کلبه عشق من و همسر آذریم

در اینجا روزانه های زندگی ام را می نویسم...

کلبه عشق من و همسر آذریم

در اینجا روزانه های زندگی ام را می نویسم...

در اینجا روزانه های زندگیم را می نویسم

آخرین مطالب
  • ۰۱/۰۸/۱۰
    قم

۷ مطلب در فروردين ۱۳۹۴ ثبت شده است

واکسن

يكشنبه, ۳۰ فروردين ۱۳۹۴، ۰۹:۳۳ ق.ظ

سه شنبه و چهارشنبه هفته پیش رو مرخصی گرفتم تا دخترم واکسن 18 ماهگیش رو بزنه...

سه شنبه صبح با همسری رفتیم بهداشت... دخترم همش شادی میکرد چون فکر میکرد داریم میریم گردش و اینطوری دل من رو آتیش میزد...

دختر عمه مامان واکسنش رو براش زد ... یکی به بازو و اون یکی به ران پا ... با قطره.. اینقدر گریه کرد که حال من داشت از غصه خراب میشد... آرومش کردیم و اومدیم.. توی ماشین یه کم شیر خورد و خوابید.. دکترش گفت: قد و وزن و دور و سر و .. هم عالیه...خدا رو شکر...(فقط بسسسسسسسسسسسسسیار بد غذا است)

اومدیم دم خونه دخترم مدام میرفت سمت خیابون و میگفت ده ده... ما هم رفتیم و فیلم گرفتیم با سیب زمینی و تخمه و برگشتیم خونه و از یک ساعت بعد تب و پادردش شروع شد.. همسری شیفت شب بود همش میگفت پاشو بریم خونه مامانت... منم نرفتم... گفتم مرخصی گرفتم که از بچم خودم مراقبت کنم... هر چهار ساعت دو برابر وزنش رو بهش استامینوفن میدادم ولی اصلا نمیتونست پاش رو حرکت بده و این براش خیلی سخت بود و مدام گریه میکرد... اگر هم توی خواب ناخوداگاه تکون میداد اینقدر درد داشت که بیدار میشد و گریه میکرد...

یعنی من تا صبح پلک روی هم نذاشتم... مدام در حال پاشوره و پایین آوردن تب بودم.. مدام چایی میخوردم... تلوزیون رو روی شبکه قرآن گذاشته بودم و قرآن هم میخوندم... برای رفع نگرانی همسری هم مدام گزارش لحظه به لحظه میدادم...

صبح همسری برام حلیم آورد... سریع خوردیم و من از بیهوش شدم... صبح هم حال دخترم خیلی خوب نبود.. برای همین همسری رو فرستارم براش شربت پروفن گرفت... یه کم بهش دادم بهتر شد... اصلا هم اجازه نمیداد کمپرس گرم و سرد براش بذارم..

ولی خداییش این 2 روزی که خوابیده بود... خونمون خیلی سوووووووووووت و کور بود.. یه جوری که من و همسری دلمون گرفته بود... و همش همسری به دخترم میگفت.. بابایی زود خوب شو ... پاشو بازی و شیطونی کن!!!

خدا رو شکر عصرش حالش بهتر شد و شام هم خونه مامان بودیم عمو بزرگم و یکی از نوه عمه هام با خانواده اش رو دعوت کرده بود.. منم یه بسته شکلات روبان خورده بزرگ براشون بردم.. کلی خوش گذشت ...دخترم چون حالش یه کم بهتر شده بود بازی میکرد...

پنج شنبه و جمعه هم به تمیزکاری و گشت و گذار گذشت... بالاخره با تلاش های فراوان همسری آسانسور ساختمان وصل شد و از این بابت من خیلی خوشحال شدم...جمعه هم یه سبد کوچولو با زیر انداز و چایی و میوه و تخمه برداشتیم و رفتیم پارک ... ولی چون هوا خیلی سرد بود زود اومدیم.. ولی دخترم یه کم سرفه میکنه که براش شربت سرماخوردگی کودکان گرفتم و بهش دادم که خدا رو شکر بهتره..

دیروز صبح همسری سر کار بود ... منم زود بیدار شدم و کارهام رو کردم و با دخترم رفتیم منتظر اتوبوس شدیم... یه کم دیر شد رفتم تاکسی بگیرم که دیدم خیلی گرون میگه... همون لحظه اتوبوس اومد و سوار شدم و یه خانوم زحمت کشید جاشو داد به من و سر کوچه مامانم پیاده شدم و دخترم رو تحویل دادم و با خواهرم که میرفت سر کار اومدم اداره... اینطوری هم صرفه جویی کردم و هم پول اضافه ندادم...

تمام مدت هم داشتم گزارشات کاری رئیس قبلی رو آماده میکردم تا بدم به رئیس جدید تا بدونه در دوره ریاست قبل چه کارهایی انجام شده و ایشون باید از این به بعد چه کارهایی انجام بدن... که رئیس جدید هم نیومد...!!!

