کلبه عشق من و همسر آذریم

در اینجا روزانه های زندگی ام را می نویسم...

کلبه عشق من و همسر آذریم

در اینجا روزانه های زندگی ام را می نویسم...

در اینجا روزانه های زندگیم را می نویسم

آخرین مطالب
  • ۰۱/۰۸/۱۰
    قم

بیهودگی

چهارشنبه, ۳۰ دی ۱۳۹۴، ۰۹:۱۴ ق.ظ

توی این مدتی که نبودم و سرم خیلی شلوغ بود دلم میخواست یه روز بیام و شهادت آیت الله شیخ نمر رو تسلیت بگم و از انزجارم نسبت به آل سعود و همه هم پیمان هاش بگم ... دلم میخواست به اون داعش وحشی حیوان صفت بگم اون مردم بیگاه روستای سوریه و زن و بچه هایی که سر بریدین به شما چه ظلمی کرده بودن... وحشی گری تا کجا؟؟؟؟ این روزها به خاطر سکوت و غفلت من و امثال من حزب شیطان بدجوری قدرت گرفته و داره انسانیت و شرافت رو به تاراج میبره...

دلم برای آقامون میسوزه که اینها رو میبینه و دلش خون میشه اما چون منی ندبه و جزع رو فراموش کردم و برای اومدنش به دعایی کوتاه اکتفا میکنم...

دلم از دست خودم خیلی پره... دلم از روزیهایی که به بیهودگی میگذرونم گرفته... دلم از شب هایی که  مدام با فکرهای بی حاصل سپری میشه و با خواب غفلت تا صبح ادامه پیدا میکنه به هم میخوره...

انتخاب های غلط و پشت سر هم .. تزلزل های قلبی ... شرایط فعلی ... مرگ.. عالم قبر.. صحرای قیامت و هزارو یک چیز دیگه مثل خوره داره روحم رو میخوره....

این روزها خیلی دلگیر و دلتنگم... یه جایی خودم رو محکوم میکنم و یه جایی انگشت اتهام رو به سمت خدا میگیرم که اگه من نفهمیدم تو چرا نگفتی؟؟؟ خودم هم میدونم مزخرف میگم... خدا همیشه نشونه هاش رو به من نشون داد... من درگیر خودم بودم و ندیدم و یه جاهایی هم خودم رو به کوری زدم...

دیشب که داشتم دخترم رو تمیز میکردم و در عین حال بوسش میکردم و نازش رو میکشیدم و قربون صدقه اش میرفتم .. یاد قیامت افتادم و آیه ای که میگه در آن روز مادر باردار از شدت ترس بچه اش رو سقط میکنه و مادر از فرزندش فرار میکنه... و بعد دلم شکست... خیلی دلم شکست... یعنی در اون روز منم پاره تنم رو فراموش میکنم؟؟؟؟ حق همسری چی میشه؟؟؟ این که میگن بزرگترین شفیع در روز قیامت برای زن شوهرش هست آیا همسری من رو شفاعت میکنه و از من راضی هست؟؟؟ یا اینکه نه؟؟؟؟


به همه این دردهای روحی درد دست راستم و ورم مفاصل و آمپول و قرص و پماد رو هم اضافه کنید....

گاهی فکر میکنم زیادی زندگی کردم و این مدت رو هم تباه کردم.... گاهی میگم کاش خدا من رو زودتر ببره تا غفلت هام تا همین جا باشه و پرونده اعمالم از اینی که هست بدتر نشه....

الان باز هم توی یه آزمایش سخت دیگه ای افتادم که داره خیلی اذیتم میکنه... هیچ راهی ندارم... باید وایسم و بسوزم و نرم بشم و پتک بخورم...

شاید این دفعه شکل آدم به خودم گرفتم...



  • زهرا مهربون

لباس محلی

چهارشنبه, ۹ دی ۱۳۹۴، ۰۱:۱۲ ب.ظ

خوب جشن تولد به بهترین نحو ممکن انجام شد..البته روز قبلش  اینقدر کار سرم ریخت که نتونستم حداقل 2 تا آهنگ تولد بچه گونه دانلود کنم...بعد از اداره رفتم جشن و کلاه و شمع خریدم با اسفناج و مرغ و ذرت و.... شب قبلش تا نیمه شب تمام کارهامو انجام دادم چون فردا صبحش به لطف رئیسم باید می رفتم جلسه... !!! جشن هم بستم...

فردا صبح خواهری اومد خونمون و من رفتم جلسه و سر راه کیک بابا نوئل گرفتم و رفتم خونه ... خواهری طفلک بخش زیادی از غذاها رو پخته بود...

دیگه ناهار خوردیم و همسری اومد و خیلی دل و دماغ نداشت و بعد از ناهار رفت خوابید تا شب... !!! و اینگونه من و خواهری ماندیم و حوض مان..!!!

ما هم کارهامون و کردیم و لباس ایل قشقایی رو که خواهری از شیراز برای دخترم سوغات آورده بود و کردم تنش و مثل ماه شد... کلی عکس بازی کردیم...!!! برای ساعت 7 خانواده شوهر رسیدن و بعدش خانواده خودم... شب خوبی بود ... جدا از بدخلقی همسری خوش گذشت... مامان اینا  و خواهر ها برای تولد من و همسری هم کادو آورده بودن و اینگونه همسری صاحب یه عدد سندل مردانه و 2 عدد بافت بسیار شیک شد و من صاحب یک عدد گل گردن طلا.. بلوز.. شلوار و اشارپ زمستونی شدم... دختری هم انگشتر طلا... کاپ کلاه .. بلوز و شلوار...کفشک میکی موس و کالسکه برای عروسکش شد... عمه جونش بهش عروسک داد و پدر شوهر و مادر شوهر هم پول دادن... دست همشون درد نکنه...

سر شام همه میگفتن چقدر غذا خوشمزه شده... منم اعلام کردم دستپخت خواهری هست...!!!

مهمون ها که رفتن... تا ساعت 3 داشتم جمع و جور میکردم و همسری بدون اینکه حتی بگه دست شما درد نکنه رفت خوابید و باز زهرا مهربون موند و حوضش...!!!


اردوی جهادی به دلیل بدی آب و هوا کنسل شد...و افتاد برای بهمن ماه...

ولی ایندفعه یه تیم قوی و کارکشته داریم...(به حول و قوه الهی)


به دلیل فشار عصبی شدید و استرس کاری و غصه های درونی به مدت 3 هفته اس که دست راستم به شدت درد میکنه و انگار رگ هاش گرفته و تکون میدم خیلی درد میکنه... دیروز همسری پماد پیروکسیکام گرفت و مالیدم.. مقطعی بهتر میشم اما راهگشا نیست...

توی این مدت به خاطر کار همسری چند شب هم خونه مامان بودم... شب چله اومد پیشمون... خوش گذشت... شبش اومدیم خونه...


