کلبه عشق من و همسر آذریم

در اینجا روزانه های زندگی ام را می نویسم...

کلبه عشق من و همسر آذریم

در اینجا روزانه های زندگی ام را می نویسم...

در اینجا روزانه های زندگیم را می نویسم

آخرین مطالب
  • ۰۱/۰۸/۱۰
    قم

تکراری

شنبه, ۱۰ مرداد ۱۳۹۴، ۰۹:۲۰ ق.ظ

چهارشنبه رفتم خونه مامان با خواهری چایی خوردیم و تعریف کردیم و بعد هم تا یه مسیری با من اومد و بعد رفتش خرید و منم ساعت 5 اومدم خونه.. همسری گفت کجا بودی؟؟؟؟ چرا اینقدر دیر اومدی؟؟؟ منم گفتم خونه مامان بودم...!!

بعدش حاضر شدیم و رفتیم خرید چون جا قاشقی آبچکانم شکسته بود... سر راه یه شلوارک خوشگل برای دخترم خریدیم و از اون مدلی که من میخواستم جاقاشقی نبود و بعدش خیارشور گرفتیم و منم دستبندم رو عوض کردم یه مدل شیک تر و پهن تر برداشتم...

اومدیم خونه شام همبرگر درست کردم و سریال تنهایی لیلا رو نگاه کردیم و منم جاقاشقی ام رو تعمیر کردم که خیلی هم خوب شد و خوابیدیم..


پنج شنبه همسری رفت سر کار و دخترم هم طبق عادت معمول صبح زود بیدار شد... حالا روزهایی که میخوام بیام سر کار دیر بیدار میشه ولی روزهای تعطیل زووووووووووووووود بیدار میشه...

مجبور شدم پاشم و صبحانه اش رو بدم و تمیزش کنم و به کارهام برسم.. برای ناهار هم کباب درست کردم با برنج که دخترم تا همسری بیاد خوابید و من و همسری هم ناهارمون رو خوردیم تا اومدم یه چرت بزنم دخترم بیدار شد...!!! دوباره روز از نو روزی از نو ... برای شام آبگوشت درست کردم و رفتیم بازار خورده طلاهام رو دادم و یه سرویس برداشتم و همسری وقت حساب کردن گفت: کارتم گم شده..!! البته من مطمئن بودم که گذاشته خونه و یادش رفته بیاره.. طلا فروشه که مشتری اش هستیم و باهامون آشناست گفت ببر خواهرم..!!! هیچی ما هم کارت نکشیده طلامون رو برداشتیم و اومدیم و دیدم بله آقا کارت هاش رو گذاشته خونه جا..!!!

همسری از من عذرخواهی کرد و رفتیم اول پول طلا رو دادیم و بعدش هم رفتیم پارک ... از اونجا من هوس بستنی کرده بودم که برگشتنی برام خرید و اومدیم خونه سریع شام دخترم رو دادم و خوابید... من و همسری هم به مراسم آبگوشت خوران پرداختیم...


جمعه.. همسری زحمت شستن ظرف ها رو کشید و منم خونه رو مرتب کردم و برای ناهار خوراک لوبیا گذاشتم.. به همسری گفتم یه زنگ بزن حال مادرت رو بپرس... اونم زنگ زد و دعوتمون کردن برای شام که قبول نکردیم و تا شب تلفن و اسمس بود پشت سر هم که بریم شام اونجا .. من به خاطر همسری قبول کردم ولی بعدش متأسفانه شاهد رفتارهایی بودم که منجر به بحث شد و در نهایت رفتیم پارک و ساعت 9 رفتیم خونه مادرشوهر... خوب بود و برای ناهار امروزم هم غذا برام گذاشت... به نظرم خیلی تغییر کردن و امیدوارم این تغییرات پایدار و مداوم باشه...


خواهر شوهر کوچیکه توی یه شرکت خصوصی کار پیدا کرده من براش خیلی خوشحال شدم...

سرم به شدت درد میکنه... بابت اعصاب خوردی دیروز تمام عصر روز گذشته و شبش رو سردرد داشتم و تا ساعت 2 و نیم خوابم نمی برد...


الان چشم هام بالا نمیاد و به خاطر مصرف آنتی بیوتیک های قوی نمیتونم مسکن مصرف کنم تا سردردم بیافته ... چون معدم داغون میشه...


امیدوارم همه شاد و سلامت باشن...

  • زهرا مهربون

دیر اومدم

چهارشنبه, ۷ مرداد ۱۳۹۴، ۱۰:۴۶ ق.ظ

خیلی وقت میشه که به اینجا سر نزدم در واقع فرصت نمیشد بیام... این کارگروه و جلسات پشت سر هم و دبیری جلسات و تنظیم صورت جلسه و باز هماهنگی برای جلسات بعدی علاوه بر کارهای روزمره پوستم رو کنده..

امروز هم به حول و قوه الهی رئیسمون مأموریت هست و من میتونم یه نفس راحت بکشم... البته کلی کار باید انجام بدم ولی وبلاگم در اولویت قرار داره...

خوب بعد از اون روز که رفتیم بازدید من حال جسمی ام شرایط بدتری رو طی کرد و دو بار سونوگرافی رفتم و بالاخره به جراح معرفی شدم... هفته آخر ماه رمضون با روحیه خراب و اضطراب فراوان و هزار فکر و خیال رفتم پیش دکتر جراحم و هر چی اصرار کردم بعد از ماه رمضون عملم کنه که روزه هام خراب نشه قبول نکرد و گفت: شرایط بحرانی هست... و باید زود عمل کنی.. این در حالی بود که من اکثرا در حال گریه و راز و نیاز بودم و شب های احیاء تا مرز خودکشی به خدا التماس میکردم که من رو شفا بده.. دوشنبه آخر ماه رمضون رو تا آخر هفته مرخصی گرفتم و بالاخره مامان اینا رو در جریان گذاشتم.. همش نگران دخترم بودم که اگر خدا نکرده بلایی به سر من بیاد اون چه کار میکنه و هزار جور فکر و خیال دیگه که هر کدوم برای ضعیف کردن من کافی بود..


