کلبه عشق من و همسر آذریم

در اینجا روزانه های زندگی ام را می نویسم...

کلبه عشق من و همسر آذریم

در اینجا روزانه های زندگی ام را می نویسم...

در اینجا روزانه های زندگیم را می نویسم

آخرین مطالب
  • ۰۱/۰۸/۱۰
    قم

نمایشگاه

شنبه, ۱۵ آذر ۱۳۹۳، ۰۲:۴۲ ب.ظ

از روز چهارشنبه در حال جمع و جور کردن وسایل و بردن و آوردن بودیم برای افتتاحیه هفته پژوهش تا الان.. یعنی دیگه پاهام سر شده... پنج شنبه صبح اول وقت رفتیم محل نمایشگاه و غرفه رو تحویل گرفتیم ولی کوچیک بود و در نهایت تا ساعت یک و نیم در حال بحث و مذاکره بودیم که با تلاش های انجام شده بالاخره استندهای غرفه رو باز کردن و غرفه مون بزرررگ شد.. و این در حالی که جای غرفه مون خیلی خوب واقع شده..قشنگ تو چشم  و از این نظر من بسیار خرسندم..

  • زهرا مهربون

دندون

يكشنبه, ۹ آذر ۱۳۹۳، ۰۲:۳۳ ب.ظ

دو شبه متوالی که خواب ندارم و همش بیدارم چون دخترم داره دندون درمیاره و از شانس بد یه ویروس آفت هم گرفته و لثه هاش متورم شده و قرمز.. دوشب گذشته با یه زیرپوش حلقه ای و شورت خوابوندمش از بس تب داشت و تنش داغ بود... همش بیتابی می کنه.. اصلا غذا نمیخوره و حسابی لاغر شده.. جمعه مادر شوهرم اینا اومدن خونمون و مادر شوهر گرامی سرما خورده بود و در حین صرفه جلوی دهنش رو نمیگرفت تازه تبخال هم زده بود و مدام دستش رو بهش میزد.. فکر کنم ویروس اینطوری انتقال یافت به دختر کوچولوی خوشگلم..

  • زهرا مهربون

عزاداری

شنبه, ۱۰ آبان ۱۳۹۳، ۰۹:۲۷ ق.ظ

شیرخواران هم با حضرت علی اصغر(ع) هم صدا شدند......

دیروز صبح به همراه همکار و دوست خیلی خوبم که اونم یه پسر خشوگل کوچولوی یک سال و نیم داره و مامانم رفتیم همایش شیرخوارگان حسینی اینقدر شلوغ بود که حد نداشت با اینکه صبح زود رفتیم اما دو سوم مجلس پر شده بود ما هم سریع یه جا پیدا کردیم و نشستیم و زیارت عاشورا خوندیم و نوحه سرایی گوش دادیم و کلی گریه کردیم.. از بچه ها عکس گرفتیم.. به بچه ها خوراکی دادیم خودمون هم خوردیم و تازه جوراب نذر شده هم به دخترم دادن.. و در نهایت اومدیم خونه مامانم.. نهار خوردیم و همسری اومد دنبالم و رفتیم خونه شب قرار بود بریم هیئت بابا.. تا رسیدیم خونه من و دخترم و همسری خوابیدیم تا ساعت 6 بعد بیدار شدیم و نماز خوندیم و من و دخترم حاضر شدیم هر چی گفتم به همسری بیا بریم گفت: نه!! من روم نمیشه از اول دهه نیومدم پارسال هم نتونستم برم حالا میگن برای شام اومده..گفتم عزیزم همه میدونن تو کارت شیفتیه... گفت نه!!! می رسونمت خونه مامانت با اونا برو.. ما رو رسوند و خودش رفت خونه ما هم رفتیم هیئت مجلس زنانه بسیار گرم و شلوغ بود لذا دخترم مدام گریه و بی تابی می کرد.. و در این حین خاله و مادربزرگش هم مدام نظر میدادن که چی کار کن با حالت دعوا.. خلاصه اومدیم بیرون و دخترم حالش خوب شد و کلی عکس گرفتیم و تعارفمون کردن برای شام.. عاشق غذاهای حاج محمودم.. غذا رو که گرفتم یه خوردشو خوردم و بقیه شو گذاشتم برای همسری چون دلم نیومد همسری غذای نذری نخوره.. بعد خواهرم منو رسوند خونمون و رفتن .. چند روز گذشته هم تشریف بردم موهام و عسلی کردم و فر گذاشتم که اولش عالی بود ولی الان موهام داره باز میشه...و من نمیدونم باید چه کار کنم؟؟؟ از روز تاسوعا هم هیئت های فامیل داره شروع میشه و من موندم با این موهای افشون پریشون چی کار کنم؟؟؟

امیدوارم عزاداری های همه مقبول درگاه حق باشه...

