کلبه عشق من و همسر آذریم

در اینجا روزانه های زندگی ام را می نویسم...

کلبه عشق من و همسر آذریم

در اینجا روزانه های زندگی ام را می نویسم...

در اینجا روزانه های زندگیم را می نویسم

آخرین مطالب
  • ۰۱/۰۸/۱۰
    قم

۴ مطلب در شهریور ۱۳۹۳ ثبت شده است

ماموریت

دوشنبه, ۳۱ شهریور ۱۳۹۳، ۱۲:۴۱ ب.ظ

همسری اولش خیلی رفتارهای بدی داشت ولی در نهایت روزهای آخر مدام اظهار بیقراری و بی تابی میکرد تا جایی که برام شعرهای عاشقونه خوند و حتی قطره های اشکی نیز در فراغ من ریخت.. و اینها برای من رفتن تا اوج بود .. چون میدیدم همسر سرد و مغرورم انگار دوستم داره!!!!

  • زهرا مهربون

مسافرت

چهارشنبه, ۱۹ شهریور ۱۳۹۳، ۱۱:۲۷ ق.ظ

روز سه شنبه رفتم خونه و به سرعت وسایلامون رو جمع کردم.. همسری سینه مرغ گرفته بود که خورد کرده و در مواد جوجه خوابوندمشون سیخ و منقل و زغال و چای و .. رو برداشتم با پتو و بالش و ملافه هامون.. (من نمیتونم رو بالش و پتوی هتل ها و مراکز اقامتی بخوابم.. دلم نمیکشه..

  • زهرا مهربون

تازگی

دوشنبه, ۱۰ شهریور ۱۳۹۳، ۰۲:۲۳ ب.ظ

نزدیک به 5 روزه که دارم یه حس تازه و عجیب و تجربه می کنم ...حسی که سال ها بود فراموش شده بود با درست بودن یا غلط بودنش کاری ندارم اونچه اهمیت داره احساس تازه شدن بعد از چندین سال فرسودگیه.. احساس میکنم دوباره برگشتم به سال ها پیش.. خوبه این احساس رو که سال هاست نداشتم و همسری هم برای بودنش هیچ تلاشی نکرد رو دوست دارم..

آخر هفته میریم مسافرت.. امیدوارم سفر خوبی باشه.. من و تعطیلات و خانواده و حس های جدیدی که دلم رو میلرزونه.. این حس اینقدر خوبه که منی که دیگه از اندامم تا حدودی دست کشیده بودم و برام مهم نبود توی دو هفته 3 کیلو کم کردم و این یعنی همه چیز تا حدودی خوبه..

به قول پری.. بازوانی میخواهم که تنگ دربرم گیرند.. اما نه هر بازوانی.. فقط حصار آغوش تو !!

البته شاید مادرشوهر هم یک روز به ما ملحق شوند.. البته من خیلی حساسیت نشون ندادم..

نمیخوام چیزی با خودم ببرم فقط لباس و یه وعده جوجه .. دلم میخواد همونجا تازه خوری کنم.. دلم میخواد این چهار روز فقط فقط فقط لذت ببرم.. همین و بس..

سفارش همسری هم برای جا به جایی در اداره انجام شد اما هنوز نتیجه معلوم نیست.. لطفا دعا کنید..

منم اتاقم رو عوض کردم و به واحد دیگه ای منتقل شدم که عالی و بسیار ساکته اتاقم رو دوست دارم..

دخترم چند روز پیش که رفتیم بیرون پوستش با آفتاب حساسیت گرفت و کهیر پاشید که با دو تا دکتر عوض کردن و مصرف دارو رو به بهبودیه..

دلم یک مزرعه میخواهد.. یک تو.. یک من.. و هوایی که آکنده با عطر نفس های تو باشد..


  • زهرا مهربون

نا آرامی

چهارشنبه, ۵ شهریور ۱۳۹۳، ۰۱:۰۳ ب.ظ

روزها تکراری میگذرن و من در تعجبم از این همه یکنواختی که دارم تجربه میکنم البته شلوغی روزها و تکاپوی من برای رسیدن به کارهام سر جاشه ولی همه چیز تکراریه و من اصلا حس و حال ندارم.. دلم یه سفر عالی میخواد و حالا که داره جور میشه حسش نیست برم.. چند وقته میخوام برم خرید حسش نیست.. حتی حس آرایشگاه رفتن و رسیدن به خودم رو ندارم.. صد ساله میخوام ناخون هام رو سوهان بکشم هنوز حسش نیومده..با همسری که من دارم و ضد حال های روزانش دیگه جونی برام باقی نمیمونه.. پریشب در حالی که داشتیم خاطراتمون رو مرور میکردیم بازم یه افاضاتی فرمودن که درست رو اعصاب من بود و من به قدری ناراحت شدم که دیگه باهاش صحبت نکردم و حتی حس شام درست کردنم هم از بین رفت و ایشون بدون غذا رفتن سر کار.. منم کارهامو کردم و خوابیدم..بعد اسمس داد من فقط حرف زدم چرا ناراحت شدی؟؟ ؟؟!!!!! منم براش نوشتم به شرافتم توهین میکنی و زیر سوال میبری انتظار داری برای بار هزارم چه کار کنم؟؟؟ همش توهم فانتزی در مورد برخی مسائل میزنه.. دیروز تا غروب خونه مامان بودم..قرار بود برای اداره مهمون بیاد و چون همکارا ماموریت هستن این وظیفه خطیر بر عهده من گذاشته شد.. منم صبح رفتم میوه و آب معدنی خریدم..گذاشتم یخچال و به مهمانسرا هم سر زدم.. همه چیز عالی بود .. بالاخره بعد از سه ساعت تأخیر میهمان ها نزول اجلال نمودن منم با همسری واحد رو تحویل دادیم و رفتیم خونه .. همسری سر راه برا شام فیله سوخاری محبوبم رو خرید و رفتیم پارک خوردیم.. بعد هم رفتیم خونه سریع یه دوش گرفتم و به دخترم رسیدم و خوابیدم.. اما با همسری خیلی سرد رفتار کردم.. قراره سفارشش رو بکنیم جاش تو ادارشون عوض بشه.. اینقدر نظر میده راجبش که کلافمون کرده.. بهش میگم تو راحت برخورد کن کارت نباشه تا ما کارمون رو بکنیم.. همش میگه کی قراره سفارش کنه؟ چه جوری؟ چی میگه؟ من کوچیک نشم؟ غرورم خورد نشه؟ حتما سفارش کننده دارای مقام بلند مرتبه ای باشه؟؟یعنی هم خدا رو میخواد هم خرما رو ... یعنی روانی شدم از دستش.. دوست دارم برم تنها یه جای دور با دخترم که روح و روانم آسایش پیدا کنه.. خسته شدم از این زندگی..خسته شدم از بس باید هر روزم رو با آدمی سر کنم که توان زندگی و روحیه ام رو ازم گرفته و میگیره..


  • زهرا مهربون