همسری بسیار مهربون شده بود و همش میگفت من تازه قدر تو رو میدونم ... خیلی دوستت دارم... دلم میخواد زود خوب بشی تا یه زندگی جدید رو با هم شروع کنیم...دیگه میخوام اون طوری که تو میخوای و دوست داری باشم .. من بدون تو نمیتونم و در نهایت برای سلامتی من یه سفر مشهد و قربونی هم نذر کرد...

خانواده ام خیلی نگران بودن ولی اصلا به روی خودشون نمی آوردن... دوشنبه صبح بستری شدم و آزمایشات روم انجام شد.. در تمام این مدت مامان و بابا با زبون روزه دنبال من بودن و همسری هم ساعت 3 اومد و منم همون موقع رفتم اتاق عمل... خوب من صبحانه خورده بودم چون روز قبلش که پرسیدم گفتن اشکالی نداره... کلی اونجا دعوام کردن که چرا صبحانه خوردی؟؟؟


پرسنل اتاق عمل و کلا بیمارستان بسیار مهربون بودن ... ساعت 5 و نیم به هوش اومدم و رفتم بخش و سریع درخواست مسکن کردم که بهم زدن و بعد از دو ساعت مرخص شدم و محتویات بدنم به آزمایشگاه فرستاده شد...

از اونجا رفتم خونه مامان در حالی که به سختی میتونستم حرکت کنم... سه روز در افتضاح ترین حالت ممکن بودم و چون نمیتونستم دخترم رو بغل کنم.. احساس می کرد دوستش ندارم و همش گریه می کرد و جیغ می کشید ... یه شب اومد آروم سرش رو گذاشت روی سینه ام و خوابش برد...


روز سوم اومدم خونه خودم و حمام کردم و پانسمانش رو عوض کردم و حالم بهتر شد... فرداش همسری اومد دنبالم و اومدیم خونه خودمون ..

خیلی روزهای سختی رو سپری کردم و هفته پیش رفتم بخیه هامو کشیدم و جواب آزمایشم رو هم گرفتم که خوشبختانه قابل درمان تشخیص داده شد و الان دارم دوره درمانم رو طی میکنم...

روز عید رفتیم خونه مامان که به دلایلی اصلا خوش نگذشت و عصرش پدر شوهر پیام داد به همسری که بچه های خواهر همسری به دنیا اومدن 7 ماهه ... بعد هم با یه جعبه شیرینی اومدن خونه ما آشتی کنون رسمی... بعدش ما رو با اصرار فراوان یه شب شام دعوت کردن و  چند روز بعد برامون گوشت قربونی فرستادن و یه روز عصر هم ما رفتیم دیدن خواهر شوهری ...

نوزادش بسسسسسسسسسسسسسسیار کوچولو بود با دو تا دندون بزرگ توی فک پایینش...!!!! (دخترش) و پسرش هنوز توی دستگاه هست... من وقتی دخترش رو بغل کردم اینقدر دوستش داشتم که حد نداشت تازه همش هم بهش میگفتم من زن دایی ات هستم...!!!!

خوب شکر خدا همسری هم ارتقاء گرفته و  دیگه با میریم و با هم میایم و عصرها هم دخترم رو میبریم پارک تاب بازی...

البته این چند روز گذشته به دلیل حجم بالای کار توی خونه تا ساعت 12 شب پای سیستم بودم و نتونستم بریم پارک ولی دیروز حسابی تلافی اش رو درآوردم... یعنی رئیسم نه تنها ملاحظه من رو نکرد بلکه حسابی با دادن کارهای فراوان از خجالتم دراومد...

دیروز رفتیم بازار گل مو مجلسی.. لباس برای دخترم .. و گردوی تازه .. تن ماهی.. همبرگر.. قارچ.. گردوی مغز خشک... پنیر روزانه...دوغ کاله.. کمپوت آناناس برای خواهری که دندونش رو جراحی کرده و ... گرفتم...

هندوانه هم همسری خرید...

شام هم  مرغ درست کردم با سالاد مکزیکی عاااااااااااااااااااالی شد... همسری هم کلی گردوی تازه پوست کند و نوش جان کردیم.. البته من بیشتر ....


خداییش مریضی خیلی بده و نمیدونم چرا آدم وقتی مریض میشه تازه قدر سلامتیش رو میدونه...

انشا الله به حق خانوم فاطمه زهرا (س) همه مریض ها شفا پیدا کنن..

من بعد از گذر از بیماری تصمیم گرفتم یه زندگی تازه رو شروع کنم... سعی می کنم بیخودی و برای موارد بی اهمیت خودم رو ناراحت نکنم و حرص و جوش نخورم.. مهربون تر باشم و این رو همیشه توی ذهنم داشته  باشم که هیچ چیزی ارزشی بالاتر از سلامتی نداره ...






  • زهرا مهربون

ماه رمضونه

سه شنبه, ۱۶ تیر ۱۳۹۴، ۱۰:۵۸ ق.ظ

خوب دیروز اول یه بحث اساسی با همکارهای زیاده خواهم انجام دادم اونم سر برنامه بازدید و  افطاری شب... که چرا باید مثلا من و اون یکی همکارم باشیم و اونا نباشن و اصلا چرا همه نمیرن افطاری...!!!!


خوب اولا من افطاری نمیرفتم چون مهمون داشتم و فقط زحمتش با من بود و موقع افطار جام با همکارم عوض میشد... بقیه همکارها میگفتن چرا برای ضیافت افطاری نباید ما و خانواده هامون هم باشیم؟؟؟؟

خوب شاید درست میگفتن  ولی وقتی رئیس میگه خانوم زهرا مهربون با آقایان فلانی ها برو و برای افطار فلانی ها بمونن من چی بگم؟؟؟؟؟؟

جالبه به من ربطی نداشت ولی ملت در اتاق من رو چسبیده بودن و مثلا یکی از همکارام میگفت: شما گفتین من زن و بچه دارم برم خونه؟؟؟؟...!!!

منم گفتم آقایان فلانی ها شاهد هستن که رئیس فرمودن شما برید شام خونه که زن و بچه دارید ...!!! الان هم خیلی ناراحتین جای من عصر برید و شب هم بمونید...