التماس دعا

  • زهرا مهربون

موفق شدیم

دوشنبه, ۵ آبان ۱۳۹۳، ۰۲:۱۲ ب.ظ

بیابان هم که باشی... حسین آبادت میکند... درست مثل کربلا...

السلام علیک یا عبدالله... ماه محرم دلم هوای دیگه ای داره و الان حدود 6 ساله که روز عاشورا آش نذری درست میکنم.. امیدوارم نذورات همه قبول درگاه حق باشه...

  • زهرا مهربون

حال دلم خوب نیست

سه شنبه, ۸ مهر ۱۳۹۳، ۰۹:۰۷ ق.ظ

روزهای خوبی رو نمیگذرونم...

انگار دارم سعی میکنم وانمود کنم چیزهایی که وجود نداره.. خسته ام.. خیلی خسته..

دلم به اندازه دنیا گرفته و دارم به سختی پوست می اندازم...

و این برای من یعنی مرگ..

اما باید از این مرحله هم بگذرم..

من روزهای سخت زیادی رو پشت سر گذاشتم.. اما این شرایط دیگه برام قابل تحمل نیست..جسم پوکیده و مغز متلاطم از افکارم، روزهام، سال های پیش رو، و حتی ثانیه هایی که به سختی میگذرن.. دارن مثل آهن تو کوره آهنگری گداخته ام میکنن.. و من با هر پتکی خورد میشم.. و این ها همه یعنی درد..

نمیدونم چرا با این همه برنامه ریزی هیچ وقت حساب و کتاب هام با هم جور درنیومد؟؟؟؟

حتی حداقل ترین چیزها هم درست نشد..

من هم اکنون رسما اعلام میکنم که بریدم و قلبم دیگه بیشتر از این توان تحمل مسائل موجود و پیش رو و پشت سر و نداره..

منتظر معجزه هستم..

معجزه ای که هرگز اتفاق نیافتاده..



  • زهرا مهربون

ماموریت

دوشنبه, ۳۱ شهریور ۱۳۹۳، ۱۲:۴۱ ب.ظ

همسری اولش خیلی رفتارهای بدی داشت ولی در نهایت روزهای آخر مدام اظهار بیقراری و بی تابی میکرد تا جایی که برام شعرهای عاشقونه خوند و حتی قطره های اشکی نیز در فراغ من ریخت.. و اینها برای من رفتن تا اوج بود .. چون میدیدم همسر سرد و مغرورم انگار دوستم داره!!!!

  • زهرا مهربون

مسافرت

چهارشنبه, ۱۹ شهریور ۱۳۹۳، ۱۱:۲۷ ق.ظ

روز سه شنبه رفتم خونه و به سرعت وسایلامون رو جمع کردم.. همسری سینه مرغ گرفته بود که خورد کرده و در مواد جوجه خوابوندمشون سیخ و منقل و زغال و چای و .. رو برداشتم با پتو و بالش و ملافه هامون.. (من نمیتونم رو بالش و پتوی هتل ها و مراکز اقامتی بخوابم.. دلم نمیکشه..

  • زهرا مهربون

تازگی

دوشنبه, ۱۰ شهریور ۱۳۹۳، ۰۲:۲۳ ب.ظ

نزدیک به 5 روزه که دارم یه حس تازه و عجیب و تجربه می کنم ...حسی که سال ها بود فراموش شده بود با درست بودن یا غلط بودنش کاری ندارم اونچه اهمیت داره احساس تازه شدن بعد از چندین سال فرسودگیه.. احساس میکنم دوباره برگشتم به سال ها پیش.. خوبه این احساس رو که سال هاست نداشتم و همسری هم برای بودنش هیچ تلاشی نکرد رو دوست دارم..

