کلبه عشق من و همسر آذریم

در اینجا روزانه های زندگی ام را می نویسم...

کلبه عشق من و همسر آذریم

در اینجا روزانه های زندگی ام را می نویسم...

در اینجا روزانه های زندگیم را می نویسم

آخرین مطالب
  • ۰۱/۰۸/۱۰
    قم

۲ مطلب در مهر ۱۳۹۴ ثبت شده است

سوغاتی

سه شنبه, ۲۸ مهر ۱۳۹۴، ۰۳:۵۳ ب.ظ

السلام علیکم یااباصالح المهدى (عج)السلام علیک یاامین الله فى ارض وحجته على عباده(یاصاحب الزمان آجرک الله)ماه محرم بر شما وعاشقان حسین تسلیت باد
آبروی حسین به کهکشان می ارزد ، یک موی حسین بر دو جهان می ارزد ، گفتم که بگو بهشت را قیمت چیست ، گفتا که حسین بیش از آن می ارزد..


خوب دوشنبه هفته گذشته سریع رفتم خونه و دوش گرفتم و آماده شدیم و رفتیم جشن نامزدی دختر عمه همسری ... خیلی خوش گذشت...

کلی رقصیدیم.. مادرشوهری همش با من میرقصید و همه میگفتن خوووووووووووووش به حالتون چه عروس و مادر شوهر خوبی هستید و چه روابط خوبی با هم دارید...!!!!


خلاصه سر عقد با هماهنگی خواهر شوهری و عروس عموها و دختر عموی همسری همه کادوی نقدی یکسان به عروس خانوم دادیم... برای شام هم لباس عوض کردیم و بعد از شام سریع رفتیم دنبال دخترم و رفتیم خونه...

سه شنبه و چهارشنبه مدام به پرو لباس و کارهای زیاد اداره گذشت...

چهارشنبه تا ساعت 5 اداره بودم و بعدش سریع رفتم خونه مامان پرو لباس و به سلامتی ساعت 7 رسیدم خونه..

پنج شنبه هم از 8 اداره بودم و منتظر بودم جلسه ساعت 9 تشکیل بشه در حالی که رئیس محترم به همه مدعوین پیامک زده بود جلسه ساعت 10 هست...!!!

بعضی ها اومدن و برگشتن و بالاخره با هزار بدبختی همه تشریف آوردن و جلسه برگزار شد و من ساعت 1 تشریف بردم خونه برای ناهار هم کباب و بال کبابی و زرشک پلو با مرغ خریدم... این در حالی بود که سرماخوردگی شدید هم داشتم و الان هم دارم... یک هفته تمام کار و مهمونی خیلی بهم فشار آورده بود...

یه ساعت دراز کشیدم و پاشدم رفتم خونه مامان لباسم و تحویل گرفتم با دامن دخترم و ساعت 6 رسیدم خونه...

سریع دوش گرفتم و آماده شدیم و رفتیم... سالن سرد بود منم پارچه عروسی ام رو بعد از سال ها مدل دکولته دوخته بودم...بدتر حالم خراب شد ولی بسیار خوش گذشت...

فردا جمعه خواستم استراحت کنم که پدرشوهری تماس گرفت برای ناهار بریم... حاضر شدیم و رفتیم و بعد از ناهار عمه و دختر عمه همسری رفتن شهرشون و مادرشوهری چمدون سوغاتی ها رو باز کرد: و اینگونه بود که من هرچی رو میگفتم قشنگه پدرشوهر میگفت: بردار...!!!

برای من و همسری و دخترم خیلی سوغاتی آورده بود... تازه مادرشوهری گفت: میبرمت بازار برات به میل خودت لباس میخرم... که البته من قبول نکردم...

بعد از شام اومدیم خونه و به کارهام رسیدم و خوابیدم..