همکارم گفت: من عقده رستوران ندارم...!!!

منم گفتم پس چرا نیم ساعته دارید سر افطاری با من بحث میکنید؟؟؟؟

خوب اگر آقای رئیس دلش میخواست میگفت همه با خانواده ها تون برید ... خوب وقتی نگفته نمیتونم پاشم کتکش بزنم که...!!! والا...

جالب اینه که من فقط برای عصر میرفتم و افطاری من نبودم... یعنی زحمت ها تا غروب و مسئولیت با من بود و بعد وقت صرف افطاری که هیچ کاری نبود سایر همکاران محترم میرفتن و من میرفتم خونه...

حالا نمیدونم اگر شام بودم چی میکردن؟؟؟؟

بحث  به درازا کشید و من رفتم اتاق های همکارهایی که اون روز توی جلسه برنامه ریزی بودن و یک به یک ... رو به رو کردم با افراد شاکی و اونها هم حرف های من رو تأیید کردن و دیگه حرص همکاران محترم خوابید...


از اداره رفتم میوه خریدم و رفتم خونه و سریع وسایل پذیرایی شب و آماده کردم و دخترم رو حمام کردم و دوش گرفتم و آماده شدم و ساعت 5 و نیم رفتم بازدید... ساعت  6 حضار محترم تشریف آوردن و من متوجه شدم گوشیم مونده جا... از بس که پنهانی آماده شدم و اومدم که دخترم دنبالم گریه نکنه ... هیچی دیگه رئیسم و همکارها زنگ میزدن به گوشیم و همسری جواب میداده...!!!! و من دقیقا تا لحظه افطار روی پا بودم و 34 نفر رو هدایت میکردم... تشنگی و کمردرد امونم رو بریده بود... یک دقیقه به افطار حظار رو تحویل رستوران  و آقایون همکار دادم و رفتم سمت خونه ... اذان رو توی خیابون دادن و از بس تشنه ام بود سریع یه آب معدنی خریدم و یه کم خوردم و بعدش رفتم برای شام قورمه سبزی و بال کبابی (غذاهای مورد علاقه همسری ) رو گرفتم و زودی رفتم خونه.. همسری چای آماده کرده بود برام ریخت و یه کم افطاری خوردم و سریع شام آوردم و فقط یه ذره تونستم بخورم.. اما همسری کلی تشکر کرد و ماشاالله خوبم خورد...  تا بشقاب ها رو گذاشتم آشپزخونه در زدن و دایی ایم اینا اومدن ... دیگه من سریع لباس عوض کردم و همسری لباس پوشید و دیگه به هیچی نرسیدم فقط یه رژ زدم که از حالت مردگی چهره ام دربیاد و لباس های دخترم رو هم عوض کردم و همه این اتفاقات به فاصله سوار شدن مهمون ها در آسانسور و اومدنشون بالا طول کشید...!!!!!


دایی ام و زن دایی ام زحمت کشیدن و برام افطاری آوردن و منم سریع چای آوردم و پذیرایی کردم ... خوش گذشت و همسری واقعا سنگ تموم گذاشت در آداب و معاشرت...!!! دیگه رفتن و منم تمیزکاری کردم و همسری خوابید و دخترم تا میتونست شیطونی کرد... یه عروسک دایی ام براش خریده بود موزیکال اینقدر آهنگش رو زد که من و همسری داشتیم دیونه میشدیم... هر دو تا مون خسته بودیم و موزیک مدام پخش میشد...!!! آخرش با کلی گریه و زاری دخترم باطری شو درآوردم... بازم گریه کرد و بهش شیر دادم و خوابید....


امروز هم صبح که میرفتم بذارمش خونه مامان مدام میذاشت و گوش میکرد... الهی فداش بشم باهاش بداخلاقی کردم...


امشب هم خونه مامان اینا هستیم...


همسری رفته برای تمدید گواهی نامه ام ...معاینه چشم بهم دادن... اینم شده یه مشکل دو روزه میخوام برم که نمیشه... امروز هم که باز وقت دکتر دارم و میمونه برای پنج شنبه... همسری هم همش میگه زود برو معاینه چشم چون به خاطر مشغله کاری که داره  تا یه مدت محدودی میتونه دنبال کارهای من باشه...


برای پنج شنبه هم دوستم رو دعوت کردم خونمون...


برای همسرم:

اگر بدانی جایگاهت کجاست ، مرا باور میکنی

اگر بدانی چقدر دوستت دارم ، درد مرا درمان میکنی

تو عزیزی برایم ، تو بی نظیری برایم ، حرف دلم به تو همین است ، قلبت می ماند تا آخرین نفس برایم

 



خبر آوردند که امشب از هزار شب بهتر است و یک اتفاق ویژه می افتد و آن اینکه امشب دست ملکوت به طرف زمین کشیده می شود....

التماس دعا

 





  • زهرا مهربون

روزه داری

دوشنبه, ۱۵ تیر ۱۳۹۴، ۱۱:۵۱ ق.ظ

سه شنبه هفته پیش همسری سر کار بود و مامان پیشنهاد داد تا بریم خونه نوه دایی مامانم ماه رمضونه...

شال و کلاه کردیم و راه افتادیم خیلی خوش گذشت.. 2 سال از من بزرگتره...مجرده و کلی سر به سر هم گذاشتیم ... اون موقع ها که کوچیک بودم و مادربزرگم زنده بود ... هر وقت میرفتم خونه مادربزرگم دستم رو میگرفت و میرفتیم خونه داییش اش و اجازه مریم رو میگرفت و با خودمون میاوردیمش و ما چه بازی هایی که با هم نمیکردیم... بعد اگر تابستون بود و قرار بود شب بمونم خونه مادربزرگم اونم میموند و اگر قرار نبود بمونم دوباره غروب میبردش خونه شون...

حیاط مادربزرگم خیلی بزرگ بود با دارو درخت فراوان... یه خونه اربابی با دو تا امارت بزرگ و اشپزخونه های بزرگ توی حیاط...

اوه خدای من چقدر بازی و جست و خیز میکردیم... من یادمه بچگی هام دلاک مادربزرگم ما رو میشست و وقتی مامان و بابا رفتن سوریه چون من خیلی کوچیک بودم خدمتکار مادربزرگم از من پرستاری میکرد و برام شب ها شب بخیر کوچولو رو از رادیو میگرفت...