جمعه شب پیش هم خونه عمو بزرگم که خیلی دوستش دارم دعوت بودیم... کنار خونشون یه بوتیک بود که مال همسایه شون بود... بعد از شام زن عموم زنگ زد که میخوایم بیایم... اونم گفت: قدمتون سر چشم... هیچی دیگه من صاحب یه لباس مجلسی بسیار شیک شدم و دخترم هم زودی یه لباس برای خودش برداشت... !!!! تازه خانومه کلی هم بهمون تخفیف داد...

جدیدا یه انگشتر عقیق سبز هم گرفتم و انداختم انگشت دست راستم... نگینش خیلی خوشرنگه و یه جورایی وقتی نگاش میکنم حس خوبی به من دست میده...


دلم میخواد یه نیروی عظیمی داشتم میرفتم داعش و این گروه های منفور ترورسیتی و سردمداران آمریکا و هم پیمان هاشون رو مثل مورچه جمع میکردم و میرختم توی گونی و پرتشون میکردم توی جهنم... تا مردم مظلوم و بیگناه به ویژه بچه ها راحت بشن... تا دنیا نفس بکشه... خدا لعنتشون کنه.... سازمان ملل به جای اینکه این گروه های تروریستی رو نابود کنه... با تشریفات این موجودات پست و حیوان صفت رو میبره ترکیه...

خدا لعنتشون کنه که همه شون دستشون توی یه کاسه هست...

خدایا در ظهور آقا امام زمان (عج) تعجیل بفرما...

الهی آمین

  • زهرا مهربون

اردوی جهادی

سه شنبه, ۲۴ آذر ۱۳۹۴، ۱۰:۲۸ ق.ظ

خوب در راستای تغییرات ایجاد شده در مسیر زندگی ام و تلاش برای گام برداشتن در مسیر درست... سعی کردم بهتر رفتار کنم و مواظب همه چیز باشم... البته خیلی موفق نبودم ولی نا امید هم نیستم ... و به الطاف خداوند بسیار امیدوارم...

خوب در این مدت برنامه های مذهبی زیادی و نگاه کردم و به صحبت های زیادی هم از آدم هایی که تغییر کردن گوش دادم که فکر میکنم خیلی موثر بود...


شب جمعه برای دخترم جشن تولد میخوام بگیرم و فقط پدر بزرگ ها و مادربزرگ ها دعوت هستن... مختصر و مفید...خیلی هم نمیخوام ریخت و پاش کنم.. همه چیز خوب اما جمع و جور... دارم سعی میکنم از اسراف و تبذیر جلوگیری کنم... توی این زمینه به نظر خودم خیلی موفق بودم... و این نه تنها باعث شده پس انداز بیشتری داشته باشم بلکه از داشتن لوازم و لباس و خریدهای غیر ضروری هم جلوگیری شده.. بارها شده از دیدن کمد لباس خلوت ولی کارآمدم کلی خوشحال شدم...!! اینطوری بیشتر میتونم به افراد نیازمند هم کمک کنم...


دخترم خیلی خوشحاله از اینکه قراره براش جشن تولد بگیریم... من و پدرش براش پلاک کعبه گرفتیم... خاله ها اعتراض کردن به دلیل تاخیر در گرفتن تولد لباس هایی که خریدن به بچه کوچیک شده... !!!!!!

از خانواده همسری اطلاع دقیقی در دست نمی باشد...!!!

شنبه توی این برف و سرما اردوی جهادی فرهنگی و درمانی داریم...البته تا الان ارگان هایی که باید همکاری کنن جواب دقیقی به ما ندادن... خدا به خیر بگذورنه توی راه نمونیم... من عاشق این اردوها توی روستاهای محروم هستم...دلم میخواد هر چی در توان داریم رو برای این مردم نجیب و مهربون که با کمترین امکانات زندگی میکنن به کار بگیریم تا شاید گره ای از مشکلات بی شمارشون باز کنیم... همه ما در مقابل همدیگه مسئولیم و اگر خدای نکرده کوتاهی کنیم و باعث بشیم یه نفر فکر کنه کسی حماتیش نمیکنه و از دولت و کشور دلش بگیره ما در مقابل آقا امام زمان (عج) و رهبر عزیزمون سرشکسته و مدیون هستیم... و باید روز قیامت به خاطر کوتاهی هامون جوابگو باشیم...





  • زهرا مهربون

اربعین

يكشنبه, ۱۵ آذر ۱۳۹۴، ۰۹:۳۱ ق.ظ


در مدرسه ی کربلا ، کودکان به چشم خود دیدند که بابا دو بخــــش است:

بخشی در صحـــــرا ، بخشـــی بر بالایٍ نیــــزه ...

اما اینکـــه عمــــو چند بخش است را فقـط بــابـــا می دانــد ...


السلام علیک یا باب الحوائج ، یا قمر بنی هاشم

السلام علیک یا علمدار حسین  و سپهسالار کربلا

السلام علیک یا سقّای طفلان

سلام بر تو ای سمبل وفا، صفا، صداقت، شجاعت، مردانگی، دلیری و جوانمردی

السلام علیک یا ابوالفضل العباس
=============================
السلام علیک یا ابا عبدالله الحسین

=============================

صلی الله علیک یا أبا عبدالله ...

صلی الله علیک یا أبا عبدالله ...

صلی الله علیک یا أبا عبدالله ...



خوب این مدتی که نبودم داشتم 180 تا پرونده رو بررسی می کردم و ارسال نهایی میکردم و دوباره بعضی هاشون عودت داده می شد و این روند ادامه داشت تا دیروز که از شرشون خلاص شدم...

اما سایر پرونده ها همچنان دارن من رو نگاه میکنن و منم اونا رو نگاه میکنم... سرم بسیار شلوغه و گاها دچار کمبود وقت میشم... در این بین تماس تلفنی و مراجعه حضور نیز خود مزید بر علت می باشد...


باز تعدادی از همکارانم برای اربعین رفتن کربلا و من جا موندم... همسری اجازه نمیده برم و نگرانه مشکلی پیش بیاد خودش هم مرخصی نداره که بتونه با من بیاد... اینقدر غصه خوردم که حد نداشت... هر بار هم که TV زائران اربیعن رو نشون میداد من گریه میکردم ...به ویژه مسلمون هایی که از اروپا و کشورهای دیگه اومده بودن... همش پیش خودم میگفتم اینا از سرزمین های دور اومدن ... اونوقت من نشستم خونه... چه میشه کرد؟؟؟


اربعین مادرشوهری برای پای همسری و چشم دخترم نذر شعله زرد کرده بود که زحمت کشید پخت و ما هم رفتیم ... هم زدیم و من کشیدم توی ظرف ها و با خواهر شوهری تزئین کردیم....

یه قابلمه بزرگ هم به مامانم داد که همسری برد و تحویل داد..

خواهر شوهری جدیدا وارد کار کاشت ناخن شده... خیلی هم مشتری داره... از مرجع تقلید گویا سوال کردن گفته باید قبلش غسل جبیره کنن بعدش هم هر بار برای وضو گرفتن نیت جبیره کنن...!!!!!!!!!!!!!!!!! خو چه کاریه؟؟؟؟ ولی من خیلی به واقعیت داشتن این فتوا مطمئن نیستم...

