کلبه عشق من و همسر آذریم

در اینجا روزانه های زندگی ام را می نویسم...

کلبه عشق من و همسر آذریم

در اینجا روزانه های زندگی ام را می نویسم...

در اینجا روزانه های زندگیم را می نویسم

آخرین مطالب
  • ۰۱/۰۸/۱۰
    قم

۳ مطلب در مهر ۱۳۹۷ ثبت شده است

ماندگار شد

شنبه, ۲۸ مهر ۱۳۹۷، ۱۰:۰۷ ق.ظ

خوب من هرچی فکر کردم و سوال کردم و گشتم و نظر دخترم رو جویا شدم دیدم به مهد فعلی اش علاقه منده ... 


منم تلاش کردم این مشکلات درونی رو با خودم و حس بدی که به مربی های مهد دخترم داشتم رو کنار بذارم و بهش فرصت بدم توی جایی که دوست داره باشه ...


روز چهارشنبه که رفتم سراغ دخترم به اون یکی مربی اش گفتم من تذکری که به مدیر مهد دادم مربوط به مربی خودش و خانم مسئول آشپزخونه بود ... اگر به شما تذکر بی موردی داده شده عذرخواهی میکنم ...

که ایشون گفت: نه .. من هر چی مدیر مهد گفته حق رو به شما دادم ... بالاخره حق دارید و این بی نظمی ها باعث نارضایتی والدین میشه و من خیالم راحت شد ...


شب جمعه خونه مامان اینا بودیم که یهو دیدم برای دخترم تولد غافلگیرانه گرفتن و به ما هم هیچی نگفتن ... خوب دخترم 25 مهرماه به دنیا اومده و چون مصادف با ماه صفر بود و شهادت امام زین العابدین (ع) گفتم بذارم تولدش رو توی آبان ماه برگزار کنم ...


من و همسری یه کم دلخور شدیم .. درسته که مامان اینا کلی به ما محبت دارن و برامون زحمت کشیده بودن .. ولی به نظر من تولد هر بچه ای باید توسط پدر و مادرش برگزار بشه و برنامه های ما به فنا رفت ..!!! همسری که کلا ناراحت شد و بی تفاوت نشست ...


دخترم هم شمع هاش رو فوت کرد و کیکش رو برید و رقصید و کادوهای قشنگش رو هم تحویل گرفت ...


جمعه صبح همسری دلخور بود .. وقتی با دخترم رفتن بیرون من هم زنگ زدم  مامان و اول ازشون تشکر کردم و بعدش گفتم کار خوبی نکردن که بدون هماهنگی با من جشن گرفتن و ...


البته مامان دلایل خودش رو داشت ... ولی من قانع نشدم و خواهش کردم از این به بعد حتما برنامه هاشون رو با من هماهنگ کنند..


دیروز همسری برای دخترم جارو برقی بزرگ اسباب بازی خریده که متأسفانه نداده آقای فروشنده  امتحانش کنه و خراب از آب دراومده ... حالا امروز میخواد بره عوضش کنه .... امروز به سلامتی مرحله آخر آزمایش خانوم کوچولو رو بدیم به سلامتی تموم میشه ...


دیروز عصری با دخترم رفتیم بیرون و همسری نیومد ... توی یه خیابون کمربند نبسته بودم و دیدم افسر وایستاده ... اومدم کنار کمربند بستم وبا اینکه با ماشین جلویی فاصله داشتم نمیدونم چه طور شد که سپرش گرفت کنار ماشین و صدای مهیبی ایجاد کرد ... صاحبش همون جا بود ... اومد نگاه کرد و گفت چیزی نشده ... برو .. منم اومدم ولی یه کم کنار درب شاگرد رفته تو که همسری قراره ببره امروز بدون رنگ درش بیارن بیرون ...


منم شب به همسری یواش یواش گفتم ... کلا طاقت این طور چیزا رو نداره ... کلی عصبانی شد و بد اخلاقی کرد .... (حالا مثلا قول داده بود بد اخلاقی نکنه )..!!!!


دیروز هم سر قضیه تولد ناراحت بود و همش غر زد و بد اخلاقی کرد و ... یعنی آخر شب داشتم ازش دیوانه میشدم .. 

اصلا سر همین غرررررررررر زدن ها بود که رفتم بیرون هوای سرم عوض بشه ... که اینطوری شد ..


خیلی دوست داشتم برم کربلا که نشد ... 

خیلی دوست داشتم نی نی داشته باشم که اونم نشد و کلا نا امیدم ...


  • زهرا مهربون

مهد

سه شنبه, ۲۴ مهر ۱۳۹۷، ۱۱:۰۰ ق.ظ

خخخخخخخخخخخخخخخخخخخییییییلی عصبانی هستیم ...

احساس میکنم یه زن ناتوانی هستم که از حمایت از بچه ام هم برنمیام....


ماجرا از اونجا شروع شد که دخترم گفت : دو تا دوقلوهای مدیر مهد که امسال پیش دبستانی هستن خوراکی شو ازش گرفتن و گفتن برای خودمون و مامان بابامون..!!! و به دختر من هم چیزی از خوراکی خودش ندادن ...


خوب من خیلی عصبانی شدم و به دخترم گفتم که مامان جون آدم باید قوی باشه .. از حق خودش دفاع کنه .. و تو میتونستی بخشی از خوراکی ات رو اونم اگه خودت دوست داشتی و ازت اجازه گرفتن بهشون بدی و بقیه اش رو برای خودت نگه داری ...


این موند روی دلم ... مدیر مهدشون مدام علاقه مند به تعویض مربی هاست و با مربی های جدید مدام وسایل کیف دخترم جا میموند ... من تذکر میدادم و هیچ اتفاقی نمی افتاد و در نهایت شیشه آب بچه گم شد ...


