کلبه عشق من و همسر آذریم

در اینجا روزانه های زندگی ام را می نویسم...

کلبه عشق من و همسر آذریم

در اینجا روزانه های زندگی ام را می نویسم...

در اینجا روزانه های زندگیم را می نویسم

آخرین مطالب
  • ۰۱/۰۸/۱۰
    قم

۱۱ مطلب در بهمن ۱۳۹۳ ثبت شده است

کادو

سه شنبه, ۲۸ بهمن ۱۳۹۳، ۱۱:۵۹ ق.ظ

امروز رئیس محترم تشریف آوردن و من هدیه شون رو دادم (بدون کاغذ کادو) فرصت نشد...!!! ایشون هم همون جا در جعبه رو باز کردن و بسیار مسرور شدن...!!!

  • زهرا مهربون

زندگی

دوشنبه, ۲۷ بهمن ۱۳۹۳، ۰۹:۲۸ ق.ظ

زندگیمون داره با فراز و نشیب های خاص خودش طی میشه.. امروز هوا خیلی سرد شده و شکر خدا برف داره میاد...

جمعه شب به دلیل فعالیت های زیادی که انجام داده بودم اصلا جون توی بدنم نبود... لذا یه دو دو تا چهار تا کردم و دیدم اصلا نمیتونم برم سر کار.. لذا تماس گرفتم و مرخصی گرفتم و صبحش با خیال راحت خوابیدم... طفلک دخترم این چند روز که من خونه بودم تا ساعت 9 راحت میخوابید و خوشحال بود... بعد بیدار شدیم و صبحانه آماده کردم و خوردیم و بعد به همسری گفتم میخوام چادر بخرم و رفتیم خرید.. و من صاحب دو عدد چادر عبایی خوشگل شدم... البته تو ماه عسلمون در مشهد هم یه چادر عبایی گرفته بودم که خیلی خوشگل بود ولی خوب فرسوده شد و من دیگه چادرهای ساده میپوشیدم... که همسری اصلا خوشش نمیومد... منم تا روز شنبه فکر میکردم ایشون با چادر مشکل دارن که بعد فهمیدم خیر 80 درصد مشکل ایشون با مدلش بوده...

یه مدل جنس ساده برای اداره و مدل بعدی کن کن عروس فاخر برای مهمونی ها و مجالس با یک عدد مقنعه گره ای و روسری طرح کویتی (اگر اشتباه نکنم)... ترکیب ساده و گلدار برای عید...

خییییییییییییییییییییییلی چادرم رو دوست دارم.. یه حس غرور بهم دست میده... مخصوصا با دیدن برخی تیپ های موجود در جامعه بیشتر به این نوع پوشش افتخار میکنم... به واقع متوجه شدم که برخورد آقایون با خانوم های چادری بسیار متفاوت تر از سایر خانوم هاست.... چادر ارثیه خانوم فاطمه زهرا(س)... در روایات هست که ایشون وقتی از منزل خارج میشدن پارچه سیاهی رو که همون چادر امروزی بوده روی سرشون می انداختن تا اندامشون مشخص نشه... در سوره نور هم منظور از جلابیب برای پوشش خانوم ها حجابی است که از نوک سر تا پایین پا رو بپوشاند... که در این خصوص چادر بهترین پوشش و گزینه محسوب می شود...

یعنی هر چی از عشقم به چادر بگم کم گفتم... خدا رو هززززززززززززززززززززززززززززززززززار بار شاکرم که بر من منت نهاد و این پوشش رو به سر من گذاشت....

من از توی مغازه دیگه چادرم رو عوض نکردم و با همون اومدم خونه... بعد ناهار رو درست کردم و همسری خورد و رفت سر کار خودم خیلی میل نداشتم... دخترم باز داره دندون درنمیاره و اصلا لب به غذا نمیزنه...فقط شیر...

بعد از رفتن همسری یه دوش گرفتم و پیش دخترم دراز کشیدم همچین که چشمام داشت گرم میشد خانوم بیدار شدن... حالا منم خوابم به هم خورده و سرم درد گرفته ... سریع پاشدم یه چای درست کردم و خوردم... یه کم حالم جا اومد دخترم رو بردم حمام... و خونه رو مرتب کردم و کتاب خوندم و برای ناهار روز یکشنبه ماکارونی درست کردم... با ته دیگ کاهو..!!!

برای دخترم هم حریره بادام و تخم مرغ درست کردم که لب نزد منم ریختم توی ظرف غذاش و گذاشتم یخچال...

اون روز که دوستم اومد سر راه رفتیم ساندویچ خریدیم و مامان هم آش داده بود و. رفتیم خونه کلی خوش گذشت و من شام هم نگرش داشتم و براش سبزی پلو با ماهی درست کردم.. همسری خیلی ناراحت شد.. این دوستم (که همکار سابقم نیز هست) به مدت 2 ساله که از پولی قرض کرده و تا الان چیزی نداده... یعنی نداشته که بده وضعیت مناسبی ندارن.. پدرش پیر و از کار افتاده مادرش خانه دار و 6 تا بچه هستن که منزلی رو اجاره کردن... ولی میدونید خانوادش و به ویژه دوستم نمیخوان باور کنن که ندارن همش ادای آدم های پولدار رو درمیارن مثلا همین دوستم در سال چندین مانتو و روسری و کیف و کفش و ... میخره یا همش میره مشهد و قم و کربلا خوب اینا همش هزینه بره...اگر از این ریخت و پاش ها کم کنن به خدا میتونن یه خونه 50 متری بخرن بالاخره از هیچی که بهتره....هم اکنون یه خونه گرفتن یه جای خوب که ماهی یک میلیون تومان اجاره میدن در عوض فقط یک وعده میتونن غذا بخورن... اونم انواع غذاهایی که با بادمجون درست میشه... ولی باز دوستم یه کت جدید و کفش جدید خریده بود...!!!