دیروز هم خریدهای ضروری خونه رو انجام دادم و خدماتی مون رو فرستادم از نونوایی دم اداره برام نون خرید که خیلی خوب بود..بعدشم یه قابلمه کوچیک خوشگل، یه لیوان برای چایی اداره ام و یه سس خوری (دخترم شکسته بود) چند دست لباس تو خونگی برای دخترم.. یه بوت خوشگل برای همسری با یه دونه کیف اداری برای خودم خریدم..

دیشب بابا اومد دنبالم و با دخترم رفتیم هیئت خیلی عااااااااااااااااااااااالی بود... عاشق محرم و امام حسین (ع) هستم...

امشب هم خونه دوست بابا هیئت دعوتیم بسیار خانواده ساده و با ایمانی هستن...

البته امشب خواهری هم نذر داره و منم یه مبلغ ناچیزی توی نذرش شریک شدم...

التماس دعا



  • زهرا مهربون

پدرشوهری آمد

يكشنبه, ۱۹ مهر ۱۳۹۴، ۱۰:۵۳ ق.ظ

خوب تا اونجا گفتم که قرار شد مادرشوهری بیاد خونه مامانم که دعوتشون کرده بود... بله اومد و ما هم شیرینی گرفتیم و مادرشوهری هم شکلات و رفتیم و بسیییییییییییار خوش گذشت...

مامان براشون سنگ تموم گذاشته بود .... شب خوبی بود..


فرداش که عید قربان بود مامان اینا قربونی داشتن و منم پولی که نذر داشتم رو داده بودم بذارن روی قربونی شون ... دخترم تمام مدت توی حیاط بود و بازی می کرد و با دقت تمام چشم از قصاب ها بر نمیداشت... مامان سهم گوشتم که پولش رو داده بودم داد که به هر کس دلم میخواد بدم...و برای خودم و مادرشوهری و مادربزرگ همسری هم جداگانه گوشت داد... عصرش رفتیم خونه دختر عمه ام که عمل کرده بود احوال پرسی کردیم و بعدش بابا هندونه خرید و به منم داد و سر راه رسوندم خونه ...

 چهارشنبه  شب دو هفته قبل من هم مادرشوهری رو دعوتشون کردم و براشون خورشت قیمه با گراتین بادمجون درست کردم که عاااااااااااااااااالی شد و کلی خوششون اومد..

بعدشم همش کارهای اداره رو انجام دادم و از کارگاه های آموزشی بازدید کردم و اینقدر سرم شلوغ بود و هست که حد نداره...

چهارشنبه شب گذشته رفتیم خونه مادرشوهری که کمک کنیم برای اومدن پدرشوهری... همه اونجا بودن...

پنج شنبه صبح اول یه کم جمع و جور کردم و بعدش دخترم رو گذاشتم خونه مامان و رفتم نظارت بر کارگاه های آموزشی معاونان رو انجام دادم و ساعت 12 رفتم خونه مادرشوهری... یه کم با دو قلوهای خواهر شوهری بازی کردم... (خیلی دوستشون دارم)...

بعد از ناهار رفتیم فرودگاه... منم که یه عالمه لباس برده بودم ... یه مانتو شلوار شیک مجلسی با یه روسری قشنگ و کفش ها و کیف بسیار شیک پوشیدم و رفتیم ...

خاله و دایی همسری و عروس خاله مادرشوهری توی ماشین ما بودن... هوای گرم یه طرف... شلوغی یه طرف دیگه... بالاخره اومد و کلی فیلم  و عکس گرفتیم و اومدیم سمت خونه...

قربونی کشتیم و اسفند دود کردیم و مامان اینا هم اومده بودن خونه مادرشوهری برای استقبال خیلی مراسم خوبی بود...

رفتیم بالا و چون دوست های پدرشوهری و همکارهای همسری و مردهای غریبه زیاد بود لباسم رو عوض نکردم تا شب که مردها رفتن خونه همسایه روبرویی...

