کلبه عشق من و همسر آذریم

در اینجا روزانه های زندگی ام را می نویسم...

کلبه عشق من و همسر آذریم

در اینجا روزانه های زندگی ام را می نویسم...

در اینجا روزانه های زندگیم را می نویسم

آخرین مطالب
  • ۰۱/۰۸/۱۰
    قم

سرطاااااااااااااااااان

شنبه, ۱۵ مهر ۱۴۰۲، ۰۹:۵۵ ق.ظ

انگار دیگه این بیماری شده مثل سرماخوردگی ... تو هر خونه ای یکی دو تا پیدا میشه ..

بعد از کلی آزمایش های بابا و گرفتن آزمایش مغز استخوان و ... مشخص شد بابا سرطان گرفته و ما دختر ها نابود شدیم ...

من که کارم کلا شده بود گریه ... اداره گریه .. خونه گریه .. تو مسیر ماشین رو کنار خیابون پارک می کردم و زار زار اشک میریختم و بلند بلند هق هق می کردم...

سرم هم به شدت درد میکرد .. پوست سرم ملتهب شده بود .. واسه همین رفتم دکتر مغز و اعصاب و برام قرص تجویز کرد..

الان خدا رو شکر حالم بهتره .. سردردهام خییییییییییییییای کمتر شده و چشمه اشکم تقریبا خشکیده ..

دیگه مدام در حال گریه کردن نیستم ..

 

همسری به خاطر اینکه من حالم بهتر بشه گفت بیا بریم مسافرت .. بابا بستری بود کارهاشو انجام دادم و ساعت 8 شب اومدم خونه و سپردمش به خواهری .. اول خونه و تمیز کردم که برمی گردیم در رو باز میکنم همه جا تمیز باشه و شاد باشم ..

بعد قبلش به همسری و دخترم گفته بودم که لباس هاشون رو حاضر بزارن .. طفلی همسری تیشرت هاشو شسته بود و اتو کرده بود با شلوارهاش گذاشته بود تو چمدان.. دخترم هم چمدان خودش رو بسته بود و حاضر کرده بود .. منم با خودم گفتم لباس ها داخل چمدان چروک میشه بذار آویزون کنم جالباسی که بزنیم تو ماشین .. و اینگونه بود که بعد از حرکت و طی کردن 200 کیلومتر من یادم اومد که لباس ها جامونده به جالباسی دم در ورودی ...

 

واقعا افتضاح شد .. من و همسری خودمون بودیم و لباس های تنمون..crying

با کلی لباس راحتی تو خونه...

 

گفتم برگردیم قبول نکرد گفت راه طولانی هست و تا بریم و برگردیم چند ساعت عقب میمونیم، اونجا لباس می خریم ..

چقدر هم شهر گرونی بود .. چند تا لباس من خریدم و چند تا همسری دخترم هم لباس خرید یه وقت کم نیاره..

خوش گذشت ولی دلم پیش بابا بود ..

 

این بیماری برای خانواده هایی که ندارن واقعا شرایط سختی هست.. هزینه دارو و درمان واقعا زیاد و کمر شکن هست..

امیدوارم به زودی خدا همه بیماران و شفا بده ..

مامان جدیدا ترسو شده و تنها توی خونه نمیمونه .. ماه قبل برای تزریق یه هفته آوردمش خونه خودم .. با دخترم مشغول بودن..

به روزهای بیمارستان و تزریق برای شیمی درمانی که میرسیم میخوام از غصه بمیرم اینقدر که شیفت بندی برای پرستاری بابا کار سختی هست و همه درگیر میشیم و من واقعا نمیدونم کی روز و شب تموم میشه ..

تابستان شرایط بهتر بود و دخترم کلاس می رفت و خونه بود بازی می کرد .. ولی تو سال تحصیلی خیییییییییییییییییییییییلی بده .. صبح تا ظهر که اداره هستم و عصر هم بیمارستان و شب میرسم خونه با کلی کار و رسیدگی به تکالیف و دوباره فرداش روز از نو و روزی از نو

 

اینقدر احساس بدی دارم .. پشت و پناه زندگی مون داره جلوی چشم مون آب میشه ..

و ما فقط میتونیم دارو بدیم و نگهداری کنیم ..

همین

خیییییییییییییییییلی سخته ..

 

 

  • زهرا مهربون

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">