااااااس همش نگاهش به من بود ببینه عکس العمل خاصی میبینه یا نه؟؟؟ وسط هاش ساعت شده بود 7 و نیم گفتم دیر شده و رفتم حاضر شدم... و رفتیم خونه مامان... خیلی خوش گذشت... اما اثرات فیلم هنوز بر همسری باقی مانده بود و بدقلقلی میکرد...

دیشب اصلا خوب نخوابیدم و صبح به زوووووووووووووووور بیدار شدم...

وقتی فکر میکنم 12 روز دیگه بیشتر تا عید نمونده انگار یه چیزی توی دلم میریزه پایین.. یه اضطراب همراه با هیجان دارم...

ولی به نظرم فیلم آموزنده ای بود... من سعی میکنم از فیلم هایی که میبینم درس بگیرم و اگر کاربردی بودن یه جایی توی زندگیم به کارشون ببرم.. دوست ندارم فقط نگاه کنم و پاشم برم و بگم اینا فیلممممممممممه...

واقعی نیست... ممکنه بعضی هاشون واقعی نباشن... ولی گاهی یه نکته هایی رو به آدم یاد میدن که میتونه تو روابط و نوع نگاه آدم تأثیر بذاره...

یه فیلم دیگه هم بود با عنوان مستانه... خدا رحم کنه امروز ببینیم اون چیه؟؟؟

امیدوارم همه بنده های خدا شاد و سلامت باشن...

  • زهرا مهربون

خرید

يكشنبه, ۱۷ اسفند ۱۳۹۳، ۰۹:۲۵ ق.ظ

سه شنبه عصر خونه مامان بودم که گفت: بریم خونه نوه عمه ام...؟؟؟ ما هم موافقت کردیم و سریع حاضر شدیم و رفتیم... نوه اش هم پیشش بود یه پسر توپولوی 10 ماهه به اسم محمد حسین... مدام به دخترم میخندید و بهش با دست میگفت بیا... و وقتی دخترم نزدیکش میشد نازش می کرد...!!! ولی دختر من اصلا محلش نمیداد... و گاهی از دور بهش میگفت: نی نی...!!! نوه عموه ام به دخترم یه دست بلوز و شلوار خوشگل صورتی  داد و آخر سر که میخواستیم بیایم... تازه دخترم یه هواپیمای کوچولو برداشت داد به محمد حسین....!!!

*

چهارشنبه رفتیم دخترم رو برداشتیم و با همسری رفتیم رفاه و من خریدهای مورد نیاز خونه رو انجام دادم... اداره برای عید بهمون رفاه کارت داده... با اینکه خدایی هیچ چیز اضافی برنداشتم ولی 40 تومن بیشتر تو کارتم نموند...!!! لذا خرید آجیل و شیرینی موکول شد به یک روز دیگه... از جیب همسر محترم...

برای دخترم هم دو تا اسباب بازی حلقه هوش و مکعب های خونه سازی خریدم که خیلی دوستشون داره.. البته مکعب ها رو فعلا قایم کردم تا با حلقه هوشش بازی کنه.. وقتی تمام اسباب بازی هاش رو یک جا بهش میدم زود دلش رو میزنه....

برای شام هم ساندویچ کالباس درست کردم و همسری رفت سر کار...و منم به کارهام رسیدم و خوابیدم...

*پنج شنبه قرار بود برم اداره .. صبح بیدار شدم دیدم دخترم کارخرابی کرده سریع بردمش حمام و برای صبحانه نیمرو درست کردم و دوش گرفتم و دخترم رو گذاشتم پیش باباش و رفتم اداره... کارهام ساعت یک تموم شد و سر راه هویج، سیر، بادمجون، خیار و موز با فلفل دلمه ای گرفتم و اومدم خونه و برای ناهار جوجه درست کردم...

عصر هم به تمیزکاری و رفت و روب گذشت و برای شام هم تن ماهی با پلو درست کردم و همسری خورد و رفت سر کار... دیگه اینقدر خسته بودم که حد نداشت... هر چی با خودم کلنجار رفتم که پاشم و خونه رو مرتب کنم... نشد انگار یه وزنه سنگین به بدنم زده بودن.... لذا به لقاء الله پیوستم و خوااااااااااااااااابیدم...

*

جمعه صبح همسری حلیم آورد ولی از اونجا که خیلی با سر و صدا در رو باز میکنه یهو از خواب پریدم و تا ظهر سر درد و حالت تهوع داشتم... بعد از خوردن حلیم خوابیدیم تا ساعت 10 و نیم....

یهو صدای زنگ در  و شنیدم و همسری بدو اومد... که زهرا جان بابام پشت دره...!!!! یا خداااااااااااااااا... خوب پدرجان تماس بگیر بعد بیا... خونه نامرتب (دیشبش خوابیده بودم) یه رخت آویز پر لباس پهن کرده بودم ... خودم ژولی پولی...!!! اصلا یه وضعی... مظلومانه به همسری نگاه کردم و پدرشوهر از در خونه دور شد...

حالا من عذاب وجدان گرفتم....!!!

سریع خونه رو مرتب کردم  و دوش گرفتم و به همسری گفتم زنگ بزن بابات حالش رو بپرس اون الان رفته بازار دوباره برمیگرده...