بعدها که دایی ام به عنوان تک پسر خانواده ازدواج کرد و مراسم های مفصل عروسیش برگزار شد... اومد توی یکی از امارت ها ساکن شد...


کلی با مریم یاد بچگی هامون کردیم و خندیدیم....

بعد اومدیم و افطار کردیم و همسری اومد دنبالم و رفتیم خونه...

چهارشنبه و پنج شنبه و جمعه هم به روزه داری و رسیدگی به امورات منزل گذشت...


شنبه افطاری قرار بود خونه مامان اینا باشیم که به دلیل فوت همسایه مامان کنسل شد و قراره فرداش شب بریم...

این جلسات مزخرف هم ادامه داره...

شنبه رفتیم تفقد و دلجویی از خانواده های کم بضاعت و براشون هدیه بردیم و وقتی مشکلاتشون رو میگفتن رئیسمون هم قول چند تا همکاری رو بهشون داد...(ولی خیلی گناه داشتن... من با دیدن اونها یقین پیدا کردم که بسسسسسسسسسسیار آدم ناشکری هستم..)


دیروز هم بابت ادامه درمانم رفتیم با همسری و دخترم دکتر و من رفتم نشستم نوبتم بشه و همسری و دخترم هم همش تو خیابون میچرخیدن و میرفتن مراکز خرید!!!!!


از اونجا اومدیم و رفتیم خرید و من برای دخترم یه بلوز و شلوارک خوشگل خریدم... احساس میکنم لباس های تابستونی اش زود از رنگ و رخ میره... البته لباسی که هر روز شسته بشه دیگه رنگی براش نمیمونه....


همسری هم برام یه ساپورت خیلی خوشگل خرید و منم یه خورده لباس خریدم و برای شام هم ژامبون قارچ و مرغ، نون باگت و دوغ و قارچ و شربت لیمو ترش و نعنا خریدیم...(البته شربت لیموترش و نعنا رو برای امشب خریدم که دایی ام قراره بیاد و برام افطاری بیاره...)


هنوز موندم رو مبلی هامو بردارم یا نه...؟؟؟؟

رو فرشی مو که اصلا برنیمدارم چون دخترم مدام در حال آبمیوه گیری و ریختن آب و ... روی فرشه... ولی رو مبلی هامو نمیدونم..


اومدیم خونه و برنامه ماه عسل رو دیدم که خیلی جالب بود و بعدش افطار و شام و فیلم لامپ 100 که عاااااااااااالی بود و در نهایت دخترم رو خوابوندم که بتونم احیا رو با خیال راحت و به دور از شلوغی های دختر گلم بگیرم...


برای سحری هم هوس کنسرو خوراک لوبیا کرده بودم که همسری دو تا برام خریده بود.. نصفش رو خوردم و خوابیدم...

وای که این خواب چقدر به من چسبید کاش هر روز اداره ها از ساعت 10 شروع به کار میکردن نه؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟

هم خودم راحت بودم و هم دخترم سیر خواب شده بود...

بلند شدم به کارهام رسیدم و راه افتادیم...چون همسری 5 صبح رفته بود... دخترم رو با آژانس بردم گذاشتم خونه مامان و خودم هم اومدم اداره....


راننده آژانس یه سخنرانی گذاشته بود که بسیار خوب بود.. میگفت: حسادت  عامل بسیاری از گناهان هست... چون فرد وقتی به کسی حسادت میکنه درموردش بدگویی میکنه.. غیبت میکنه.... دروغ میگه.. و تهمت میزنه و الی آخر... میگفت سختی جون کندن به خاطر عدم دل کندن و تلاش برای رفع گناهان هست... و تا فرصت دارید با این خصلت های بد بجنگید.. میگفت شیطان زمانی که در مقابل حضرت آدم و حوا قرار گرفت گفت من نصیحت کننده شما هستم و این بلا رو به سرشون آورد ... وای به حال ما که دشمن قسم خورده ماست... و همیشه هم به ما از طریق افراط و تفریط در مستحبات و .. ضربه وارد میکنه....


خدا کمکمون کنه بتونیم در راه صحیح حرکت کنیم...

الهی آمین..





  • زهرا مهربون

نان

سه شنبه, ۹ تیر ۱۳۹۴، ۰۹:۱۱ ق.ظ

از احوالات خودم بخوام بگم خیلی مثل سال های قبل توان زیادی برای روزه گرفتن ندارم و همش سردردهای شدید میگیرم و ضعف بر من مستولی میشه... و از اونجا که شب تا صبح  باید چند بار برای شیر دادن دخترم بیدار بشم و بعد هم برای سحری صبح ها به زور مردن از خواب بیدار میشم.. و اکثر روزها تأخیر میخورم...


رئیس محترم از کار اداره کم نکردن و روال جلسات پشت سر هم ادامه داره و میگن ماه رمضون هییییییییییییییییییییییییچ فرقی با ماه های دیگه نداره.. استدلال بنده اینه که ایشون خودشون به دلیل بیماری هایی که ما ازشون اطلاعی نداریم نمیتونن روزه بگیرن... چون در هر ساعت از روز بسیار سرحال می باشند...الله اعلم..!!!


شنبه بعد از اداره دخترم رو حمام کردم و به کارهام رسیدم و برای افطاری ماهی درست کردم... این برنامه ماه عسل خیلی خوبه در زودگذشتن ساعات پایانی نزیدک به افطار خیلی کمک میکنه...


یکشنبه هم همسری برای افطار کباب خرید که بسییییییییییییییار عااااااااااااااااالی بود و من از همین جا خیلی ازش سپاسگذارم...


