کلبه عشق من و همسر آذریم

در اینجا روزانه های زندگی ام را می نویسم...

کلبه عشق من و همسر آذریم

در اینجا روزانه های زندگی ام را می نویسم...

در اینجا روزانه های زندگیم را می نویسم

آخرین مطالب
  • ۰۱/۰۸/۱۰
    قم

مامان

سه شنبه, ۱۰ خرداد ۱۴۰۱، ۰۲:۳۴ ب.ظ

مامان این روزهاخیلی ناراحت و عصبی شده و همش سر کوچک ترین چیزی نارحتی میکنه و اعصاب خوردی راه می اندازه و میره میخوابه..

یه کم هم فراموشکار شده و یادش میره هر چیزی رو کجا گذاشته یا اینکه یادش نمیاد چی گفته یا کی تماس گرفته و.. بردیمش دکتر مغز و اعصاب و دارو گرفت با یه تعداد داروی افسردگی ولی متاسفانه لج بازی می کنه و دارو هاش رو نمیخوره یا اینکه میگه یادم رفت یا فردا میخورم و این روال ادامه داره...

 

از طرف دیگه بهش میگم یه دفترچه بزار و هر چی میشه رو توش بنویس تا یادت نره .. همش میگه میخوام اینکار رو انجام بدم ولی انجام نمیده .. هم خودش کلافه شده هم ما ..

 

از طرفی هم خواهرم با این رفتارهای مامان خسته شده و دیگه کشش نداره همین باعث شده مدام با هم سر هر موضوع کوچیکی دعوا میکنن...

و این طوری بود که ما تصمیم گرفتیم مامان و بابا رو بفرستیم مسافرت  تا هوای سرشون عوض بشه و یه کم استراحت کنن و خواهرم هم یه مدت آرامش داشته باشه و اینطوری شد که براشون بلیط و هتل رزرو کردیم.

 

قبل از عید مامان افتادگی پلک شدید داشت طوری که چشم هاش خسته میشد و در نهایت چشمش تار می شد و سطوح و تشخیص نمیداد و  زمین میخورد. پلکش رو عمل کرد. دکترش یه سری پمادهای موضعی براش تجویز کرده بود که به پلکش بماله یه روز بعدازظهر با من تماس گرفت که یه ذره از پماد پریده توی چشمم و هیچ جا رو نمیبینم خواهرم سریعا رسونده بودش دکتر و دارو بهش داده بود اما غافل از اینکه چشم خونریزی کرده ...

 

ما هم از همه جا بی خبر در حال انجام تدارکات سفر بودیم تا اینکه مامان گفت من خوب نشدم و خوب نمیبینم و اینطوری دوباره بردیمش پیش متخصص چشم و معاینه کرد و گفت چشم خونریزی کرده و اگر توی هواپیما سوار بشه احتمال پاره شدن رگ ها و نابینایی رو به همراه داره و اینگونه بود که مکافات آغاز گردید.

 

اینطوری شد که کلی ضرر خوردیم سر کنسل کردن هتل و هواپیما و دکتر و درمان آغاز شد 

و حالا براش نوبت عمل زدن..

دیروز هم من و همسری مامان و بابا رو بردیم بیمارستان قلب چون بابا فشارش افتاده پایین و مامان هم مدام بی حال بود با تعرق شدید. دیگه نوار قلب و فشار خون و ویزیت دکتر و .. برگشتیم خونه ..

 

حالا قرار شده خواهرم یه مدت از مامان و بابا جدا زندگی کنه و مستقل بشه تا هم خودش راحت باشه و هم مامان دیگه دچار تنش نشه تا ببینیم خدا چی میخواد..

 

از احوالات خودم فردا دخترم آخرین امتحانش رو میده و راحت میشیم ..

با دخترم کلاس ورزش میریم و کلی تو روحیه مون تأثیر داره .. البته کلاس نقاشی هم میره .. چرتکه شو دیگه تموم کرده و دیگه نمیره..

 

اینقدر کار خونه و اداره زیاد شده که حد و حساب نداره .. دخترم هم گاهی کمک میکنه و گاهی نه.. خانم خدمتکار هم گاهی میاد و میره ولی در نهایت حجم کارها روی دوش خودم هست.

 

دلم روزهای طولانی بی خیالی و سرخوشی و بی دغدغه ای می خواد.. دلم یه استراحت طولانی بدون هیچ نگرانی و کار مونده ای میخواد..
انشالله خدا قسمت کنه بعد از عمل چشم مامان و بهبودی اش بریم مسافرت..

 

  • زهرا مهربون

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">