کلبه عشق من و همسر آذریم

در اینجا روزانه های زندگی ام را می نویسم...

کلبه عشق من و همسر آذریم

در اینجا روزانه های زندگی ام را می نویسم...

در اینجا روزانه های زندگیم را می نویسم

آخرین مطالب
  • ۰۱/۰۸/۱۰
    قم

بازدید

چهارشنبه, ۶ خرداد ۱۳۹۴، ۰۹:۰۵ ق.ظ

خوب روز ها از اول هفته روال عادی خودش رو طی کرد و من و همسری و دخترم تقریبا هر روز بعدازظهر بیرون رفتیم و پیاده روی کردیم که خیلی خوب بود...

دوشنبه که رفته بودیم بیرون من یهو یه مغازه سندل فروشی دیدم و از اونجا که اکثر سندل هام مربوط به خونه پدری بود و عمرشون رو کرده بودن همه رو داده بودم رفته بود در حال حاضر تنها یه کفش مشکی خوشگل مجلسی مربوط به سه سال پیش و کفش مشکی که برای عروسی ام برداشته بودم در کمد کفش ها موجود بود... خوب منم دلم یه کفش یا سندل مجلسی خوشگل میخواست...یه مدل پسندیدم که متأسفانه فقط تک سایز مونده بود و اونم یه کم به پام کوچیک بود... اما یه مدل دیگه انتخاب کردم که واقعا فوق العاده بود.. خیلی راحت و بسسسسسسسسسسیار شیک و مجلسی... چون تخفیف خورده بود با نازل ترین قیمت صاحب یه جفت کفش بندی مشکی پاشنه بلند مجلسی شدم و خوشحال و خندان به ادامه پیاده روی پرداختیم...

بعدش از این اسب های موزیکال دیدیم و همسری دخترم و سوار کرد و منم تند و تند فیلم و عکس ازشون گرفتم...

بعد هم تشریف بردیم به اصرار همسری سمبوسه گرفتیم و با چیپس خونگی که واقعا عالی بود... وقتی برگشتیم دخترم در اوج ناباوی ساعت 8 و نیم خوابید و منم سریع کباب لقمه درست کردم خوردیم و همسری گفت بذارظرف ها بمونه خودم میشورم.. منم خوشحال و خندان رفتم خوابیدم...

دیروز بازدید از پروژه ها داشتیم و قرار شد دیگه نیایم اداره بلکه ساعت 8 و نیم دم اداره مذکور باشیم... منم خوشحال رفتم و چند جا بازدید شد و نتایج عالی بود.. ولی در نهایت زمانی که در جلسه نهایی حاضر شدیم مدیر مربوطه بعد از 45 دقیقه انتظار ما و سایرین نیومد و رئیس ما هم به نشانه اعتراض جلسه رو ترک کرد و ما هم پاشیدیم و اومدیم اداره...

برای خودشون خیلی بد شد.. اعتبارات توی حساب ما موند و در نهایت نتونستن با بی برنامه گی بودجه رو برای خودشون جذب کنن...

و باید کلی تلاش کنن و دوباره جلسه بذارن تا بتونن گزارشاتشون رو تحویل بدن و اینطوری از نرم کشوری عقب میمونن که دودش به چشم خودشون میره....

دیروز هم عصری رفتیم بیرون و من یهو یه مانتو فروشی دیدم که حراج زده بود... سریع یه مانتوی مشکلی عالی با قیمت مناسب پیدا کردم و رفتم صندوق گفتم ببخشید یه دکمه اش افتاده.. خانومه گفت:... وااااااااای عزیزم گم شده یه دکه از سر آستینش بکن و بدوز بهش....!!! گفتم کمربندش چی؟؟؟ وااااااای اونم نیست..!!!

منم گفتم شرمنده نمیخوام...!!! والا فکر میکنن مردم اسکل هستن... خوب من میخوام پول بدم صدقه که نمیخوای بهم بدی..!! بازم همسری به زور برام آب طالبی و سمبوسه خرید ... (من عاشق سمبوسه هستم)

بعد هم من از این تفنگ های حباب ساز برای دخترم خریدم که خیلی خوشش اومد و شب کلی با همسری باهاش بازی کردیم... بیشتر برای خودمون خریده بودیم ..!!!

خوب من عید از شمال ماهی سفید آورده بودم  که هنوز دو بسته اش مونده بود..سریع سبزی پلو با ماهی درست کردم.. مربای کیوی هم پختم و تمیزکاری هامو انجام دادم و خوابیدم...

از امروز به خودم قول دادم که تحت هر شرایطی هر روز یه روز نماز قضا بخونم... و اینجا نوشتم که مستند بشه و یادم نره و اگر احیانا خواستم تنبلی کنم بدونم که تعهد دادم و باید انجامش بدم...هر روز هم توی تقویم علامت میزنم..

امیدوارم خدا کمکم کنه...

میدونید آدم خودش باید به فریاد خودش برسه و به فکر آخرتش باشه ... نمیشه بشینی به انتظار اطرافیان و اولاد و بگی وصیت میکنم برام بخرن..!! شاید نکردن ..!! ما که زمونه مون فرق میکرد اینجوری هستیم و اکثرا به فکر پدر و مادرهامون نیستیم که زنده هستن و احتیاج به محبت و رسیدگی دارن وای به حال اینکه خدای نکرده مرحوم بشن... اون موقع میخوایم چه کار کنیم؟؟؟ من که فکر نمیکنم کسی به فکر جبران نماز و روزشون و رد مظالم و .. بیافته... پس تا زنده هستیم یه فکری برای خودمون بکنیم..


  • زهرا مهربون

سفره صلوات

شنبه, ۲ خرداد ۱۳۹۴، ۱۱:۵۴ ق.ظ

چهارشنبه عصری با همسری رفتیم بیرون و دخترم رو هم توی کالسکه اش گذاشتیم ... خدایی این کالسکه بسسسسسسسسسسیار وسیله خوبی هم بچه توش راحته .. هم خود آدم راحته و ... رفتیم گلیم بگیریم که همسری گفت نه... چون ماشین نیاوردیم من نمیتونم با دست و پای پیاده بیارمش امروز بریم بپسنیدم من فردا خودم میام میگیرم... در همین حین دوستم تماس گرفت که جمعه ناهار سفره صلوات دارم بیا...حتما دخترت رو هم بیار مبادا بذاریش خونه مامانت...!!!

خلاصه رفتیم خیار و گوجه فرنگی و مایع ضدعفونی کننده سبزیجات و شکر و شیر گرفتیم و رفتیم خونه من سویس بندری درست کردم که عالی شد بعدش هم چون پنج شنبه تعطیل بودم تا نیمه های شب تمیزکاری کردم که فرداش راحت باشم...

پنج شنبه بعد صرف تخم مرغ غاز که خیلی هم لذیذ بود رفتیم دوباره بازار و گلیم خریدیم و پوشک و دوغ محلی و اومدیم خونه من سریع برای همسری کباب درست کردم و ایشون رفتن سر کار.. در همین حین یکی از دوستانی که به من بدهکار بود زنگ زد که میام بدهی تو میدم... البته بخشی ازش رو... منم با دخترم رفتیم سر کوچه وقتی اومد اینقدر ناراحت بود که کلی گریه کرد.....

منم بردمش بالا یه کم نشستیم و حرف زدیم اون از مشکلاتش گفت و گریه کرد و منم یاد مشکلاتم با فامیل شوهر افتادم و منم گریه کردم و در نهایت دلم باز شد...خلاصه یه کم میوه و چایی خوردیم و بلند شد و رفت..

آخه روز قبلش پدرشوهر یه پیام داد  به همسری که جیگر من مجددا خون شد ولی به روی خودم نیاورده بودم ... من نمیدونم آیا مردم از خدا نمیترسن؟؟؟؟ به خدا قیامت هست... سوال و جواب حقه... حداقل از سن و سال و موی سفیدتون خجالت بکشید...!!!

خلاصه سیر گریه هامو کردم و آررررررررررررررررروم شدم...