دیروز هم بعد از اداره 45 دقیقه منظتر اتوبوس بودم چون همسری سر کار بود و با یه سردرد وحشتناک و تشنگی شدید رفتم خونه مامان و چون دخترم خواب بود منم خوابیدم ولی خیلی کوتاه... چون دخترم زود بیدار شد... یه کم موندم و هر چی همسری زنگ زد بمون میام دنبالت و مامان اصرار کرد دیدم تا ساعت 11 شب اگر بمونم سحری نداریم و کلی وقتم تلف میشه..  لذا حاضر شدم و با دخترم اومدیم سمت خونه.. سر راه یه نونوایی سنگکی بود و یه آقایی با سنگک اومد بیرون و دخترم هم سنگک ها رو نشون داد و دلش خواست و میگفت: ای ای...

هچی دیگه رفتیم نونوایی و وایسادیم سر صف و یه دونه سنگک خریدم.. اونجا هم میموند مثل کوره از بس گرم بود...

وایستادم یه کم خنک شد و یه تیکه دادم به دخترم.. و همون جا دعا کردم که خدا به همه پدر ها و مادرها و همسران پول و شرایط مالی خوب بده که بتونن چیزهایی که خانواده شون دلشون میخواد رو براشون بخرن... خیلی سخته بچه آدم دلش یه چیزی بخواد و آدم نتونه براش بخره یا هر کس که آدم دوستتش داره.. فرقی نمیکنه...!!

دیگه اومدیم و سوار ماشین شدیم و اومدیم خونه و سر راه هم گوجه فرنگی و خیار و موز گرفتم و رفتم سفارش کله پاچه دادم و از اونجا که دست هام پر بود و گاهی هم باید دخترم رو بغل میکردم.. اول بردم کیف و خریدهامو گذاشتم خونه و دوباره رفتم کله پاچه رو گرفتم.. همسری زنگ زد که شام بیارم.. گفتم بله... لب به غذات نزن و بیا خونه... هیچی دیگه همسری اومد و با دیدن کله پاچه اینقدر خوشحال شد که حد نداشت... کلی دعام کرد و گفت: انشاءالله خدا خیر دنیا و آخرت نصیبت کنه...خیلی دلم خواسته بود امروز سر کار حرف از کله پاچه بود..!!

منم گفتم خانومی که شوهرش رو خیلی دوست داشته باشه دلش به دل شوهرش راه داره و هرچی شوهرش دلش بخواد یا فکر کنه به دل خانومش برات میشه...

و من به این مورد ایمان دارم..

خلاصه شادی همسری خیلی شادم کرد..

دلم میخواد دل خانواده ام و به ویژه همسری همیشه شاد باشه ولو با یه چیز کوچیک...

انشاالله روزه و نمازهای همه مون مقبول درگاه حق باشه..

التماس دعا..



  • زهرا مهربون

سلامتی

شنبه, ۶ تیر ۱۳۹۴، ۱۰:۱۳ ق.ظ

خوب هفته گذشته رفتیم جواب آزمایش دخترم رو گرفتیم و بردیم نشون دکترش دادیم که گفت : شکر خدا هزار ماشالله سالمه و خیالمون راحت شد.. البته همسری همش میگفت چیزیش نیست... ولی من نگران بودم خوب...!!!!

پنج شنبه عصری مادرشوهری زنگ زد به گوشی همسری و حال و احوال کرد و گفت: قهرین؟؟؟؟ همسری گفت: نه ... از دستتون ناراحتیم..!! اونم گفت دلم براتون خیلی تنگ شده ... دلم برای نوه ام تنگ شده ... پاشین بیاین خونمون و ....

من اینقدر خوشحااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااال شدم که حد و حساب نداشت... من که تا اون موقع دراز به دراز افتاده بودم از شادی دست میزدم و برای دختری شعر میخوندم و اونم نای نایی میکرد!!!! بله جوگیر شدن تا این حد بود!!!!!

بعد به همسری گفتم فردا صبح با دخترم برید دیدن مامانت چون گناه داره ولی من فعلا نمیام... هر زمان اومدن خونمون و ازم عذرخواهی کردن منم میام... چون واقعا توهین های زیادی به من کرده بود...!!! ولی مسأله همسری و دخترم جداست... من هرگز به خودم اجازه نمیدم که از یه مادر حق دیدن بچه و نوه اش رو دریغ کنم...!!

جمعه صبح حاضر شدیم و رفتیم خونه مادرشوهری ... همسری و دخترم رفتن و منم ماشین برداشتم و رفتم خریدهامو کردم .. شب بابا اینا مهمونمون بودن.. قرار بود عمو اینام هم بیان که برادر زن عمو ام میخواست بره اونجا که نیومدن و نوه عمه ام هم دعوت نکردم...

تقریبا یک ساعت گذشت و همسری و دخترم اومدن و رفتیم خونه.. همسری همش میگفت مدام حالت رو میرسیدن!!! اومدیم خونه و من شروع کردم میز افطاری رو چیدم و حاضری شام رو هم گرفتم و برنجم هم گذاشتم و جوجه ها رو هم قبلا توی مواد خوابونده بوم...

که مامان اینا اومدن و دور همی خوش گذشت...

تا ساعت 12 خواهری پای والیبال بود و دل نمیکند... ما هم در حال تشویق و دست و سوت  و هورا بودیم...

مامان اینا رفتن و دخترم خوابید و منم یه دوش گرفتم و خوابیدم...

حالا امروز اگر همسرخان دست به سیاه و سفید نزده باشه.. عصری باید برم تمیزکاری کنم...

اووووووووووووووووووووووه خدای من به من کمک کن که امروز اصلا حال ندارم... فکر کنم کتفم هم سرما زده زیر باد کولر...

این دو روزه من اصلا خوب نبودم و رفتارهای شایسته ای رو خیلی از خودم نشون ندادم... هر چی هم به خودم میگفتم اولا خداوند شاهده و ثانیا امام زمان (عج) میبینتت و نامه اعمالت رو میخونه... این شیطان لعین آنچنان بر قلبم و ذهنم رخنه کرده بود که حدو حساب نداشت...

لذا حرف هایی زدم که اصلا شایسته نبود...

باید سعی کنم بیشتر بر روی افکار و رفتارم مسلط بشم... به خصوص که من الگوی دخترم هستم...

وااااااااااای دلم برای دخترم حسابی تنگ شده... دلم میخواد بچلونمش... عززززززززززززیززززززززززززه دلم...