چقدر بانوان جدیدا دنبال این طور کارها هستن؟؟؟؟

تا الان فکر کنم 20 بار گفته بیا برات مجانی بکارم... ولی من قبول نکردم... به نظرم ناخن تمیز و یه کم بلند و سوهان کشیده خیلی زیبا تره...

حداقل آدم میدونه وضوش قبوله...

این اعتقاد منه .... البته من خیلی شغلش رو قبول ندارم... برخی شغل ها حرام هستن نه اینکه این کار حرام باشه ولی همین که باعث میشه یه نفر به میل خودش کاری کنه که مانع عبادتش بشه به نظر من حرامه....

بگذریم...


هفته گذشته مادرشوهر و پدرشوهری رفتن تهران... خواهر شوهری موند خونه ... منم 5 شنبه بهش زنگ زدم اومد خونه ما.... براش قیمه که خیلی دوست داره درست کردم... شب هم خوابیدن موند پیشمون... فرداش مشتری داشت.. براش صبحانه آماده کردم خورد و همسری رسوندش ... ناهار خونه مامان به صرف کله پاچه دعوت داشتیم... دخترم عاشق این غذا هست... البته دایی هم بود که همسری خیلی باهاشون مشکل داره... از بدو ورود تا هنگام خروج یه کلمه برای رضای خدا با کسی حرف نزد... نتیجه اینکه مامان اینا مهمونی بعدی شون که عمه ام رو دعوت کرده بودن به خاطر اخلاق نامناسب همسری ما رو دعوت نکرد...

خوب من دیشب خیلی عصبانی بودم... هر چی هم سعی کردم آروم باشم.. نتیجه نداشت... ولی باید بیشتر روی خودم کنترل داشته باشم...

توی وبلاگ زن آقا خوندم که نوشته بود: حاج آقا پناهیان گفته زندگی خوب یه جایزه نیست... بلکه برای داشتنش باید تلاش کرد...

خوب من دیروز خیلی موفق نبودم ولی نسبت به قبل به نظر خودم بهتر شدم..


دارم تلاش میکنم توی مسیر اصلی دینداری گام بردارم... به نظرم سخته... یا امام زمان(عج) تو خودت شاهد و ناظر بر اعمالم هستی..میدونی خیلی آدم خاصی با ویژگی های معنوی بارزی نیستم... ولی من چشم به شما دوختم آقا... کمکم کنید...

التماس دعا




  • زهرا مهربون

درخواست

سه شنبه, ۳ آذر ۱۳۹۴، ۱۱:۵۸ ق.ظ

خوب یادم رفت بگم که پنج شنبه گذشته برای ناهار دوستم رو دعوت کردم خونمون... همون که در حال طلاق و طلاق کشی بودن و حالا با آتش های زیر خاکستر با هم زندگی مینمایند... خوب همسر دوستم رفت دنبال خانومش و بعدش رفت دادگاه و تعهد داد که دیگه دوست من و اذیت نکنه و اینکه دیگه پدر و مادرش خونه شون نیاد...!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!

البته به نظرم این آغاز یه جنگ نرم بود چون همسر دوستم هم به تلافی عروسی خواهر خانومش نرفت... اصلا ارتباطی با خانواده دوستم نداره و کلا با کسی ارتباط ندارن...

یه بار همسر دوستم تصمیم گرفته بوده پسرش رو ببره مامانش ببینه که دوستم آنچنان مخالفت نموده و داد و هوار راه انداخته که همسایه طبقه پایین اومده بالا و ....

خوب من این رفتارها رو هرگز تأیید نمیکنم... و به خودش هم گفتم حداقل توی خونه جدیدی که شوهرت با بدبختی برات تهیه کرده مثل خونه قبلی ات رفتار نکن و آبروداری کن... آدم باید سر شکسته اش زیر کلاه خودش باشه...و اینکه با داد و هوار کاری پیش نمیره... بدتر آدم پیش شوهرش شخصیت بدی پیدا میکنه....در و همسایه هم آدم رو به چشم یه فرد محترم نگاه نمیکنن...

خلاصه چون دوستم و شوهرش با کسی ارتباط ندارن و بالاخره ما عید رفته بودیم خونشون دعوتشون کردیم...

دوستم و پسرش صبح اومدن و شوهر ها از سر کار تشریف آوردن...

جالب اینکه پسرش هم بسیار عصبی هست و اصلا مثل دخترم آروم نیست... همش داد میزد و کارهای زشت میکرد و دخترم اکثرا گذشت میکرد و یه جاهایی هم گریه میکرد..

برای ناهار خورشت قورمه سبزی و گراتین بادمجون و کدوی حلوایی.. بورانی و سالاد و .... درست کردم و همسرش از هیچ کدوم نخورد و گفت: من فقط یک نوع غذا میخورم... والسلام...

بعد از ناهار جمع و جور کردیم و چای و میوه و تخمه آوردم و بعدش رفتن...


شب که خونه مادرشوهر بودیم پدرشوهر یه نامه از یکی از آشناهاشون برای درخواست به کارگیری در یکی از بیمارستان ها داد دستم و منم خوندم و از شدت غصه میخواست گریه ام بگیره... قرار شد من اگر تونستم یه جوری سفارشش رو بکنم بلکه کارش درست بشه... حالا موندم چه جوری سفارش کنم...!!

ولی باید سعی ام رو بکنم... طفلکی ها خیلی گناه دارن..

به همسری میگم ببین بنده های خدا به چه جایی رسیدن که دست به دامان من شدن... نه اینکه من کسی باشم ..صرفا به این خاطر که اون رئیس بیمارستان با اداره ما بسیار مراوده داره و با رئیسمون خیلی دوست هستن..

خدا خودش کمک کنه...

لطفا دعا کنید کارشون درست بشه و بتونم یه گره از مشکلات این بندگان خدا باز کنم..


یکشنبه شب بالاخره تعمیر کار محترم تشریف آوردن و ماشین لباسشویی رو درست کردن... گفت اگر بخواید قطعه جدید براتون نصب کنم 700 هزار تومن و اگر بخواید قطعه خراب شده رو تعمیر کنم 200 هزار تومن...!!! ما هم گفتیم تعمیر کن...!!!

من نمیدونم چقدر گرونی آخه...!!! در همین اوصاف مادرشوهری هم تماس گرفت یه سر میخوایم بیایم شب نشینی... شکر خدا توی خونه همه چی داشتیم... تشریف آوردن و پذیرایی شدن و دخترم کلی با عمه اش  و بابابزرگش بازی کرد و رفتن....


