کلبه عشق من و همسر آذریم

در اینجا روزانه های زندگی ام را می نویسم...

کلبه عشق من و همسر آذریم

در اینجا روزانه های زندگی ام را می نویسم...

در اینجا روزانه های زندگیم را می نویسم

آخرین مطالب
  • ۰۱/۰۸/۱۰
    قم

پدرانه

يكشنبه, ۵ ارديبهشت ۱۳۹۵، ۱۱:۰۶ ق.ظ

من طی هفته گذشته مدام در حال درست کردن یه ژله بزرگ چند رنگه برای روز پدر بودم...


روز چهارشنبه خیلی سرم شلوغ بود... ساعت ناهار با همکارم رفتیم کریستال فروشی نزدیک اداره و من آجیل خوری ست میوه خوری مو که گل لاله صورتی داشت خریدم با دو تا کاسه بلوری برای سالاد و خربزه دم دستم  .... دو تا کتری و قوری پیرکس هم روز قبل ترش گرفته بودن با شکرپاش (همسری شکسته بود)..از اداره  که اومدم بیرون همسری گفت: اینا چیه؟؟؟؟؟ گفتم دارم برای دخترمون جهاز میگرم... طفلکی همسری باورش شده بود... ولی بعد براش توضیح دادم که اینا رو برای چی گرفتم...


رفتم دنبال دخترم و سریع اومدیم خونه ... دوش گرفتم و حاضر شدیم و رفتیم خونه پدر شوهری .. براش پیراهن گرفته بودم که خیلی خوشش اومد و پوشید و براش شام به زووووووووووووووووووووووووووور نگهمون داشتن...

پدرشوهری سر بالکن باربی کیو درست کرده و برامون با همسری جوجه درست کردن...


پنج شنبه رفتیم بیرون خرید و من برای خودم رنگ موی ماهاگونی گرفتم... کفش های پاشنه بلندم هم یکیش سر پاشنه اش کنده بود یکی دیگه اش هم پاشنه اش کلا شکسته بود... اونا رو هم دادم تعمیر و برای عموی بزرگم که مثل پدربزرگ برام می مونه پیراهن مردونه گرفتم و برای بابا یه پیراهن مردونه خوشگل و برای همسری هم علاوه بر تیشرت یه شلوار جین خوشگل خریدم...

برای ناهار خورشت آلوچه رو که موفق نشده بودم درست کنم با سبزی تازه بار گذاشتم که حسابی جا افتاده بود..

بعد از ناهار موهام رو رنگ کردم که عاااااااااااااالی شد و عصرش رفتیم خونه عموم  و بهش هدیه اش رو دادیم و بعد هم رفتیم خونه بابا و اون ژله بزرگ چند رنگه  که به طور موفقیت آمیز توی ظرف برش گردونده بودم و تزئین کرده بودم و خیلی خوشگل شده بود رو بهشون دادم..

خیلی خوش گذشت و برای ساعت 11 و نیم برگشتیم خونه...

جمعه صبح به همسری گفتم سبزی قورمه سبزی بخره ... برای ناهار آبگوشت قورمه سبزی که همسری خیلی دوست داره درست کردم...

این تازه خوری خیلی خوبه... مخصوصا در مورد سبزی ها..

عصر جمعه با همسری و دخترم رفتیم شهربازی و حسابی به دخترم خوش گذشت... برای شام هم مهمون من فیله استرپس با پیتزا گرفتیم... خیلی دلم خواسته بود...(البته به مناسبت روز همسری)


دیروز هم همش کار کردم... عصرش زودی رفتم خونه مامان و کلی با هم تعریف کردیم... یه کم دخترم رو بردم پارک.. به خونه رو زندگیم رسیدم...

وقت دکتر برای خودم گرفتم... شام درست کردم ... میوه و طالبی کوچولو خریدم با دوغ و بستنی برای دخترم ...

دیشب همسری لباس های نو توی کمدش رو داشت میگشت که 5 تا تیشرت فوق العاده خوشگل پیدا کرد... اینقدر ذوق کرد که حد نداشت...

منم یادم نبود اونها رو داره... اینا رو طی تولد ها و اعیاد مختلف از مامان اینا گرفته بود...


امروز میخوام لباس های اضافی مون رو جمع کنم و ببرم بذارم دیوار مهربانی ... مهرسا خیلی لباس زمستونی و بوت اضافی داره...


  • زهرا مهربون

ارائه

چهارشنبه, ۱ ارديبهشت ۱۳۹۵، ۰۱:۴۹ ب.ظ

میلاد امام علی (ع) و روز پدر مباااااااااااااااااااااااااااااااااارک..

یکشنبه مستقیم از اداره رفتم خونه مامان و دیگه نرفتم خونه منتظر همسری بشم و شام بذارم و بعد بریم دنبال دخترم... این روال درسته باعث میشه شامم آماده باشه ولی دخترم بیشتر تنها میمونه.. مامان میگفت ساعت 4 که میشه مدام بهانه میگیره و چشمش به دره... تازه یه وقتایی هم خوابش میبره.. خوب من خیلی ناراحت شدم و تصمیم گرفتم بعد از اداره زودی برم خونه مامان و بعدش همسری بیاد دنبالمون... این نکته رو بگم که رفتنم با همسری به دنبال دخترم یک ساعت دیرتر می شد ولی این زمان برای یه بچه کوچیک خیلی سخته.. ناگفته نمونه که من در تمام روز دلم براش تنگه..

و اینگونه یکشنبه زودی رفتم و دخترم رو برم پارک خیلی خوشگل نزدیک خونه مامان... همینطور که افتان و خیزان در حال رفتن بودیم عمه ام رو دیدیم که از خونه زن عموم برمی گشت و با هم رفتیم پارک... دخترم حسابی بازی کرد و سوار ماشین شارژی شد و چرخ و فلک هم سوار شد... ولی وسطاش ترسید و پیاده شد.. اومدیم و خونه سر راه میوه گرفتم با توت فرنگی و آلوچه نوبرانه... برای شام کباب تابه ای گذاشتم...


