مامانم اینا
سه شنبه بعد از اداره رفتیم و از این دیوارپوش های طرح سنگ خریدیم برای آشپزخونه که همسری از رنگ کاشی هاش خوشش نمیومد... بعد رفتیم دنبال دخترم و رفتیم خونه و شروع کردیم به چسبوندن.. منم کم کم مقدمات ناهار فردا و ... رو آماده کردم ... مبلمان و عسلی ها رو دستمال کشیدم و جارو برقی کشیدم...فردا صبحش به بقیه کارها رسیدم و مرغ و پختم و بادمجون ها رو سرخ کردم و دوش گرفتم... و رفتیم راهپیمایی که بسیار عالی و پرشور بوذ ولی از اونجا که بارون میبارید حسابی گلی شدیم... برگشتیم ناهار آماده بود و مرغ ها پخته شده بودن و بادمجون جا افتاده بود سریع برنجم رو که از قبل خیس کرده بودم و آبکش کردم و با ته دیگ سیب زمینی گذاشتم دم بیافته... میز رو چیدم و همه چیز آماده بود که مامان اینا اومدن... برای دخترم و من کلی چیزای خوشگل آورده بودن... مامان و بابا برای دخترم بافت قرمز و برای من النگو و خواهرهام هم کریستال و لباس مجلسی برای من و پول و یه لباس خوشگل عشایری (مربوط به ایل قشقایی برای دخترم) آوردن... روز خوبی بود و خوش گذشت.. بعد ظهر هم پدر شوهری که دلش تنگ شده بود خودش تنها اومد خونمون که مامان اینا هم اونجا بودن... من و خواهرم هم تمام ظرف ها رو شستیم و خشک کردیم و چیدیم سر جاش و آشپزخونه مرتب شد...
امروز هم صبح پاشدم خونه رو مرتب کردم... به نظرم خونه باید همیشه مرتب و منظم و تمیز باشه چون اولا فرشته ها تو خونه هستن و ثانیا اگر مهمون سرزده بیاد خونه مرتبه و ثالثا مهم ترین دلیلم اینکه که شاید آدم رفت بیرون و عمرش تموم شد و دیگه برنگشت... خونه شلخته و نامرتب نباشه... بعد آماده شدم و دخترم بردم خونه مامان و اومدم اداره...امروز شیفت اداری ام هست با همکارهای سایر حوزه ها... منتظر رئیس هستیم و تا الان تشریف نیاوردن... هم اکنون دوست و همکار سابقم تماس گرفت که اگر کاری ندارم بیاد بهم سر بزنه... منم گفتم اداره هستم کارم تموم شد میرم دخترم و برمی دارم یه جا با هم قرار میذاریم و میریم خونه ما... ناهار هم مهمون من... گفت نه... تخم مرغ میخوریم.. منم گفتم اصلللللللللللللللللللللا ساندویچ بخوریم....!!!
رئیس محترم تشریف آوردن ولی ارباب رجوع دارن و تا الان من نشستم... گزارشاتم رو تحویل بدم...
امیدوارم زود کارم تموم بشه برم به دوستم برسم...
- ۹۳/۱۱/۲۳