دیروز هم وقتی داشتیم از خونه مامان میومدیم دلم برای دخترم سوخت: طفلک یا خونه خودمون هست یا خونه مامان هوا هم سرده نمیشه رفت پارک... بهش گفتم بریم بگردیم... با اشتیاق گفت: بریم بگردیم...!!! زنگ زدم همسری برای دخترم  شیر بیاره و بیاد وایسه دم خیابون که سوارش کنیم... اومد و رفتیم یه جای تفریحی خیلی عاااااااالی که هیچ کس هم به جز باقالی و لبو فروش ها و جیگرکی و ها کبابی ها نبود... رفتیم و جیگر و بال و جوجه مهمون من سفارش دادیم روی تخت های چوبی کنار چراغ های علاء االدین نشستیم و خوردیم... در این میان اندکی هم به گربه ها غذا رسانی نمودیم...خیلی خوش گذشت... مدت ها بود اینطوری بیرون نرفته بودیم... آخر شب برگشتیم و همسری نشست پای تلویزیون و من رفتم خوابیدم...تصمیم گرفتم بیرون رفتن هامون رو بیشتر کنیم... اینطوری هم هوای سرمون عوض میشه و هم دلتنگ نمیشیم...





  • زهرا مهربون

مریض داری

يكشنبه, ۱ آذر ۱۳۹۴، ۱۱:۲۷ ق.ظ

خوب تا اوجا گفتم که همسری پاشو عمل کرد و من به مدت 2 هفته تموم به درجه پرستاری از ایشون نائل گردیدم... واقعا داشتن همسر بیمار خیلی سخته.. این مدت همش به مامانم میگفتم واقعا این همسرهای جانبازان خیلی صبور هستن... چون واقعا یه جاهایی آدم کم میاره... حالا همسری میتونست با عصا راه بره.. اون هایی که نمیتونن چی میکشن؟؟؟؟

دیگه همه کارها با من بود حتی بردن ماشین داخل پارکینگ که به نظر من کار خیلی سختیه بر عهده من بود... دلخواسته های همسری که جای خود داشت... مثل اینکه دلم کمپوت گلابی میخواد...!!! دلم کمپوت گیلاس میخواد..!!! همکارم گفته خورشت بامیه و سوپ پای مرغ خیلی خوبه...!!! آناناس میخوام و ...

خوب رفتم از خونه بابا چندین مدل عصا آوردم برای همسری تا هر کدوم رو که میتونه و باهاش راحته برداره... (مال زمانی بود که پای مامان شکسته بود)...

بالاخره یه مدلش رو انتخاب کرد و گرفت دستش ... چهارشنبه شب دو هفته پیش مامان خانواده مادرشوهری رو دعوت کرده بودن که همسری فردای عملش بود و به سختی اومد و مادرشوهری هم برای مامان اینا سوغاتی آورد... خوب  سوغاتی های مربوط به خواهرهام عوض شده بود و من جا خوردم..!!!!

البته مادرشوهری برای خاله و شوهرخاله ام هم سوغاتی داده بود چون به قول خودش خاله ام کادوی زیادی داده بود و مراسمی هم نداشت که مادرشوهری بخواد جبران کنه...!!!

 یه کم بهم برخورد و دلیلش هم این بود که مادرشوهری خودش به من اصرار کرد که از سر چمدون برای خواهر هام انتخاب کنم... بعد جاشون رو عوض کرده بود...  یا به من نمیگفت انتخاب کن هر چی دوست داشت میذاشت یا اینکه همون ها رو که انتخاب کرده بودم میآورد که دو تا روسری بود...و خیلی انتخاب زیادی هم نبود...ضمن اینکه سجاده بابا هم نبود...!!!!

مامان اینا کلی زحمت کشیده بودن و پذیرایی مفصلی انجام دادن ولی من توی دلم آشوب بود... خلاصه اومدیم خونه.. فرداشبش خونه دایی ام دعوت بودیم... همسری نیومد و من و دخترم تنها رفتیم... کلی خوش گذشت و من برای فارغ التحصیلی دختر دایی ام یه ظرف خوشگل پیرکس بردم که برای درست کردن غذاهای داخل فر و مایکروفر بسیار عاااااااااااااااااااالی...

کلی به همسری اصرار کردم بیاد چون خونه دایی ام اصلا پله نداره... گفت نه... تو هم نرو...!!!! این در حالی که زن دایی من اول هفته تماس گرفته و به من میگه اگه همسرت هست من مهمون دعوت کنم....!!! اونم پا شده بود عمومی مامان و دختر عمه مامان و ... دعوت کرده بود...منم گفتم نمیتونم نرم چون اول با ما هماهنگ کرده....اگر نرم بی احترامی میشه...

رفتم برای همسری ساندویچ فلافل رو که عاشقشه خریدم و برای شامش گذاشتم که گرسنه نمونه... آخر شب که برگشتم همسری از اینکه رفتم خیلی ناراحت بود... یه کم بحثمون شد... گاهی اوقات از سر سوزن رد میشه اما از در دروازه رد نمیشه....

این دلخوری تا جمعه شب ادامه داشت و بعدش خودش اظهار پشیمونی کرد...!!!

یه شب هم مادرشوهری دعوتمون کرد و من علت دلخوری ام رو برای اولین بار توی این چندین سال بهش گفتم و ایشون هم یه مواردی رو عنوان کرد که البته من قبول نکردم ولی موضوع رو کش ندادم و تمومش کردم... و این تجربه جدیدی برام بود...

خوب تولد دخترم رو هم هنوز نگرفتم چون توی دهه اول محرم می افتاد و بعدش هم میخوام تا آخر ماه صفر صبر کنم.... دلم نمیخواد توی ایام عزاداری امام حسین (ع) هر چند مراسم کوچیک و بدون آهنگ تولد باشه مهمونی بگیرم...(این در حالی که مادرشوهری مدام میپرسه کی تولد میگیری؟؟؟؟؟؟؟)


شب جمعه هم مهمون مامان بودیم همکارش رو که از مکه اومده بود دعوت کرده بود...

کلی برامون سوغاتی آورده بودن... برای همسری و من و دخترم جدا سوغات آورده بود... اینقدر هم زیبا بودن که حد نداشت...

خوب حالا حساب کنید یه آدم غریبه اینطوری بیاره  و اونوقت مادرشوهر من اونطوری....

نمیدونم چرا همیشه سعی میکنن با حداقل ها سر و ته قضیه رو هم بیارن... من اصلا نمیگم باید برای من بهترین ها رو بیارن... نه ...ولی حداقل وقتی بهشون احترام گذاشته میشه اون احترام رو پاسخ بدن نه اینکه یه جوری رفتار کنن که آدم شرمنده بشه...

بگذریم...

خلاصه خیلی خوش گذشت بسیار خانواده خوش مشربی هستن و من با دختر همکار مامان که یه دختر خوشگل 6 ماهه داره... کلی حرف زدیم و خندیدیم...

جمعه ناهار مادرشوهری به صرف کله پاچه دعوتمون کرده بود که نرفتیم و گفتیم ما شب میایم...!!

شب رفتیم و دخترم عاشق کله پاچه هستش کلی نوش جان کرد و به ما خوش گذشت...

