کلبه عشق من و همسر آذریم

در اینجا روزانه های زندگی ام را می نویسم...

کلبه عشق من و همسر آذریم

در اینجا روزانه های زندگی ام را می نویسم...

در اینجا روزانه های زندگیم را می نویسم

آخرین مطالب
  • ۰۱/۰۸/۱۰
    قم

خرید

يكشنبه, ۱۷ اسفند ۱۳۹۳، ۰۹:۲۵ ق.ظ

سه شنبه عصر خونه مامان بودم که گفت: بریم خونه نوه عمه ام...؟؟؟ ما هم موافقت کردیم و سریع حاضر شدیم و رفتیم... نوه اش هم پیشش بود یه پسر توپولوی 10 ماهه به اسم محمد حسین... مدام به دخترم میخندید و بهش با دست میگفت بیا... و وقتی دخترم نزدیکش میشد نازش می کرد...!!! ولی دختر من اصلا محلش نمیداد... و گاهی از دور بهش میگفت: نی نی...!!! نوه عموه ام به دخترم یه دست بلوز و شلوار خوشگل صورتی  داد و آخر سر که میخواستیم بیایم... تازه دخترم یه هواپیمای کوچولو برداشت داد به محمد حسین....!!!

*

چهارشنبه رفتیم دخترم رو برداشتیم و با همسری رفتیم رفاه و من خریدهای مورد نیاز خونه رو انجام دادم... اداره برای عید بهمون رفاه کارت داده... با اینکه خدایی هیچ چیز اضافی برنداشتم ولی 40 تومن بیشتر تو کارتم نموند...!!! لذا خرید آجیل و شیرینی موکول شد به یک روز دیگه... از جیب همسر محترم...

برای دخترم هم دو تا اسباب بازی حلقه هوش و مکعب های خونه سازی خریدم که خیلی دوستشون داره.. البته مکعب ها رو فعلا قایم کردم تا با حلقه هوشش بازی کنه.. وقتی تمام اسباب بازی هاش رو یک جا بهش میدم زود دلش رو میزنه....

برای شام هم ساندویچ کالباس درست کردم و همسری رفت سر کار...و منم به کارهام رسیدم و خوابیدم...

*پنج شنبه قرار بود برم اداره .. صبح بیدار شدم دیدم دخترم کارخرابی کرده سریع بردمش حمام و برای صبحانه نیمرو درست کردم و دوش گرفتم و دخترم رو گذاشتم پیش باباش و رفتم اداره... کارهام ساعت یک تموم شد و سر راه هویج، سیر، بادمجون، خیار و موز با فلفل دلمه ای گرفتم و اومدم خونه و برای ناهار جوجه درست کردم...

عصر هم به تمیزکاری و رفت و روب گذشت و برای شام هم تن ماهی با پلو درست کردم و همسری خورد و رفت سر کار... دیگه اینقدر خسته بودم که حد نداشت... هر چی با خودم کلنجار رفتم که پاشم و خونه رو مرتب کنم... نشد انگار یه وزنه سنگین به بدنم زده بودن.... لذا به لقاء الله پیوستم و خوااااااااااااااااابیدم...

*

جمعه صبح همسری حلیم آورد ولی از اونجا که خیلی با سر و صدا در رو باز میکنه یهو از خواب پریدم و تا ظهر سر درد و حالت تهوع داشتم... بعد از خوردن حلیم خوابیدیم تا ساعت 10 و نیم....

یهو صدای زنگ در  و شنیدم و همسری بدو اومد... که زهرا جان بابام پشت دره...!!!! یا خداااااااااااااااا... خوب پدرجان تماس بگیر بعد بیا... خونه نامرتب (دیشبش خوابیده بودم) یه رخت آویز پر لباس پهن کرده بودم ... خودم ژولی پولی...!!! اصلا یه وضعی... مظلومانه به همسری نگاه کردم و پدرشوهر از در خونه دور شد...

حالا من عذاب وجدان گرفتم....!!!

سریع خونه رو مرتب کردم  و دوش گرفتم و به همسری گفتم زنگ بزن بابات حالش رو بپرس اون الان رفته بازار دوباره برمیگرده...

همسری زنگ زد و دو دقیقه بعد مادرشوهری و پدرشوهری اومدن... برای ناهار نموندن... چون قرار بود خواهر شوهری بره خونشون... اصرار کردن ما هم بریم که قبول نکردیم... برای ناهار هم سوسیس که همسری خیلی دوست داره درست کردم و عصر دوباره پدرشوهر تماس گرفت برای شام دعوتمون کرد که باز هم نرفتیم و شام هم کباب تابه ای گذاشتم و ماکارونی برای ناهار روز شنبه...