  • زهرا مهربون

ماه مبارک رمضان

دوشنبه, ۱ تیر ۱۳۹۴، ۱۲:۳۴ ب.ظ

ماه مبارک رمضان بر جمیع مسلمانان و روزه داران مبارک باد

خوب اگر بخوام به قمری حساب کنم ... وبلاگم یک ساله شد... یادمه پارسال ماه رمضون بود که وبلاگم رو درست کردم و اولین مطلبم رو توش نوشتم...

هفته پیش من موفق شدم روزهای سه شنبه و چهارشنبه رو پیشواز ماه رمضون برم و روزه بگیرم.. وای خدا که هر چی از مزه چای شیرین و نون پنیر افطار بگم کم گفتم... بعد از افطار دلم میخواد لم بدم یه گوشه ولی باید بلند شم شام رو آماده کنم و به کارهام برسم.. و در این امور هر چی از محبت و کمک خداوند بگم کم گفتم...سحری هم که به قوت خودش باقیه..

خوب روز چهارشنبه پاس گرفتم و یه کم زودتر رفتم چون قرار بود دخترم رو ببرم دکتر کودکان چون تازگی ها احساس میکردم هنگام دفع مشکل داره... هیچی دیگه ساعت 11 بلند شدم و همسری اومد دنبالم و رفتیم دخترم رو بردیم بیمارستان و دکترش دیدش و براش آزمایش نوشت.. البته عصر ها هم مطب هست.. ولی دیگه جونم نمیگرفت عصری بریم.. خلاصه سه عدد ظرف نمونه به من دادن... چشمتون روز بد نبینه از ساعت 12 تا 7 غروب که باید دو تا نمونه رو تحویل میدادم این بچه خودش رو نگه داشته بود و هرچی میگفتیم کارتو بکن میگفت نه....!!!

خوب ایشون کلمه نه رو جدیدا یاد گرفتن و شده بلای جون من... هر چی بهش میگم میگه نه...!!

چون باید همون روز دو تا نمونه تحویل میدادم همش استرس داشتم و روزه هم فشار آورده بود و در نتیجه عصبانی شده بودم... ولی با عصبانیت هم کاری ساخته نبود.. لذا خودم رفتم آشپزی کردم و مأموریت رو به همسری سپردم و ایشون با تلاش های فراوان موفق شد دو تا نمونه رو بگیره و من دیگه خوشحال و خندان شدم...

برای نمونه دوم جمعه و شنبه به هدر رفت و دیروز موفق شدیم...

چقدر این آزمایش ها سخته...!!!

این چند روز هم روال عادی طی شد و قرار شد ساعت های کاری یک ساعت کمتر بشه که با پاس شیرم من یک ساعت و نیم زودتر میرم..

امروز باز هم جلسه داریم... واقعا گذاشتن جلسه توی ماه رمضون مناسب نیست.. ولی رئیس ما گوشش بدهکار نیست...

فکر کن روزگار طولانی، مردم همین بتونن تا غروب دوام بیارن اونوقت ما بکشونیم جلسه اونم کی؟؟ ساعت 2 بعدازظهر...

چه میشه کرد؟؟؟

ختم قرآنم رو هم شروع کردم و انشاءالله خداوند کمکم کنه بتونم تا آخر ماه رمضون تمومش کنم...

جمعه یه برنامه شبکه دو پخش کرد به نام از لاک جیغ تا خدا .... اینقدر عالی بود که رفتم توی سایت آدرسش و پیدا کردم و چند تا از فیلم هاشون رو هم دیدم... کاش دختران و زنان سرزمین ما بتونن همه به معنا و مفهوم واقعی حجاب و لزومش توی زندگی پی ببرن و اجازه ندن اینقدر تهاجم جهانی با داعیه های جدید اونها رو به بازی بگیره. ..این مادران امروز هستن که دختران فردای این سرزمین رو تربیت میکنن و اگر زنان و دختران ما امروز اسلام گرا نباشند و به حجابشان پایبندی نکنند فردا چه کسی میخواهد پوشش مناسب را برای نسل های آینده ارائه کند؟؟؟

میدونید از وقتی مادر شدم و فرزندم هم دختره خیلی بیشتر پی به اهمیت رعایت مسائل اسلامی و به ویژه حجاب و عفاف بردم چون میبینم دخترم داره از من و پدرش تقلید صرف میکنه و هر کاری رو من میکنم اونم انجام میده.. خوب اگر من مادر باتربیت و بافهمی باشم، مسائل دینی و اسلامی و رعایت کنم، به حجابم، کلامم ، نگاهم و ... توجه کنم... مطمئنا دخترم هم از من الگوپذیری میکنه... و میتونم بگم 70 درصد شبیه من میشه...

دلم میخواد دخترم سرباز امام زمان (عج) و یا مادر سرباز امام زمان(عج) باشه.. و این روال تا قیامت ادامه پیدا کنه... دلم میخواد دخترم برام باقیات و صالحات باشه...

روایت داریم روز قیامت یه بچه هایی رو میارم دم جهنم و اونا وارد جهنم نمیشن و میگن: اول باید پدر و مادرهای ما رو بیارید و داخل آتش بیاندازید چون اونها ما رو به اعمال نیک و خداپرستی هدایت نکردن و راه سعادت رو به ما نشون ندادن..

خدا به همه ما رحم کنه و ماه رمضون رو ماه قبولی توبه هامون قرار بده..






  • زهرا مهربون

دلجویی

دوشنبه, ۲۵ خرداد ۱۳۹۴، ۰۱:۲۰ ب.ظ

چهارشنبه هفته گذشته از صبح بازدید داشتیم تا ظهر ناهار هم مهمون یکی از مراکزی که مورد بازدید قرار گرفت بودیم...عصرش اصلا جون نداشتم به همسری گفتم شام مهمون تو... اونم رفت و برامون هات داگ و پیتزا گرفت و اومد و کلانتر رو با هم دیدیم...