 روز دوشنبه یهویی دعوتمون کردن بعدازظهر گردهمایی همراه با شام..!!! خوب این برای من خیلی سخت بود... واسه همین یک ساعت پاس گرفتم و رفتم دخترم رو خونه مامام آوردم و بابا رسوندمون... می خواستم یه کم استحرات کنم و دخترم رو هم همراه خودم ببرم که خوابش برد و گذاشتمش پیش باباش و رفتم جلسه... ساعت 8 هر چی اصرار کردن برای شام بمونم واینستادم و برگشتم... سر راه فروشگاه چرم مارال دلم رو برد و رفتم یک عدد کفش خوشگل خریدم...


دیروز هم کارگاهی که قبلا گفته بودم به خوبی و خوشی برگزار شد و رئیسم گفت: واقعا عااااااااااااااااااااااااالی بود..!!!! آفرین..

منم خوشحال و خندان رفتم دخترم رو بردم پارک و همسری هم اومد دنبالمون و رفتیم خونه.. از اونجا که مدتی هست داریم تازه خوری میکنم و دیگه هیچ گونه سبزی فریز شده حتی قورمه سبزی هم ندارم... سر راه نیم کلیو نعنا جعفری گرفتم و پاک کردم و شستم و گذاشتم یخچال تا برای امشب خورشت آلوچه درست کنم... دیشب هم شام پای چوپان (دستور پخت از هانی شف) درست کردم... امروز قراره بریم برای تبریک روز پدر خونه پدر شوهری... سر راه باید کاغذ کادو بگیرم..

برای بابایی خودم هنوز هدیه نگرفتم که باید امروز بگیرم.. اینقدر عصری کار دارم  که از مامان خواهش کردم دخترم رو حمام کنه..

دخترم دو روزه که میره مدام باباش و بوس میکنه و بهش میگه... روزت مبارک...

همسری در پوست خودش نمیگنجه و محکم توی بغلش فشارش میده و می بوستش در حالی که چشم هاش سرشار از شادی هست... این لحظات رو خیلی دوست دارم...

به قول فیلم طلا و مس... خوشبختی یعنی دیدن چیزای کوچیک...




  • زهرا مهربون

کارگاه مسخره

شنبه, ۲۸ فروردين ۱۳۹۵، ۰۹:۳۷ ق.ظ

خوب تا روز دوشنبه من هر چی منتظر شدم دوست همسری اون زنجیر مورد علاقه ام رو نیاورد و حتی گفت اگه میخواین براتون پیدا کنم باید یه بیانه بذارین...!!!

این رفتار بسیار توهین آمیز برای من بود... اولا ما هرگز به ایشون سفارشی نداده بودیم که بخوایم پشیمون بشیم.. ثانیا من پول نقد خوبی رو میخواستم دو دستی تقدیمش کنم... نمیخواستم قسطی بردارم یا به جاش طلا بدم.. بعد هم اون آقا با همسری سالیان طولانی دوست هستن..

و اینگونه بود که زهرای دورن گفت: لزومی نداره بخوام بیشتر از این وقتم رو صرف این آدم بکنم و بازار پر طلا فروشی هست و می تونم هر چی دوست دارم انتخاب کنم...

و اینگونه من صاحب یه زنجیر خوشگل شدم و قرار شد گلش رو هم بعدا بگیرم... سر راه یه خورده تنقلات گرفتیم و رفتیم خونه... برای شام زرشک پلو با مرغ درست کردم..


روز سه شنبه بعد از اداره زیر بارون با همسری رفتم و اون مانتو کتان خوشگله که خیلی دوستش داشتم رو خریدم.. یه شلوار اداری کرپ هم گرفتم با دو جفت جوراب و برگشتیم خونه... برای شام هم گراتین بادمجون درست کردم..


از روز چهارشنبه هم درگیر پرونده  ها و درست کردن پاورپوینت هستم برای کارگاه روز سه شنبه... از این کارگاه ها خسته شدم...این یکی که دیگه 400 نفر هستن واقعا استرس زا هست..

روزهای 5 شنبه و جمعه  خیلی حال خوبی نداشتم.. از درون فشار عصبی و استرس داشتم و این حالت تا الان ادامه داره...

پنج شنبه همسری می خواست بدون صبحونه بره سر کار که نذاشتم ....زودی چایی گذاشتم و براش نیمرو درست کردم... صبحانه اش رو خورد و رفت سر کار .... منم برای ناهار چون تنها بودیم واسه خودم سالاد ماکارونی با ذرت مکزیکی و برای دخترم هم سیب زمینی سرخ شده درست کردم...

عصرش پاشدم برای شام خورشت قیمه بار گذاشتم و  با اینکه به شدت بارون میومد رفتیم پارک.... یه دستمال رول بزرگ با خودم برده بودم... تاب و سرسره ها رو خشک کردم و دخترم بازی کرد... توی پارک هیچ کس نبود ولی کم کم بچه با دیدن دخترم میومدن و آخراش حسابی شلوغ شده بود....


توی راه برگشت... یه کفش چرمی پاشنه بلند خوشگل برای اداره خریدم... برای همسری یه تیشرت خوشگل برای روز مرد و برای پدرشوهری یه پیراهن مردونه گرفتم...

البته هدیه همسری کمه باید براش یه چیز خوشگل دیگه هم بگیرم...

اومدیم خونه و هدیه همسری رو قایم کردم.. بوی غذا توی خونه پیچیده بود و معلوم بود حسابی جا افتاده...!!!!

همسری اومد و پیراهن باباش رو نشونش دادم و کلی خوشحااااال شد... بال هم خریده بود که سریع براش بال کبابی درست کردم و دخترم با اشتها میخورد...

مادرش فداااااااااااااااااااااااااااش بشه...