همسری هم میگفت این دختره چتر بازه (دوستم خیلی راحته و اگر منعش نکنی شب هم میمونه) تا الان یه هزار تومن نذاشته کف دستت بگه زهرا جان اینو بگیر فعلا دستم تنگه... خورد خورد بهت پس میدم... یا میگه نمیتونه ماهی 10 تومن بذاره کنار سر سال 120 تومن بده بگه بقیشو کم کم میدم... بعد میگه با پرویی میاد میشینه تو چشم های ما نگاه میکنه...

اون موقع من همسری رو مجاب کردم که اشتباه میکنه... ولی الان که فکر میکنم میبینم بعضی حرفاش درسته...

از اون طرف یکی دیگه از دوستام (خدماتی سابقمون) خیلی اوضاع مالی نامناسبی داره ازم کمک مالی خواست منم خودم نداشتم از مامانم 2 ماهه براش قرض کردم... حالا چندین ماه گذشته... منم موندم شرمنده مامانم چون سر حرف من و اینکه گفتم خوش حسایه قرض داد... دیروز باهاش تماس گرفتم جواب نداده... بعد اسمس داده (شرمنده زهرا جون اینکه نیستم به خاطر اینه که ندارم پولتو پس بدم)

یعنی من پشت دستم رو داغ کردم دبگه به کسی کمک نکنم... اونم تو شرایط فعلی خونه خریدن و قسط ها و قرض هایی که دارم... برای همین خونمون من 12 میلیون از بابام قرض گرفتم... حالا وام و .... به کنار... خوب درسته پدر من به روش نمیاره و اصلا حرفی نمیزنه ولی خودم خجالت میکشم بالاخره هر کسی توی زندگیش هزار تا مشکل داره...

ولی واقعا دیگه هرگز به کسی کمک مالی نمیکنم... و دیگه هیچوقت از کسی برای کس دیگه ای قرض نمیگیرم... (توووووووووووووووووووووبه)

بگذریم... اینقدر حالم بده وقتی یادشون میافتم که حد نداره....

دیروز هم بعد از اداره با خواهرم قرار ذاشتیم و رفتیم خرید... برای دخترم یه دست لباس تو خونگی برای عیدش خریدم... (الهی فداش بشم خیلی قدرشناسه)

بعد هم کاهو... سیر تازه... گل کلم... فلفل دلمه ای...مغز و جیگر و دل و قلوه گرفتم... میخواستم مغز گوساله بگیرم خواهرم نمیذاشت میگفت هر چی درمیاد از گاو درمیاد...!!! جنون گاوی دارن...!!! هر چی براش توضیح دادم جنون گاوی به مغر ربطی نداره زیر بار نرفت... منم گوسفندی گرفتم...

بعد رفتیم و خواهری رو مهمون کردم فست فود با سیب زمینی که خیلی خوشمزه بود و خواهری کلی خوشحال شد....

راستی من پاداش گرفته بودم که اول تصمیم داشتم انگشتر بخرم.. ولی بعد پشیمون شدم و دو تا النگو خریدم مدل همون که بابا برام کادو آورده بود..

تصمیم دارم تا آخر سال پولی که از مامان برای دوستم قرض گرفتم رو بهش پس بدم... ولی خداییش خیلی زور داره...

دیشب به همسری گفتم میای بریم عیادت دایی ام ؟؟؟ گفت نه...!!! منم گفتم باشه حالا تا دو سه روز دیگه فکرات رو بکن بعد جواب بده...!!!

اگر نیاد خودم میرم...

همکارها هر کدوم جدا جدا برای رئیسمون به مناسبت پست جدیدش کادو گرفتن... منم دیروز براش پیراهن مردونه خریدم.. سعی کردم مارک و رنگ و جنسی براش بگیرم که غالبا می پوشه... به نظرم خیلی خوشگله.. حالا باید برم کاغذ کادو هم بگیرم و کادوش کنم...

خوب من برم به کارهام برسم...

  • زهرا مهربون

مامانم اینا

پنجشنبه, ۲۳ بهمن ۱۳۹۳، ۰۱:۴۸ ب.ظ

سه شنبه بعد از اداره رفتیم و از این دیوارپوش های طرح سنگ خریدیم برای آشپزخونه که همسری از رنگ کاشی هاش خوشش نمیومد... بعد رفتیم دنبال دخترم و رفتیم خونه و شروع کردیم به چسبوندن.. منم کم کم مقدمات ناهار فردا و ... رو آماده کردم ... مبلمان و عسلی ها رو دستمال کشیدم و جارو برقی کشیدم...فردا صبحش به بقیه کارها رسیدم و مرغ و پختم و بادمجون ها رو سرخ کردم و دوش گرفتم... و رفتیم راهپیمایی که بسیار عالی و پرشور بوذ ولی از اونجا که بارون میبارید حسابی گلی شدیم... برگشتیم ناهار آماده بود و مرغ ها پخته شده بودن و بادمجون جا افتاده بود سریع برنجم رو که از قبل خیس کرده بودم و آبکش کردم و با ته دیگ سیب زمینی گذاشتم دم بیافته... میز رو چیدم و همه چیز آماده بود که مامان اینا اومدن... برای دخترم و من کلی چیزای خوشگل آورده بودن... مامان و بابا برای دخترم بافت قرمز و برای من النگو و خواهرهام هم کریستال و لباس مجلسی برای من و پول و یه لباس خوشگل عشایری (مربوط به ایل قشقایی برای دخترم) آوردن... روز خوبی بود و خوش گذشت.. بعد ظهر هم پدر شوهری که دلش تنگ شده بود خودش تنها اومد خونمون که مامان اینا هم اونجا بودن... من و خواهرم هم تمام ظرف ها رو شستیم و خشک کردیم و چیدیم سر جاش و آشپزخونه مرتب شد...