پنج شنبه هم با اینکه تعطیلی مون بود باز هم جلسه داشتیم و باید میرفتم.. صبح بیدار شدم و سریع صبحانه خوردم و رفتم جلسه برگشتنی سر راه برای دخترم جوراب شلواری خنک تابستونی، دو تا شلوارک با برس کوچولو و کش چادر برای خودم خریدم و از اونجا که باز جون نداشتم مرغ سوخاری هم سر راه خریدم و بردم... سریع ناهار خوردیم و خودم و دخترم دوش گرفتیم و عصرش حاضر شدیم و رفتیم شب هفت دختر عمه ام.. بعد از گذروندن اون بیماری سخت دخترم خیلی لاغر شده... همش توی مسجد از اینجا به اونجا میرفت و منم دنبال خودش میکشید... نوه عمه ام هم مدام بوسش میکرد و بهش حلوای رولتی میداد...!!!

از مسجد که اومدیم رفتیم بازار و همسری از دلم درآورد و برام یه انگشتر خوشگل خرید....!!!

اومدیم خونه و من برای شام چون باز جون نداشتم املت درست کردم با سیر فراااااااااااااااااااوان.. عالی شد...

جمعه صبح همسری سر کار بود... منم تا دخترم خوابیده بود بیدار شدم و به کارهام رسیدم و خونه رو تمیز و مرتب کردم...

همسری ناهار آورد و خوردیم و عصرش رفتیم پیاده روی و کلی حرف زدیم و هر دو تامون سبک شدیم.. برای شام یادم نمیاد چی درست کردم..!!!

ولی ناهار چیز برگر خریدم...

شنبه عصر رفتم خونه و برای شام ماهی و برای ناهار یکشنبه هم مرغ ترش درست کردم که فوق العاده شد..عصرش اول رفتم میوه خریدم به ویژه انبه که عاشقش هستم و بعدش رفتم خونه دوش گرفتم و یه کم تمیزکاری کردم و رفتم خونه مامان و سر راه براشون بستنی خریدم و تا شب اونجا بودم...

امروز هم روزه گرفتم که برم پیشواز که متأسفانه ساعت 9 حالت تهوع شدید گرفتم و تا ساعت 10 مقاومت کردم و ساعت 10 و نیم دل و جیگرم اومد بالا و روزه ام باطل شد...جالبه هیچی توی معده ام نبود ... فقط اسید معده ام بود..!!!! یعنی اینقدر خورد توی حالم که حد نداشت.. البته ناگفته نمونه دیشب ساعت 3 و نیم که بیدار شدم سرم به شدت درد میکرد یه مفنامیک اسید خوردم با شیر و کماج... نمیدونم مال قرص شد یا چیز دیگه.. الان هنوز هم یه کمی ته دلم هم میخوره...

خدا کنه بتونم فردا رو روزه بگیرم...

خوب امروز همسری زحمت کشید و برای خونمون کولر خرید...!!! دستش درد نکنه...

یه کتاب دارم میخونم با عنوان: سلسله مباحث سبک زندگی اسلامی 5

راز خوشبختی زنان در کلام معصومین (ع) نوشته آقای اکبر شعبانی... حتما بانوان محترم بخونن که فوق العاده است و آقایون هم بخرن به خانوم هاشون هدیه بدن... و شاهد معجزاتش در زندگی شون باشن...

و السلام..


  • زهرا مهربون

قهرانه

سه شنبه, ۱۹ خرداد ۱۳۹۴، ۱۲:۰۰ ب.ظ
یکشنبه عصری خونه مامان بودم که همسری تماس گرفت حال دخترمون رو بپرسه که گفتم خوب نیست... اونم گفت براش تخم مرغ بشکنید... منم سریع یه تخم مرغ برداشتم و مراسم تخم مرغ شکنی را با همکاری مامان و خواهری انجام دادیم.. تخم مرغ سر اسم فرد خاص شکست و به جان خودم دخترم از این رو به اون رو شد...ناگفته نمونه خواهری هم 70 تا حمد به آب خوند و داد دخترم خورد... الان دختر گلم حالش کمی بهتر شده و شب راحت خوابید و گذاشت من بعد از 5 شب بیداری یه کم بخوابم..
عصر پاشدم آژانس گرفتم و اومدیم خونه... دخترم یه کم خوابید و منم به کارهام رسیدم و برای شام هم شنسیل مرغ درست کردم با سیب زمینی سرخ شده و گوجه سرخ شده و .... همسری اومد دوش گرفت و شام خوردیم و من سریع جمع و جور کردم و خوابیدم..
واسه همین دیروز سر حال تر بودم و تونستم جلسه رو به خوبی مدیریت کنم... در این بین ارتقایی که مدت ها بود منتظرش بودم هم اومد و خیلی خوشحال شدم... ظهر که همسری اومد دنبالم من خیلی خوشحااااااااااال بودم... چون ما شب عید94 اومدیم خونه جدید کولر هنوز نخریدیم که همسری گفت سوال کرده و گفتن چون فاصله تون با پشت بام کمه پس کولر کوچیک هم جواب میده... منم گفتم نه..!! اگر قراره کولر بخریم یه کولر درست و حسابی بگیریم و اگر هم قراره کولر کوچیک بگیریم اصلا نگیریم بهتره... بالاخره ما چند سال قراره اینجا زندگی کنیم.. حداقل پولمون رو دور نریزیم..
بعد من در مورد ارتقام صحبت کردم و همسری از این رو به اون رو شد و با من قهر کرد و همش سعی میکرد با گفتن کلمات و جملاتی که میدونست من بهشون حساسیت دارم دلم رو بسوزونه...
منم پا شدم برای شام خورشت کرفس با ماهیچه درست کردم که فوق العاده شد برای ته دیگ برنجم هم سیب زمینی گذاشتم که همسری خیلی دوست داره تازه تردش کردم که بیشتر دوست داشته باشه.. ولی اصلا حالش خوب نشد.. حتی تشکر هم نکرد و با همون قیافه فقط خداحافظی کرد و رفت سر کار...
منم پاشدم جمع و جور کردم و نمازم رو خوندم و دوش گرفتم و با قلبی پر از اندوه خوابیدم...
خوب من انتظار داشتم خوشحال بشه ... یا حداقل بگه مبارک باشه و اگر هم نگفت دیگه قهر نکنه...
برای همین دیگه تصمیم گرفتم در مورد افزایش حقوق و ارتقا و ... حرفی نزنم... و این مسائل رو مثل راز توی سینه ام حبس کنم..
خوب از اونجایی که من پنهانکار نیستم و دوست دارم همه چی رو به همسری بگم برام سخته... ولی به عواقبش نمی ارزه.. تازه من دارو ندار حقوقم رو توی خونه خرج میکنم... و از تمام پس اندازهام همسری خبرداره.. ولی متأسفانه رفتارش توی این زمینه مناسب نیست...انگار بعد از این همه سال زندگی من رقیبش هستم.. و نباید از من کم بیاره...
مهم نیست این هم شد یه تجربه مهم که لزومی نداره همه چیز رو به همسری بگم...