دوستم که رفت بلند شدم حسابی  مجدد بشور و بساب کردم  و دخترم رو خوابوندم که خواهری تماس گرفت اگه خونه ای من بیام ...

منم گفتم بیا... این خواهری من بسیار روزی داره یعنی هر وقت میاد خونمون.. خونه بسسیار مرتبه و یخچال پر از میوه است...!!!

اومد و کلی با هم حرف زدیم و تنقلات خوردیم و من غروب حلوا درست کردم که عالی شد.. همسری عاشق حلواهایی هست که من درست میکنم.. یه بشقاب هم برای مامان اینا تزیین کردم و دادم خواهری ... من به حلوای شب جمعه خیلی اعتقاد دارم... تا همسری اومد گفت: واااااااااای حلوا درست کردی؟؟؟؟ و در چشم بر هم زدنی بشقاب خااااااااالی شد ...!!! هر چی اصرار کردیم خواهری شام بمونه قبول نکرد... 

جمعه بیدار شدم و اول خودم و دخترم دوش گرفتیم و بعدش آماده شدیم و همسری برد رسوندمون ... من تا حالا این سفره رو نرفته بودم.. به نیت 14 معصوم 14 نفر دعوت میکنن جلوی هر نفر یه برگ با تسبیح میذارن و پشت هر برگ اسم یکی از 14 معصوم (ع) رو مینویسن.. بعد از خوندن زیارت عاشورا هر کس برگش رو برمیگردونه و 114 صلوات رو هدیه میکنه به معصومی که اسمش پشت برگ نوشته شده... بعد آش میل میکنن و هر کس برگش رو میذاره داخل قرآن و اگر نذرش رو گرفت این سفره رو می اندازه و اون برگ رو میذاره وسط سفره و 14 نفر رو دعوت میکنه و ادامه نذر .. خلاصه وقتی رسیدم دیدم بساط حلوا پزون به راهه منم معطل نکردم و پریدم پای گاز و ادامه کار رو بر عهده گرفتم و یه حلوا پختم چهل ستون چهل پنجره... بعد هم خیلی خوشگل تزئینش کردم... دو تا دیس بزرگ گذاشتیم وسط سفره... بعدش دعا خوندیم و نیت کردیم و آش رشته خوردیم که واقعا دست و پنجه مامان دوستم حرف نداشت... بعد از کلی گفتن و خندیدن غروب نخود نخود هر که رود خانه خود کردیم و من آژانس گرفتم و اومدیم خونه... تازه یه کاس بزرگ آش با یه لقمه بزرگ حلوا و میوه هم برای همسری دادن که بیارم و اینطوری من حسابی شرمنده شدم...

این سفره خیلی ساده است و اصلا تشریفات نداره ... بیشتر شبیه یه جمع ساده دوستانه است بدور از هر گونه رخ نمایی چیزی و ...

تا من با اون همه بار و بندیل اومدم بالا و دخترم کالسکه اش رو دید... شروع کرد به ددده...دده کردن و اصرار و گریه .... منم بهش قول دادم بیاد تو لباسامونو عوض کنیم بعد میبرمش... و از اونجا که اعتقاد دارم باید همیشه راستگو و خوش قول بود به خصوص در مقابل بچه ها لباس های خودم و دخترم رو عوض کردم و سوار کالسکه اش کردم و رفتیم بیرون از سوپرمارکت بستنی و شیر و کباب لقمه و خیارشور گرفتم و دیدم دخترم یه آب نبات چوبی دستشه ... هر چی نگاه کردم اطراف کالسکه اش آب نبات چوبی نبود که بخواد برداره...!!! از فروشنده سوال کردم گفت: اون آقایی که برای خودش خرید میکرد این آب نبات چوبی رو هم حساب کرد و داد به بچه....!!! گفتم حداقل به من میگفتید یا نمیذاشتم بخره یا حداقل تشکر میکردم...!!! گفت: خودش دلش خواسته من چی بگم؟؟؟!!!!

خلاصه بعد هم رفتیم داروخونه پماد براش گرفتم و اومدیم خونه... و سریع یه خورشت بامیه درست کردم برای ناهار فردا...

روزهای شنبه من کلا یه کم خواب آلو هستم ... مامان اینا رفتن خونه خالم و خواهری مونده تا از دخترم مراقبت کنه... ساعت 12 دیدم واقعا توان ندارم... مرخصی ساعتی گرفتم و رفتم سر راه برای دخترم پای مرغ.. تخم بلدرچین.. گرفتم و برای خونه هم دل، توت سفید- گوجه سبز- هویج- موز-یه نوع شورترشی فوق العاده.. و برای همسری غذای محبوبش یعنی بال کبابی گرفتم ... و وقتی رفتم خونه همسری از دیدن خریدها به ویژه بال کبابی بسیار مسرور شد...هیچی دیگه بامیه موند برای ناهار امروزم و برای همسری هم قورمه سبزی مورد علاقه اش رو گذاشتم...

بعد از ناهار رفتیم سراغ دخترم و آوردیمش خونه و بعد از بشور و بساب  رفتیم بیرون ... قدم زدیم و دخترم هم داخل کالسکه مورد علاقه اش بود...کلی با همسری از هر دری صحبت کردیم و دخترم خوابید و برگشتیم خونه ... من سریع یه خوارک دل درست کردم و همسری خورد و رفت سر کار و منم تا ساعت 11 با دخترم بازی کردم و بعدش خوابیدیم... آخراش دیگه تبدیل به مادر فولاد زره شده بودم...(باید روی کنترل خودم بیشتر کار کنم).. خوب اون طفلک دلش میخواد بازی کنه... منم باید بپذیرم که وقتی مسئولیت قبول میکنم باید اون رو به بهترین وجه انجام بدم... الان حس میکنم اصلا مامان خوبی نیستم...

دلم میخواد برای دخترم یه مامان فوق العاده باشم... امیدوارم موفق باشم..

انشاءالله خدا به پول همه خانوم ها و آقایون برکت بده تا بتونن وسایل مورد نیاز خانواده شون رو تأمین کنن و شرمنده زن و بچه و خانواده هاشون نشن و همیشه دست پر برن خونه...خیلی سخته آدم نتونه دل خانواده اش رو شاد کنه به ویژه بچه ها... اینو از وقتی مادر شدم خیلی خوب دارم درک میکنم... آدم حاضره بمیره ولی خم به ابروی بچه اش نیاد و غم توی دلش شوهرش نشینه...

انشاءالله خدا عزیزانمون رو برامون حفظ کنه... الهی آمین..



  • زهرا مهربون

کالسکه

چهارشنبه, ۳۰ ارديبهشت ۱۳۹۴، ۰۲:۴۹ ب.ظ

دوشنبه همسری برام فلافل گرفت و آورد و کلی بهم مزه داد... برای خودش هم دو تا پیراهن مردونه سورمه ای مناسب کارش خریده بود که نسبت به قیمتش واقعا عالی بود... همسری گوشی ساده دوربین دار داشت و مدت ها بود دلش گوشی تاچی میخواست... منم که ال سی دی گوشیم شکسته بود و داده بودمش تعمیر و روکش ضربه گیر هم برام انداخته بود رو فروختم به همسری و گوشیش رو هم گرفتم که بفروشم.. عصری رفتیم بازار و فروشنده موبایل که دوست همسری هست گفت: خاااااااااااااااااانوم این گوشی حیفه و امکاناتش خیلی بالاست اگر بخوای همین رو با امکانات کمتر بگیری باید سه برابر این پول بدی...!!! لذا همسری گوشی من رو پس داد و برای خودش LG گرفت که اونم خیلی خوبه... سر راه رفتیم بازار و من انبه، توت فرنگی، بلال، تخم غاز خریدم (البته به حساب همسری)

اومدیم خونه و من شام ماهی درست کردم که عاااااااااااااااالی شد....