من یه اخلاقی دارم که وقتی از کسی دلخور میشم اون موضوع رو مدام کش نمیدم... سریع با خودم کنار میام... و اون دلخوری روی رفتار ظاهری ام تأثیری نداره ... البته این خیلی هم خوب نیست چون طرف مقابل رو متوقع میکنه و پیش خودش میگه ای بابا اینکه اصلا ناراحت نمیشه پس من هم هر کاری دوست دارم انجام بدم...

اینکه تصمیم گرفتم ناراحتی هام رو توی خودم نریزم و برم به طرف مقابل خیلی معقول حرف هام رو بزنم برای من که یه سری اخلاق های به روی خود نیاری دارم خیلی کار سختیه و من برای صحبت با مادرشوهری خیلی با خودم کلنجار رفتم... درسته خیلی خوب نتونستم اون مواردی که مد نظرم هست رو بگم ولی باز برای اولین بار خوب بود و این به تدریج بهتر هم میشه....

از این به بعد هم میخوام وقتی از کسی دلخور شدم یا احساس کردم داره پاشو فراتر از حد خودش میذاره مودبانه بهش بگم که حریم خودش رو بشناسه...

باید روی این مورد در خودم خیلی کار کنم... چون تربیتم به نحوی که همش بهم گفتن: گذشت کن...!!! اشکالی نداره...!!!! تو شخصیتت بالاتر از اینه که بخوای این حرفا رو بزنی و ...

ولی انگار گاهی وقت ها باید حرفت رو بزنی...

این مدت خیلی حوصله نداشتم... یه جور حس خستگی مفرط تمام وجودم رو گرفته... چند روزه دلم میخواد مرخصی بگیرم و تا لنگ ظهر بخوابم.... ولی هم کارهام زیاده و هم دخترم این اجازه رو بهم نمیده...

از یه سری موج های منفی و انرژی های مداوم منفی که از محیط اطرافم بهم وارد میشه خسته هستم...

طی دو هفته پیش یه سری نظارت ها رو انجام دادم از کارگاه های آموزشی...

تمام طول دو هفته گذشته رو کار کردم و از همسری که گاها مرخصی میگرفت و توی خونه بود پرستاری کردم...

دلم یه محیط شاد شاد میخواد... محیط فعلی رو خیلی تلاش کردم عوضش کنم که نشد بدتر دارم دلسرد و نگران میشم....همش دارم به آینده مبهم فکر میکنم و مدام به خودم میگم نه نمیخواد فلان چیز رو بخری پولات رو جمع کن... معلوم نیست چی پیش میاد...

مثلا یه لباس فرم اداری با قیمت مناسب پیدا کردم که الان فکر کنم دو ماه میشه دارم تصمیم میگیرم برم بخرمش یا نه؟؟؟؟ و همش میگم نه ولش کن همین لباس فورمت خوبه نمیخواد یکی دیگه بگیری... پولش رو پس انداز کن...

البته فکر کنم تا الان دیگه مغازه داره فروختتش...!!!! در مورد بقیه موارد هم همینطوری هست... الان خیلی وقته خرید خاصی انجام ندادم همون مایحتاج منزل هستش که اونم دیگه مثل سابق دست و دلبازی به خرج نمیدم و یه کم خودم و جمع و جور کردم...


فعلا همین....





  • زهرا مهربون

پای همسری

چهارشنبه, ۱۳ آبان ۱۳۹۴، ۰۹:۳۳ ق.ظ
خوب تا اونجا گفتم که زندایی ام برای 5شنیه شب دعوتمون کرد و مامان هم مادر شوهری رو برای 4شنبه شب یعنی امشب...

دوشنبه کلی خرید کردم و رفتم خونه....برای شام زرشک پلو با مرغ درست کردم و تلاش کردم برای همسری و دخترم خانوم و مادر مهربون تری باشم... که فکر میکنم خیلی در این زمینه تلاش کردم و نسبتا موفق بودم...
دیروز هسری مرخصی گرفته بود و قرار بود یه سری کارهای معوقه مردونه خونه رو انجام بده... ساعت 10 به من زنگ زد که رفتم بیمارستان و قراره پام عمل بشه (برای برداشتن خال سیاه رنگی که احتمال می رفت توده ای بدخیم باشه..)

حالا من کلی کار ریخته روی سرم و رئیسم هم بد اخلاق اصلا اجازه مرخصی ساعتی نمیده...
هیچی زنگ زدم پدرشوهری که رفته بود استخر و مادر شوهری گفت: میخوای من بیام؟؟؟ گفتم نه باید ماشین رو ببری خونه....
هیچی دیگه تند تند کارامو کردم و مرخصی گرفتم و رفتم بیمارستان از لای درب یه لحظه پاهاشو دیدم و شناختمش دلم خیلی براش سوخت...

یک ساعت طول کشید و اومد بیرون... رفتم نمونه رو دادم آزمایشگاه ... وای از نمونه حالم به هم خورد... بسیار خوشحالم که دکتر و پرستار و ... نشدم... من یه زخم میبینم حالت تهوع میگیرم و جیگرم بالا میاد... چه برسه به اینکه هر روز توی این چیزا باشی... به نظرم خیلی موجوات قوی هستن...!!!!! مسئول آزمایشگاه دوستم بود که قرار شد سفارشی و در مدت زمان کوتاهی نتیجه اعلام بشه...و تسویه حساب کردم و برگشتم... سوار ماشین شدیم و رسوندمش خونه و رفتم براش داروهاش رو گرفتم و میوه هم خریدم چون عصری پدرشوهر و مادر شوهر قرار بود بیان خونمون...

برای ناهارش هم غذای مورد علاقه اش رو که قورمه سبزی هست خریدم و رفتم خونه... یه کم جمع و جور کردم و غذاش رو دادم و داروهاش رو براش گذاشتم و به سلامتی ساعت 1 اومدم اداره و با رئیس بد اخلاقم رو به رو شدم... زودی سلام کردم و فررررررررررررررررررررررار...

با اینکه از بیمارستان بهش زنگ زدم و شرایطم رو توضیح دادم یه کلمه نگفت: خانوم میخوای نیایی؟؟؟؟ میخوای فردا رو مرخصی بگیری؟؟؟؟
اصلا............. تازه ناراحت هم شد...!!!

هیچی دیگه برای ناهارم سیب زمینی سرخ شده گرفتم و به بقیه کارهام رسیدم.. ساعت 4 رفتم خونه مامان و سر راه مافین شکلاتی خریدم و دخترم رو حاضر کردم که همسری تماس گرفت بیا مامان اینا اومدن...!!!!
هیچی دیگه بعد از کلی موندن توی ترافیک رسیدم خونه... دیدم پذیرایی شدن و منم شیرینی رو باز کردم و خوردن و رفتن...

بعدش یه کم به خونه رسیدم و برای شام ماکارونی درست کردم که مامان اینا هم اومدن احوال پرسی همسری.. همسری خیلی خوشحال بود میگفت: من تا حالا مریض نبودم بیان احوال پرسی ام...!!!! همچین هم لم داده بود و پتوش رو کشیده بود روی شکمش انگار توی جنگ زخم شمشیر برداشته...!!! همش هم میگفت: پام خونریزی داره...!!!!!!!!!!!!!!