بعد رفتم دخترم رو از خونه مامان بردارم ... خواهرم دیروز رفت کیش... مامان گفت به من گفته بیا با هم بریم ولی من گفتم نمیام ... نوه ام (دختر من) میمونه بی جا و مکان..منم گفتم خوب میرفتی منم میگفتم دوستم..(12 ساله با هم دوستیم) میومد ازش نگهداری میکرد... اینقدر مامان و بابا ناراحت شدن که حد نداشت.. گفتن جامعه خرابه نیارش تو خونت... و .... من با نظرشون مخالفم... امروز که به هم نرسیدیم... با هم زندگی کردیم و نون و نمک هم رو خوردیم.. نمیدونم والا...

اومدیم خونه و من برای شام سریع خورشت قیمه درست کردم و به کارهام رسیدم و همسری خوابید... بیدار که شد رفتیم بیرون... یه قابلمه و دو تا شیرجوش کوچیک داشتم که خراب شده بودن اونها رو دادم و به جاش یه تابه برای درست کردن تخم مرغ های همسری گرفتم و بعدش هم سیب زمینی و کاهو...

من نمیدونم چرا اینقدر مصرف سیب زمینی من بالاست ... مدام همسری در حال خرید سیب زمینی...

این چند روز فهمیدم خیلی از آدم های اطرافم کر بو هستن... یعنی بویی حس نمیکنن... تا الان دو مورد بوده که بعد از ساعت ناهار ارباب رجوع داشتم و غذام توش سیر داشته.. من معذرت خواهی کردم و اونا گفتن ما کر بو هستیم..!!!!

واااااااااااااااااااای این سیر های تازه چی میگن؟؟؟ من اصلا نمیتونم ازشون بگذرم...

امیدوارم همه شاد و موفق باشن.

  • زهرا مهربون

روز مادر

شنبه, ۲۲ فروردين ۱۳۹۴، ۱۲:۴۶ ب.ظ

میلاد باسعادت بانوی دو عالم حضرت فاطمه زهرا(س) و روز مادر بر همه مسلمانان و به ویژه مادران سرزمینم مبارک باد.

چهارشنبه از اداره رفتیم با همسری و دخترم بیرون و کلی خوش گذشت من سه تا  النگو های نازکمو دادم و همسری زحمت کشید پول گذاشت روش و برام دو تا النگوی پهن برداشت... از طرف دخترم هم برام لباس گرفت که خیلی خوشگل بود و باید بگم مدت ها بود آرزوی داشتنش رو داشتم...!!

شبش به همسری گفتم مامان اینا نیستن میخوان برن مسافرت.. زنگ بزن مامان خودت که فردا بریم دیدنشون... گفت:نه... ولشون کن دیدی که وقتی اومدن بازدید عیدمون حال خوبی نداشتن...؟؟

در واقع از شبی که میخواستیم فرداش بریم مسافرت و رفتیم خداحافظی حال خوبی نداشتن... روز عید که تماس گرفتیم برای تبریک سال نو حالشون بدتر بود... روزی که از مسافرت اومدیم و دعوت ناهارشون رو به دلیل غافلگیر شدن اونها و  عدم هماهنگی رد کردیم و عصر با مامانم اینا رفتیم حالشون خیلی بدتر بود و روزی که اومدن خونمون افتضاح بودن...

همسری گفت: من خانواده ام رو میشناسم نمیخواد بریم و من اصرررررررررررررررررررررررررررررررررار که باید بریم.. زشته...بعد از سه ساعت اصرررررررررررررررررررررار کردن همسری تماس گرفت و پدرشوهری با اوقات تلخی جواب داد و زود گفت شام مهمون داریم..!!!

همسری هم گفت ما عصر میخوایم بیایم...

5 شنبه عصر رفتیم خونشون... منم کادوی روز مادر و سوغاتی های مشهد و ... برده بودم.. پدرشوهر قهر کرده بود و رفته بود بیرون...!!! خواهر شوهر کوچیکه اصلا نیومد و مادر شوهر سرررررررررررررررررررررد و تا نشستیم شروع کرد به گله گذاری و توهین به همسر... من برام خیلی سخت بود... اولش سکوت کردم و مادرشوهر از سکوت من استفاده کرد و توهین هاش رو ادامه داد... همسری تنها بود... منم مودبانه ازش دفاع کردم.. این در حالی بود که مادرشوهر جیغ میکشید به من توهین میکرد و به همسری هم همینطور... ولی من مودبانه و با آرامش دفاع میکردم و میگفتم که اشباه میکنه و هر مورد رو با آرامش براش توضیح می دادم... بعد همسری دست منو گرفت و گفت بلند شو بریم... مادرشوهر چادر رو سرم پرت کرد به همراه کادوهام منم چادرم رو پوشیدم و کادوها رو برنداشتم و اومدم بیرون....

از این خوشحالم که توهین نکردم و با ادب و آرامش جوب دادم.. ولی اونچه که ناراحتم میکنه تمام محبت هایی که توی تمام سال های زندگیم نسبت بهشون داشتم... و همیشه در مقابلشون گذشت کردم..

همیشه از این اتفاقات زیاد میافتاد و بعد من همسری رو برمیداشتم میرفتیم دیدن شون و آشتی میکردیم...و دوباره احترام های من شرع میشد... چون اعتقاد دارم قهر کار خوبی نیست... کینه داشتن کار خوبی نیست و هر چی باشه بزرگتر هستن.. اما 5 شنبه از خواب بیدار شدم و متوجه شدم توهین ها و بی احترامی ها انگار تمومی نداره و تمام سال های زندگی ما برای اون ها تبدیل شده به یه زخم کهنه عفونی پر از چرکی که سر باز کرد و ماهیت واقعی شون رو نشون دادن..