جمعه هم صبح با دخترم رفتیم حلیم گرفتیم با نون سنگک تازه ... نمیدونم چرا آقایون به خانوم های سحر خیز که نون هم خریدن بسیار با حسرت نگاه میکنن...!!!!!!

اومدیم و چایی و دم کردم و همسری سورپرایز شد...!!!!

برای ناهار هم کله پاچه درست کردم و همسری بسیار مشعوف گردید و از ما بسییییییااااااااااااااااااااااااااااااااااار تعریف و تمجید نمودند...!!!!

عصرش هم رفتیم شهر بازی و دخترم حسااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااابی بازی کرد... و بعدش همسری برامون بستنی قیفی خرید و برگشتیم و برای شام کتلت درست کردم...!!!

آیا شما هم وقتی کتلت درست میکنید توی  تموم خونه و راهرو و داخل آسانسور بوی غذاتون میپیچه؟؟؟؟؟

امروز سعی کردم یه کم زودتر بیدار بشم و به موقع بیام اداره...

خدایا استرس این کارگاه های مسخره رو خودت ازم بگیر...

حال درونی ام بد و ظاهر بیرونی ام خوبه... خیلی حالت مسخره ای دارم...

یه وقت هایی هیچی حال آدم رو خوب نمیکنه و یه استرس بد همراه آدمه... من اینطوری هستم...



  • زهرا مهربون

مهمونی دوستانه

يكشنبه, ۲۲ فروردين ۱۳۹۵، ۰۳:۳۵ ب.ظ

خوب من چهارشنبه صبح داشتم میرفتم جلسه که زنگ زدم به دوست قدیمی ام حالش رو بپرسم ... اونم گفت: کجایی که دوست دیگه مون چند بار تماس گرفته و جواب ندادی..؟؟؟ راست میگفت طفلکی .. خو وقت نداشتم..!!!!

گفت قراره عصری بریم خونشون... میای؟؟؟ منم به همسری زنگ زدم که عصری میرم مهمونی خونه دوستم..

که همسری یادآوری کرد... خانوم محترم ایشون تازه عروسن و یه بار هم برای تبریک عروسی رفتین خونشون بهتر نیست اونا رو دعوت کنی بیان خونه ما؟؟؟

دیدم بله کاملا صحیح میگه... تماس گرفتم و مهمونی شد خونه ما... بعد از جلسه رفتم میوه و شیرینی و آجیل گرفتم و گذاشتم خونه و دستی به سر و روی خونه کشیدم و رفتم اداره...

عصرش رفتم دخترم رو از خونه مامان برداشتم و اومدم سریع حاضر شدم و وسایل پذیرایی رو مرتب کردم و همسری رفت بیرون و دوست هام اومدن....

کلی خوش گذشت اینقدر گفتیم و خندیدم که از چشم هامون اشک میومد... دخترم هم تا می تونست شیطونی کرد... تا نزدیک های ساعت 9 خونمون بودن...

منم یه تاپ شلوارک به دوستم که تولدش گذشته بود هدیه دادم... یه تیشرت خیلی خوشگل که هنوزم دلم پیشش هست رو به همراه هدیه نقدی به اون دوست تازه عروسم به عنوان پاگشا دادم...

خیلی خوشحال شدن...

بعد از رفتنشون سریع سالاد اولیه درست کردم و همسری اومد و شام خوردیم و دخترم از فرط خستگی زود خوابید و منم جمع و جور کردم...




پنج شنبه:

صبح زود همسری رفت سر کار و من و دخترم هم بیدار شدیم و بعد از خوردن صبحانه با هم رفتیم بیرون...

یه دمپایی خوشگل کوچولو برای دستشویی به سلیقه خودش براش خریدم که بسیار براش ذوق میکنه و تند تند میره دستشویی...!!

یه قابلمه خوشگل صورتی!!!! که همش دخترم دوست داره توی اون براش غذا درست کنم...!!!

نفتالین برای رخت خواب هام... خیارشور ... نپتون و رول نپتون برای مامان خریدم و اومدیم...

توی ماشین خانوم همسایه مامان رو دیدم و کلی با هم حرف زدیم...

برای ناهار آبگوشت گذاشته بودم که حسابی جا افتاده بود...همسری هم سر راه سنگک گرفته بود و سر کوچه داشت شماره من رو میگرفت که یهو پریدیم جلوش و بنده خدا حسااااااااااااااااابی سورپرایز شد...!!!!

عصرش هم یه کم رفتیم بیرون و برگشتیم و برای شام ماهی درست کردم..



جمعه:

صبح دخترم رو حمام کردم و برای ناهار قورمه سبزی گذاشتم...اعصابم به شدت خورد بود و مدام عصبانی میشدم...

پاشدم رفتم یه دوش گرفتم و بهتر شدم.. عصرش با دخترم رفتیم پارک که خیلی خوش گذشت و یه عالمه بازی کرد... البته سوار کالسکه شد... خیلی دوست داره سوار کالسکه بشه...ولی من از کمر افتادم از بس هل دادم و از روی جدول ردش کردم.. برای شام سر راه مرغ سوخاری گرفتم...

نمیدونم چرا از چهارشنبه ظرف غذای اداره ام گم شده و پیداش نمیکنم...!!!؟؟



دیروز هم بعد از اداره با همسری و دخترم رفتیم پارک و از اونجا رفتیم بازار ... میخواستم زنجیر و گل بخرم که همسری به دوستش گفت و قرار شده فردا برام چند تا طرح خوشگل بیاره تا از توش انتخاب کنم... برای شام هم کباب تابه ای درست کردم که خیلی خوشمزه شده بود...

امروز از بس خسته بودم خواب موندم و ساعت 8 و نیم به سلامتی اومدم... ساعت ناهار هم با همکارم رفتیم خرید و یک عدد ساپورت لی خوشگل خریدم با چاقوی اره ای و کاردک و لیستک آشپزی...و یه جفت دمپایی خوشگل دیگه واسه خونه مامان که دخترم بپوشه...