امروز هم صبح پاشدم خونه رو مرتب کردم... به نظرم خونه باید همیشه مرتب و منظم و تمیز باشه چون اولا فرشته ها تو خونه هستن و ثانیا اگر مهمون سرزده بیاد خونه مرتبه و ثالثا مهم ترین دلیلم اینکه که شاید آدم رفت بیرون و عمرش تموم شد و دیگه برنگشت... خونه شلخته و نامرتب نباشه... بعد آماده شدم و دخترم بردم خونه مامان و اومدم اداره...امروز شیفت اداری ام هست با همکارهای سایر حوزه ها... منتظر رئیس هستیم و تا الان تشریف نیاوردن... هم اکنون دوست و همکار سابقم تماس گرفت که اگر کاری ندارم بیاد بهم سر بزنه... منم گفتم اداره هستم کارم تموم شد میرم دخترم و برمی دارم یه جا با هم قرار میذاریم و میریم خونه ما... ناهار هم مهمون من... گفت نه... تخم مرغ میخوریم.. منم گفتم اصلللللللللللللللللللللا ساندویچ بخوریم....!!!

رئیس محترم تشریف آوردن ولی ارباب رجوع دارن و تا الان من نشستم... گزارشاتم رو تحویل بدم...

امیدوارم زود کارم تموم بشه برم به دوستم برسم...

  • زهرا مهربون

روز نوشت

سه شنبه, ۲۱ بهمن ۱۳۹۳، ۰۱:۴۲ ب.ظ

دیروز از فروشگاه اداره علاوه بر مایحتاج منزل ماهی و مرغ ارگانیک (مرغ سبز) هم گرفتم و دادم همون جا خوردش کرد...همسری اومد دنبالم و رینگ خوشگلم رو داد و رفتیم دخترم رو برداشتیم و رفتیم خونه... تا رسیدیم اول دخترم رو بردم حمام و خوابوندمش ...بعدش چایی گذاشتم و لباس ها رو ریختم ماشین لباسشویی..

سبزی کوکو رو گذاشتم بیرون و چون ماهی تازه هم گرفته بودم و از قبل سبزی هم تو یخچال داشتم سریع سبزی و خرد کردم و یه سبزی پلو با ماهی عالی برای شام پختم و کو کو سبزی هم برای امروز ناهار درست کردم... لباس ها رو پهن کردم و با همسری چای خوردیم و فیلم دیدم و گل گفتیم و گل شنیدیم... در همین حین مرغ ها رو هم شستم  و فریز کردم  و بال ها و گردن هاشون رو برای همسری سرخ کردم... (خییییییییییلی دوست داره) و بقیه خریدها رو جا به جا کردم...

به همسری هم گفتم که اگر اشکال نداره مامانم اینا رو برای چهارشنبه نهار دعوت کنم... که موافقت کرد و قرار شد بعد از راهپیمایی همه بیایم خونه برای ناهار... بنابراین من باید امشب بیشتر کارهامو انجام بدم...

بعدش برای دخترم سوپ درست کردم و  گذاشتم توی سینگ خنک بشه که همسری حواسش نبود و دستش رو توش شسته بود... خالیش کردم بیرون و دوباره سوپ پختم و با گوشت کوب برقی نازنینم پوره اش کردم که عالی شد..

طعم کوکوسبزی ام هم فوق العاده شد... من توی کوکو سبزیم زرشک، بادام و گردوی آسیاب شده ولی( نه خیلی ریز ) و سیر هم میریزم که عااااااااااالی میشه..

از الان دلم میخواد برم بخورمشون... نان سنگک تازه هم همسری خریده بود که با خودم آوردم...

دیشب خواهر شوهری تماس گرفت و با هم صحبت کردیم و من کلی بهش تبریک گفتم... بعد هم که گوشی رو گذاشتم براش اسفند دود کردم..

شام خوردیم و همسری رفت و آیفون رو خاموش کرد که کسی مزاحمم نشه.. منم دخترم رو خوابوندم و به بقیه کارهام رسیدم و یه کم هم کتاب خوندم...

دیشب خواب میدیم که خودم و مامانم و یه خانوم دیگه که اون موقع یادم بود کیه ولی الان یادم نمیاد رفتیم حرم حضرت معصومه(س) زیارت خیلی حال خوبی بود... امروز هم قراره با همسری بریم برای سنگ های دیوار آشپزخونه روکش بگیریم همسری رنگشون رو دوست نداره... میگه به چوب کابینت ها نمیخوره... 

امیدوارم همه بنده های خدا سالم و شاد باشن..

22 بهمن ماه روز پیروزی انقلاب شکوهمند اسلامی هم بر همه مبارک...