تمام مدت تابستون هم بچه ها هیج جا اردو و پارک و تفریح نرفتن و همش توی مهد بودن چون مدیرشون به سلامتی بچه سومش رو به دنیا آورده بود ...!!!! (از این زاد و لد های بی تدبیر نفرت دارم)...


تا اینکه دیروز تماس گرفتم مهدشون و با مدیرشون صحبت کردم ولی به نظر خودم خیلی خوب موارد رو بهش گوشزد نکردم و اونم اشتباهاتش رو قبول نکرد (شاید چون خیلی با نرمی صحبت کردم اینطوری شد و باید با شدت بیشتری حرف میزدم ) ..در نهایت خیلی ناراحتم ...

حالا تصمیم دارم مهدش رو عوض کنم ... خودش تا حدودی به مهدش راضی هست ولی من پرسنل جدیدش خیلی به دلم نیست ...

یه مهد دیدم و یه روز هم رفت .. ولی خیلی خوشش نیومد .. حالا موندم بره مهد خودش ؟؟؟ ببرمش مهد جدید ؟؟؟ ولی خودم همش دارم حرص میخورم ... 


استخاره گرفتم خوب اومد ... همسری هم راضی هست برای تعویض مهدش ...


ولی خودم هنوز به تصمیم قاطع نرسیدم ..

  • زهرا مهربون

عینک

چهارشنبه, ۱۸ مهر ۱۳۹۷، ۱۰:۴۴ ق.ظ

خب این مدت اتفاقات زیادی افتاده ... کلی پرونده بررسی کردم ... تمام مردادماه که به دلیل گرمی هوا همکار ها ساعت یک و نیم تشریف می بردن من تا ساعت 4 و نیم و 5 اداره بودم و داشتم پرونده هام رو سر و سامون میدادم .... و اینقدر این کار خسته کننده و وقت گیر بود که حد و حساب نداشت ...

بعد از اون به اصرار همسری هتل اداره رو توی شمال رزرو کردم و با مامان و بابا هماهنگ کردم و رفتیم شمال ...دیگه هوا عاااااااااااااااااالی ... دریا آروم و گرمای هوا هم کاهش یافته بود .. هتل و پذیرایی و غذاهاش هم که حرف نداشت .... خدا رو شکر خوش گذشت ...


کلا مسافرت های شمال در اوایل مهرماه رو خیلی دوست دارم .. دیکه کلی دخترم شن بازی کرد و با همسری و بابا کلی شنا کردیم و مامان هم مدام شن گرم میداد روی پاهاش و مینشست لب ساحل و ما رو تماشا می کرد ...

بعد از اون با توجه به توصیه های بابا که برنج نگیر و بریم از آشناهای شهر خودمون بخریم من گوش ندادم و برنج خریدم ..!!!  والا... خو آدم رفته جایی که برنج کشور رو تولید میکنن اونوقت برنج نگیره ؟؟؟؟

دیگه سوغاتی هامون رو هم خریدیم و برگشتیم ... حسابی خستگی مون دراومد ...

مدتی بود از مهد دخترم ناراضی بودم ... رفتم و یه مهد جدید پیدا کردم و یه روز گذاشتمش خوشش نیومد و گفت میرم مهد خودم ... فرداش خانوم مربی مهد جدید تماس گرفت که چرا بچه رو نمیارین؟؟؟ ما دلمون براش تنگ شده !!!  مربی مهد خودش هم مدام تماس میگرفت که بچه کجاست؟؟؟ چرا نمیارین ؟؟؟
هیچی دیگه ما هم مونده بودیم چی کنیم ... که به مربی مهد جدیدش گفتم باید صبر کنم تا سر ماه تسویه کنم ... حالا یه دفترچه هم بهش دادن برای کارهای روزانه اش ... هر چی با دخترم صحبت کردم راضی نمیشه بره ... حالا باید برم دفترچه اش رو پس بدم .


چند روز پیش بردمش چکاپ سالانه چشمش ... دکترش گفت چشم چپش تغییر نکرده اما چشم راستش ضعیف شده و براش عینک نوشت ..
اولش خیلی غصه خوردم و اشک ریزانی هم راه انداختم ... ولی بعدش دیدم اشکالی نداره باید ازش خوب مواظبت کنم که چشم هاش خوب بشه.. اگر هم نشد انشالله بزرگتر شد عمل میکنه و خوب میشه ... 

جمعه شب گذشته خانواده همسری رو دعوت کردم شام ... براشون جوجه کباب و قورمه سبزی درست کردم ... 
خیلی بهشون خوش گذشت ... بعد از شام خواهر شوهری زحمت ظرف ها رو کشید و خودم هم تند تند خشک کردم  و گذاشتمشون سر جاش و آشپزخونه ام رو مرتب کردم که فرداش میان اداره خونم تمیز باشه ...

16 مهرماه روز جهانی کودک بابا اینا اومدن خونمون و شیرینی و هدیه برای دخترم آوردن ... دستشون درد نکنه خیلی سرافرازم میکنن ... 

دیگه اینکه به سلامتی بعد از 5 سال که TV مون به دیوار نصب بود براش میز خریدم و گذاشتیمش روی میز ... یه میز تلفن هر خریدیم ...

خواهر شوهری هم در شرف ازدواج هست ... البته به جز دختر و پسر و خانواده پسر حانواده همسری مخالف هستن .. همسری که به شدت مخالف هست ... و مخالفت خودش رو هم اعلام کرده و از الان گفته از بعد ها توی زندگیشون مشکل داشته باشن با من ارتباطی نداره ... 

و فعلا اینگونه هستیم ...


  • زهرا مهربون