امشب هم برای شام میخوام پیراشکی درست کنم...

دوست دارم زودتر برم خونه....




  • زهرا مهربون

مهمونی دوره

سه شنبه, ۱۷ فروردين ۱۳۹۵، ۰۹:۲۲ ق.ظ

دیروز بعد از اداره سریع رفتم خونه و سر راه از این شکلات های فانتزی که توی قوطی های فلزی خوشگل هست خریدم...

تا رسیدم زودی برای شام زرشک پلو با مرغ درست کردم و آماده شدم... یه لباس ساده و شیک با یه نیم ست ظریف .... همسری من رو رسوند خونه مامان .. سریع دخترم رو آماده کردم و با مامان و خواهری رفتیم....

مامان و خواهری لباس های سنگین پوشیده بودن... بهشون گفتم این طلا و لباس برای یه دوره ساده نیست ها !!!! گفتن نه خیلی هم خوبه...!!! تازه خواهری همش میگفت تو چرا اینقدر ساده ای و چرا یه سرویس طلای درست و حسابی ننداختی..؟؟؟؟؟

خوب وقتی رسیدیم دیدیم همه سااااااااااااااااااااااااده هستن... !!!

این مهمونی متشکل از همکارهای مامان با دخترها و نوه هاشون هست که ماهانه دور هم جمع میشن و قرعه کشی قرض الحسنه دارن... و قرعه به نام هر کس دربیاد مهمونی بعدی خونه اون فرد برگزار میشه...


خیلی خوش گذشت... دخترم تا می تونست شلوغ کرد و ما هم گفتیم و خندیدیم....به سلامتی ساعت 9 شب رفتیم خونه...

من شامم آماده بود و بوی غذا تا توی راهرو هم میومد... سریع شام خوردیم و من ساعت 11 از شدت پادرد و خستگی خوابیدم...

امروز میخوام یه ذره زودتر برم تا همسری میاد یه دستی به سر و گوش خونمون بکشم...

انگار بازار شام...

خوب من همیشه صبح ها که  میام خونه کاملا تمیز و مرتب هست طوری که میخواد مهمون بیاد... کلا همیشه اینطوری هستم... واسه همین امروز صبح که بیدار شدم خیلی حالم گرفته شد... از شلختگی و تنبلی و بی سلیقگی متنفرم...

این مورد رو هم قبول ندارم که چون کارمندم پس باید به خودم حق بدم که شلخته باشم... نه .. هر چیزی جای خودش رو داره...

من نوعی... اگه بدونم کارم به خونه و زندگیم لطمه میزنه باید برم بشینم خونه و سنگین و رنگین به زندگی ام برسم... نه وقت خودم رو بگیرم نه حق الناس همسری رو به جون بخرم...

چون اولین وظیفه ای که خداوند بر دوش من گذاشته همسری و مادری و فراهم آوردن خونه ای برای ایجاد آسایش و آرامش هست...

حالا اینکه من خودم دوست دارم سر کار بیام موضوعی که مربوط به منه و نباید باعث بشه به وظایف اصلیم لطمه وارد بشه...

واسه همین با سختی ها و خستگی هایی که دارم سعی میکنم هیچ وقت از غذا و تمیزی خونه کم نذارم... مشکلات کاریم رو هرگز توی خونه نمیارم... سعی میکنم غر غر نکنم و واقعا وقتی وارد خونه میشم فقط به خانواده ام فکر میکنم...

واسه همین خستگی دیشب و مرتب نکردن خونه قبل از خواب درست یه استثناء هست ولی برام قابل قبول نیست ...

دوست دارم وقتی همسری میاد با یه خونه تمیز و بوی غذای خوشمزه مواجه بشه و به استقبالش برم...

نه یه خونه کثیف با یه زن تنبل و غرغرو...

شاید به همین خاطر هست که همسری بودن توی خونه و موندن پیش من و دخترم و رو بیشتر از بیرون رفتن و دیدن دوست هاش می پسنده...

به نظرم رعایت این موارد خیلی مهمه...

مردها به دنبال آرامش و آسایش هستن و هرجا که این آرامش رو پیدا کنن جذب اونجا میشن پس چه بهتر که ما به عنوان همسرانشون این محیط رو توی خونه هامون ایجاد کنیم و خودمون مأمن آسایش و آرامش شوهرهامون باشیم...

  • زهرا مهربون

خورشت چاقاله بادام

دوشنبه, ۱۶ فروردين ۱۳۹۵، ۰۸:۵۰ ق.ظ

خوب دیروز دست و دلم به کار نمیرفت...

برای رضای خدا یه پرونده بررسی کردم و همش با همکار واحد دیگه مون که با هم خیلی دوستیم حرف زدم...!!

امروز باید تمام کارهامو تموم کنم...

دیروز بعد از اداره رفتم زودی نیم کلیو نعنا و جعفری تازه خریدم و بدو بدو رفتم خونه سریع پاکشون کردم و زدعفونی کردم و خوردشون کردم و در نهایت سرخ شدند... بعدش پیاز داغ درست کردم و گوشت رو باهاش تفت دادم و نمک و زرد چوبه زدم و چاقاله بادوم ها رو بهش اظافه کردم و خوب تفتشون دادم...سپس نعنا و جعفری سرخ شده رو اظافه کردم با آلو بخارا و گذاشتم نم نم به مدت 2 ساعت پخت...

یعنی محششششششششششششر شده بود... عاااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااالی...

برای مامان اینا هم یه قابلمه کوچیک کنار گذاشتم...

بعدش دخترم رو بردم دکتر چون یه مقدار شکمش مشکل پیدا کرده بود که براش آزمایش نوشت.. سه نوبته...

یک نوبت دیشب بود.. و دو نوبت دیگه امروز و فرداست و قراره به محض انجامش مامان تماس بگیره تا زودی برم و تحویل آزمایشگاهش بدم و برگردم...