دیگه پاشیدیم و به خودمون رسیدیم و خوشگلاسیون کردیم و رفتیم برای پذیرایی... مادرشوهری دو تا خانوم برای پذیرایی آورده بود ولی نمیشد که دیگه ما همش بشینیم.... واسه همین کمک میکردم... بعد از شام خاله و شوهر خاله ام و دایی و دختر دایی ام (زن دایی ام رفته بود مسافرت) اومدن دیدن پدرشوهری و مادرشوهر برای فردا ناهارش دعوتشون کرد .. چون شبی که تالار دارن خاله ام دیگه رفته خونشون..


بالاخره با کلی اصرار فرداش خاله ام با مامان اینا اومدن برای ناهار باز هم رفتیم به خودمون رسیدیم و خوشگلاسیون کردیم و مهمونی آغاز شد...بعد از رفتن مهمون های غریبه مادرشوهر محترم تنبک آوردن و بله....بزن و برقص آغااااااااااااااااااااااااز شد... !!!! خیلی خوش گذشت...مادرشوهری میگه اومدن از مکه هم شادی داره.. باید شادیمون رو نشون بدیم...!!!!

بعد از ناهار دادم دخترم رو مامانم اینا با خودشون بردن و عصرش از بس این چند روزه  با کفش های پاشنه بلند راه رفته بودم پاهام و کمرم بسیار درد میکرد واسه همین حاضر شدیم و هرچی اصرار کردن شب بمونیم گفتم ببخشید من واقعا دیگه نمیتونم چون فردا هم باید بریم سر کار... هیچی دیگه یه قابلمه غذا برای شاممون دادن بهمون و اومدیم خونه... شام خوردیم و من از ته مونده انرژی ام استفاده کردم و کوه لباس هایی رو که برده بودم و توی کمد سر جاش گذاشتم و همه چی رو مرتب کردم خوابیدم...

راستی گفته بودم ماشین لباس شویی رو دخترم خراب کرده و تعمیرکار مارک ماشینم رفته اصفهان... هنوز فرصت نکردیم یه نفر رو بیارم تعمیرش کنه... واسه همین کلی لباس هم شستم و پهن کردم...!!!!

دیروز جنازه ام رو از تخت بیرون کشیدم و اومدم اداره... گفتم امروز به کارهای زیادم زود میرسم و میرم خونه یه کم میخوابم و شب هم در آرامش هستم که ساعت 3 پدرشوهری تماس گرفت که شام بیاد اینجا همه هم هستن دور همی جیگر بخوریم...!!!

هیچی دیگه ساعت 4 رفتم خونه و خاله و مامان و شوهر خاله ام رو سوار کردم و رفتیم جشن قولک شکنی موسسه خیریه ای که عضوش هستیم و یه کم اونجا بودیم و بعدش شوهر خاله ام موند و من مامان و خاله ام رو رسوندم خونه عموش و رفتم خونه...

سریع دوش گرفتم و آماده شدم و دخترم رو هم که خوابیده بود حاضرش کردم و رفتیم خونه مادرشوهری همه بودن... کلی عکس گرفتیم و خوش گذشت..
ولی آخرش اینقدر دخترم خوابش میومد و گریه می کرد که حد نداشت... جمع و جور کردیم و اومدیم خونمون...

خیلی خوشحالم وقتی همه با هم خوب و مهربون هستن ...خدا کنه همین طوری بمونیم...

توی این مدت خیلی اتفاق های دیگه هم افتاد مثل اینکه رفتم بوت ساق دار خریدم و کفش مجلسی شیری با گیپورهای طلایی رنگ لباسم و ..کلاه  قرمز که روش  یه هویج بزرگ نارنجی داره برای دخترم و یه کاپشن خوش رنگ قرمز با توپ های سفید بازم برای دخترم و ...

و یه سری اتفاقات دیگه که قبلا یادم بود و الان یادم نیست...

امیدوارم همه بنده های خدا شاد و سلامت باشن...


  • زهرا مهربون