یعنی این امر براشون جا افتاده که زهرا اهل قهر و دعوا نیست... بی احترامی نمیکنه...  هزاری ام سرش بیاریم باز دست پسرمون رو میگیره و میاد خونمون... کلا پیش هیچ کس هم غیبت ما رو نمیکنه پس ما هم هر طور دوست داریم رفتار کنیم...بی احترامی کنیم.. بد خلقی کنیم...و ..

ولی دیگه دوست دارم یه مدت ازشون دور باشم... همسری اون روز همش پشت من رو میگرفت و به من گفت زهرا دیگه حق نداری زنگ بزنی و بری... بهم گفت دست از خوار کردن خودت بردار... چرا اینقدر خودت رو پایین میگیری؟؟؟

هر وقت دلشون میخواست میومدن خونم... شام و نهارهای مفصل براشون درست میکردم... کادوهاشون سر جاش... عزت و احترام... توی فامیل بالا میبردمشون... نمیگم مجبور بودم.. خودم دوست داشتم برای خدا میکردم ...و برای احترامی که برای همسری قائل بودم.. ولی خیلی خورد شدم...یعنی فهمیدم اینا واقعا از من متنفر هستن... و من هر کاری هم بکنم نمیتونم این حس رو تغییر بدم... و دوست دارم ها و عروس خوبی هستی همه برای رسیدن به منافعشون هستش..

نمیدونم چرا دستم نمک نداره؟؟؟ من واگذارشون کردم به خدا..

تمام دوران بارداریم دم به دقیقه خونمون بودن... حتی آخرهاش هم مراعات نمیکردن و من همش پای گاز و سینگ بودم ... توی مهمونی هاشون پشتشون رو به من میکردن و من یادمه 7 ماهگیم توی مهمونی مادرشوهرم ظرف میشستم...

هیچ وقت توقعی ازشون نداشتم... هر وقت نوبت من بود قهر و دعوا هر وقت نوبت خودشون بود باید محبت میکردم..

البته همسری توی همه این سال ها پشتم بود و میگفت نککککککککککن..!! اینها لیاقت ندارن...

ولی من میگفتم نه... خدا رو خوش نمیاد خانوادت هستن امید دارن....

خودم هزار بار میگفتم بیاین سراغمون خونه پسرتونه...

ولی 5 شنبه دیدم نه..!!! این قصه سر داراز داره... دلم شکسته و خیلی ناراحتم...

دیگه این قسمت زندگیم هم وقتشه تموم بشه...خدا هم نگفته بشینید هر کس هر طور دوست داشت باهاتون رفتار کنه..

هر وقت یاد جملات و محتویات کلام مادرشوهر میوفتم سرم تیر میکشه.... خیلی سخته مدام توهین بشنوی و تحقیر بشی... از طرف آدم هایی که از لحاظ شخصیتی و اجتماعی خیلی ازت پایین تر هستن... ولی دیگه وقتشه از صرف توان و اعصاب و روانم توی این زمینه هم دست بردارم و تا یه مدتی بیخیالشون بشم....مگر اینکه خودشون متوجه اشتباهشون بشن عذرخواهی کنن..و واقعا دست از این کارهاشون بردارن..

تمام جمعه رو فکر کردم و امروز هم لابه لای کارهام یه ذره فکر میکنم.. حرص میخورم... اندکی چشمانم نم ناک میشه و بعد دوباره افکارم رو جمع انجام کارهام میکنم...

ولی دلم خیلی شکسته...

إِلَهِی وَ رَبِّی مَنْ لِی غَیْرُکَ أَسْأَلُهُ کَشْفَ ضُرِّی وَ النَّظَرَ فِی أَمْرِی‏


  • زهرا مهربون

تصمیم

سه شنبه, ۱۸ فروردين ۱۳۹۴، ۱۰:۴۵ ق.ظ

روز یکشنبه داشتم با یکی از دوستای دوران دانشجویی ام صحبت میکردم ... ایشون سال 90 ازدواج کرد و ما اکثر موارد راهکارهای موثر در همسرداری و روابط میان افراد مختلف به ویژه همسر و خانواده همسر رو بررسی کرده و موارد مناسب رو انتخاب و به کار میبریم..

اینطوری هم از تجارب هم استفاده میکنیم و هم از اشتباهاتمون درس میگیریم..

یه نکته که خیلی جالبه این بود که دوستم گفت: من تمام طول مدت تعطیلات نوروز رو روی خودم متمرکز شدم و از خودم مراقبت کردم که خدای نکرده حرف یا کار نامناسبی انجام ندم و نتایج خوبی رو هم به دست آوردم...

این حرف خیلی روی من تأثیر گذاشت..من دیروز به خودم قول دادم که من هم مواظب حرف ها و حرکات و فکرهام باشم و حتی در انتخاب کلمات مناسب دقت کنم.. سعی کنم عصبانی نشم.. افکار منفی رو از خودم دور کنم و در عوض انرژی مثبت به اطرافم بفرستم.. و دقیق و منظم باشم..