امروز عصر مهمونی دوره ای همکارهای مامان دعوت هستیم...

خیلی براش ذوق دارم...

خیلی وقت بود دوره نرفته بودم...

سوغات همکارها هم بهشون دادم و کلی خوشحال شدن..!!!

البته هر کس یه اخلاقی داره ولی من از همکارهایی که توی یه واحد هستن و قایمکی میرن مسافرت و برمی گردن و بعدش خودشون رو میزنن به اون راه بدم میاد..



  • زهرا مهربون

عید 95

يكشنبه, ۱۵ فروردين ۱۳۹۵، ۰۱:۲۸ ب.ظ

سال نو مبارررررررررررررررررررررررررررررررررررررررک

امیدوارم همه سالی پر از سلامتی، پر از روزی، سرشار از شادی و ظهور آقا امام زمان (عج) داشته باشیم...

قدر همدیگه رو بدونیم . تا میتونیم به هم محبت کنیم... گذشت داشته باشیم... و یادمون نره که اینقدر فرصت نداریم که بخوایم کوله بار های کینه و حسرت و غم هامون را مدام با خودمون این طرف و اونطرف ببریم...

خواهرهای خودم و خانوم های خوشگل که ماشاالله استادن و من پیششون شاگردی میکنم بدونن که باید قدر شوهرهاشون رو هر چند که ممکنه رفتارهای بدی هم داشته باشن بدونن و بهشون احترام بذارن و برای شادی زندگیشون تلاش کنن...

توی دنیا فقط زن و شوهرن که برای هم می مونن... پس طوری زندگی کنیم که 50 سال دیگه اگر زنده بودیم... از طرز زندگی مون خجالت نکشیم و به خودمون بابت رفتارهای شایسته مون افتخار کنیم...وقتی توی چشم های شوهرمون نگاه میکنیم خیالمون راحت باشه که از دستمون راضی هست و مهم تر اون خدا هم از ما راضیه...


خوب ما تا 27 سر کار بودیم و حسابی جان فشانی کردیم... یادمه 26 اسفند ماه از شدت درد دندون رفتم دندانپزشکی و بعد از معاینه و پرداخت 80 هزار تومان هزینه رادیولوژی دندان پزشک محترم تشخیص دادن دندون هام مورد خاصی نداره و مشکل اصلی از 3 عدد دندون عقلم ناشی میشه.. قرار شد فرداش ساعت 6 عصر برم و بکشمشون....

فردا نزدیک های ظهر تصمیم خودم رو گرفتم و پاشدم پاس گرفتم و رفتم دندانپزشکی و اعلام کردم سه تاش رو با هم بکش... پزشک محترم فرمودن خییییییییر توانش رو نداری و بنده با پر رویی تمام گفتم بکش!!!!!

دو تا رو کشید و سومی رو جراحی کرد و بخیه زد و برگشتم اداره و ساعت 1 رفتم خونه با خونریزی شدید... هر چی میخواستم رو مینوشتم...

یه سوپ آماده خریدم و بردم درست کردم و با هزار بدبختی خوردم ... دقیقا 24 ساعت خونریزی داشتم...!!

البته کم و زیاد داشت... فرداش خیلی نمیتونستم صحبت کنم...  همکارم  یه بطری بزرگ شیره که مامانش درست کرده بود برام آورد تا جون بگیرم...

تا قبل عید مشغول خرید و بازار بودم... شال و مانتو و شلوار گرفتم... شب عید سبزی پلو با ماهی درست کردم و کلی عکس گرفتم...

روز عید بعد از سال تحویل همسری رفت سر کار و منم ناهار کله پاچه گذاشتم .. براش شام هم رفتیم خونه مامان اینا و عیدی هامون رو گرفتیم...پدرشوهری رفته بودن شمال...

فرداش هم با خواهری راهی اصفهان شدیم... ناهار مهمون خواهری سالاد اولویه داشتیم و غروب رسیدیم  و فرداش رفتیم 33 پل و خاجو و  میدان نقش جهان و مسجد جامع و عالی قاپو ... ناهار هم بریانی گرفتیم و کنار زاینده رود خوردیم...

خیلی سرد بود به همراه باد شدید...فرداش رفتیم منار جنبان و آتکشده و بازم زاینده رود...همسری از زاینده رود دل نمیکند...

البته من اصفهان خیلی رفتم به خاطر همسری اومده بودم... فرداش رفتیم شیراز...

من شیراز و از اصفهان خیلی بیشتر دوست دارم هوا گرم و عااالی بود و جاهای دیدنی بسیار...

شیراز هم رفتیم ارگ کریم خان و حمام وکیل - عمارت کلاه فرنگی- حافظیه و سعدیه... عمارت نارجستان.. تخت جمشید... بازار وکیل و شاه چراغ، باغ ارم... سه روز هم شیراز و گشتیم و برگشتیم...شاه چراغ رو خییییییییییییییلی دوست داشتم....

خیلی خوش گذشت.. تا تونستیم هم چاقاله بادوم خوردیم...

فالوده شیرازی اصلا خوشمزه نبود... مال خودمون خیلی بهتره...

توی عمارت نارنجستان لباس کرایه میدادن 5 تومن که من برای دخترم گرفتم و پوشید و کلی عکس های خوشگل گرفت...

من کلا آدم جانماز آبکشی نیستم ولی خیلی وضع حجاب بد بود... یه جاهایی دلم میگرفت.. آرایش های غلیظ... بلوز و شلور های تنگ... موهای بیرون... یه جاهایی تاپ و شلوار با یه چیزی شبیه مانتو بدون دکمه ...

اونوقت توریست های خارجی همه ساده و بدون آرایش با لباس های پوشیده... من خانوم چادری به ندرت دیدم... خانوم مانتویی با حجاب کامل کمتر به چشم میخورد... دخترهای 14 یا 15 ساله درشت هیکل بدون روسری و لباس مناسب...