دیگه تا میتونست خودش رو لوس کرد و منم نازش رو کشیدم...!!

امروز هم صبح پاشدم و براش چای تازه دم با نیمرو درست کردم و توی سینی براش بردم که بسیار خوشحال شد و بهش چسبید از ساعت 6 و نیم هم بیدار بود و تلویزیون نگاه میکرد...!!! به جای اینکه بخوابه و استراحت کنه..).. پانسمانش رو هم عوض کردم و اومدم اداره...
حالا دعا کنید رئیسم اجازه بده امروز زودتر برم خونه... بهش قول دادم ناهار میرم پیشش...

از فردا هم باز کارگاه های آموزشی برای منطقه دیگه مون شروع میشه... باز مدیران... معاونان و کارمندان...
میدونید چی اذیتم میکنه اینکه رئیسم نمیفهمه من وقتی 5 شنبه و جمعه رو هم کار میکنم و میرم نظارت برگزاری کارگاه های آموزشی حداقل یه روز توی هفته رو بهم مرخصی بده یا اظافه کارم رو زیاد کنه... من با این همه مسئولیت و جانفشانی همون قدر اضافه کار میگیرم که بقیه همکارانم که اکثر روز در حال پشه پرانی هستن.. بعد ادعای مومنی هم میکنه و گاها کار به جانماز آب کشی هم میرسه..!!!

از اونجا که نمیخوام روحیه ام رو خراب کنم و اعصابم رو داغوووووووووووووووون... به این موضوع ادامه نمیدم...
جدیدا بر این باورم که باید مواظب فکرهام باشم و اجازه ندم هر چیزی زود عصبانی ام کنه و یا هر فکری وارد ذهنم بشه...

موفق و شاد و سلامت باشید...

  • زهرا مهربون

همینجوری

يكشنبه, ۱۰ آبان ۱۳۹۴، ۱۰:۴۷ ق.ظ

خوب سه شنبه هفته پیش زنگ زدم مادرشوهری و احوالش رو پرسیدم که گفت: عموی همسری عمل پروستات انجام داده و پدرشوهری رفته پیشش که ازش پرستاری کنه... منم گفتم باشه کدوم بیمارستانه که همسری بره عیادتش... البته میخواستم منم برم ولی مادرشوهری گفت: نه عزیزم خوب نیست خانوم ها برن خجالت میکشه...منم نرفتم و همسری رفت... بعدش برای شب جمعه شام دعوتشون کردم...اومدن و برامون سوغاتی هامون رو آوردن و یه لباس خیلی خوشگل هم مادرشوهری خودش رفته بود برام خریده بود... وقتی پوشیدم خیلی بهم میومد... شام هم سوپ و مرغ درست کردم که گفتن خیلی خوشمزه شده... همون شب از بس دختری وان حمامش رو میآورد و توش بازی میکرد و میخوابید... از قسمت گوش خرسی که روی وان بود شکست و پدرشوهری قول داد یه خوشگلش رو براش بخره...


روز تاسوعا دایی ام نذر عدس پلو داره.. همسری سر کار بود و ساعت 11 با دخترم حاضر شده بودیم بریم که دیدم در میزنن... پدر شوهری اومد و برای دخترم تاب خریده بود که وصل کرد به بارفیکس اتاقش و رفت.. دخترم یه کم بازی کرد و رفتیم خونه دایی ایم... همه اونجا جمع بودن.. مامان اینا هم نذر شعله زردشون رو آورده بودن اونجا و داشتن میپختن...

غذا ها رو کشیدیم و به همه اونهایی که اومده بودن غذا دادیم ... منم برای همسری و پدرشوهر و مادر شوهرم غذا برداشتم با دو تا شعله زرد...


عصرش اومدیم خونه چون شبش خونه عموی مامان هیئت دعوت بودیم.. سریع حاضر شدیم و رفتیم... در این فاصله دخترم یه کم خوابید و سر حال شد..

خوب از اونجا که در تجربه قبلی مهمونی پدرشوهری دیدم که بسیار به مداد رنگی و ماژیک بچه های دیگه علاقه نشون میداد و اونها هم متأسفانه بهش نمیدادن یه جعبه مداد رنگی با دفترنقاشی براش بردم + خرس و عروسک و. ماشین ... و دیدم ای وای حالا دخترم به بچه های دیگه فقط برای مدت زمان محدودی اسباب بازی هاشو میده و بعدش سریع جمعشون میکنه و میگه ... ماااااااااااااااااااال مننننننننننننننه...!!!

سر شام هم دخترم حسابی اذیت کرد و من مجبور شدم خارج از سفره با دخترم بشینیم و توی سینی غذا بخوریم...

بعد شام سریع اومدیم خونه و مامان و خواهری رو هم رسونیدم دو تا کوچه بالاتر...!!! خونه مامان با عموش دو تا کوچه فاصله داره...


روز عاشورا هم با همسری و دخترم رفتیم بیرون... اینقدر عزاداری ها با سوز و گداز بود که من مدام از ته دلم گریه میکردم... دسته های عزاداری رد میشدن و من دعا میکردم ....جالب اینه که اکثر ارباب رجوع هامو توی خیابون میدیم..!!!

برای ناهار برگشتیم خونه که همسری گفت: باید غذای امام حسین (ع) بگیرم.. رفت و غذا گرفت...

در این بین من به بابا زنگ زدم که میخوایم بیایم هیئت غذا بگیریم... بابا هم گفت بیا که همسری با غذا اومد... یه کم بحثمون شد و در نهایت برای ساعت 3 بابا با دو تا غذا اومد خونمون همسری رفت آوردش بالا یه کم نشست و رفت...


چهارشنبه رفتیم دکتر پوست برای برداشتن خال روی پای همسری که میگفتن احتمالش هست خدای نکرده سرطانی باشه که برای هفته دیگه پنج شنبه براش وقت جراحی گذاشته... حالا همسری هم جون عزززززززیزززززز میگه منو یه وقت بی هوش نکنن؟؟؟؟؟


هفته گذشته هم به کار گذشت و مادرشوهری خبر داد که خواهر شوهری پسرش رو مسلمون کرده... تماس گرفتم بهش تبریک گفتم و قرار شد پنج شنبه بریم دیدنش...

پنج شنبه همسری با اکراه راهی شد و رفتیم... تا نشستیم و یه چایی خوردیم... دخترم یه خیار داد براش پوست بکنم و رفت نمکدون بیاره که یکدفعه افتاد و نمکدون رفت توی چشمش... همسری بلندش کرد و من دیدم چشمش داره خون میاد...گفتم یا ابالفضل چشمش و رفتیم کیلینیک تخصصی کودکان... من گریه میکردم و دخترم هم به شدت گریه میکرد و همسری هم میگفت: دیدی گفتم نریم؟؟؟ تو گفتی بریم.!!!!