در طی این اقدام اولین کار این بود که دست از تنبلی بردارم به جای اینکه نمازم رو خونه بخونم ... اداره بخونم... علت اینکه من نمازم رو خونه میخوندم این بود که نمازخونه اداره کوچیکه و آقایون مدام در حال تردد هستن و گاها برخی نهارشون رو اونجا میل میکنن و چرتی هم میزنن و خانوم ها کمتر یا اصلا میرن نمازخونه و غالبا یا توی اتاقشون زیر انداز میاندازن و نماز میخونن یا مثل من میرن خونه..

بنابراین من دیروز با خودم گفتم لزومی نداره من به نفع آقایون کنار بکشم این همه مدت نمازم به آخر وقت بیافته چون اونها میخوان نماز بخونن و نهار بخورن و استراحت کنن... لذا رأس ساعت یک و نیم یعنی ابتدای شروع ساعت استراحت سریع رفتم نمازخونه و وضو گرفتم و قامت بستم و دیگه آقایون با دیدن کفش های زنانه  دم در نمازخونه داخل نیومدن و من با خیال راحت نمازم رو خوندم و شاد و سبکبال رفتم برای ناهار...

در دومین گام هزینه فرزند معنوی مو که 17 روز بود میخواستم پرداخت کنم و بالاخره دیروز به حساب واریز کردم و خیالم راحت شد..

بعد همش مواظب رفتار و حرکاتم و نوع کلمات و نحوه بیانشون بودم و انتقاداتم رو در غالب درد و دل و در لایه ای از تمجید از رفتارهای خوب طرف مقابلم و اشاره ای به نقاط ضعف بیان کردم و احساس کردم خیلی موثر بود..

همچنین سعی کردم دست از درست کردن غذاهای مفصل برای ناهار و شام بردارم و این غذاها رو اختصاص بدم به چند وعده در هفته تا  خودم خسته نشم و این خستگی روی رفتار و عملکردم تأثیر نذاره.. همسری بسیار استقبال کرد... لذا دیشب املت قارچ درست کردم و برای ناهار هم دم پختک گذاشتم...

تلفنمون هم بالاخره وصل شد...و من بسیار خرسند شدم...

شب ها شبکه قرآن یه برنامه های گفت و گوی خیلی جالبی داره ... یه وقت هایی که همسری سر کار باشه من این برنامه ها رو دنبال میکنم.. دیشب مهمان برنامه دارای مدرک پرفسوری در رشته شیمی بالینی بود و مطالب بسیار جالبی رو درباره آفرینش و عظمت خداوند و ... عنوان میکرد... من قبلا شنیده بودم که صدا باقی میمونه و دانشمندان در تلاش هستن تا صدای انسان های پیشین رو از کائنات دریافت کنند و این امر توسط دانشمندان مسلمان برای واقعه کربلا و شنیدن صدای امام حسین(ع) به شدت مورد توجه قرار گرفته بود...

اما ایشون دیشب اثبات کردن که صدا میمونه و من با خودم فکر کردم... الله اکبر.. چقدر زشته که صدای ما با این همه کلمات زشت و توهین و غیبت و حرف های بیهوده در کائنات باقی بمونه... پس باید خیلی مواظب کلاممون باشیم... حتی صدای ما و رفتار ما بر اشیاء پیرامون ما تأثیر میذاره .. مثلا در خونه ای که نوای قرآن در اون شنیده میشه و افراد خانواده با هم رفتارهای خوب دارن اشیاء هم تأثیر مثبت میپذیرن و به واسطه همین وقتی وارد این خونه ها میشیم حس آرامش در ما متبلور میشه اما در خونه هایی که خیلی موارد رعایت نمیشه در بدو ورود انسان حال خوبی نداره و احساس میکنه معذب هستش...

این مورد آخری رو من به وضوح احساس کردم.. در خونه هایی که افرادش متدین هستن و اهل حلال و حرام هستن احساس خوبی دارم اما در خونه هایی که رفتارهای نامناسب میان زن و شوهر و سایر افراد نامناسبه و فرد خمس مالش رو نمیده احساس تنش دارم ...

این آقای پروفسور 70 سالشون بود و گفتن: فرزندانم من 70 سال زندگی کردم بدانید که تا امروز هر چی کاشتم درو کردم... خوبی کردم خوبی دیدم و بدی کردم بدی دیدم پس در مقابل خداوند عصیان نکنید و فرمانبردارش باشید...

تمام این موارد دست به دست هم دادن تا از امروز بیشتر حواسم رو برای مراقبت از خودم جمع کنم...

یه برنامه هم باید برای خوندن نمازها و روزه های قضا بچینم... این یکی خیلی سخته... خدا خودش کمک کنه...

امیدوارم بتونم طوری زندگی و رفتار کنم که اون دنیا شرمنده مادرمون خانوم فاطمه زهرا(س) و آقامون امام زمان (عج) نشم...