  • زهرا مهربون

دو قلو

دوشنبه, ۲۰ بهمن ۱۳۹۳، ۱۲:۳۷ ب.ظ
ظهر همسری اومد اداره دنبالم و رفتیم دخترم و برداشتیم و رفتیم خونه.... ده دقیقه از رسیدنمون نگذشته بود که همسری خودش سر صحبت رو باز کرد و ..... حدود 2 ساعت با هم حرف زدیم... من فقط به اون نگاه میکردم و ایشون در حالت های مختلف خوابیده... پشت به من... نگاه به تلوزیون... زیر پتو... حرکت به سمت اتاق دخترم... خوابیدن روی تختش و ... صحبت کردن... مسائل هم همون مسائل همیشگی و همون حرفهای همیشگی در مورد احترام، اخلاق و توجه و شکر خدا طبق معمول بدور از هر گونه اشاره به مسائل مالی انجام شد... آخرهاش احساس کردم دلش خالی شده و حالش خوب....!!!
اعلام کرد خیلی دوستم داره و به هیچ وجه نمی تونه دوری من رو حتی برای مدت کوتاهی تحمل کنه...!!!
نمیدونم چرا هر از گاهی یک سری اخلاق ها رو به خودش میگیره.. چند روز اذیت میکنه و در نهایت آروم میشه و عااااااااااااااااااااااااشق...
غروب پدرشوهری تماس گرفت و گفت خواهر شوهری دو قلو بارداره و من کلی ذوق کردم و برای پنج شنبه شب دعوتمون کردن خونشون با خواهرشوهری... همسری تا الان قبول نکرده.. میگه خواهرشوهری تا الان یه زنگ نزده خونمون رو تبریک بگه یا بیاد... یا حال دخترم رو بپرسه... حالا من پاشم برم اونو ببینم... همسری برادر بزرگه...کلی ادله آوردم راضی بشه بریم قبول نکرد... گفت یادت رفته همین آدما سر بارداریت چقدر اذییت کردن؟؟؟ یادته برای مراسم سیسمونی نیومدن؟؟؟ (البته که یادم نرفته) میگه ولشون کن... ولی من اعتقاد دارم خون رو با خون نمی شورن... به دنیا اومدن بچه های خواهرشوهری همزمانه با مکه رفتن پدرشوهری ... سال دیگه به امید خدا کلی مهمونی داریم... هووووووووووووورا...
خواهر شوهری یه حس حسادت و رقابت زیادی در وجودش هست که همیشه مانع از صمیمت باهاش میشه...مثلا یادمه وقتی بهش گفتم باردارم نه تنها شاد نشد و تبریک هم نگفت... بلکه بغض هم کرد و تا زمان به دنیا اومدن دخترم باهام قهر کرد... حتی برای سیسمونی هم نیومد...!!! و ... حرف خیلی زیاده ولی من شکر خدا همیشه گذشت کردم...
برای پنج شنبه شب هم تمام تلاشم رو برای راضی کردن همسر انجام دادم دیگه خودش میدونه...
برای شام کتلت درست کردم که عالی شد... بعد همسری رفت سر کار و منم به کارهام رسیدم...
میخواستم دخترم رو بخوابونم همسایه طبقه دوم ساعت 10 شب کابینت میزدن..!!! سر و صدای فراوون..... بالاخره موفق شدم دخترم و بخوابونم و یه دوش بگیرم... خیلی بدم میاد بوی غذا بدم.... ساعت 11 کارگره زنگ خونمون رو زده که در رو باز کنید وسیله ام مونده جا...!!! خیلی بی ملاحضه هستن...
صبح همسری حلیم خرید و آورد که عاااااااااااالی بود...امروز قراره برای جبران چند روز ایجاد ناراحتی برام رینگ بخره...حلقه خودش رینگ خیلی خوشگله مال من طرح داره... منم دلم رینگ می خواست...
الان همسری تشریف آوردن اداره با نمونه پرده های کرکره ای آشپزخونه که رنگش رو انتخاب کردم ببره سفارش بده...
فردا باید برای خونمون لوستر آشپزخونه، آتاژور برای تلوزیون و لباس مبل بگیرم...
راستی باید برای دخترم هم بازی های فکری بگیرم و بیشتر باهاش بازی کنم... خیلی بازی دوست داره...
امسال باید شروع کنم درس بخونم برای ادامه تحصیل... من باید پیشرفت کنم..از درجا زدن متنفرم...
اولویت ها... افزایش پس انداز...پرداخت قرض ها سر خرید خونه...و در نهایت ادامه تحصیل و خریداری خونه حیاط دار...
امشب دلم میخواد کوکو سبزی درست کنم... الان هم رفتم فروشگاه اداره و خریدهای ضروری منزل رو کردم... اینقدر هوا خوب و گرم و آفتابیه که آدم فکر میکنه بهار شده... خدا رحم کنه به تابستون با این بحران آبی که داریم...
دنیا فهمید چقدر بی ارزش است...
زمانی که گفتم:
یک تار موی تو را به دنیا نمیدهم
...