هیچی دیگه وقتی رسیدیم اورژانسی رفتیم تو و من دیگه در حال غش بودم.. دست هام میلرزید و نمیتونستم روی پام بایستم سریع خانوم ها منو نشوندن روی صندلی ... طوری  هق هق میکردم که دکتر 3 بار چشمش رو معاینه کرد... و گفت هیچی نیست... ولی چشم بچه کبود شد...

جمعه ناهار خونه مامان دعوت بودیم به صرف کله پاچه که تماس گرفتم و کنسل کردم که مامان اینا اومدن خونمون دیدن دخترم.. بعدش پدرشوهری و مادرشوهری اومدن دیدن دخترم ..

هر وقت نگاش میکردم جیگرم آتیش میگرفت... و از اون روز عجیب یاد حضرت رقیه کوچولو میافتم... اگه دختر من یه ذره آسیب دید و پدرش بود و سریع بردیمش بیمارستان.. اون طفلک که پدر هم نداشت و از یه عده از خدا بی خبر کتک خورد و تازه سر پدرش هم براش آوردن... یا حضرت علی اصغر کوچولو ... چه دلی داشتن مادراشون یا مادرهای شهدا... خدا لعنت کنه آل بنی امیه و آل سفیان رو و خدا لعنت کنه آل سعود و آمریکا و اسرائیل و هم پیمان هاشون رو که الان هم دست از وحشی گری هاشون برنداشتن و مردم بی گناه و زنها و بچه ها رو به شهادت میرسونن...

خداکنه آقامون زودتر بیاد...


دیروز سر راهم میوه و شیرینی خریدم و یه کم زودتر رفتم پیش دخترم چون اصلا دلم طاقت نمی آورد و دست و دلم به کار نمیرفت..عصرش خواهر شوهری اومد دیدن مهرسا و براش اسباب بازی آورد و برای خونه مبارکی مون هم پول آورد کلی از خونمون تعریف کرد....

برای شام هم گراتین بادمجون درست کردم... و همسری زحمت شستن ظرف ها رو کشید...

راستی به برنامه هست تازگی ها نشون میده به اسم دستپخت... همسری میگه برو ثبت نام کن تو حتما اول میشی دستپختت عااااااااااااااااالی....

من با تعجب: واقعا؟؟؟؟

همسری: بله من دستپختت رو خیلی دوست دارم....

هیچی دیگه من داشتم اون لحظه از هیجان متلاشی میشدم....!!!!!

دیشب زندایی ام زنگ زد و برای 5 شنبه شام دعوتمون کرد... قرار شد همسری هفته بعد بره عمل کنه...

امروز هم دل و دماغ کار کردن ندارم و همش فکرم پیش دخترم هست...متاسفانه نمیتونم مرخصی بگیرم...

انشاالله همه بچه ها سالم باشن و خدا بچه های بیمار رو به حق مادرمون حضرت فاطمه زهرا (س) شفا بده..

الهی آمین..



  • زهرا مهربون

سوغاتی

سه شنبه, ۲۸ مهر ۱۳۹۴، ۰۳:۵۳ ب.ظ

السلام علیکم یااباصالح المهدى (عج)السلام علیک یاامین الله فى ارض وحجته على عباده(یاصاحب الزمان آجرک الله)ماه محرم بر شما وعاشقان حسین تسلیت باد
آبروی حسین به کهکشان می ارزد ، یک موی حسین بر دو جهان می ارزد ، گفتم که بگو بهشت را قیمت چیست ، گفتا که حسین بیش از آن می ارزد..


خوب دوشنبه هفته گذشته سریع رفتم خونه و دوش گرفتم و آماده شدیم و رفتیم جشن نامزدی دختر عمه همسری ... خیلی خوش گذشت...

کلی رقصیدیم.. مادرشوهری همش با من میرقصید و همه میگفتن خوووووووووووووش به حالتون چه عروس و مادر شوهر خوبی هستید و چه روابط خوبی با هم دارید...!!!!


خلاصه سر عقد با هماهنگی خواهر شوهری و عروس عموها و دختر عموی همسری همه کادوی نقدی یکسان به عروس خانوم دادیم... برای شام هم لباس عوض کردیم و بعد از شام سریع رفتیم دنبال دخترم و رفتیم خونه...

سه شنبه و چهارشنبه مدام به پرو لباس و کارهای زیاد اداره گذشت...

چهارشنبه تا ساعت 5 اداره بودم و بعدش سریع رفتم خونه مامان پرو لباس و به سلامتی ساعت 7 رسیدم خونه..

پنج شنبه هم از 8 اداره بودم و منتظر بودم جلسه ساعت 9 تشکیل بشه در حالی که رئیس محترم به همه مدعوین پیامک زده بود جلسه ساعت 10 هست...!!!

بعضی ها اومدن و برگشتن و بالاخره با هزار بدبختی همه تشریف آوردن و جلسه برگزار شد و من ساعت 1 تشریف بردم خونه برای ناهار هم کباب و بال کبابی و زرشک پلو با مرغ خریدم... این در حالی بود که سرماخوردگی شدید هم داشتم و الان هم دارم... یک هفته تمام کار و مهمونی خیلی بهم فشار آورده بود...

یه ساعت دراز کشیدم و پاشدم رفتم خونه مامان لباسم و تحویل گرفتم با دامن دخترم و ساعت 6 رسیدم خونه...

سریع دوش گرفتم و آماده شدیم و رفتیم... سالن سرد بود منم پارچه عروسی ام رو بعد از سال ها مدل دکولته دوخته بودم...بدتر حالم خراب شد ولی بسیار خوش گذشت...

فردا جمعه خواستم استراحت کنم که پدرشوهری تماس گرفت برای ناهار بریم... حاضر شدیم و رفتیم و بعد از ناهار عمه و دختر عمه همسری رفتن شهرشون و مادرشوهری چمدون سوغاتی ها رو باز کرد: و اینگونه بود که من هرچی رو میگفتم قشنگه پدرشوهر میگفت: بردار...!!!

برای من و همسری و دخترم خیلی سوغاتی آورده بود... تازه مادرشوهری گفت: میبرمت بازار برات به میل خودت لباس میخرم... که البته من قبول نکردم...

بعد از شام اومدیم خونه و به کارهام رسیدم و خوابیدم..

دیروز هم خریدهای ضروری خونه رو انجام دادم و خدماتی مون رو فرستادم از نونوایی دم اداره برام نون خرید که خیلی خوب بود..بعدشم یه قابلمه کوچیک خوشگل، یه لیوان برای چایی اداره ام و یه سس خوری (دخترم شکسته بود) چند دست لباس تو خونگی برای دخترم.. یه بوت خوشگل برای همسری با یه دونه کیف اداری برای خودم خریدم..

دیشب بابا اومد دنبالم و با دخترم رفتیم هیئت خیلی عااااااااااااااااااااااالی بود... عاشق محرم و امام حسین (ع) هستم...

امشب هم خونه دوست بابا هیئت دعوتیم بسیار خانواده ساده و با ایمانی هستن...

البته امشب خواهری هم نذر داره و منم یه مبلغ ناچیزی توی نذرش شریک شدم...

