تکراری
چهارشنبه رفتم خونه مامان با خواهری چایی خوردیم و تعریف کردیم و بعد هم تا یه مسیری با من اومد و بعد رفتش خرید و منم ساعت 5 اومدم خونه.. همسری گفت کجا بودی؟؟؟؟ چرا اینقدر دیر اومدی؟؟؟ منم گفتم خونه مامان بودم...!!
بعدش حاضر شدیم و رفتیم خرید چون جا قاشقی آبچکانم شکسته بود... سر راه یه شلوارک خوشگل برای دخترم خریدیم و از اون مدلی که من میخواستم جاقاشقی نبود و بعدش خیارشور گرفتیم و منم دستبندم رو عوض کردم یه مدل شیک تر و پهن تر برداشتم...
اومدیم خونه شام همبرگر درست کردم و سریال تنهایی لیلا رو نگاه کردیم و منم جاقاشقی ام رو تعمیر کردم که خیلی هم خوب شد و خوابیدیم..
پنج شنبه همسری رفت سر کار و دخترم هم طبق عادت معمول صبح زود بیدار شد... حالا روزهایی که میخوام بیام سر کار دیر بیدار میشه ولی روزهای تعطیل زووووووووووووووود بیدار میشه...
مجبور شدم پاشم و صبحانه اش رو بدم و تمیزش کنم و به کارهام برسم.. برای ناهار هم کباب درست کردم با برنج که دخترم تا همسری بیاد خوابید و من و همسری هم ناهارمون رو خوردیم تا اومدم یه چرت بزنم دخترم بیدار شد...!!! دوباره روز از نو روزی از نو ... برای شام آبگوشت درست کردم و رفتیم بازار خورده طلاهام رو دادم و یه سرویس برداشتم و همسری وقت حساب کردن گفت: کارتم گم شده..!! البته من مطمئن بودم که گذاشته خونه و یادش رفته بیاره.. طلا فروشه که مشتری اش هستیم و باهامون آشناست گفت ببر خواهرم..!!! هیچی ما هم کارت نکشیده طلامون رو برداشتیم و اومدیم و دیدم بله آقا کارت هاش رو گذاشته خونه جا..!!!
همسری از من عذرخواهی کرد و رفتیم اول پول طلا رو دادیم و بعدش هم رفتیم پارک ... از اونجا من هوس بستنی کرده بودم که برگشتنی برام خرید و اومدیم خونه سریع شام دخترم رو دادم و خوابید... من و همسری هم به مراسم آبگوشت خوران پرداختیم...
جمعه.. همسری زحمت شستن ظرف ها رو کشید و منم خونه رو مرتب کردم و برای ناهار خوراک لوبیا گذاشتم.. به همسری گفتم یه زنگ بزن حال مادرت رو بپرس... اونم زنگ زد و دعوتمون کردن برای شام که قبول نکردیم و تا شب تلفن و اسمس بود پشت سر هم که بریم شام اونجا .. من به خاطر همسری قبول کردم ولی بعدش متأسفانه شاهد رفتارهایی بودم که منجر به بحث شد و در نهایت رفتیم پارک و ساعت 9 رفتیم خونه مادرشوهر... خوب بود و برای ناهار امروزم هم غذا برام گذاشت... به نظرم خیلی تغییر کردن و امیدوارم این تغییرات پایدار و مداوم باشه...
خواهر شوهر کوچیکه توی یه شرکت خصوصی کار پیدا کرده من براش خیلی خوشحال شدم...
سرم به شدت درد میکنه... بابت اعصاب خوردی دیروز تمام عصر روز گذشته و شبش رو سردرد داشتم و تا ساعت 2 و نیم خوابم نمی برد...
الان چشم هام بالا نمیاد و به خاطر مصرف آنتی بیوتیک های قوی نمیتونم مسکن مصرف کنم تا سردردم بیافته ... چون معدم داغون میشه...
امیدوارم همه شاد و سلامت باشن...