  • زهرا مهربون

عموجان

يكشنبه, ۱۹ بهمن ۱۳۹۳، ۰۹:۵۶ ق.ظ

دیروز از اداره رفتم خونه مامان... خواهر بزرگه خونه بود... از کارش استعفا داده... ایشون خیلی ناراحت بود... کلا خیلی حساسه و نمیتونه تعاملات خوبی با آدم های اطرافش داشته باشه و سریع به اطرافیان اجازه میده بیان و جاشو بگیرن... یه حالت قدرت طلبی و حس ریاست داره و گویا همه چی باید با نظر ایشون انجام بشه... البته بسیار دلسوزه و همین باعث میشه تو محیط کارش ازش بیگاری بکشن...خلاصه یه مدت طولانی باهاش حرف زدیم که باباجان بیخیال باش و راحت بگیر مسائل رو ... بذار هر کی کار خودش رو بکنه... اینقدر مسئولیت همه چی رو به دوش نگیر...والا آخرش کسی نمیگه دستت درد نکنه... تازه اذیتت هم میکنن... گوش نداد... یعنی مقصرم نیست.. شخصیتیش اینطوریه و کاریش نمیشه کرد... خلاصه حال خوبی نداشت... رفت سراغ عمو و زن عمو که هر دو تاشون مسن هستن تا هم یه سر ببرتشون خونه عمه ام که همسرش بیماره عیادت و هم اینکه یه سر ببرتشون باغ بهشت سر مزار اقوام... خودشون گفته بودن دلمون تنگه ما رو ببر....

ما هم توی خونه به کارها رسیدیم و شام پختیم و همه چی رو آماده کردیم... شب خوبی بود دخترم کلی شیطونی کرد... عموم هم طبق معمول هر وقت دخترم رو میبینه بهش چشم روشنی (پول) میده و کلی خوش به حال من میشه...

همسری نیومد سر کار بود... آخر شب میخواستم ظرف ها رو بشورم که خواهرم گفت... ولش کن من فردا خونم.... بذار سرم گرم باشه... و من خیلی ناراحت شدم.... دلش خیلی شکسته بود... ولی این کاری بود که خودش کرد... هزار بار بهش گفتم استعفا نده پشیمون میشی ها؟!!! همه جا همینطوریه همکارهای آدم هرگز مطابق میل آدم رفتار نمیکنن.... راحت باش... نذار برن رو اعصابت ولی .... حیف دیگه کاریش نمیشه کرد....

عمو اینا رو که بابا برد برسونه همسری هم اومد دنبالمون و رفتیم خونه... باز هم یه مقدار در مورد رفتار روز قبلش صحبت کردیم که بی نتیجه بود و من انگار همه غصه های عالم رو توی دلم ریخته بودن و چشم هام رو پر شن کرده بودن رفتم خوابیدم و بغضم ترکید و اشکهام اومد نمیدونم چقدر طول کشید ولی دلم خییییییییییییییییییییییییییییییلی پر بود...

یادمه آخرین بار روی دخترم و کشیدم و خوابم برد و همش خواب های مزخرف و وحشتناک و بی سر و ته دیدم تا با صدای دخترم که درخواست می می میکرد بیدار شدم...

جالبه هر بار بعد از دادن می می که میخوابیدم ادامه خواب ها رو میدیم... انگار سریال نگاه می کردم...

صبح هر دو چشمم اندازه گردو شده بود و ورم کرده بود... یه ذره کرم و خط چشم کشیدم ورمش بخوابه... الان خدا رو شکر بهترم... ولی مثل هر روزم شاد و پر انرژی نیستم... بیشتر کز کردم پشت میزم و سرم رو فرو کردم تو مانیتور.. و وقتی کسی وارد میشه خودم رو صاف میکنم... حالت چهرمو تغییر میدم ولی کاری نمیتونم برای چشم هام بکنم...

یکی از ویژگی هایی که درونم هست و خیلی دوستش دارم پنهان کردن سریع احساسات و حالت های منفی ام طوری که دیگران فقط ظاهر شاد و پرانرژی من رو میبینن... و هرگز نمیتونن تصور کنن تو اون لحظه که دارم باهاشون صحبت میکنم.. چقدر اندوه درونم وجود داره...

باید سریع کارها رو جمع کنم و تحویل بدم ... چقدر بده آدم ندونه کی قراره رئیسش بشه و چه طور آدمیه؟؟

از الان دلم برای رئیس فعلی ام تنگ شده... واقعا همه جوره منحصر به فرد بود... خوش به حال کارمندان جدیدش...

برای همسرم....

نه از سرم می افتی...

نه از چشمم...

کجای دلم نشسته ای؟؟؟

که جایت اینقدر امن است...؟؟؟

++++++++++++++++++

آغوشت می تواند قشنگترین سرخط خبرها باشد...

وقتی تو می توانی قشنگترین تیتر زندگی ام باشی...

  • زهرا مهربون

خونه مبارکی

شنبه, ۱۸ بهمن ۱۳۹۳، ۰۱:۱۳ ب.ظ

چهارشنبه همسری اسمس داد بابا تماس گرفته گفته بعد از شام میخوایم بیایم خونه مبارکیتون.... منم گفتم نه بگو فرداشب شام بیان... عصرش لیست خرید رو به همسری دادم و ایشون زحمت کشیدن و تدارکات لازم رو مهیا کردن و منم دست به کار شدم... .واقعا با یه بچه کوچولو مهمون داری کار سختیه به خصوص که من دست تنها هستم و کلا همسری اصلا در هیچ زمینه ای کوچکترین کمکی نمیکنه... تازه بهش میگم برو اونطرف تر که زیرتو جارو بکشم ناراحت میشه...!!!
البته یه همایش هم از طرف استانداری دعوت داشتیم با عنوان نقش زنان در پیروزی انقلاب اسلامی که جدای از بخش تقدیر از مادر دو شهید که فرزندانش بر اثر شکنجه رژیم شاه به شهادت رسیده بودن و فضای سنگینی داشت و کلی گریمون گرفته بود یه بخش دیگرش از یه دکتر مشاوره رفتار درمانی زوجها عضو هیأت علمی دانشگاه علوم پزشکی دعوت شده بود که برامون صحبت کنه که واقعا عااااااااااااااااااااااااااالی بود... و به ما خانوم ها نکته های خیلی خوبی رو در مورد همسرداری آموزش داد.