  • زهرا مهربون

سیب زمینی

دوشنبه, ۱۷ فروردين ۱۳۹۴، ۰۸:۵۷ ق.ظ

دیروز رفتیم دخترم رو برداشتیم و رفتیم خونه... اینقدر سرم شلوغ بود که نتونستم ظرف های غذام رو اداره بشورم و بردمشون خونه... خیلی خوابم میومد...! دیدم همسری میز ناهارش رو جمع نکرده و ظرف های ناهارش رو نشسته و در حین گرم کردن غذا و کشیدن تو بشقاب تمام گاز رو کثیف کرده...

خیلی غمگین بهش گفتم: ببین امروز که خونه بودی همه جا نامرتب شده و با بی حالی رفتم سراغ گاز که تمیزش کنم... همسری سریع رفت میز و جمع کرد و ظرف هاش رو شست... !! منم ازش تشکر کردم.. بعد رو مبلی ها رو کشیدم که خیلی خوشگل شدن و رفتم یه ذره بخوابم که اینقدر دخترم سر و صدا کرد که حد نداشت...

اول همسری یه لیوان شکست...(این دومین لیوانی که در این هفته شکسته میشه) بهش گفتم سر ماه باید یه دست لیوان برام بخری!! ایشون هم پذیرفت...

بعد دخترم یه تزئینی  شکست و شنیدم که همسری گفت: مامان خیلی ناراحت میشه..!!! بعد دخترم همش اومده بود توی اتاق و منو صدا میکرد!!! هر چی همسری تلاش کرد ببرتش نرفت...!!!

بعد شروع کرد کشو ها و سبد نخ و سوزن و خالی کرد...

گلدون روی پاتختی رو برداشته بود و سعی میکرد کنار من بخوابونتش....

سرم داشت از درد میترکید .. دیدم فایده نداره بلند شدم اول یه چایی برای خودم ریختم و بعدش شوع کردم به گردگیری و جارو برقی کشیدن و طی کشیدن... اصلا دوست ندارم که دخترم از الان اینقدر از دستمال و شیشه پاکن و طی خوشش میاد و همش تلاش میکنه اونها رو به زور از دست من بگیره...

بعد به همسری پیشنهاد دادم برای شام سیب زمینی و تخم مرغ درست کنم که با استقبال فراوان روبرو شد..

منم بعد از پختن سیب زمینی و تخم مرغ ها اون ها رو با شورترشی و روغن حیوانی و سس تند به همراه نون سنگک تازه تزئین کردم که عاااااااااااااااالی شد.. بعد از شام و رفتن همسری سر کار دخترم رو حمام کردم ... تازگی ها پوشک اذیتش میکنه و دیشب زیر چسب هاش براش پودر بچه زدم تا آروم شد و خوابید... مای بیبی اصلا بهش نمیوفته و فقط مولفیکس براش استفاده میکنم.. که انگار به اون هم حساسیت گرفته...

میگن گرفتن پوشک بچه قبل از دو سالگی باعث میشه از لحاظ روحی بهش ضربه بخوره....

امروز هر کاری میکردم زود بیدار شدم نمیشد البته از 5 و نیم بیدار بودم ولی مثلا چایی درست کردم بعد خوابیدم.. همسری اومده یه کم دوباره خوابیدم... آخرش ساعت شد 7 و به زوووووووووووووور خودم رو از تخت جدا کردم و به کارهام رسیدم و اومدم اداره...

من دیگه دارم کمکی به دخترم شیر گاو میدم البته فرادما.. با یه دکتر عضو هیئت علمی دانشگاه علوم پزشکی صحبت کردم گفت گاوها به دلیل خوردن نان های کپک زده شیرهاشون همه دارای آلفاکتوس هست و با وارد شدن به بدن بچه های زیر دو سال در بدن ماندگار میشه و و در بزرگسالی و تولید نسل آینده به صورت مشکلات و بیماری های ژنتیکی بروز پیدا میکنه لذا به دخترم شیرهای فرادما بدم... (کلا کارش پژوهش در همین امور هست)..

خوب من دیگه برم به کارهام برسم..


  • زهرا مهربون

پسردایی

يكشنبه, ۱۶ فروردين ۱۳۹۴، ۰۳:۰۴ ب.ظ

دیروز بعد از اداره رفتم خونه مامان... همسری سر کار بود.. همه خوابیده بودن.. منم کنار دخترم خوابیدم یعنی از هوش رفتم... عصر همه بیدار شدیم و خواهرم هم اومد و بساط چایی و تعریف و شام پختن آغاز شد...

پسر دایی من 26 سالشه و مهندسه  و هم اکنون یه مغازه بزرررررررررررررررررگ باز کرده ... ایشون بسسسسیار خوشتیپ و بامرام هستش و یه دونه پسره و اهل کار به طوری که از بچگی در کنار درسش کار هم میکرد (البته احتیاج مالی نداشت) ولی دوست داشت روی پای خودش بایسته....

ایشون عاشق یه دختری شدن که 5 سال از خودشون بزرگتره... !!! هر چی بهش میگیم به دردت نمیخوره گوشش بدهکار نیست... تا اینکه دایی ایم اینا رفتن براش خواستگاری و خانواده دختر گفتن 350 سکه تمام بهار آزادی و خونه چندین خوابه میخوایم...!!!

