کلبه عشق من و همسر آذریم

در اینجا روزانه های زندگی ام را می نویسم...

کلبه عشق من و همسر آذریم

در اینجا روزانه های زندگی ام را می نویسم...

در اینجا روزانه های زندگیم را می نویسم

آخرین مطالب
  • ۰۱/۰۸/۱۰
    قم

۳ مطلب در دی ۱۳۹۳ ثبت شده است

سه روز دیگه

دوشنبه, ۲۹ دی ۱۳۹۳، ۱۲:۲۹ ب.ظ

دیروز که رفتم خونه دخترم تو ماشین خوابش برد... منم رفتم سراغ تمیز کردن خونه رفتم و حسابی سابیدم و لباس های دخترم رو شستم و شامم هم درست کردم که خانوم بیدار شدن و مثل همیشه همش از پای من میگرفت که نرم جایی!! اصلا نمیذاره حتی برم آشپزخونه... همش دنبالمه و مدام هم با دستش اطراف رو نشون میده و میگه نی نی .... یعنی اونها رو بده به من!!! اگر کتاب بخونم میاد و یه کاری میکنه من به اون توجه کنم.. باید براش بیشتر وقت بذارم..

دیشب همسری زنگ زد به خریدار خونمون ازش تا 10 بهمن مهلت خواست که گفت نه...!!!  ما 20 عروسیمونه...من خونه مو 5 می خوام... حالا من باید تا روز جمعه اسباب کشی کنم... یعنی فاجعه...

  • زهرا مهربون

رئیس

يكشنبه, ۲۸ دی ۱۳۹۳، ۰۲:۵۹ ب.ظ

رئیس خوب و مهربان ما امروز یه پست خلیل عااااااالی گرفت و دیگه مدت زیادی پیش ما نمیمونه...و من بسیار ناراحتم...حالا باید کارها رو جمع و جور کنیم و منتظر رئیس جدید باشیم و این بسیار غم انگیزه... امیدوارم رئیس خوبی برامون بیاد که هم مهربون باشه هم با فهم و درک...

دیگه اینکه خیلی دلم گرفته و هر کاری هم میکنم اصلا باز نمیشه... یه عالمه هم کار مونده دارم که باید با دستور رئیس انجام بشه و ایشون خیلی سرشون شلوغه و کارها روی هم انباشته شده...

مامانم میگه من برای اسباب کشی خونه جدیدت نمیام حال روحی مساعدی ندارم.. گفتم باشه عزیزم نیا مادر شوهرم اینا هستن..اصلا شایدم به اونها هم نگفتم و خودمون دو تا اسباب کشی کردیم... باید در موردش فکر کنم...

پنج شنبه مادرشوهرم زنگ زد حالمو پرسید و گفت دلم براتون تنگ شده ... منم برای جمعه ناهار دعوتسون کردم به صرف زرشک پلو با مرغ که عااااالی شده بود به طوری که اصلا غذا نموند... بعد هم ظرف ها رو شستم و خشک کردم و آشپزخونه رو مرتب کردم و بعد از صرف چای و میوه پدرشوهری پیشنهاد داد بریم خونمون رو ببینیم.. ما هم شال و کلاه کردیم و رفتیم...مادرشوهرم تاخحالا خونهمون رو ندیده بود و بسیار خوشحال شد و گفت عااااااااااااااااااااااااالیه.. بعد هم گفت.. عروس گلم خونه شما خونه امیدمونه و کلی دعامون کرد....

دیروز هم سفارش و قیمت پرده رو تموم کردیم با همسری.. یه خورده هم بد اخلاقی کردیم و من هوس جیگر کردم همسری برام خرید و بعدش رفتم خونه مامانم همسری هم رفت سر ساختمون و شب اومد دنبالمون و رفتیم خونه و شام خوردیم و خوابیدم.. اینقدر خسته بودم که آشپزخونه ام همینطوری مونده امروز باید یه تمیزکاری حسابی بکنم...لباس های دخترم هم باید بشورم... اصلا هم درس نخوندم..

فقط امیداورم به این زودی ها اداره ازمون امتحان نگیره...




  • زهرا مهربون

15 ماهگی

چهارشنبه, ۲۴ دی ۱۳۹۳، ۰۳:۰۲ ب.ظ

دخترم 15 ماهگیش رو فردا تموم میکنه و شکر خدا وارد 16 ماهگیش میشه... الان به خوبی میتونه راه بره.. خیلی خانوم و با فهم شده.. حرف ها شو میتونم بفهمم و وقتی من و پدرش رو مامان و بابا صدا میکنه میخوایم از شادی از هوش بریم...

  • زهرا مهربون