همسری زنگ زد و دو دقیقه بعد مادرشوهری و پدرشوهری اومدن... برای ناهار نموندن... چون قرار بود خواهر شوهری بره خونشون... اصرار کردن ما هم بریم که قبول نکردیم... برای ناهار هم سوسیس که همسری خیلی دوست داره درست کردم و عصر دوباره پدرشوهر تماس گرفت برای شام دعوتمون کرد که باز هم نرفتیم و شام هم کباب تابه ای گذاشتم و ماکارونی برای ناهار روز شنبه...

البته از یه موضوعی دلخور شدم که هم اکنون برطرف شده... همسری گفت: خانوم شما چرا اینقدر خودتو اذیت میکنی یه غذای حاضری درست میکردی.... منم گفتم...نه!!! نمیخوام چون یه نیمه روز خونه نیستم برات کم بذارم... ایشون هم گفتن: نه عزیزم اینطوری نیست... تو خیلی بیشتر از خودت برای من زحمت میکشی...من راضی نیستم اینقدر کار کنی....!!! بعد گفت: بذار ظرف ها رو من فردا خودم میشورم... منم خوشحال رفتم خوابیدم....

*

شنبه بعد از صبحانه همسری گفت: وااااااااااااااااااااااااای خدایا حالا این ظرف ها رو کی میشوره؟؟؟

منم لبخند بر لب اومدم سر کار... بعد از اداره رفتیم خیابون گردش... و من گفتم... بیا برای دخترمون یه کفش راحتی بگیریم که خودش راه بره... این یعنی چی مدام میگیریمش بغل یا تو کالسکه...؟؟؟؟ تا کی وایستم عید بشه کفش های نو بپوشم پاش؟؟؟ بنابراین رفتیم و براش یه جفت کفش خریدیم یه شماره به پاش بزرگتر و همسری هم براش کفی انداخت... یه کفش دیگه هم بود خیلی خوشگل بود و سوت هم داشت... ولی خیلی اندازش بود... یعنی یه ذره هم جا نداشت... همون جا توی مغازه پاش کردیم و راه افتاد... اینقدر خوشحال بود که حد نداشت... دستش هم که از دستمون ول میشد خودش بدو بدو میرفت.. (هزار ماشاءالله) خانومی شده برای خودش... فقط فکر میکنم یه خورده داره لجباز میشه... و بعضی کارها رو به اجبار باید براش انجام بدم... نمیدونم طبیعی یا نه...؟؟؟

بعد جلوی مغازه اسباب بازی فروشی یه خرس های کوچولویی بودن که گل دستشون بود... خیلی خوشش اومده بود منم بردمش تو مغازه چند مدل براش گذاشتم و خودش یکی رو انتخاب کرد... براش گرفتم... الهی قربونش برم...

از اون طرف خواهرم براش از یزد بدون هماهنگی با من کفش خریده صورتی...اونم خیلی اندازشه یعنی فکر کنم یه ماه بیشتر نمیتونه بپوشه... حالا موندم برای عیدش ست صورتی بپوشه یا ست قرمز..؟؟؟ و اینکه برم اون کفش قرمزه رو یه شماره بزرگتر بگیرم یا نه؟؟؟

بعد به همسری گفتم من برای عید چیزی احتیاج ندارم اون مبلغی که میخواستی برام لباس و ... بخری برام طلا بگیر... و اینگونه من هم اکنون صاحب یه انگشتر خوشگل هستم... البته یه مقدار هم خودم گذاشتم روی پول همسری... و از این بابت خیلی خوشحالم...

من طلا خیلی دوست دارم... هم زینت و هم سرمایه... ترجیح میدم به جای خرید لباس و وسایل به درد نخور طلا بگیرم...

سر همین خونه ای که عوض کردیم کلی طلاهای من به کار اومد... پارسال از حقوقم دو تا النگوی پهن و گوشواره و انگشتر و ... گرفته بودم... که سر خرید خونه یه مقدار رو فروختم و سر دکوراسیون هم یه مقدار دیگه... خوب حالا اگر اون ها رو لباس میخریدم و کفش... آیا کسی حاضر میشد در عوضش دو قرون بذاره کف دستم... نه...!!

دیشب ساعت 9 و نیم رسیدیم خونه... از خستگی روی پا بند نبودم... سریع یه تن ماهی باز کردم با تخم مرغ و سیر تازه و سیر ترشی خوردیم و من به لقاء الله پیوستم... باز هم همسری جورم رو کشید و گفت: بذار من فردا خودم ظرف ها رو میشورم و خونه رو مرتب میکنم.. (خدا حفظش کنه)...

امروز هم دخترم رو با کفش هاش بردم خونه باباجونش و حلقه های هوشش... بابا وقتی دید خودش داره میاد اینقدر ذووووووووووووووووووق کرد که حد نداشت.... مامان هم بدو بدو اومد ببینه چه خبره؟؟؟ اونم کلی خوشحال شد...

یه سری تغییرات رو دارم روی خودم انجام میدم که امیدوارم اثر بخش باشه...

امیدوارم خریدهای همه با شادی و خوشی همراه باشه...


  • زهرا مهربون