من نمیدونم واقعا اون خانومه چی فکر کرده؟؟ این طفلک خیلی جوان هستش از کجا بیاره؟؟؟ ولی متأسفانه عقل و هوش از سر این پسر رفته و گوشش بدهکار نیست..

امیدوارم خدا مشکل همه جوان ها رو حل کنه.. گناه دارن... من موندم به اون خانوم ...؟؟؟ آخه با 31 سال سن این چه حرفیه؟؟؟ به نظرم فکر میکنه پسردایی ام بچه هستش .!!! ما خانوم ها تصورات نسبتا یکسانی در مورد آقایون داریم..به نظرم احساس کرده میتونه سر پسردایی ام رو گول بماله...شایدم دارم اشتباه میکنم ... آخه من خودم اصلا دوست نداشتم با مرد کوچیکتر از خودم ازدواج کنم ... از نظر روانشناسی و دینی هم همچین ازدواج هایی تأیید نشده.. چون اصولا خانوم ها زودتر به سن تکلیف و بلوغ میرسن و ذهنشون سریع تر رشد میکنه و این روند در مردها دیرتر اتفاق میافته لذا دخترها باید با پسرهای بزرگتر از خودشون ازدواج کنن تا به لحاظ فکری با هم تفاهم و هماهنگی بیشتری داشته باشن..

خدا خودش کمکش کنه...

دیروز برای پسردایی ام خیلی ناراحت شدم و کلی در این باره صحبت کردیم...همچنین مامانم کلی نصایح سودمند در زمینه شوهرداری به من ارائه نمودند که بس کارآمد بود...

همزمان شام خورشت بامیه درست کردیم و مامان بهم یه شیشه ترشی بادمجون شکم پر داد و بابا بهم بربری تازه برای صبحانه داد...

در این میان خواهر بزرگه رو مبلی هایی که قبل از عید خریده بودم رو دوخت و یه آهنگ خاطره انگیز دوران گذشته رو هم گوش کردیم...و بعد از شام همسری اومد دنبالم و رفتیم خونه...

نصاب آسانسور اومده بود و داشت کار میکرد و همسری هم رفت پیش اون و منم سریع کارهام و کردم و با دخترم خوابیدم..

امروز هم ساعت 6 بیدار شدم و صبحانه آماده کردم و دوش گرفتم و اومدم اداره..

رئیس جدید یه سر اومد و رفت و به همه اتاق ها سر زد و با همه صحبت کرد و تقریبا 45 دقیقه هم اتاق من بود و رفت... اصلا دل نشین نییییییییییییست....

یه جوریه... از اون آدم هاست که میخواد بگه مدیرهای قبلی کاری نکردن و فقط من هستم که کار بلدم..

به دلم ننشست...

امیدوارم هر چی خدا خودش صلاح میدونه پیش بیاد..


  • زهرا مهربون

سیزه بدر

شنبه, ۱۵ فروردين ۱۳۹۴، ۱۰:۰۱ ق.ظ

سیزه بدر با مامان اینا بودیم از اونجا که ما طبقه چهارم و تک واحدی هستیم و پشت بام برای ما محسوب میشه و چشم انداز فوق العاده ای داره قرار شد مراسم ناهار روی پشت بام ما ولی مهمون مامان اینا برگزار بشه... لذا بر خلاف اصرار من که دیگه ظرف  با خودتون نیارید... از شیر مرغ تا جون آدمیزاد و حتی قاشق و چنگال و نمکدان .... میوه و ... رو با خودشون آورده بودن که یه وقت من به زحمت نیافتم...!!! همسری سر کار بود و من خودم رفتم پشت بوم رو تمیز کردم و چادر رو زدم و همسری که اومد بساط جوجه برقرار شد و بعدش همسری با دوستاش رفت بیرون و منم با مامان اینا رفتیم یکی از شهرستان های اطراف و به حساب بابا خرید کردیم و من یه ظرف پایه دار فیروزه ای برای شیرینی یا شکلات خریدم به همراه خیار شور و شور ترشی (آخه کارخونه و دفتر فروشش اونجا بود) و شام رفتم خونه بابا و آخر شب بابا منو رسوند خونه و همسری ساعت 12 شب اومد...

دیروز رو هم سر کار نرفت و موند خونه... حالش خیلی خوب نبود.. منم برای شام ماکارونی و برای ناهار امروز خورشت کرفس درست کردم و توی ظرف غذای جدیدم ناهارم رو آوردم...

صبح هم با همکارها عید مبارکی کردیم و همه به ویژه آقایون کت و شلوارهای تازه شون رو پوشیدن و ادکلن زدن و حتی اخموهاشون هم خوش اخلاقن و میخندن... انشاءالله طی روزهای آتی این روال ادامه پیدا کنه.. من لباس های قبلی ام رو پوشیدم...

وااااااااااااااااااااااااای خدای من این بانوان روستایی ماشاءالله چقدر طلا دارن...!! دلم خواست...!! سیزده بدر همش داشتم به این فکر میکردم که اینها عقل دارن و پول هاشون رو طلا میخرن و ما عقل نداریم که پول هامون رو صرف خرید اجناس به درد نخور میکنیم...

لذا از امروز پس انداز برای پرداخت قرض ها و خرید طلا آغاز میشود...!!!