پنج شنبه صبح  در حین انجام کارهام اول با دوستم صحبت کردم و مباحث مشاور رو بهش گفتم که اون هم تو زندگیش به کار ببنده و بعد رئیس محترم تماس گرفت که بیاید اداره کارهاتون رو تحویل بدید... منم عذرخواهی کردم و نرفتم!!!

واقعا نمیتونسم... هم مهمون داشتم و هم جایی رو نداشتم که دخترم رو اونجا بذارم... لذا با آرامش خاطر به کارهام رسیدم... خانواده همسر من بر خلاف خانواده خودم خییییییییییییییییلی زود میرن مهمونی... بنابراین تا دخترم خوابید زودی دوش گرفتم و آماده شدم و دخترم رو هم آماده کردم... نزدیک غروب مادرشوهری اومد و کلی براخونه جدیدمون ذوق کرد... برام سوفله خوری به همراه پول نقد آورد و خواهر شوهری هم کریستال و یه عروسک برای دخترم...

و همون جا علام کردن که همسری داره دایی میشه...!!!! هورررررررررررررررررررا!!! دیدم چند روز پیش که به خواهرشوری تماس گرفتم خابالو و بی حوصله بود .... بله!!! حالا قراره یه روز برم ببینمش...

تازه پسر عموی همسرم هم بعد از 12 سال داره بچه دار میشه... برای این هم خیلی خوشحال شدم چون همیشه براش دعا میکردم....

مهمونی با خوبی و خوشی برگزار شد و طبق معمول غذاها باب میلشون بود... طوری که پدرشوهرم از بس میگفت خوشمزه اس و نوش جان میکرد صورتش قرمز شده بود و نفسش بالا نمیومد و ما کلی نگرانش شدیم...!!!

یه مورد که من رو ناراحت میکنه اینه که من هیچ وقت خانواده همسر رو با خانواده خودم فرق تذاشتم و خیلی بهشون محبت کردم.. یعنی اصلا اینقدر که اونا رو دعوت میکنم پدر و مادر خودم رو نمیگم... همش میگم خونه پسرشونه امید دارن... ولی همسری اینطوری نیست و اصلا با خانواده من رفتارهای خوبی نداره... مثلا اگر دخترم به پدرم بگه بابا میگه چرا میگه بابا؟؟؟ ولی وقتی به پدر خودش میگه بابا ذوق میکنه!!! من از این اخلاق ها ندارم ولی اون براش خیلی مهمه...

دیروز هم سر این موضوعات و موارد مشابه دیگه و عدم همکاریش تو کارها یه کم ازش گله کردم... باورم نمیشد  مثل همیشه طلبکار بود... تو این همه برو بیاهای من یه کاسه جا به جا نکرد... هیچی... فقط نشسته بود و تلوزیون نگاه میکرد... یعنی دخترم کنارش بازی میکرد میگفتم همسر جون....حواست بهش باشه من دستم بنده .. میگفت خودت ببا من دارم فیلم نگاه میکنم...!!! خیلی سختمه... یعنی الان قلبم داره از غصه کنده میشه... میدونم فکر کردن به گذشته فایده نداره... ولی آدمیزاده دیگه... گاهی مثل الان  ذهنم داره باز ولگردی میکنه...

من خیییییییییییییییییییلی دوستش دارم...

 مهم نیست... این نیز بگذرد..

 جام می و خون دل هر یک به کسی دادند .... در دایره قسمت اوضاع چنین باشد...

همیشه مادر شوهر و پدرشوهر به همسری میگن خوش به حالت خیلی شانس آوردی که همچین خانومی گیرت اومد همه چیز تمومه... به قول خودشون...خوشگل -خانواده دار- تحصیل کرده- کدبانو - کارمند- مهربون- مهمون نواز-خوش سر و زبون- اهل احترام و دل جویی و دهن قرص و ....همیشه میگن والا ما خونه دارها همیشه یه جای کارمون میلنگه تو چه طور به همه کارات میرسی و اینقدرم مرتب و منظمی؟؟؟ و باز هم ایشون سکوووووووووووووووووووووووت و نگگگگگگگگگگگگگگگگگگگگاه... همین...بهش میگم لااقل وقتی از من تعریف میکنن تو هم یه چیزی بگو.... میگه چی بگم؟؟؟ و بعد سکککککککککککککککوت!!!!

هم اکنون دلم بسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسیار گرفته...

همش میگم یعنی میشه الان یهو بیاد اداره... یا برام یه کادوی کوچیک بگیره.. یا بهم زنگ بزنه یا حتی پیامک بده؟؟؟ ولی میدونم هیچ کدوم از این اتفاق ها نمی افته....