سه شنبه باز هم جلسه داشتیم و هززززززززززززار تا کار که انجام دادم ....به سلامتی ساعت 5 تشریف بردم خونه مامان البته سر راه ناخون گیر- مسواک انگشتی و خمیردندان کودک هم گرفتم ... همسری سر کار بود مامان هم مهمون داشت... گفت شام بمون ولی من نموندم و کالسکه دخترم رو برداشتم و پیاده اومیدم خونه... خیلی به هر دو مون خوش گذشت و سر راه برای دخترم ذرت بوداده گرفتم...

دیروز تو هانی شف دستور درست کردن قارچ پلو رو خونده بودم که رفتم کنسرو ذرت  با تخمه و کرانچی گرفتم و رفتیم خونه و سریع یه قارچ پلو عاااااااااالی درست کردم که واقعا بینظیر شد... مخصوصا اون زعفران دم شده که آخر بهش اظافه میشه طعم و بوش رو عااااااااااااااااااالی میکنه...

امروز هم کارهام رو انجام دادم.. ناهارم رو خوردم و الان میخوام برم ظرف های ناهارمو بشورم... عصری با همسری میخوایم بریم برای دم آشپزخونه گلیم بخریم چون گلیم قبلی رو انداختیم اتاق خواب و خیلی قشنگ شد...

جمعه ناهار هم خونه دوست و همکار سابقم سفره نذر صلوات دعوت هستم به صرف آش... از الان مشکل چی بپوشم دارم...!!!

راستی با پاداش ها و مابه تفاوت حقوق فروردین ماه رفتم برای خودم یه النگوی خوشگل خریدم...

چقدر گذاشتن عکس همسر در زمینه گوشی باعث دلتنگی و افزایش عشق میشه...!!! الان دو روزه این کار و کردم همش دلم برای همسری تنگ میشه و دوست دارم عکسش رو نگاه کنم...

برای همسرم

قشنگ ترین لحظه...

لحظه ی بوسیدن گونه کسیه که

قلبش سند خورده به نامت...


  • زهرا مهربون

عید مبعث

دوشنبه, ۲۸ ارديبهشت ۱۳۹۴، ۱۱:۱۰ ق.ظ
چهار شنبه همسری عصر سر کار بود و مامان پیشنهاد داد بریم خونه دختر عمه مامانم که از کربلا اومده بود و همه رفته بودن دیدنش ولی من هر چی تماس گرفته بودم نتونستم برم و اون برای دخترم سوغات هم آورده بود..!!!
خلاصه من قرار شد از اداره برم خونه و رخت و لباسم رو عوض کنم و بعد برم خونه مامان از اونجا بریم که اینقدر سرم شلوغ بود سر جلسه پنج شنبه که ساعت 5 از اداره اومدم و یه راست رفتم خونه مامان و با خواهری راهی مهمونی شدیم کلی خوش گذشت و من براش پول بردم و برای دخترش هم که زحمت زدن واکسن های دخترم رو میکشه شکلات گرفتم... ایشون هم پذیرایی کرد و نوه اش که بارداره هم اومد و کلی گل گفتیم و گل شنفتیم... ساعت 8 اومدیم خونه و مامان گفت به همسری زنگ بزن بیاد اینجا قورمه سبزی گذاشتم که زنگ زدم و اونم گفت: دیر گفتی ما شام خوردیم و منم کلی دلم سوخت واسه همین براش شب قورمه سبزی بردم ...

پنج شنبه تا بیدار شدم و صبحانه خوردیم و کارهای دخترم رو انجام دادم و دوش گرفتم و رسیدم اداره ساعت شد 9 و نیم.. و این در حالی بود که رئیس فرموده بودن 9 اداره باشید.. سریع ساعت زدم و پک ها رو آماده کردم و جلسه رأس ساعت 10 به لطف خوش قولی مدعوین برگزار شد و تا ساعت یک طول کشید و بعدش من سریع اومدم و سر راه موز و خیار و توت فرنگی و گوجه سبز و خربزه و سیر و ... خریدم با پفک و چیپس و تخمه و بدو رفتم خونه و همسری و دخترم ناهارشون رو خورده بودن و همسری رفت سر کار و منم زنگ زدم خواهری که عصر بیاد اینجا... قرار شد بعد از مراسم ختم قرآن بیان...
عصری اومدن و کلی خوش گذشت و هر چی اصرار کردم برای شام مامان گفت خواهری امتحان داره و بابا هم این شب ها هیئت هست و دیر میاد...

جمعه: صبح بیدار شدیم و بعد از صبحانه و تمیزکاری رفتیم یه خورده بیرون گشتیم و رفتیم بازار.... من برای دخترم تمام پول هایی که بهش عیدی یا هدیه داده بودن رو جمع کرده بودم و یه مقدار هم براش گذاشتم روش و 2 تا النگوی خوشگل براش خریدیم و همون جا آقاهه انداخت دستش.. و اومدیم خونه و عصر هم تنقلات و میوه های خریداری شده در روز قبل رو آوردم و کلی خوش گذشت... بعدش پا شدم لباس هام رو که شسته بودم اتو کردم و همه چیز برای یک روز کاری آماده بود که همسری گفت: زهرا مهربون مگه نمیدونی فردا عید مبعث هست؟؟؟
واااااااااااااااااااااای داشتم شاخ درمیاوردم ...آدم اینقدر سر شلوغ که ندونه عید مبعث کی هست و تعطیله.؟؟؟ کلی خوشحال شدم... من دیدم آقای طلا فروش گفت من سیدم و دستم سبکه و شکلات داد و گفت عیدتون مبارک...!! من فکر کردم طرف روزها رو قاطی کرده... !!! در حالی که خودم قاطی کرده بودم...

شنبه: زنگ زدم به مامانم عید رو تبریک گفتم و قرار شد بریم دیدنشون که مامان گفت از ناهار بیاید... ما هم رفتیم بازار و من یک عدد شلوار جین برداشتم با یه شلوار دامنی بنفش که قبلا سورمه ای اش رو هم خریده بودم و این شلوارها بسی کارآمد هست در مهمانی های مختلط چرا که بلند و گشاد و خوش تن و خوش رنگ هست.(همسری داخل مغازه هایی که فروشنده خانوم داشته باشه نمیاد و با دخترم بیرون بودن)
بعد رفتیم خونه مامان و دخترم عیدی گرفت و ساعت 7 برگشتیم خونه و من سریع کوکوی سیب زمینی درست کردم و همسری میل کردن و رفتن سر کار و منم به تمیزکاری پرداختم...

دیروز یه مراسم بود استانداری و منم دعوت داشتم که اصلا بهم خوش نگذشت چون تا رسیدم تماس گرفتن که بیا رئیس صورت جلسه روز 5شنبه رو میخواد.. خوب بابا جان بعد از دو روز تعطیلی یه مهلت بده تنظیم میکنم میدم دیگه..!!!! والا
بعد هم تا ساعت 3 و نیم وایستادم به کارهام رسیدم و رفتیم دخترم رو برداشتیم و با همسری رفتیم شیر و پنیر و سوسیس و تخم مرغ و پفک لوسی گرفتیم و رفتیم خونه...
من در ساعت 4 و نیم موفق شدم ناهار بخورم و از شدت خستگی روی پا بند نبودم... همچین که دراز کشیدم و چشم هام داشت گرم میشد دخترم اومد و صدا کرد مامان...مامان... و بله کارخرابی کرده بودن... یعنی هر چی فحش بلد بودم توی دلم به خودم نثار کردم... و بلند شدم اول خانوم رو مرتب کردم و بعدش یه چای خوردم و دوش گرفتم...

راستی دیروز همسری برام یه روسری خوشگل خریده بود با رنگ بسیار شاد... از اونها که من خیلی دوست دارم ولی متأسفانه به دلیل گزینش و ...من نمیتونم از این رنگ ها بیرون بپوشم لذا پیشنهاد دادم با رنگ سنگین تری عوضش کنیم ... در ضمن همسری از شلوار جینم اصلا خوشش نیومد لذا حاضر شدیم و رفتیم اول روسری رو عوض کردیم و بعدش من به جای شلوار جین یه شلوار مشکی بسیار خوشگل برداشتم و چون از پول شلوار جین باقی مونده بود باز یه شلوار دامنی لیمویی هم برداشتم و رفتیم تاچ گوشیمو که شکسته بود عوض کردیم و براش روکش ضد ضربه انداخت و شام مهمون من رفتیم کباب بناب آذربایجان خوردیم... واقعا عااااااااااااااااااااالی بود....

