کلبه عشق من و همسر آذریم

در اینجا روزانه های زندگی ام را می نویسم...

کلبه عشق من و همسر آذریم

در اینجا روزانه های زندگی ام را می نویسم...

در اینجا روزانه های زندگیم را می نویسم

آخرین مطالب
  • ۰۱/۰۸/۱۰
    قم

۱ مطلب در اسفند ۱۳۹۷ ثبت شده است

اسفند 97

يكشنبه, ۲۶ اسفند ۱۳۹۷، ۰۸:۵۹ ق.ظ

سال 97 هم با تمام فراز و نشیب هاش داره طی میشه و سال 98 فرا میرسه ..

امسال هم بزرگتر- با تجربه تر- تا حدودی پخته تر و یه جاهایی هم بچه تر تر شدم ...

اهداف دینی ام خیلی هاشون به سرانجام نرسیده و دارم تلاش میکنم .. یه وقت هایی نا امیدم و یه وقت هایی امیدوار ...

اکثرا امسال خسته بودم ... هم روحی و هم جسمی ... انگار توانم خیلی کم شده ... گاهی انقدر انرژی دارم که تا دیروقت به کارهای خونه میرسم و خییییییییییییییییییییییلی مهربونم و همه چی سر جاشه و یه وقت هایی به شدت عصبی هستم و طاقت هیچ چیزی رو ندارم و صبح که میخوام بیام اداره انگار دارم از یه خونه جنگ زده خارج میشم ...

ولی با همه این ها روزها سپری میشه ... این چند ماه آخر خیلی اذیت شدم ... فشارهای روحی روم خیلی زیاد بود ...


تازه فهمیدم این همه گیر و گورهای همسری و بدبینی هاش و فکر های نادرست و .... در مسیر آموزش های والدین و تحت تأثیر حرف های اونها بوده ... 

بعد از 10 سال که فکر میکردم همسری کوچیکترین تأثیری از خانواده اش نداره و خودش رهبری زندگی رو به دست داره خیلی اذیت کننده اس..


اول تصمیم گرفتم با خانواده اش صحبت کنم .. اما خوش ممانعت کرد... منم فکر کردم شاید حرف زدنم در مورد این موضوع باعث بشه به خودم حساسشون کنم و گمان کنن خیلی به هم ریختم و فشارهاشون رو بیشتر کنن ...

فعلا بعد از دو هفته یا بیشتر دیگه خونشون نرفتم ... انشاالله عید میرم ...


دیگه اینکه با تلاش فراوان تونستم یه جا از اداره رزرو کنم برای مسافرت .. از اونجا که همسری تصمیم درستی نداشت برای موندن یا رفتن و همه جاها رزرو شده بود موندیم برای آخر تعطیلات...


البته با داماد جدید و خانواده همسری یه مسافرت شمال هم رفتیم ... ولی از اونجا که مادر همسری همش به فکر دخترش هست که هم سن منه و به نوعی اون رو بدبخت میدونه و من رو خوشبخت..!!!! و عقیده داره که پسرای خوبمون رفتن دخترای مردم رو خوشبخت کردن !!!!! و دخترهای خودمون بدبخت شدن !!!!!!!!! برگشتنی اینقدر خون به جبگرمون کرد که حد و حساب نداشت ...

 نمیدونم با این همه سن و سال واقعا خجالت نمیکشن؟؟؟ 


حالا جالبه من کتم رو بهش دادم پوشیده چون کتش رو داده بود خشکشویی هتل- کفش هام رو دادم پوشیده چون کفش مناسب نیاورده بود و پاهاش درد میکرد و به من گیفت چرا به من نگفتی باید کفش نرم بیارم ؟؟؟؟!!!!! و خودم با سندل در فصل زمستون میگشتم ..!!!


شب که از پادرد هلاک شده بود روغن پای دخترم رو براش مالیدم و کلی پاهاش رو ماساژ دادم .. باز ما رو با دخترش کشت ...


یعنی هر بار به کارهاش و حرفاش فکر میکنم عصبی میشم و حرص میخورم ...


دلم میخواد بیخیال باشم و به زندگی ام برسم ... دلم میخواد خوشحال باشم و انرژی مثبت بدم .. همسری میگه مثل اول ها شاد و پر انرژی نیستی؟؟ مثل اول ها هیجان نداری.. ؟؟

دیگه فکر نمیکنه تمام هیجانات و انگیزه هام سرد شده و از بین رفته ...

مگه روح آدم چقدر گنجایش داره ؟؟؟

مگه من چقدر توان دارم ؟؟؟


برای سال نو دوست دارم تغییر کنم ... ولی این آدم ها و افکار و نظرات مزخرفشون ازم دور نمیشن ...


همسری که خودش ستون مشکلات هست ...


الان داره بارون میباره ...

دلم شمال میخواد ...


دلم میخواد برگردم 10 سال پیش توی انتخابم تجدید نظر کنم ...

دلم میخواد بیدار بشم ببینم همه اینها یه خواب بد بوده ... یه خواب خییییییییییییییییییییییلی بد ... و من هنوز مجردم و توی اتاق خودم هستم ...

دلم برای مانتوها - شال ها - کتونی ها - کوله پشتی ها و کیف ها - لاک ها و لوازم آرایش های خوشگلم تنگ شده ...


دلم برای زندگی مجردی بی دغدغه و بدون فکر های منفی و زشت و آرامش و امنیت خونه بابام تنگ شده ...


دلم خیلی تنگه ...









  • زهرا مهربون