الان یکی از این کتاب فروش های سیار که کتب نشریات رو میارن ادارات اومد منم دو تا کتاب قصه و رنگ آمیزی برای دخترم برداشتم و کتاب زنان مریخی و مردان ونوسی رو که بارها از دیگران گرفته بودم و خونده بودمش رو خریدم که دیگه مال خودم باشه یه دور دیگه بخونم شاید به جایی برسم... توی خونه هم مدام کتاب های جلب رضایت شوران... چگونه شوهر خود را راضی نگه داریم؟؟ مردان جذب چه زنانی میشوند؟؟؟ چگونه به شوهرتان محبت کنید؟؟؟ چگونه مجذوب شوهر خود شویم؟؟ رازهایی درباره مردان... نکات مهم در شوهر داری و ... رو خوندم و دارم میخونم... خدایش من همش در حال کتاب خوندن و مشاوره رفتنم ولی نمیدونم چرا هیچ تغییری حاصل نمیشه... تا وقتی که مهربونم و طبق روال کارهامو میکنم و اصلا حرفی نمیزنم ایشون هیچ عکس العملی ندارن و سککککککککککککوت و تلوزیون نگاه میکنن...اما وقتی خسته میشم و ازش کمک میخوام... ناراحت میشه و قهر میکنه....و میگه من همینم که هستم...

(ولی خداییش ایشون خریدهای بیرون رو انجام میدن) خودش نعمت بزرگیه..

خداوند به همه ما و به خصوص به من روحیه و توان بالا و صبر جمیل عنایت کند.... انشاءالله

دیشب بابا تماس گرفت و برای امشب دعوتمون کرد و گفت عمو بزرگم اونجان... گفتم همسری نیست ولی من و دخترم میایم... حالا شایدم عصری حوصله ام نگرفت و برگشتم خونه... معلوم نیست...

هیچ حالم خوب نیست و اصلا دست و دلم به کار نمیره...


  • زهرا مهربون

تولد بابا

چهارشنبه, ۱۵ بهمن ۱۳۹۳، ۰۸:۴۹ ق.ظ

دیروز نزدیک های ظهر همسری تماس گرفت که اگر من مشکلی ندارم عصر با دوستش بره بیرون... منم برم خونه مامان تا بیاد دنبالم... منم دیدم فرصت خوبیه گفتم باشه برو اما شب بیا خونه مامان شام اونجا باشیم و تولد بابا رو هم بگیریم...

گفت باشه... منم اسمس دادم به خواهرم که رفتی خونه به مامان بگو شب میایم اونجا خودم هم از اداره رفتم خونه یه کم استراحت کردم و دوش گرفتم و آماده شدم برم که همسری اومد یکم پیش هم بودیم و چون میخواست بخوابه من رفتم که زودتر خونه مامان باشم... تازگی ها یه فروشگاه نساجی تو خیابونمون باز شده و منم نیاز به ملافه روتختی و رو بالشی داشتم رفتم تنوع رنگ و جنس هاش عالی بود ملافه و رو بالشی های آماده رو خریدم و رفتم برای بابا هم یه بافت خریدم با دو تا گل مو برای خودم و رفتم خونه مامان... خواهرم در حال آشپزی بود و مامان عصبانی به طوری که همش برخوردهای تندی می کرد و گفت حالم خوب نیست... بعد تو اتاق یه مواردی به من گفت که واقعا حالم گرفته شد... من هرگز آدمی نیستم که بیخود خودم رو جایی دعوت کنم... این هم چون خودشون اصرار می کردن من رفتم.. جالبه اینکه امروز ناهار دایی ام اونجا بود هیچ مشکلی براش نداشت... بالاخره خواهرم کلی زحمت کشیده بود و چند نوع غذا و کیک پخته بود و همش هم عالی شده بود... بعد از شام همسری چون خسته بود یه چرت کوتاه زد و اومد مراسم تولد رو برگزار کردیم و کادو دادیم و اومدیم خونه...

مامانم به خاطر  دایی ام حال خوبی نداره.. من این تجربه رو سر بیماری مادربزرگم دارم.. خیلی حساسه و زیادی خودش رو درگیر میکنه... نه اینکه آدم نباید نگران نباشه ولی با ناراحتی و غصه خوردن و عصبانیت و خالی کردن غصه ها سر خانواده آدم نه تنها نمیتونه کمکی به اون فرد بکنه بلکه باعث دلخوری و ایجاد کدورت میکنه...

خلاصه دیشب هم خیلی خوب بود و هم خیلی بد... اما قسمت بدش هنوز روی قلبم سنگینی میکنه...

زندگی همینه:

انتظار یه آغوش بی منت...

یه بوسه بی عادت...

یه دوستت دارم بی علت...

باور کن زندگی همین دوست داشتن های ساده است...



  • زهرا مهربون

دهه فجر

سه شنبه, ۱۴ بهمن ۱۳۹۳، ۱۱:۲۶ ق.ظ

دیروز به کارپردازی مون گفتم برامون از این پرچم های کوچولوی رنگارنگ بگیره با چوب بنر و طناب و ... برای آذین بندی دهه فجر...

خدماتی رفت همه چیزهایی که لازم داشتم رو خرید و آورد منم رفتم تو انبار و به دنبال بنرهای دهه فجر گشتم و پیداشون کردم با پوسترهایی که سال گذشته از دفتر تبلیغات اسلامی گرفته بودم و اینقدر زیاد بود که برای امسال هم بسته بندی کرده بودم و نگه داشته بودمشون... ساعت ناهار که دوستان همه در حال صرف غذا بودن من تو راهرو ها و سالن ها و اتاق ها در حال نصب بنر های دهه فجر بودم... قبلش به یکی از همکارها که کلا کاری انجام نمیده ولی وانمود میکنه خیلی سرش شلوغه گفتم اگر میشه بریم بنر نصب کنیم... گفت خیلی سرم شلوغه!!! ظهر میریم... ظهر گفت یک ربع دیگه میریم و تا الان ایشون سرشون خلوت نشده که بالاخره بریم بنر رو نصب کنیم...!!! منم که دست تنها نمیتونم...