امروز هم ناهار مهمون همسری هستم که قراره برام فلافل بخره بیاره اداره...!!!

یادتونه گفتم همکارم خیلی مذهبی هست و اصلا به خودش نمیرسه و مدام برای همسرش میره منبر و موعظه میکنه و از صبح تا شب روایت تعریف میکنه و وقتی با همسرش قهره توی خونه چادر و مقنعه میپوشه تا داغ دیدن موهاش رو به دل همسرش بذاره...؟؟؟
روز عید تماس گرفت و گفت: خانواده همسرش اومدن و دعوا راه انداختن و کار به 110 کشیده و همسرش بازداشت شده و اونم رفته خونه مادرش که طلاق بگیره....
امیدوارم خدا این خانواده های شوهر بی فهم و دچار عذاب کنه که اینقدر فتنه می اندازن توی زندگی بچه هاشون...
البته در ایجاد اختلاف میان زن و شوهر ها دو طرف مقصر هستن فقط درصد هاش با هم فرق میکنه... ولی این همکار من خیلی مظلوم و خانوم بود..فقط خداوند خودش کمکش کنه..با یه پسر بچه دوساله بدبخت شد... شوهرش میتونه ازش بگیرتش...
وای خیلی سخته...
امیدوارم خدا همه افرادی رو که توی زندگی های دیگران فتنه می اندازن لعنت کنه و به سر دخترهای خودشون هم بیاره تا بفهمن خراب کردن زندگی دیگران چه مزه ای داره؟؟؟

 توی خانواده همسری یه خانومی بود که مدام بین دختر ها و داماد ها و تنها عروسش اختلاف می انداخت تا جایی که عروسش سال به سال این ها رو نمیبینه و باهاشون رفت و آمد نمیکنه الان به واسطه تمام حرف و حرف کشی ها سکته کرده و فلج شده و لال شده و کنترلش رو هم از دست داره..
بعد از لال شدن ایشون خانواده در آرامش به سر میبرن و کسی با دیگری دعوا نمیکنه و اختلافات از بین رفته ولی هنوز عروسش به دیدنش نمیاد و حاضر نیست یه بعدازظهر بره حال مادرشوهرش رو بپرسه...

کاش یه خورده از خدا بترسیم و به فکر آخر و عاقبتمون باشیم... بالاخره دیر یا زود باید بریم توی یه وجب جا بخوابیم... پیس تا دیر نشده یه دل رو شاد کنیم.. بابا جان این عروس های بیچاره چه گناهی کردن که اینقدر بعضی خانواده های شوهر اذیتشون میکنن؟؟ واقعا این خانواده ها و مادران مکرمه دوست دارن با دخترهای خودشون هم اینطوری رفتار بشه؟؟؟

خدا همه رو به راه راست هدایت کنه..
  • زهرا مهربون

گزینش

چهارشنبه, ۲۳ ارديبهشت ۱۳۹۴، ۰۹:۱۴ ق.ظ

خوب از روز پدر به بعد اتفاقات متعددی افتاد که خیلی یادم نیست از بس که توی این مدت مشغله داشتم و دارم و رئیس جدید هم بسیار سخت گیر و سخت پسنده و رسما دمار از روزگار ما درآورده...

بعد از مهمونی یکی یکی مهمون ها تماس گرفتن و کلی تشکر کردن مامانم که فکر کنم 5 بار تشکر کرد...!!!

بعم هم همش اداره جلسه و جلسه و جلسه و کار و کار و کار به طوری که چند روز متوالی نتونستم ناهار بخورم و غذامو بردم خونه...

تا اینکه یه روز یه آقایی اومد و با کنجکاوی همه رو نگاه میکرد و بعد رفت اتاق همکارمون و سپس رفت... همکارمون گفت قراره بیان برای گزینش... !! اصولا یه روز رو مشخص میکنن و به همکارها اطلاع میدن... منم رفتم کتاب های مورد نظر رو از خواهرم گرفتم و شب اول بعد از اتمام کارها تا ساعت یک و نیم درس خوندم و فرداش یه جلسه وحشتناک داشتیم و منم دبیر جلسه و در نهایت ادامه کارها و دلشوره وحشتناک برای گزینش... وقتی رفتم خونه اصلا حوصله انجام هیچ کاری رو نداشتم... واسه همین یه کم درس خوندم و بعدش اومدم با لپ تاپ دستور جلسه رو بنویسم که دیدم وردش 2010 مال اداره 2007 جمع کردم گذاشتم کنار اعصابم بیشتر خورد شد و شروع کردم به چک نویس کردن جلسه و نیمه کار رهاش کردم و پاشدم شام پختم و یه کم سر همسری و دخترم غر زدم و اونها با هم رفتن بیرون که جلوی چشم من نباشن و به کارهام برسم... ولی هم همچنان دلم مثل سیر و سرکه میجوشید... وقتی برگشتن شام خوردیم و دخترم که خوابید خونه رو مرتب کردم و ظرف ها رو شستم و به کارهام رسیدم و یه قرص هم خوردم و خوابیدم...

فرداش ساعت 9 آقاهه دوباره اومد و همکارم گفت الان خانومه هم میاد برای مصاحبه با خانوم ها... واااااااااااااااااااااااااااااای خدای من داشتم سکته میکردم.. اولش از شدت ترس و اضطراب یه کم گریه ام گرفت بعد خودم رو جمع و جور کردم و شروع کردم به خوندن بقیه مطالب... تند و تند خوندم .. اول همکار آقامون رو بردن (کلا آدم عوضی هستش) ... نیم ساعت دیگه اومد و من یواشکی بهش زنگ زدم و گفتم ازتون چی پرسیدن؟؟

برگشت گفت: خودتون وقتی رفتید متوجه میشید...!!! یعنی آدم به این گندی نوبره... حالا من بودم بهش میگفتم...!!

منم بهش گفتم بسیار آدم بد جنسی هست و این رو از ته قلبم بهش گفتم و گوشی رو گذاشتم و توکل به خدا کردم و آیت الکرسی خوندم و رفتم... شکر خدا سوالات رو تا جایی که تونستم خوب جواب دادم...ولی الان همش میگم کاش اینو میگفتم ... کاش اونو میگفتم...

ولی همین که تموم شد خیالم راحت شد...

بعد که اومدم پایین همکارم از یه استان دیگه تماس گرفت مثل اینکه کشوریه .. سوال ها رو به اون هم گفتم حتی به سایر همکارها در سایر استان ها هم گفتم خبر داشته باشن...

چه اشکالی داره آدم به هم بگه؟؟؟ به هم کمک کنه؟؟ چرا باید عوضی باشیم و خودخواه و یه کاری کنیم که دیگران موفق نشن؟؟ مثلا همکار من اگه میگفت مثلا یه مورد فلان چیز رو سوال میکنن ازش کم میشد؟؟ یا میمرد؟؟؟ نه اینها همه نشانه مریضی های روحی و روانیه و این رو بدونه که این کارها آخر و عاقبت نداره و آدم ها با این کارها به هیچ جایی نمیرسن....

اون وقت ایشون همون کسی هست که اعتکاف، روزه های مستحب، انگشتر عقیق و.... داره ولی از همه بیشتر همکارها رو اذیت میکنه...

متأسفانه دین نماها زیاد شدن...

خلاصه شبش خونه مامان بودیم و خوش گذشت مامان اینا برای روز پدر بابا براش یه کت تک بسسسسسسسسسسسسیار شیک خریده بودن که عاااااااااااااالی بود... مبارکش باشه...