البته از یه موضوعی دلخور شدم که هم اکنون برطرف شده... همسری گفت: خانوم شما چرا اینقدر خودتو اذیت میکنی یه غذای حاضری درست میکردی.... منم گفتم...نه!!! نمیخوام چون یه نیمه روز خونه نیستم برات کم بذارم... ایشون هم گفتن: نه عزیزم اینطوری نیست... تو خیلی بیشتر از خودت برای من زحمت میکشی...من راضی نیستم اینقدر کار کنی....!!! بعد گفت: بذار ظرف ها رو من فردا خودم میشورم... منم خوشحال رفتم خوابیدم....

*

شنبه بعد از صبحانه همسری گفت: وااااااااااااااااااااااااای خدایا حالا این ظرف ها رو کی میشوره؟؟؟

منم لبخند بر لب اومدم سر کار... بعد از اداره رفتیم خیابون گردش... و من گفتم... بیا برای دخترمون یه کفش راحتی بگیریم که خودش راه بره... این یعنی چی مدام میگیریمش بغل یا تو کالسکه...؟؟؟؟ تا کی وایستم عید بشه کفش های نو بپوشم پاش؟؟؟ بنابراین رفتیم و براش یه جفت کفش خریدیم یه شماره به پاش بزرگتر و همسری هم براش کفی انداخت... یه کفش دیگه هم بود خیلی خوشگل بود و سوت هم داشت... ولی خیلی اندازش بود... یعنی یه ذره هم جا نداشت... همون جا توی مغازه پاش کردیم و راه افتاد... اینقدر خوشحال بود که حد نداشت... دستش هم که از دستمون ول میشد خودش بدو بدو میرفت.. (هزار ماشاءالله) خانومی شده برای خودش... فقط فکر میکنم یه خورده داره لجباز میشه... و بعضی کارها رو به اجبار باید براش انجام بدم... نمیدونم طبیعی یا نه...؟؟؟

بعد جلوی مغازه اسباب بازی فروشی یه خرس های کوچولویی بودن که گل دستشون بود... خیلی خوشش اومده بود منم بردمش تو مغازه چند مدل براش گذاشتم و خودش یکی رو انتخاب کرد... براش گرفتم... الهی قربونش برم...

از اون طرف خواهرم براش از یزد بدون هماهنگی با من کفش خریده صورتی...اونم خیلی اندازشه یعنی فکر کنم یه ماه بیشتر نمیتونه بپوشه... حالا موندم برای عیدش ست صورتی بپوشه یا ست قرمز..؟؟؟ و اینکه برم اون کفش قرمزه رو یه شماره بزرگتر بگیرم یا نه؟؟؟

بعد به همسری گفتم من برای عید چیزی احتیاج ندارم اون مبلغی که میخواستی برام لباس و ... بخری برام طلا بگیر... و اینگونه من هم اکنون صاحب یه انگشتر خوشگل هستم... البته یه مقدار هم خودم گذاشتم روی پول همسری... و از این بابت خیلی خوشحالم...

من طلا خیلی دوست دارم... هم زینت و هم سرمایه... ترجیح میدم به جای خرید لباس و وسایل به درد نخور طلا بگیرم...

سر همین خونه ای که عوض کردیم کلی طلاهای من به کار اومد... پارسال از حقوقم دو تا النگوی پهن و گوشواره و انگشتر و ... گرفته بودم... که سر خرید خونه یه مقدار رو فروختم و سر دکوراسیون هم یه مقدار دیگه... خوب حالا اگر اون ها رو لباس میخریدم و کفش... آیا کسی حاضر میشد در عوضش دو قرون بذاره کف دستم... نه...!!

دیشب ساعت 9 و نیم رسیدیم خونه... از خستگی روی پا بند نبودم... سریع یه تن ماهی باز کردم با تخم مرغ و سیر تازه و سیر ترشی خوردیم و من به لقاء الله پیوستم... باز هم همسری جورم رو کشید و گفت: بذار من فردا خودم ظرف ها رو میشورم و خونه رو مرتب میکنم.. (خدا حفظش کنه)...

امروز هم دخترم رو با کفش هاش بردم خونه باباجونش و حلقه های هوشش... بابا وقتی دید خودش داره میاد اینقدر ذووووووووووووووووووق کرد که حد نداشت.... مامان هم بدو بدو اومد ببینه چه خبره؟؟؟ اونم کلی خوشحال شد...

یه سری تغییرات رو دارم روی خودم انجام میدم که امیدوارم اثر بخش باشه...

امیدوارم خریدهای همه با شادی و خوشی همراه باشه...


  • زهرا مهربون

نظرات  (۱)

برای اولین بار در زندگی ، دلم بچه ای خواست که مال خودم باشه
خداوند این فرشته را برای شما و پدرش حفظ کنه الهی
پاسخ:
ممنونم عزیزم... امیدوارم همیشه سلامت و شاد باشی و انشاءالله به زودی بچه خوشگل خودتو بغل بگیری...

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">