دلم سوخت... من به حیا خیلی معتقدم.. ولی متأسفانه انگار حیا هم دیگه داره از بین میره...



فردای روزی که برگشتیم مامان اینا اومدن خونمون که من شام نگرشون داشتم... بعد هم رفتیم خونه مادرشوهری و عیدی هامون رو گرفتیم... برای مامانم هم روز مادر و هدیه تولدش رو جدا گرفتم...

سوغاتی ها رو هم دادیم...

مادرشوهری امسال برای من هدیه روز مادر  یه بلوز قشنگ گرفته بود...!!!

13 بدر حسابی برف اومد... !!!! هیچی دیگه درخت ها از شکسته شدن و آتش گرفتن در امان موندن...مامان مثل هر سال برامون کوفته درست کرد که خیلی خوشمزه شده بود..

البته دوشنبه هفته گذشته  من یک روز شیفت اومدم... از 9 صبح تا ساعت 1 و بعدش رفتم خونه...

دیروز هم آغاز رسمی کار بود و بعد از اداره رفتم خونه مامان و از اونجا با دخترم رفتیم پارک به سلامتی ساعت 8 رفتیم خونه...

البته خرید هم کردم...

سریع برای شام ماکارونی درست کردم...خونه رو مرتب کردم و همسری اومد و شام خوردیم و باز من جمع و جور کردم و همسری خوابید و به سلامتی ساعت 11 دخترم رضایت داد بخوابه...

امروز هم که اصلا دست و دلم به کار نمیره... فقط یه دونه پرونده بررسی کردم...ولی فردا دیگه باید تمام کارهامو انجام بدم..

امشب تصمیم دارم خورشت چاقاله بادوم درست کنم...


در مدت زمان باقی مونده از تعطیلات و پس از برگشتن از مسافرت دخترم رو از پوشک گرفتم....

هوررررررررررررررررررررررررررررررررررررررررررررررررررررررررررررررررررررررررررررررا....!!!!!!!!!

سخته ... ولی راحت شدم... ناگفته نمونه که روز سیزده به در پادری دستشویی و فرش دم در اتاقش و فرش توی داهرو رو در حمام شستم... و با بدبختی خشکشون کردم... ولی به زحمتش می ارزید...

مدام هم تشویقش کردم و شهربازی بردمش...


همه شاد و سلامت باشید...







  • زهرا مهربون

تعریفی جات

يكشنبه, ۱۶ اسفند ۱۳۹۴، ۰۲:۱۳ ب.ظ

خوب این مدت خیلی سرم شلوغ بود.. البته الان هم هست ولی دلم برای نوشتن خیلی تنگ شده ....!!!

اول از راهپیمایی 22 بهمن شروع کنم که صبح خواهری اومد خونمون و برای دخترم بادکنک آورده بود تا بگیره دستش ... زودی آماده شدم و برای نهار هم قورمه سبزی گذاشته بودم تا برای خودش بپزه و حسابی جا بیافته...

دخترم رو سوار کالسکه کردیم و راه افتادیم... کلی شعار دادیم و پرچم ایران هم براش گرفتیم ... چهار تا خیابون رو رفتیم و هوا هم بسیااااااااااااااااااار سرد بود ... بعد از راهپیمایی عکس هم گرفتیم و مغازه ها داشتن کم کم باز می کردن که رفتیم یه کریستال فروشی و برای خودمون خرید کردیم من یه پارچ کوچولو خریدم و خواهری فنجون برای اداره اش و سس خوری گل سرخی خرید...

به زور خواهری رو ناهار بردم خونمون و قورمه سبزی هم حسابی جا افتاده بود...عصرش زودی خواهرم رفت...


جمعه 23 بهمن ماه:

عقد دختر دایی ام بود که دایی ام خیلی مفصل توی هتل گرفته بود... ساعت 4 چیتان پیتان کردیم و رفتیم... خیلی خوش گذشت .. ولی ما خانوم ها در این نوع مراسم خیلی سختی میکشیم... من دو تا ساک بزرگ لباس داشتم برای  مراسم عقد و شام که خودم و دخترم عوض کردیم... حالا فکرش رو کنید... چادر ... عینک آفتابی برای جلوگیری از روئیت شدن آرایش... دو تا ساک بزرگ... کنترل دخترم روی پله ها و ....همسری میگفت: خو مجبورید؟؟؟؟ مثل ما مرد ها یه دست لباس بپوشید و بشینید تا شب...چه اشکالی داره؟؟؟

چیه این همه لباس با خودتون می برید؟؟؟ (واقعا راست میگه)..

ولی خیلی خوش گذشت.... الان اینقدر راحتم ... چون برای عید نیازی به خرید لباس نداریم...!!!

البته من همون لباس های مهمونی پدرشوهر رو پوشیدم... خیلی هم خوشحالم که اسراف نکردم...


توی این مدت خیلی کارها انجام دادم مثلا یه همایش برگزار کردیم با حضور معاون وزیر و اینقدر من بدو بدو کردم و هماهنگی انجام دادم و حرص خوردم که شبش دچار اسپاسم شدید عضلات گردن شدم...

یه روز مرخصی گرفتم و از شدت درد گریه میکردم..


7 اسفند ماه :

شب قبلش رفته بودیم تولد بابا و نمیدونم دخترم چی خورد که شب تا صبح تب شدید و شکم روی داشت... فرداش رفتیم کیلینیک تخصصی کودکان و براش دارو گرفتیم و رفتیم رأی دادیم وبرگشتیم خونه...

خوب ارزشیابی های آخر سالمون هم اومد و رئیسم به لطف خودکشی های فراوانم بهم A مثبت داد و از 100 امیتاز 96 گرفتم با تقدیرنامه و انشاءالله 10 درصد اضافه حقوق برای سال آینده.. (اونایی که بین 90 تا 100 میگیرن 10 درصد اضافه حقوق دریافت میکنن..).. من از همه همکاران امتیازم بیشتر شد..