دخترم کلی بازی کرد... عصرش رفتیم برای جلوی در آشپزخونه از این گلیم های فانتزی گرفتیم و برای دخترم هم از اون چرخ های دسته دار صدا دار بچه ها که راه میرن و میکشن و صدا میده دخترم خیلی خوشحال شد... بعد من یه سوهان ناخن تاشو و نیم کیلو آلوچه خریدم و بعد رفتیم برای خودم یه جفت کفش راحتی تابستونی بی صدا گرفتم (یعنی همسری برام خرید) واااااااااااااااااااااای نمیدونید چقدر راحته... مثل آهو میتونم تند و سریع و راحت برم و بیام... اون یکی کفشم تمام چرم و خیلی خوشگله پارسال که میخواستم برم مأموریت خریدم خداییش جنسش عالیه و تا یک سال ضمانت داره و تا الان آخ نگفته ولی رسمی و دارای پاشنه صدادار هست.. ولی این خیلی راحته ... دیروز مخصوص از همسری تشکر کردم...

دیروز از اداره که رفتیم برای دخترم پماد و قطره ویتامین آد و قطره آهن گرفتیم با شیر و نون و سوسیس و پفک و نوشابه و ...

همسری هفته پیش مرغ گرفته بود که من یه سینه اش رو جوجه کردم و تو مواد خوابوندم و گذاشتم یخچال... دیشب درستش کردیم که عالی شده بود و برای امروز هم قورمه سبزی برای ناهارمون داریم (از قبل فریز کرده بودم ) برای روز مبادا...

نمیدونم امروز عصر خونه دختر عمه ام روضه برم یا نه؟؟؟

اون روزهایی که استرش گزینش داشتم به خودم قول دادم که اگر به خوبی و خوشی برگزار شد همسری و دخترم رو شام دعوت کنم بیرون... هر جایی که خودشون خواستن و هر غذایی که خودشون دوست داشتن که برای هفته بعد حتما این کار رو انجام میدم...

خوب من برم به کارهام برسم..

خوب و خوش و سلامت باشید..



  • زهرا مهربون

روز پدر

دوشنبه, ۱۴ ارديبهشت ۱۳۹۴، ۰۲:۵۳ ب.ظ
بالاخره دایی ام رو برای جمعه شب دعوت کردم ... ولی از اونجایی که تازگی ها شب ها فشار آب خیلی کم میشه مهمونی رو به ناهار موکول کردم و با خیال راحت به برنامه ریزی برای مهمونی پرداختم.. در این بین عموی مامانم رو هم دعوت کردم ولی پسر عموی مامانم میخواستن برن مسافرت به شهر دامادش و معذرت خواهی کردن و گفتن نمیتونن بیان..
روز پنج شنبه با همسری و دخترم رفتیم خرید سور و سات مهمونی ... روز چهارشنبه من برای همسری پیام تبریک توی روزنامه چاپ کرده بودم که پنج شنبه در حین خرید رفتیم روزنامه رو هم گرفتیم و ایشون بسیار شااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااد شدن.. یعنی خییییییییییییییییییییییییییییییییلی و بسسسسسسسسسسسسسسیار تشکر کردن...
عصرش به تمیزکار گذشت و حاضری گرفتن و انجام مقدمات فردا ناهار... در نهایت قورمه سبزی، زرشک پلو با مرغ، دسر، بورانی زعفرانی، خربزه، سبزی، سالاد،دوغ، ترشی و مربا و ... آماده کردم و جمعه صبح هم برنجم رو آبکش کردم و مرغ درست کردم و .... که خواهرم اومد یه کم با دخترم بازی کرد و بعدش مهمون ها رسیدن.... بی نهااااااااااااااااااااااااایت خوش گذشت... منم عصرونه کادوی روز پدر بابا و همسری و کادوی روز معلم مامان رو بهشون دادم که با تشویق مهمون ها انجام شد و کلی از پذیرایی و از دست پنجه آشپزیم تعریف کردن... بعد هم همه با هم جمع کردیم و شستیم و خشک کردیم و نزدیک غروب مهمون هامون رفتن خونشون... منم به بقیه تمیزکاری پرداختم و بعد از شام زودی خوابیدم...
شنبه هم به بقیه کارهام رسیدم و با همسری و دخترم بیرون رفتیم و کلی بهمون خوش گذشت..
دیروز تمام مدت سرم شلوغ بود و کلی کار داشتم و باید هماهنگی میکردم و در نهایت نرسیدم ناهارم رو بخورم و بردم خونه...
یه دوست دارم که اصلاتا روستایی هست.. مامانش خیلی مهربونه برام ماست بز فرستاده بود.. که با همسری و دخترم رفتیم از خونه عمه اش گرفتیم و به زوووووووووووور بردنمون تو و ازمون پذیرایی کردن... بعد دوستم هم با ما اومد رسوندیمش محل کارش و رفتیم خونه... (دوستم ناظمه خوابگاه دخترانه است)...
بعد رفتیم خونه و همسرم طبق فرمایش دخترم براش شکلات باز کرده بود و من با یه عالمه خورده شکلات روی فرش مواجه شدم.. بعد هم از توی کیف من یه تیکه کلوچه برداشته بود و خورد کرده بود و ریخته بود روی فرش و سرامیک ها... که منجر شد به کشیدن جارو برقی و باز هم تمیز کاری... در نهایت دوش گرفتم و برای شام هم ماهی درست کردم و شکر خدا دخترم زود خوابید... منم سریع جمع و جور کردم و ظرف ها رو شستم و با همسری میکائیل رو دیدیم و خوابیدم...
واااااااااااااااااااااای این ماست های بز چی میگن؟؟؟؟ خوش به حال روستایی ها از چه نعمت های خوبی بهره مندن و اکثرا قدر هم نمیدونن و مدام چشمشون پی شهر و شهرنشینی هست..
حالا خدا بخواد میخوام برای دو هفته آینده عمو اینا و نوه عمه ام رو دعوت کنم...
البته در این بین عمه همسری هم از کربلا اومد و دعوت شامشون رو رد کردیم چون همسری سر کار بود و فردا بعدازظهرش رفتیم دیدنش که بسیار خوش گذشت و سوغاتی های خوشگل گرفتیم... زحمت کشیده بودن و برای من روسری و برای دخترم کیف و برای همسری جانماز و مهر و تسبیح آورده بودن...
کلی هم من و همسری رو تشویق کردن که حتما با هم بریم...خیلی خانوم محترم و باشخصیتی هستن...
یه روز عصر هم رفتیم مهمونی عصرونه زن عموم که نمیرفتم خیلی بهتر بود... دلم نمیخواد وارد جزئیاتش بشم... فقط به خودم قول دادم که از این به بعد در مورد رفتارهای بی ادبانه دیگران نه تنها سکوت نکنم بلکه به وقتش نشون بدم که ناراحت شدم.... بله مثل اینکه تازگی ها مرسوم شده از محبت و احترام افراد سوء استفاده میشه...
کلا دیگه روال سابق برای بهره کشی از خودم در برابر دیگران رو دارم تعطیل میکنم و به جاش روابط بر اساس احترام متقابل رو حاکم میکنم... هر کس هم که نمیتونه در مقابل رفتارهای محترمانه من محترمانه برخورد کنه خیلی راحت از دایره افراد مورد قبولم خارج میشه...
به همین راحتی...
طرف تا امروز هر توهینی دلش خواسته به من کرده بعد توی مهمونی منو میبوسه میگه الهی فدات شم تو خیلی خانومی گذشت میکنی...!!! بعد دوباره دو دقیقه نگذشته یه بی احترامی دیگه میکنه...!!! حالا سنی ازش گذشته...!!!
ملت دیگه دارن شورشو درمیارن.. البته در این میان گذشت های احمقانه و لاپوشی های انجام شده توسط من کاملا در این نوع رفتارها تأثیرگذار بوده...
به قول منیرو...
من مسئول تعصب، نفهمی،حماقت و فقدان شعور کسی نیستم.

  • زهرا مهربون

بعضی ها

دوشنبه, ۷ ارديبهشت ۱۳۹۴، ۱۱:۱۷ ق.ظ

از وقتی رییس جدید اومده اینقدر سرم شلوغه که حد و حساب نداره... همش در حال تهیه گزارش و رسیدگی به ارباب رجوع ها و شنیدن گلایه ها و مشکلاتشون و  انجام برنامه ها و دستورهای جدید هستم که گاهی احساس میکنم داره از سرم دود بلند میشه...