دیروز همکاری که با هم تو یه واحد هستیم بدون اینکه به من بگه بعد از ساعت ناهار رفته مرخصی ساعتی و امروز رو هم مرخصی گرفته... منم به واسطه پاس شیری که دارم یک ساعت زودتر میرم... به امیدی که اون هست و برمیگرده در رو باز گذاشتم و چراغ ها رو روشن و رفتم...!!! امروز همارم میگه خانوم زهرا مهربون دیروز در رو باز گشتی و چراغ ها رو روشن؟؟؟ منم گفتم فکر می کردم آقای همکار هستن ایشون به من اطلاع نداده بودن... لذا همون موقع یک عدد پیام برای همکارم فرستادم تا یاد بگیره اگر توضیح بده برای نبودنش مشکلی براش پیش نمیاد...

امروز باید آذین بندی رو تموم کنم... به ارباب رجوع ها برسم... نامه های واصله مربوط به حوزه ام رو انجام بدم و ....

این روزها خیلی خسته میشم... صبح تا ظهر اداره.. بعد خونه و کارهای خونه و مرتب کردن و رسیدگی به همسری و دخترم و ... یه اخلاق بدی هم دارم اینه که باید همه چیز مرتب و منظم باشه و عذاهای مطلوب بپزم و همه چی در حد اعلای خودش باشه.. حتی باید شب آسپزخونه مرتب باشه و ظرف ها شسته شده و حتی جارو هم کشیده باشم...

میز صبحانه هم چیده باشم... کتری پر از آب آماده روی گاز باشه و حتی چای خشک داخل قوری ریخته باشم و گذاشته باشم دم دست و ...

آخر شب که در حال بیهوش شدن هستم.... دخترم تازه داره نی نی بازی میکنه... و بعد هم که میخوابه مثل دیشب تا صبح 4 بار بیدار شده و می می خواسته... اینطوری صبح ها دیگه توان بلند شدن ندارم... دوباره درست کردن صبحانه و حاضر شدن و صبحانه دخترم و عوض کردنش و ... که این هم شده مصیبت!!! همچین که میخوام از خونه بیام بیرون کار خرابی میکنه... دوباره مجبورم برگردم و ....

پوست دست هام خیلی خراب دارن میشن... از بس که من تا دستکش میپوشم ظرف ها رو بشورم مدام از پام میگره و گریه میکنه و میگه نی نی ... یعنی دستکش ها تو بده به من.... منم مجبورم بهش بدم... امروز همش پوستم میسوزه هر چی هم به دست هام کرم مرطوب کنده میزنم فایده نداره...

بالاخره همکار محترم اومدن و رفتیم بنر رو نصب کردیم و من خیالم راحت شد...

احتمالا برای پنج شنبه شب مادر شوهرم رو دعوت کنم... چند بار پدر شوهری گفته هر وقت همسری بود بگید بیایم منزل مبارکی...

پریشب به همسری گفتم که دیشب بریم خونه مامان اینا گفت نه.... خستم و مریضم.. حالا امروز هم دوباره بهش بگم ببینم فردا شب میاد بریم..تولد بابا همینطوری مونده که برگزار کنیم...


  • زهرا مهربون

دخترم

شنبه, ۱۱ بهمن ۱۳۹۳، ۰۹:۰۹ ق.ظ

پنج شنبه و جمعه به تمیزکاری و استراحت و رسیدگی به کارهای بانکی و ... گذشت و من 5 کیلو کرفس رو که سفارش داده بودم و گرفتم و بسته بندی کردم...

پدرشوهری هم یه سر اومد خونمون و لطف کرد دریلش رو آورد و آینه و دکور دستشویی رو نصب کرد...

پنج شنبه صبح مامان زنگ زد و شب دعوتمون کرد خونشون تولد بابا که چون همسری سر کار بود نرفتیم...

دیشب ساعت 12 و نیم دخترم شروع به گریه کرد تا ساعت یک و نیم...هر چی میگردوندمش و سعی میکردم بهش شیر بدم نمیخورد فقط پتوش رو که خیلی دوست داره لای دندوناش میذاشت و فشار میداد...  البته روزهای قبل هم گریه می کرد که من گمون می کردم برای دندوناش هست... دکتر هم که بردیم گفت سرماخوردگی ساده است.. بارون خیلی شدیدی میومد همراه با باد ساعت 2 نیمه شب دخترم رو بردیم کلینیک تخصصی کودکان و دکتر گفت گوشش عفونت کرده و کلی دارو داد... برگشتنی بهش بروفن دادم و آروم شد و شیر خورد و خوابید... طفلک بی زبونم نمیتونه بگه چشه منم نمیتونم بفهمم.... نمیدونم همه اینطوری هستن یا من اینجوری ام...اینقدر عذاب وجدان دارم که حد و حساب نداره... احساس می کنم مادر خوبی براش نیستم... گریه اش که از یه حد میگذره دلم خیلی میسوزه و اعصابم خراب میشه .... دخترم خییییییییییییییییییلی مظلومه... خدا رو شکر داروهاش رو صبح دادم و حال عمومی اش خوب بود که گذاشتمش پیش مامان...الان هم مامانم تماس گرفت و گفت حالش خوبه و داره بازی می کنه...الهی فداش بشم کلی هم پشت تلفن مامان مامان کرد... الهی مادر قربونت بره عزیزم...

خوب من برم به کارهام برسم که به اجتمال زیاد امروز رئیس محترمه تشریف میارن و باید گزارشاتم رو تحویل بدم...

  • زهرا مهربون