این باعث شد علاوه بر شادی فراوان باور کنم رئیسم با وجود اذیت ها و سختگیری های فراوان وقت محاسبه واقعا تلاش ها و از خودگذشتگی ها رو میبینه و با وجدان امتیاز میده...


هوا واقعا عالی شده... دلم میخواد مدام برم بیرون .. خیابون ها شلوغ تر شده و همه در حال خرید هستن .. ولی نمیدونم چرا روسری دلخواهم رو هنوز بعد از کلی بیرون رفتن پیدا نکردم...

دیروز بعد از اداره دخترم رو بردیم پارک و کلی بازی کرد... برای شام هم الویه گذاشتم.. همسری خیلی خوابش میومد سریع خورد و زود خوابید... من و دخترم کلی با هم بازی کردیم...

جمعه هم رفتیم با بابا و مامانم شهربازی... کلی دخترم بازی کرد.. دو تا مرکز خرید بزرگ هم توی شهربازی هست که رفتیم و من یه کیف فوق العاده خریدم برای اداره...برای شام هم سیب بلغاری درست کردم که بسیار مورد خوشایند همسری واقع شد و گفت: همبیشه ازش درست کن... خیلی عااااااااااااااااااااالیه..


آخیش تا میتونستم نوشتم و حرفای دلم خالی شد.. چقدر دلم برای وبلاگم تنگ شده بود...

سلامتی از همه چی مهم تره..

امیدوارم همه بنده های خدا شاد و سلامت باشن...

  • زهرا مهربون

شهر بازی

شنبه, ۱۷ بهمن ۱۳۹۴، ۰۹:۵۲ ق.ظ

خوب چهارشنبه از ساعت 8 مشغول برقراری ارتباط بودیم تا بتونیم برای ساعت 8 و نیم در یک ویدئو کنفرانس کشوری شرکت کنیم... که به حول و قوه الهی این اتفاق افتاد و به سلامتی تا ساعت 4 در این جلسات بودیم و اموات خود را بسیار یاد نمودیم...!!!!

عصرش چون همسری زودتر رفته بود خونه.. رفتم خونه مامانم و کلی تعریف کردیم و بعدش پاشدم و جمع و جور کردم و اومدم خونه... همسری ماشین و برد و من و دخترم هم رفتیم خرید... بال و ذرت نیمه آماده و پنیر پیتزا و گوردن بلو و ....تره بار خریدیم و اومدیم خونه... من برای شام همون گوردن بلو رو گذاشتم که عااااااااااااالی بود..


5شنبه صبح دخترم رو حمام کردم و یه کم به خونه رسیدم و ناهار قلیه ماهی درست کردم که مادر شوهری زنگ زد و برای شب دعوتمون کرد... که کاش نمیرفتم... کلا روی اعصاب من و همسری حسابی راه رفت طوری که تا ساعت 2 نیمه شب از شدت غصه خو.ابم نبرد و صبح هم با سردرد شدید بیدار شدم...


جمعه ناهار مرغ درست کردم و یه کم به خونه رسیدم و ماشین زدم و لباس ها رو خشک کردم و اتو کشیدم...

چرخ خیاطی جهازم رو هم که بعد از بردن جهیزیه توی کارتون بود و هنوز سرویس نکرده بودم دادم سرویس و 80 هزار تومن پیاده شدم ... همسری گرفتش و آورد و من جمعه کل ملافه های رو تختی که برای عید خریده بودم و به همراه رو بالشی هامو دوختم و از این کار بسیار مسرور گشتم...!!!!!

حالا تصمیم دارم برای دختر خوشگلم یه لباس کوچولوی قشنگ هم بدوزم... توی این مدت که چرخم باز نشده بود همیشه دوختنی هامو میذاشتم توی ساک میبردم خونه مامانم میدوختم... اما خونه خودم و چرخ خودم یه چیز دیگه اس..


دخترم به کار خونه خیلی علاقه داره... از این بابت نگرانم... دلم میخواد همش بازی کنه... ولی فوق العاده دلسوز و مهربونه و همش کمک میکنه...

خوب از اونجا که چند روز بود قول داده بودیم بریم شهر بازی.. دیروز رفتیم و بردیمش بخش ویژه بازی بچه های خردسال... اینقدر بهش خووووووووووووووش گذشت که حد و حساب نداشت...دیگه از اونجا بیرون نمیومد و گرررررررررررررررررررررریه میکرد و میگفت نمیام... با هزار جورحرف و مهربونی آوردمش بیرون.. توی این مواقع همسری خیلی زود از کوره در میره و رفتارهای بد میکنه که بعدا خودش پشیمون میشه...

شام من یه نوع غذای محلی به اسم قوت درست کرده بوذم که مورد علاقه همسری می باشد که همسری  پیتزا هم گرفت و آوردیم خونه خوردیم یه کم هم برنج و مرغ مونده بود که اونم زدیم تنگش و دیگه خدا رو شکر توی یخچال غذای اضافی نداریم...!!!!!

همسری به فیلم های اوایل انقلاب خیلی علاقه داره و توی ایام دهه فجر هم حسابی خوش به حالش شده و با اشتیاق فراون میشینه این فیلم ها رو نگاه میکنه...

من 11 خوابیدم و همسری نشست به فیلم دیدن...

راستی این باقالی های کنسروی خیلی خوشمزه اس... هر کی نخورده لطفا بره امتحان کنه... عاااااااااااااالی...

یکی از دونفره های من و همسری در شب های روزهای تعطیل باقالی خوردن...

موفق و شاد باشید..

  • زهرا مهربون

بالاخره رفتیم!!