هفته گذشته با روزمرگی های همیشه اداره- خونه- تمیزکاری- پختن و شستن و رفت و روب گذشت ... پنج شنبه و جمعه هم به بازار و گشت و گذار سپری شد... دخترم بسییییییییییییییییییار ددری هست و اگر یه روز بیرون نبریمش تا وقتی بخواد بخوابه مثل یه نوار ضبط شده مدام میگه بابا دده!!!!

شنبه و یکشنبه همسری صبح سر کار بود و من به دلیل حجم بالای کار اداره و کار خونه صبح ها به زور بیدار میشم... لذا این دو روز با سختی فراوان دخترم رو تحویل مامان جونیش میدادم و بعد میومدم اداره... شنبه بعد از اداره سریع شام گذاشتم و عصر رفتیم بیرون... من یه نیم ست داشتم که گوشواره هاش خیلی سنگین بود... یعنی مدت طولانی گوش رو پاره میکرد و من فقط مهمونی های خاص می انداختمش و همش توی خونه مونده بود... لذا روز شنبه رفتم و گوشواره هامو دادم و به جاش یه جفت گوشواره سبک آویز و یه جفت بیخ گوشی گل نگین دار برداشتم و از این کار بسیار راضی هستم...

ولی اینکه میگن خانوم ها باید خودشون رو زینت کنن یه امر بسیار مهمه... از وقتی این گوشواره های خوشگل رو انداختم حس زنانگی بیشتر در من احساس میشه...

یه همکار دارم که به نظر من اصلا شوهرداری بلد نیست.. البته این به این معنی نیست که من خیلی در این زمینه مهارت دارم...!! اما تلاش میکنم تا اشتباهات اون رو در زندگی ام به کار نبرم..
ایشون بسیار مذهبیه و من خیلی دوستش دارم یعنی به لحاظ اخلاقی و مذهبی من خیلی چیزها ازش یاد گرفتم... ولی خوب اینها ربطی به شوهرداری نداره... ایشون وقتی با همسرش مشکل پیدا میکنه و باهاش قهر میکنه توی خونه روسری و چادر میپوشه تا داغ دیدن موهاش رو به دل شوهرش بذاره..!!! اصلا به خودش نمیرسه.. موهاش رو رنگ نمیکنه... و فقط گوله میکنه پشت سرش... هر چی هم بهش میگم برو یه مدلی به موهات بده میگه نه..!! صرفه جویی میکنم و میدم حاجی (شوهرش) پایینش رو کوتاه کنه..!!! این در حالی که مشاوران و روان شناسان به این امر اعتقاد دارند که انجام کارهای نظافتی بانوان شامل اصلاح.. کوتاهی.. رنگ و ... در حضور شوران نه تنها خوب نیست که بلکه اثرات بدی رو به دنبال داره و شوهران باید یه دفعه خانومشون رو خوشگل ببینن..!!!

هر چی بهش میگم از سشوار و بابلیسی که برای عروسیت برداشتی استفاده کن .. میگه نه..!!! حوصله ندارم..!!! حاجی منو ساده دوست داره..!!!!!! در مورد رنگ مو و ... و آرایش هم همینطور میگه من قبل از ازدواج یه کرم هم به صورتم نمیزدم ...الان هم همینطوره.. مثل میت میگرده و البته شوهرش هم احترامش رو نداره....تا جایی که من یه بار با چشم های خودم دیدم حاجی یه خانوم معمولی رو که به خودش رسیده بود خیییییلی نگاه میکرد و آنچنان محوش شده بود که یادش رفت منم اونجام و دارم نگاهش میکنم... البته نگاه بد نبود.. ولی اگر خانومش به خودش میرسید حتما این نگاه انجام نمیشد.. چون اصولا مردها نگاه میکنن... ولی مردهایی که توی خونه از زیبایی خانومشون  بهره مند میشن معمولی گذر میکنن و سایرین خیییییییییییییر.!!

تا اینکه چند روز پیش که باز با حاجی حرفش شده بود و چادر کرده بود توی خونه.. بهش گفتم خجالت بکش..!!! برو موهاتو رنگ کن.. آرایشگاه برو .. به خودت برس وقتی خودت به خودت احترام نمیذاری تا قیامت حاجی هم برات تره خورد نمیکنه...

بر اساس رهنود های من و مو در آوردن زبانم... (چون تا الان هزار بار اینو بهش گفتم) بالاخره رفت رنگ خرید و باز خساست کرد و داد حاجی براش زد!! (یعنی دلم میخواد خفش کنم) صرفه جویی هم حدی داره والا... بعد دیروز شاد و خندون اومد و گفت: از دیروز حاجی خیلی بیشتر دوستم داره...!!! گفتم دیدی؟؟؟؟؟ حالا تو بیشتر به خودت برس و بدون که در امور خوشگلاسیون رموزی نهفته است که باعث میشه معجزاتی ببینی که حتی به ذهنت هم خطور نمیکنه....

من نمیدونم چرا بعضی خانوم ها از این تفکرات دارن... باباجان دوره مجردی تموم شده الان شما خانوم و مادر هستید به خودتون برسید..(البته توی خونه) ... وقتی این کارو نمیکنید حواس شوهرتون به خانوم ها و دخترهای جینگول و پینگول بیرون جلب میشه و بعد میشه اونچه که نباید بشه...

بعد میشینید میگید خائن بود و فلان و بیسار بود...!! خوب خودتون هم مقصرید... البته حساب مردهای ناپاک جداست.. من در مورد شوهرهای خوبی صحبت میکنم که با بی توجهی خانوم هاشون از راه به در میشن...

خوب میگفتم... دیروز خواهرم پیام داد که دایی میخواد بیاد منزل مبارکی تون.. منم مرخصی ساعتی گرفتم و رفتم بشور و بساب کردم و کلی هم میوه خریدم.. تا شب هم بیرون نرفتیم که بیان... ساعت 9 و 10 دقیقه شب زنگ زد که امروز بیان... همسری هم طی روزهای آتی سر کاره.. لذا قرار شد جمعه شب شام بیان خونمون..

فردا عصر هم زن عموم مهمونی زنونه داره که ما هم دعوتیم و امروز میخوام برم آرایشگاه..

جمعه این هفته نی نی دوم همکارمون به دنیا میاد ... من به جای همکارمون کلی ذوق دارم.. انشاءالله قدمش خیر باشه..

ساعت 11 یعنی الان جلسه داریم..

من برم که با آمادگی کامل در جلسه حاضر بشم...

بانوان محترم لطفا در هر شرایطی به خودتون برررررررررررررررررررررررسید...



                                                                                                                            

  • زهرا مهربون

رئیس آمد

چهارشنبه, ۲ ارديبهشت ۱۳۹۴، ۰۹:۳۲ ق.ظ

روز دوشنبه رئیس محترم تشریف آوردن و همه رو به حضور طلبیدن و یک به یک نام و نام خانوادگی ... میزان تحصیلات .. دانشگاه محل تحصیل.. مجرد یا متأهل.. بودن رو سوال کردن و همه رو مو به مو نوشتن بعد از من سوال کرد خوب بهتره با همسر شما هم آشنا بشیم ایشون کی هستن؟؟؟!!! شغلشون چیه؟؟؟؟ و ....

که این امر تا ساعت یک و نیم طول کشید ... چون اول ماه رجب هم بود اکثر همکارها روزه بودن و خلاصه پدرمون دراومد... دیروز هم ریاست تشریف آوردن و گزارش هامون رو بردیم و اینقدر من بین اتاق خودم و اتاق رئیس در حال رفت و آمد بودم که وقتی ایشون تشریف بردن برای نهار سریع اومدم تو اتاقم در رو قفل کردم و کفش هام رو درآوردم... از بس پاهام ورم کرده بود...

همکارهای آقای ما توی اداره که میان از این دمپایی های مردونه میپوشن... منم یه مدت یه سندل مشکی راحت پاشته تخت آوردم.. ولی دیدم با لباس اداره و چادر خیلی زشت میشه... احتمالا پاشنه بلند خوب بشه.. حالا باید امتحان کنم...!!