راستی به دلیل سرد بودن هوا من سبزه گره نزدم و ناخون هم نگرفتم... !!!


  • زهرا مهربون

عید

شنبه, ۱۵ فروردين ۱۳۹۴، ۰۹:۳۰ ق.ظ

26 اسفندماه ساعت 12 مرخصی گرفتم و رفتم آرایشگاه و موهام رو دو درجه روشن تر کردم که به نظر خودم و سایرین عاااااااااااااااااالی شد... بعد رفتم خونه و سر راه کلی تخمه و تنقلات گرفتم و شروع کردم به جمع کردن وسایل..

27 اسفندماه بعد از صرف صبحانه حرکت کردیم به سمت مشهد از سمت کویر... ناهار رو سمنان اکبر جوجه خوردیم و بعد به سفرمون ادامه دادیم..

من کارت مامانم رو گرفته بودم که اگر توی راه جا پیدا نکردیم برای خوابیدن بریم خانه معلم و .... توی مسیر هم چند باری آب معدنی و آب جوش گرفتیم و از دامغان هم پسته خریدیم... کنار جاده پسته هاشون رو با قیمت های متفاوت حراج گذاشته بودن و همین طور هندوانه... انگور ، انواع آلو ها و ترشیجات و ....

شب شاهرود خوابیدیم و صبح حرکت کردیم که بین راه تصادف شده بود و خیلی تأثر برانگیز بود... و ترافیک زیادی ایجاد کرده بود دلم برای هر دو تا خانواده خیلی سوخت.. طفلکی ها علاوه بر خسارت ماشین عیدشون هم خراب شده بود...

باد خیلی شدیدی میومد و میپیچید زیر ماشین و صدای زوزه ماندی رو تولید میکرد و از اونجا که همسری خیلی حساس هستش همش نگران بود تا اینکه نیشابور رفتیم مکانیکی و مکاشین بررسی شد و شد اون آقا سوارش شد و با خودمون چند تا خیابون رو دور زد و به همسری گفت ماشین مشکلی نداره ولی بابت همین بررسی ها 40 تومن از ما گرفت..!!! و شمارش رو هم داد که اگه یه وقت مشکلی داشتیم باهاش تماس بگیریم..

در این میان من و دخترم جلو نشسته بودیم که به دلیل شیطونی هاش ایشون رفتیم عقب ولی دوباره اومدیم جلو ... و من از دست هام فلج شده بودم و سرم به شدت درد میکرد...

البته برای دخترم هم سخت بود چون نباید به چیزی دست میزد... به زمین نباید دست میزد و فقط باید جاهایی که من ملافه و روزنامه انداخته بودم مینشست و مدام دست هاش رو میشستم....

ظهر رسیدیم مشهد و رفتیم هتل و اتاقمون و تحویل گرفتیم (به دلیل شلوغ بودن هتل ها و نبود جا این هتل غذا نداشت) لذا همسری غذا گرفت و بعد از کمی استراحت و دوش رفتیم حرم...

من از مغازه دارهایی که مدام میگن بفرمایید و به زور جلوی آدم رو میگیرن بدم میاد و معذب میشم... به ویژه عکاسی ها دیونمون کردن...

نمیدونم چرا تمام مسیر بی اختیار اشک هام میومد.. یه حال عجیبی داشتم... نمیتونم توصیفش کنم فقط میتونم بگم مثل یه دلتنگی خیلی زیاد بود و .... رفتیم داخل و زیارت کردیم البته دخترم مدام در حال حرکت بود و می رفت دنبال بچه ها و صدا می کرد نی نی ..!!! واسه همین از فرداش هر وقت میرفتیم حرم میدادمش دست باباش و خودم با خیال راحت میرفتم زیارت میکردم و دعا میخوندم....

روز عید دخترم رو حمام کردم و لباس های عیدش رو پوشیدم و با همسری رفتیم عکس سه تایی گرفتیم و دخترم هم  تنهایی سه تا عکس با لباس های خودش و لباس های محلی گرفت که خوشگل شدن...

شب هم گفتن قراره درهای حرم ساعت 11شب بسته بشه ... ما هم ساعت 8 رفتیم حرم... خیلی شلوغ یود و خیابون های اصلی و بسته بودن...توی حیاط نشستیم و دخترم خوابید و منم حسابی پیچوندمش که سرما نخوره.. برنامه هاشون خیلی خوب بود کلی دعا کردیم... بعد از سال تحویل برگشتیم هتل و خوابیدم و صبح به پدرمادرهامون زنگ زدیم و سال نو رو تبریک گفتیم...

یه قسمت هست تو حرم به نام حجیه که خانوادگیه.. شانس ما شب اول مردونه بود... شب دوم بسته بود... شب سوم هم تا من پیداش کردم و به همسری گفتم (تو حرم موبایل آنتن نمیداد) وقت نماز شد و درش رو بستن و این روال تا وقتی ما مشهد بودیم ادامه داشت و قسمت نشد با هم بریم اونجا...