سه شنبه, ۱۳ بهمن ۱۳۹۴، ۰۹:۳۸ ق.ظ

خوب اولا هفته دیگه جمعه مراسم عقد دختر دایی ام هست و ما در حال خودکشان می باشیم... البته من همون لباس های از مکه اومدن پدرشوهری رو میپوشم چون تازه دوختم و از فامیل هم تک و توکی دیدنش... اما دخترم واقعا لباس مهمونی شیک نداشت که رفتیم و براش لباس و جوراب شلواری و کفش و اور موهر با کلاه گرفتیم... همش هم خوشگل سلیقه خودش بود...

بعد به دلیل کهنه شدن لباس های توی خونگیش دو دست هم لباس خونگی با یه شلوار تک براش گرفتم...

یه پرده آویز کریستالی  هم برای راهروی ورودی سالن گرفتم قرمز و مشکی که خیلی خوشگل شد...با دو تا گیره پرده...شما دو تا دستمال آشپزخونه... گیره آشپزخونه... جای شامپوی حمام و هم اضافه کنید..

هفته گذشته 4 شنبه رو مرخصی گرفتم و افتادم به جون خونه و گردگیری عیدم رو انجام دادم... هووووووووراااااااااااااااااااااا

همسری که اومد گفت: چقدر خونه بوی خوب میده...!!!

الان خیلی از این بابت خوشحل و خرسندم و از اینکه توی یه خونه فوق العاده تمیز هستم احساس خوبی دارم.. دیگه خیالم راحت شد... من هر ساله عادت دارم بهمن ماه گردگیری کلی رو انجام میدم و بعد اسفند ماه فقط یه تمیزکاری مختصر انجام میدم.. اینطوری هم خیالم راحته و هم اینکه دم عید به جای عجله کردن در اتمام گردگیری میرم خرید و بازار ....


دیروز رفتیم اردوی پزشکی- درمانی و خدماتی به روستایی بسییییییییییییییییییییییییییار محروم...

خوب به سلامتی شما پدرمون دراومد ما 3 تا کارتن بزرگ داروهای ضروری  رو  خریده بودیم...و این در حالی بود که بسیج جامعه پزشکی هم دارو آورده بودن... و شامل پزشک- پرستار- ماما- کاردرمان- مهندس مکانیک- مهندس کشاورزی و من و .... خلاصه شدیم 15 نفر...
سوار بر ماشین رفتیم... جاده روستا خیلی خراب بود.. مسجد به قدری سرد بود که استخون هامون یخ زد فقط یه هیتر کوچیک داشت... یه قسمت رو کردیم داروخونه و یه میز کوچیک برای پزشکان گذاشتیم و یه قسمت پرده زدیم برای تزریقات مردان و یه قسمت هم پرده کشیدیم برای مامایی و تزریقات بانوان...
همه چی از ویزیت و دارو رایگان بود... یه طرف دیگه هم کلاس برای احداث گلخانه و مشکلات زراعی و آفات و ..... یه طرف هم استاندارهای گاز و وسایل گرمایشی و ...
خلاصه مطلب اینقدر شلوغ شده بود که حد و حساب نداشت...دخترهای 14 سال ازدواج کرده بودن!!!
 
طرف 4 تا بچه داشت اومده بود میگفت شاید باز هم باردار شم...!!!!!

خیلی گناه داشتن....
توی این هوای سرد توی رودخونه لباس میشستن...
از همون رود هم آب میخوردن.. به خاطر همین همه دارای بیماری های انگلی بودن...

خییییییییییییییییییییییییییلی غصه خوردم....
خییییییییییییییییییییییییییییییییییییییلی گناه داشتن... وای بچه هاشون خیلی خوشگل بودن و کوچولو من همشون رو به چشم دخترم میدیم و جیگرم آتیش میگرفت.... خو چه فرقی داره وقتی دخترم عزیز دل منه خوب اون طفلک ها هم عزیز دل خانواده هاشون هستن دیگه...

خلاصه عصر یک عدد جنازه به نام زهرا رسید ... اول رفتم خونه نیم ساعت دراز کشیدم و بعد خودم رو کشوندم اداره ساعت زدم و رفتم خونه مامان و بابا اصراااااااااااااااااااااااااااااار که همسری هم بیاد شام بمونین... دو تا پام به شدت درد میکرد (از شدت سرما و خستگی)... بعد از شام چون در حال موت بودم زودی اومدیم خونه و دوش گرفتم و خوابیدم... یادمه یه بار نیمه شب از شدت سردرد بیدار شدم...
الان بدنم کوفته اس و انگاری یه دست کتک خوردم...چشم هام هم میسوزه...


من عاشق اردوی جهادی هستم... دوست دارم برم به مناطق محروم و کمک کنم.. انشاءالله هوا که خوب بشه اردوهای عمرانی میذاریم و براشون امکانات مورد نیازشون رو تهیه میکنیم.. اهالی خیلی خوشحال بودن و خیلی دعامون میکردن... مخصوصا چون رایگان بود با خیال راحت میومدن و ویزیت میشدن.. توی دفترچه های درمانی شون نسخه نمینوشتیم بلکه توی برگه های ویزیت خودمون مینوشتیم که دفترچه شون خراب نشه...

آدم وقتی میره مناطق محروم رو میبینه تازه میفهمه چقدر توی رفاه هست .... چقدر گاهی ناشکری میکنه... چقدر گاهی قدر نشناسه و چقدر اسراااااااااااااف کرده... در صورتی که میتونه به افرادی که نیاز دارن کمک کنه و پولش رو در راهی خرج کنه که هم رضایت خدا و آقا امام زمان (عج) رو به دنبال داره و هم رضایت بنده های خدا رو ....و توی این کار لذتی هست که توی پر کردن یخچال و کمد لباس و حساب های بانکی نیست...


کاش به خودمون کمک کنیم... جلوی خرید خیلی از وسایل غیر ضروری رو بگیریم... دل بنده های خدا رو شاد کنیم تا خدا هم در روز قیامت دلمون رو شاد کنه...



  • زهرا مهربون