  • زهرا مهربون

دختر عمه

يكشنبه, ۱۷ خرداد ۱۳۹۴، ۰۸:۵۷ ق.ظ

هفته گذشته دوشنبه دختر عمه ام برای نوه اش نذر سفره صلوات گرفته بود و ما هم رفتیم... از در و دیوار آدم درمیومد از بس شلوغ بود... ولی جالب اینجاست که وقتی ما رو دعوت میکرد میگفت: کسی نیست...!!! خودمونی هستیم.. خوش گذشت ...

روز سه شنبه رو مرخصی گرفتم تا مثلا خیلی خوب استراحت کنم.. عصرش با دخترم و همسری رفتیم بیرون و من 4 تا النگوی آینه ای دخترم رو دادم و سرش هم  پول گذاشتم  به جاش دو تا النگوی پهن پروانه ای براش برداشتم که عالی شد... تمام خیابون ها جشن و شادی بود و مردم شربت و شیرینی پخش میکردن.. منم یه کم شربت به دخترم دادم نمیدونم از اون شد یا از آلودگی هوا که دخترم شبش مریض شد..

البته شب چهارشنبه همسری و بابا خونه پسر عمه ام جشن نیمه شعبان شام دعوت داشتن که رفتن اونجا و منم رفتم خونه مامان... مامان هم سرماخوردگی داشت.. البته دکتر بهش گفته بود آلرژی فصلی هست ولی بیماری بسیار بدیه...

شب که برگشتیم دخترم تا صبح بدخواب شده بود و از روز چهارشنبه رسما بیماری آغاز شد.. شبش ساعت یک مجبور شدیم ببریمش کلینیک تخصصی شبانه روزی کودکان همون جا براش آمپول زدن..(مادرش فداش بشه).. برگشتیم باز هم بیقراری کرد .. الان دقیقا 5 شبه که من درست نخوابیدم تا چشم هام گرم میشه گریه میکنه و میگه مامان.. هر چی هم دارو هاش رو میدیم انگار نه انگار اصلا خوب نمیشه... هیچی نمیخوره .. قبلا یه ذره شیر میخورد اونم دیگه نمیخوره...اینقدر حالش بده که براش سلامتی اش نذر قربانی کردم برای امام زمان (عج).. انشاءالله سر ماه بگیریم..

حالا قراره فردا دوباره ببریمش دکتر خودش شاید با تشخیص و داروهای اون خوب بشه...

جمعه شب ساعت 10 خواهری زنگ زد که خونه اون یکی دختر عمه ام هستن و فوت شده...

ایشون مادر دو شهید و همسر شهید و خواهر شهید بودن... خیلی سال بود که میگفت دلم برای بچه هام تنگ شده و میخوام برم پیششون.. دلم برای حاج آقا تنگ شده...و ..

حاضر شدیم و رفتیم دیدیم دارن شام میارن نیم ساعت نشستیم و من شام نخوردم ولی همسری مردونه به اجبار بابا و سایرین خورده بود...

من شنیدم که همیشه میگن وقتی متوفی اعمالش خوب باشه حاضرین اکثرا لبخند میزنن و خیلی گریه نمیکنن.. راست بود میدونید همه گریه میکردن و ناراحت بودم ولی انگار همه آرامش داشتن و مطمئن بودن که جاش خوبه و خیالشون راحت بود... من این مورد رو توی چند تا مراسم حس کردم... حتی الان هم اصلا احساس نمیکنم فوت شده... انگار زنده اس و پیش ماست..

دیروز هم مراسم تشییع جنازه بود که من ساعت 9 رفتم و از اونجا که کسی نبود بچه رو نگه داره دخترم رو با خودم بردم که همه دعوام کردن و گفتن بچه کوچیک سر خاک نمیبرن...

خلاصه اول رفتیم خونش و آوردنش اونجا و بعدش همه رفتن بهشت زهرا و من برگشتم خونه با همسری ... دخترم خیلی داغونه... مامان اینا که برگشتن دخترم رو تحویل دادم و اونا با خودشون بردنش برای ناهار و من برگشتم اداره...

بعد از اداره رفتم خونه مامان دیدم همه حالشون خرابه مامان که مریضه... خواهر دومی هم مریض شده.. و اینقدر دخترم گریه و بی قراری کرده بود که هیچ کس هیچی نتونسته بود بخوره و مونده بودن گرسنه...

ساعت 4 و نیم رفتیم مسجد برای ختم و من 6 بلند شدم چون دخترم داشت بی قراری میکرد..

اومدیم خونه و یه کم کنارش خوابیدم و اونم 5 دقیقه میخوابید بعد گریه میکرد دوباره میخوابید..

نیم ساعت بعد بلند شدم و تمیزکاری کردم و جارو کشیدم و برای ناهار امروز هم استامبولی درست کردم که محشر شد و همسری اومد شام خوردیم و باز هم تا صبح همون آش و همون کاسه...

امروز 8 و 15 دقیقه ساعت زدم و دیروز 8 و نیم..!!!

بدبختانه دم صبح و وقتی میخوام بیام سر کار تازه خواب میافته و من از زور خستگی انگار داره روح از کالبدم جدا میشه...

نمیدونید به چه وضعی میام سر کار.. خدا همه مریض ها رو شفا بده دختر من رو هم شفا بده..

واقعا سلامتی نعمت بسیار بزرگیه که قدرش رو نمیدونیم..

این هفته هم پر از جلسه هست... و باید کلی دعوت نامه بزنیم برای روزها و ساعات متوالی...



  • زهرا مهربون