خلاصه دیروز رفتیم  خونه و همسری هود و ماشین ظرفشویی ام رو از خونه مامانم آورده بود... کسی که کابینت هامو ساخته و نصب کرده بود کشوها رو تنظیم نکرده بود.. واسه همین مدام میومدن بیرون... که دیروز اومد و درست کرد... نصاب هود هم اومد و هود رو نصب کرد.. ولی متأسفانه دستگیره داخلی ماشین ظرفشویی ام شکسته بود که قراره زنگ بزنیم نمایندگیش...

شب قرار بود همسری بره سر کار منم سریع مرغ برگر درست کردم با سیب زمینی سرخ شده و ذرت (خودم درست کردم) و خیارشور.. همسری هم سریع رفت نوشابه گرفت.. زدیم بر بدن و رفت سر کار... دخترم ساعت 9 خوابید..!!! منم تا 11 و نیم به کارهام رسیدم ... ماشین زدم.. لباس پهن کردم.. تمیزکاری کردم و برای ناهار امروز قورمه سبزی گذاشتم و خوابیدم..

نمیدونم چرا من هر خونه ای میرم یه همسایه پر مهمون باید داشته باشم... طبقه سوم هر دو هفته یه بار خانومه دوره عصرونه داره... یه عالمه خانوم میان و کلی بوی غذاهای مختلف میاد و همه با صداااااااااااااااااااااااای بلند حرف میزنن و میخندن و .... دیروز اینقدر تعداد زیاد سوار آسانسور میشدن و میرفتن و میومدن که آسانسور موند و دیگه حرکت نکرد... دیشب دوباره نصابش اومد که درستش کنه...بعد از رفتن بانوان مهمون های شام تشریف آوردن و تا ساعت 1 نیمه شب مهمون داشتن و بعد مهمون ها با صداااااااااااااااااای بلند توی راه پله حرف میزدن و خداحافظی میکردن...

فقط خدا را شکر تک واحدی هستیم اگر واحد روبروی من بود چه کار میخواستم بکنم؟؟؟

خوب من برم به کارهام برسم...

امیدوارم همگی شاد و سلامت باشید..

  • زهرا مهربون

واکسن

يكشنبه, ۳۰ فروردين ۱۳۹۴، ۰۹:۳۳ ق.ظ

سه شنبه و چهارشنبه هفته پیش رو مرخصی گرفتم تا دخترم واکسن 18 ماهگیش رو بزنه...

سه شنبه صبح با همسری رفتیم بهداشت... دخترم همش شادی میکرد چون فکر میکرد داریم میریم گردش و اینطوری دل من رو آتیش میزد...

دختر عمه مامان واکسنش رو براش زد ... یکی به بازو و اون یکی به ران پا ... با قطره.. اینقدر گریه کرد که حال من داشت از غصه خراب میشد... آرومش کردیم و اومدیم.. توی ماشین یه کم شیر خورد و خوابید.. دکترش گفت: قد و وزن و دور و سر و .. هم عالیه...خدا رو شکر...(فقط بسسسسسسسسسسسسسیار بد غذا است)

اومدیم دم خونه دخترم مدام میرفت سمت خیابون و میگفت ده ده... ما هم رفتیم و فیلم گرفتیم با سیب زمینی و تخمه و برگشتیم خونه و از یک ساعت بعد تب و پادردش شروع شد.. همسری شیفت شب بود همش میگفت پاشو بریم خونه مامانت... منم نرفتم... گفتم مرخصی گرفتم که از بچم خودم مراقبت کنم... هر چهار ساعت دو برابر وزنش رو بهش استامینوفن میدادم ولی اصلا نمیتونست پاش رو حرکت بده و این براش خیلی سخت بود و مدام گریه میکرد... اگر هم توی خواب ناخوداگاه تکون میداد اینقدر درد داشت که بیدار میشد و گریه میکرد...

یعنی من تا صبح پلک روی هم نذاشتم... مدام در حال پاشوره و پایین آوردن تب بودم.. مدام چایی میخوردم... تلوزیون رو روی شبکه قرآن گذاشته بودم و قرآن هم میخوندم... برای رفع نگرانی همسری هم مدام گزارش لحظه به لحظه میدادم...

صبح همسری برام حلیم آورد... سریع خوردیم و من از بیهوش شدم... صبح هم حال دخترم خیلی خوب نبود.. برای همین همسری رو فرستارم براش شربت پروفن گرفت... یه کم بهش دادم بهتر شد... اصلا هم اجازه نمیداد کمپرس گرم و سرد براش بذارم..

ولی خداییش این 2 روزی که خوابیده بود... خونمون خیلی سوووووووووووت و کور بود.. یه جوری که من و همسری دلمون گرفته بود... و همش همسری به دخترم میگفت.. بابایی زود خوب شو ... پاشو بازی و شیطونی کن!!!

خدا رو شکر عصرش حالش بهتر شد و شام هم خونه مامان بودیم عمو بزرگم و یکی از نوه عمه هام با خانواده اش رو دعوت کرده بود.. منم یه بسته شکلات روبان خورده بزرگ براشون بردم.. کلی خوش گذشت ...دخترم چون حالش یه کم بهتر شده بود بازی میکرد...

پنج شنبه و جمعه هم به تمیزکاری و گشت و گذار گذشت... بالاخره با تلاش های فراوان همسری آسانسور ساختمان وصل شد و از این بابت من خیلی خوشحال شدم...جمعه هم یه سبد کوچولو با زیر انداز و چایی و میوه و تخمه برداشتیم و رفتیم پارک ... ولی چون هوا خیلی سرد بود زود اومدیم.. ولی دخترم یه کم سرفه میکنه که براش شربت سرماخوردگی کودکان گرفتم و بهش دادم که خدا رو شکر بهتره..

دیروز صبح همسری سر کار بود ... منم زود بیدار شدم و کارهام رو کردم و با دخترم رفتیم منتظر اتوبوس شدیم... یه کم دیر شد رفتم تاکسی بگیرم که دیدم خیلی گرون میگه... همون لحظه اتوبوس اومد و سوار شدم و یه خانوم زحمت کشید جاشو داد به من و سر کوچه مامانم پیاده شدم و دخترم رو تحویل دادم و با خواهرم که میرفت سر کار اومدم اداره... اینطوری هم صرفه جویی کردم و هم پول اضافه ندادم...

تمام مدت هم داشتم گزارشات کاری رئیس قبلی رو آماده میکردم تا بدم به رئیس جدید تا بدونه در دوره ریاست قبل چه کارهایی انجام شده و ایشون باید از این به بعد چه کارهایی انجام بدن... که رئیس جدید هم نیومد...!!!

بعد رفتم دخترم رو از خونه مامان بردارم ... خواهرم دیروز رفت کیش... مامان گفت به من گفته بیا با هم بریم ولی من گفتم نمیام ... نوه ام (دختر من) میمونه بی جا و مکان..منم گفتم خوب میرفتی منم میگفتم دوستم..(12 ساله با هم دوستیم) میومد ازش نگهداری میکرد... اینقدر مامان و بابا ناراحت شدن که حد نداشت.. گفتن جامعه خرابه نیارش تو خونت... و .... من با نظرشون مخالفم... امروز که به هم نرسیدیم... با هم زندگی کردیم و نون و نمک هم رو خوردیم.. نمیدونم والا...

اومدیم خونه و من برای شام سریع خورشت قیمه درست کردم و به کارهام رسیدم و همسری خوابید... بیدار که شد رفتیم بیرون... یه قابلمه و دو تا شیرجوش کوچیک داشتم که خراب شده بودن اونها رو دادم و به جاش یه تابه برای درست کردن تخم مرغ های همسری گرفتم و بعدش هم سیب زمینی و کاهو...

من نمیدونم چرا اینقدر مصرف سیب زمینی من بالاست ... مدام همسری در حال خرید سیب زمینی...