عصر روز عید حضرت آقا تشریف آوردن مشهد و صف های طولانی خانم ها و آقایون برای رفتن به محل سخنرانی آقا تشکیل شد... و همه زائرین توی حیاط ها و رواق ها به سخرانی آقا گوش میدادن چون تلوزیون های بزرگ همه جا نصب شده بود و همه خیلی راحت میتونستن در هر جایی از حرم سخنرانی ها رو دنبال کنن...

یه روز هم رفتیم موزه که اینقدر دخترم از اینجا به اونجا رفت و مجبور بودیم بریم دنبالش فقط 4 تا سالن رو دیدم و بقیه سالن ها موند.. چون من از کمردرد و پادرد در حال موت بودم و برگشتیم...

در این بین برای خانواده هامون هم سوغاتی خریدیم... و من یه تسبیح کریستال آبی روشن کوچیک هم برای خودم گرفتم..

ناگفته نمونه که هر شب یه بند رخت لباس میشستم و خشک میکردم... اصلا دوست ندارم توی مسافرت لباس چرک جمع کنم و ببرم خونه...!!

وقتی دل سیر زیارت هامون رو کردیم راه افتادیم به سمت شمال و شب اول رو گرگان موندیم و فرداش هم بابلسر.. در بین مسیر از بهشهر هم گذشتیم که خیلی شهر خوشگل و بزرگیه و تا اون جایی که من میتونستم ببینم خونه های خوشگلی داره... و منظره های زیبا تا جایی که همسری چند تا عکس از طبیعت زیباش گرفت... ما از شهر ها به صورت عبوری رد میشدیم و فرصت نمیشد داخلشون بریم...

وای عاشق کته کتاب و ماست محلی و ... هستم...شب یه سوئیت لب ساحل گرفتیم و از ظهر تا شب تو ساحل بودیم البته خیلی سرد بود ولی دیدن دریا توی هر فصلی آدم رو شاد میکنه.. ناهار هم جوجه و کته کباب و ماست محلی خوردیم که عااااالی بود... بابلسر رفتیم بازار ماهی فروش ها و من یه کلمن کوچیک گرفتم و ماهی سفید خریدیم.... وای آقای یخ فروش به ما یخ نداد..!!! گفت برام صرف نمیکنه...!!! بعد هم زیتون پرورده و کلوچه و ... فقط دلم از این میسوزه که یه ظرف هایی بود پر فلفل قرمز گفتم برام بذاره ولی خانومه یادش رفت و منم حواسم نشد... 

و سپس از جاده هزار برگشتیم و همسری از برف های کنار جاده پر کرد تو پلاستیک و گذاشت روی ماهی ها ....ناهار هم باز کته کباب و جوهج و ماست محلی... انگاری هر چی میخوردم باز دلم میخواست... خیلی خوشمزه درست میکنن... ماست های محلی شون مرده رو زنده میکنه...!!!

دوغ آبعلی هم گرفتیم با لواشک و ... جاده هزار هم سه تا ماشین به هم خورده بودن که اون هم صحنه ناراحت کننده ای بود و ترافیک خیلی سنگینی رو ایجاد کرده بود....و خدا رو شکر ما صحیح و سالم برگشتیم...

چهارشنبه رفتیم دیدن خانواده من و عیدی گرفتیم و سوغاتی دادیم و ناهار هم اونجا بودیم و عصرش با بابا و مامانم رفتیم خونه مادرشوهری(وقتی ما مسارفت بودیم اونا رفته بودن دیدن خانواده من).. و بعدش مادربزرگ همسری و شام هم رفتیم خونه مادرشوهر... و فرداش مادرشوهری اینا رفتن مسافرت... ( به دلیل چشم و هم چشمی فراوان با ما....)...!!!

شنبه 8 فروردین ماه شیفت کاریم بود که اومدم اداره و امروز هم بعد از اینکه روزهای متوالی ساعت 10 و 11 از خواب بیدار شدم... ساعت 6 بیدار شدم وبه موقع سر کار اومدم...!!!

توی این مسافرت دخترم یه دل سیر من و باباش رو دید...!!! اینقدر دلم براش تنگ شده که حد نداره... خیییییییییییییییییییییییییییییییلی دوستش دارم....

خدا رو شکر به دلیل رعایت فراوان مسائل بهداشتی و راهنمایی و رانندگی هیچ کدوممون مریض نشدیم و همسری جریمه نشد و بعد از برگشتن از مسافرت هم همه وسایل رو شستم...

توی این سفر همسری خیلی زحمت کشید و کلی خسته شد و من هم هیچ گونه اسرافی نکردم و حتی یک جفت جوراب هم برای خودم نگرفتم...(که با اخلاقی که از خودم سراغ دارم بییییییییی

نظیره)...!!!!

فقط باید برای سفرهای آینده باربند بگیریم و من چمدون بزرگ رو با خودم نیارم...(همسری طفلک خیلی سختش بود)...!!

من هر دو تا چمدون های عروسیم خیلی بزرگه... واسه همین یه روز که با همسری رفته بودیم خرید همسری برام یه کیف مشکی خوشگل خرید و من هم یه ساک کوچیک مسافرتی به مبلغ 15 تومن که واقعا نسبت به قیمتش بزرگ و جادار و مقاومه رو برداشتم...

امیدوارم سال 1394 برای همه سالی سرشار از سلامتی و شادی و معرفت باشه...


  • زهرا مهربون