التماس دعا



  • زهرا مهربون

پدرشوهری آمد

يكشنبه, ۱۹ مهر ۱۳۹۴، ۱۰:۵۳ ق.ظ

خوب تا اونجا گفتم که قرار شد مادرشوهری بیاد خونه مامانم که دعوتشون کرده بود... بله اومد و ما هم شیرینی گرفتیم و مادرشوهری هم شکلات و رفتیم و بسیییییییییییار خوش گذشت...

مامان براشون سنگ تموم گذاشته بود .... شب خوبی بود..


فرداش که عید قربان بود مامان اینا قربونی داشتن و منم پولی که نذر داشتم رو داده بودم بذارن روی قربونی شون ... دخترم تمام مدت توی حیاط بود و بازی می کرد و با دقت تمام چشم از قصاب ها بر نمیداشت... مامان سهم گوشتم که پولش رو داده بودم داد که به هر کس دلم میخواد بدم...و برای خودم و مادرشوهری و مادربزرگ همسری هم جداگانه گوشت داد... عصرش رفتیم خونه دختر عمه ام که عمل کرده بود احوال پرسی کردیم و بعدش بابا هندونه خرید و به منم داد و سر راه رسوندم خونه ...

 چهارشنبه  شب دو هفته قبل من هم مادرشوهری رو دعوتشون کردم و براشون خورشت قیمه با گراتین بادمجون درست کردم که عاااااااااااااااااالی شد و کلی خوششون اومد..

بعدشم همش کارهای اداره رو انجام دادم و از کارگاه های آموزشی بازدید کردم و اینقدر سرم شلوغ بود و هست که حد نداره...

چهارشنبه شب گذشته رفتیم خونه مادرشوهری که کمک کنیم برای اومدن پدرشوهری... همه اونجا بودن...

پنج شنبه صبح اول یه کم جمع و جور کردم و بعدش دخترم رو گذاشتم خونه مامان و رفتم نظارت بر کارگاه های آموزشی معاونان رو انجام دادم و ساعت 12 رفتم خونه مادرشوهری... یه کم با دو قلوهای خواهر شوهری بازی کردم... (خیلی دوستشون دارم)...

بعد از ناهار رفتیم فرودگاه... منم که یه عالمه لباس برده بودم ... یه مانتو شلوار شیک مجلسی با یه روسری قشنگ و کفش ها و کیف بسیار شیک پوشیدم و رفتیم ...

خاله و دایی همسری و عروس خاله مادرشوهری توی ماشین ما بودن... هوای گرم یه طرف... شلوغی یه طرف دیگه... بالاخره اومد و کلی فیلم  و عکس گرفتیم و اومدیم سمت خونه...

قربونی کشتیم و اسفند دود کردیم و مامان اینا هم اومده بودن خونه مادرشوهری برای استقبال خیلی مراسم خوبی بود...

رفتیم بالا و چون دوست های پدرشوهری و همکارهای همسری و مردهای غریبه زیاد بود لباسم رو عوض نکردم تا شب که مردها رفتن خونه همسایه روبرویی...

دیگه پاشیدیم و به خودمون رسیدیم و خوشگلاسیون کردیم و رفتیم برای پذیرایی... مادرشوهری دو تا خانوم برای پذیرایی آورده بود ولی نمیشد که دیگه ما همش بشینیم.... واسه همین کمک میکردم... بعد از شام خاله و شوهر خاله ام و دایی و دختر دایی ام (زن دایی ام رفته بود مسافرت) اومدن دیدن پدرشوهری و مادرشوهر برای فردا ناهارش دعوتشون کرد .. چون شبی که تالار دارن خاله ام دیگه رفته خونشون..


بالاخره با کلی اصرار فرداش خاله ام با مامان اینا اومدن برای ناهار باز هم رفتیم به خودمون رسیدیم و خوشگلاسیون کردیم و مهمونی آغاز شد...بعد از رفتن مهمون های غریبه مادرشوهر محترم تنبک آوردن و بله....بزن و برقص آغااااااااااااااااااااااااز شد... !!!! خیلی خوش گذشت...مادرشوهری میگه اومدن از مکه هم شادی داره.. باید شادیمون رو نشون بدیم...!!!!

بعد از ناهار دادم دخترم رو مامانم اینا با خودشون بردن و عصرش از بس این چند روزه  با کفش های پاشنه بلند راه رفته بودم پاهام و کمرم بسیار درد میکرد واسه همین حاضر شدیم و هرچی اصرار کردن شب بمونیم گفتم ببخشید من واقعا دیگه نمیتونم چون فردا هم باید بریم سر کار... هیچی دیگه یه قابلمه غذا برای شاممون دادن بهمون و اومدیم خونه... شام خوردیم و من از ته مونده انرژی ام استفاده کردم و کوه لباس هایی رو که برده بودم و توی کمد سر جاش گذاشتم و همه چی رو مرتب کردم خوابیدم...

راستی گفته بودم ماشین لباس شویی رو دخترم خراب کرده و تعمیرکار مارک ماشینم رفته اصفهان... هنوز فرصت نکردیم یه نفر رو بیارم تعمیرش کنه... واسه همین کلی لباس هم شستم و پهن کردم...!!!!

دیروز جنازه ام رو از تخت بیرون کشیدم و اومدم اداره... گفتم امروز به کارهای زیادم زود میرسم و میرم خونه یه کم میخوابم و شب هم در آرامش هستم که ساعت 3 پدرشوهری تماس گرفت که شام بیاد اینجا همه هم هستن دور همی جیگر بخوریم...!!!

هیچی دیگه ساعت 4 رفتم خونه و خاله و مامان و شوهر خاله ام رو سوار کردم و رفتیم جشن قولک شکنی موسسه خیریه ای که عضوش هستیم و یه کم اونجا بودیم و بعدش شوهر خاله ام موند و من مامان و خاله ام رو رسوندم خونه عموش و رفتم خونه...

سریع دوش گرفتم و آماده شدم و دخترم رو هم که خوابیده بود حاضرش کردم و رفتیم خونه مادرشوهری همه بودن... کلی عکس گرفتیم و خوش گذشت..
ولی آخرش اینقدر دخترم خوابش میومد و گریه می کرد که حد نداشت... جمع و جور کردیم و اومدیم خونمون...

خیلی خوشحالم وقتی همه با هم خوب و مهربون هستن ...خدا کنه همین طوری بمونیم...

توی این مدت خیلی اتفاق های دیگه هم افتاد مثل اینکه رفتم بوت ساق دار خریدم و کفش مجلسی شیری با گیپورهای طلایی رنگ لباسم و ..کلاه  قرمز که روش  یه هویج بزرگ نارنجی داره برای دخترم و یه کاپشن خوش رنگ قرمز با توپ های سفید بازم برای دخترم و ...

و یه سری اتفاقات دیگه که قبلا یادم بود و الان یادم نیست...

امیدوارم همه بنده های خدا شاد و سلامت باشن...


  • زهرا مهربون