این چند روز فهمیدم خیلی از آدم های اطرافم کر بو هستن... یعنی بویی حس نمیکنن... تا الان دو مورد بوده که بعد از ساعت ناهار ارباب رجوع داشتم و غذام توش سیر داشته.. من معذرت خواهی کردم و اونا گفتن ما کر بو هستیم..!!!!

واااااااااااااااااااای این سیر های تازه چی میگن؟؟؟ من اصلا نمیتونم ازشون بگذرم...

امیدوارم همه شاد و موفق باشن.

  • زهرا مهربون

روز مادر

شنبه, ۲۲ فروردين ۱۳۹۴، ۱۲:۴۶ ب.ظ

میلاد باسعادت بانوی دو عالم حضرت فاطمه زهرا(س) و روز مادر بر همه مسلمانان و به ویژه مادران سرزمینم مبارک باد.

چهارشنبه از اداره رفتیم با همسری و دخترم بیرون و کلی خوش گذشت من سه تا  النگو های نازکمو دادم و همسری زحمت کشید پول گذاشت روش و برام دو تا النگوی پهن برداشت... از طرف دخترم هم برام لباس گرفت که خیلی خوشگل بود و باید بگم مدت ها بود آرزوی داشتنش رو داشتم...!!

شبش به همسری گفتم مامان اینا نیستن میخوان برن مسافرت.. زنگ بزن مامان خودت که فردا بریم دیدنشون... گفت:نه... ولشون کن دیدی که وقتی اومدن بازدید عیدمون حال خوبی نداشتن...؟؟

در واقع از شبی که میخواستیم فرداش بریم مسافرت و رفتیم خداحافظی حال خوبی نداشتن... روز عید که تماس گرفتیم برای تبریک سال نو حالشون بدتر بود... روزی که از مسافرت اومدیم و دعوت ناهارشون رو به دلیل غافلگیر شدن اونها و  عدم هماهنگی رد کردیم و عصر با مامانم اینا رفتیم حالشون خیلی بدتر بود و روزی که اومدن خونمون افتضاح بودن...

همسری گفت: من خانواده ام رو میشناسم نمیخواد بریم و من اصرررررررررررررررررررررررررررررررررار که باید بریم.. زشته...بعد از سه ساعت اصرررررررررررررررررررررار کردن همسری تماس گرفت و پدرشوهری با اوقات تلخی جواب داد و زود گفت شام مهمون داریم..!!!

همسری هم گفت ما عصر میخوایم بیایم...

5 شنبه عصر رفتیم خونشون... منم کادوی روز مادر و سوغاتی های مشهد و ... برده بودم.. پدرشوهر قهر کرده بود و رفته بود بیرون...!!! خواهر شوهر کوچیکه اصلا نیومد و مادر شوهر سرررررررررررررررررررررد و تا نشستیم شروع کرد به گله گذاری و توهین به همسر... من برام خیلی سخت بود... اولش سکوت کردم و مادرشوهر از سکوت من استفاده کرد و توهین هاش رو ادامه داد... همسری تنها بود... منم مودبانه ازش دفاع کردم.. این در حالی بود که مادرشوهر جیغ میکشید به من توهین میکرد و به همسری هم همینطور... ولی من مودبانه و با آرامش دفاع میکردم و میگفتم که اشباه میکنه و هر مورد رو با آرامش براش توضیح می دادم... بعد همسری دست منو گرفت و گفت بلند شو بریم... مادرشوهر چادر رو سرم پرت کرد به همراه کادوهام منم چادرم رو پوشیدم و کادوها رو برنداشتم و اومدم بیرون....

از این خوشحالم که توهین نکردم و با ادب و آرامش جوب دادم.. ولی اونچه که ناراحتم میکنه تمام محبت هایی که توی تمام سال های زندگیم نسبت بهشون داشتم... و همیشه در مقابلشون گذشت کردم..

همیشه از این اتفاقات زیاد میافتاد و بعد من همسری رو برمیداشتم میرفتیم دیدن شون و آشتی میکردیم...و دوباره احترام های من شرع میشد... چون اعتقاد دارم قهر کار خوبی نیست... کینه داشتن کار خوبی نیست و هر چی باشه بزرگتر هستن.. اما 5 شنبه از خواب بیدار شدم و متوجه شدم توهین ها و بی احترامی ها انگار تمومی نداره و تمام سال های زندگی ما برای اون ها تبدیل شده به یه زخم کهنه عفونی پر از چرکی که سر باز کرد و ماهیت واقعی شون رو نشون دادن..

یعنی این امر براشون جا افتاده که زهرا اهل قهر و دعوا نیست... بی احترامی نمیکنه...  هزاری ام سرش بیاریم باز دست پسرمون رو میگیره و میاد خونمون... کلا پیش هیچ کس هم غیبت ما رو نمیکنه پس ما هم هر طور دوست داریم رفتار کنیم...بی احترامی کنیم.. بد خلقی کنیم...و ..

ولی دیگه دوست دارم یه مدت ازشون دور باشم... همسری اون روز همش پشت من رو میگرفت و به من گفت زهرا دیگه حق نداری زنگ بزنی و بری... بهم گفت دست از خوار کردن خودت بردار... چرا اینقدر خودت رو پایین میگیری؟؟؟

هر وقت دلشون میخواست میومدن خونم... شام و نهارهای مفصل براشون درست میکردم... کادوهاشون سر جاش... عزت و احترام... توی فامیل بالا میبردمشون... نمیگم مجبور بودم.. خودم دوست داشتم برای خدا میکردم ...و برای احترامی که برای همسری قائل بودم.. ولی خیلی خورد شدم...یعنی فهمیدم اینا واقعا از من متنفر هستن... و من هر کاری هم بکنم نمیتونم این حس رو تغییر بدم... و دوست دارم ها و عروس خوبی هستی همه برای رسیدن به منافعشون هستش..

نمیدونم چرا دستم نمک نداره؟؟؟ من واگذارشون کردم به خدا..

تمام دوران بارداریم دم به دقیقه خونمون بودن... حتی آخرهاش هم مراعات نمیکردن و من همش پای گاز و سینگ بودم ... توی مهمونی هاشون پشتشون رو به من میکردن و من یادمه 7 ماهگیم توی مهمونی مادرشوهرم ظرف میشستم...

هیچ وقت توقعی ازشون نداشتم... هر وقت نوبت من بود قهر و دعوا هر وقت نوبت خودشون بود باید محبت میکردم..

البته همسری توی همه این سال ها پشتم بود و میگفت نککککککککککن..!! اینها لیاقت ندارن...

ولی من میگفتم نه... خدا رو خوش نمیاد خانوادت هستن امید دارن....

خودم هزار بار میگفتم بیاین سراغمون خونه پسرتونه...

ولی 5 شنبه دیدم نه..!!! این قصه سر داراز داره... دلم شکسته و خیلی ناراحتم...

دیگه این قسمت زندگیم هم وقتشه تموم بشه...خدا هم نگفته بشینید هر کس هر طور دوست داشت باهاتون رفتار کنه..

هر وقت یاد جملات و محتویات کلام مادرشوهر میوفتم سرم تیر میکشه.... خیلی سخته مدام توهین بشنوی و تحقیر بشی... از طرف آدم هایی که از لحاظ شخصیتی و اجتماعی خیلی ازت پایین تر هستن... ولی دیگه وقتشه از صرف توان و اعصاب و روانم توی این زمینه هم دست بردارم و تا یه مدتی بیخیالشون بشم....مگر اینکه خودشون متوجه اشتباهشون بشن عذرخواهی کنن..و واقعا دست از این کارهاشون بردارن..

تمام جمعه رو فکر کردم و امروز هم لابه لای کارهام یه ذره فکر میکنم.. حرص میخورم... اندکی چشمانم نم ناک میشه و بعد دوباره افکارم رو جمع انجام کارهام میکنم...

ولی دلم خیلی شکسته...

إِلَهِی وَ رَبِّی مَنْ لِی غَیْرُکَ أَسْأَلُهُ کَشْفَ ضُرِّی وَ النَّظَرَ فِی أَمْرِی‏


  • زهرا مهربون