آخر هفته میریم مسافرت.. امیدوارم سفر خوبی باشه.. من و تعطیلات و خانواده و حس های جدیدی که دلم رو میلرزونه.. این حس اینقدر خوبه که منی که دیگه از اندامم تا حدودی دست کشیده بودم و برام مهم نبود توی دو هفته 3 کیلو کم کردم و این یعنی همه چیز تا حدودی خوبه..

به قول پری.. بازوانی میخواهم که تنگ دربرم گیرند.. اما نه هر بازوانی.. فقط حصار آغوش تو !!

البته شاید مادرشوهر هم یک روز به ما ملحق شوند.. البته من خیلی حساسیت نشون ندادم..

نمیخوام چیزی با خودم ببرم فقط لباس و یه وعده جوجه .. دلم میخواد همونجا تازه خوری کنم.. دلم میخواد این چهار روز فقط فقط فقط لذت ببرم.. همین و بس..

سفارش همسری هم برای جا به جایی در اداره انجام شد اما هنوز نتیجه معلوم نیست.. لطفا دعا کنید..

منم اتاقم رو عوض کردم و به واحد دیگه ای منتقل شدم که عالی و بسیار ساکته اتاقم رو دوست دارم..

دخترم چند روز پیش که رفتیم بیرون پوستش با آفتاب حساسیت گرفت و کهیر پاشید که با دو تا دکتر عوض کردن و مصرف دارو رو به بهبودیه..

دلم یک مزرعه میخواهد.. یک تو.. یک من.. و هوایی که آکنده با عطر نفس های تو باشد..


  • زهرا مهربون

نا آرامی

چهارشنبه, ۵ شهریور ۱۳۹۳، ۰۱:۰۳ ب.ظ

روزها تکراری میگذرن و من در تعجبم از این همه یکنواختی که دارم تجربه میکنم البته شلوغی روزها و تکاپوی من برای رسیدن به کارهام سر جاشه ولی همه چیز تکراریه و من اصلا حس و حال ندارم.. دلم یه سفر عالی میخواد و حالا که داره جور میشه حسش نیست برم.. چند وقته میخوام برم خرید حسش نیست.. حتی حس آرایشگاه رفتن و رسیدن به خودم رو ندارم.. صد ساله میخوام ناخون هام رو سوهان بکشم هنوز حسش نیومده..با همسری که من دارم و ضد حال های روزانش دیگه جونی برام باقی نمیمونه.. پریشب در حالی که داشتیم خاطراتمون رو مرور میکردیم بازم یه افاضاتی فرمودن که درست رو اعصاب من بود و من به قدری ناراحت شدم که دیگه باهاش صحبت نکردم و حتی حس شام درست کردنم هم از بین رفت و ایشون بدون غذا رفتن سر کار.. منم کارهامو کردم و خوابیدم..بعد اسمس داد من فقط حرف زدم چرا ناراحت شدی؟؟ ؟؟!!!!! منم براش نوشتم به شرافتم توهین میکنی و زیر سوال میبری انتظار داری برای بار هزارم چه کار کنم؟؟؟ همش توهم فانتزی در مورد برخی مسائل میزنه.. دیروز تا غروب خونه مامان بودم..قرار بود برای اداره مهمون بیاد و چون همکارا ماموریت هستن این وظیفه خطیر بر عهده من گذاشته شد.. منم صبح رفتم میوه و آب معدنی خریدم..گذاشتم یخچال و به مهمانسرا هم سر زدم.. همه چیز عالی بود .. بالاخره بعد از سه ساعت تأخیر میهمان ها نزول اجلال نمودن منم با همسری واحد رو تحویل دادیم و رفتیم خونه .. همسری سر راه برا شام فیله سوخاری محبوبم رو خرید و رفتیم پارک خوردیم.. بعد هم رفتیم خونه سریع یه دوش گرفتم و به دخترم رسیدم و خوابیدم.. اما با همسری خیلی سرد رفتار کردم.. قراره سفارشش رو بکنیم جاش تو ادارشون عوض بشه.. اینقدر نظر میده راجبش که کلافمون کرده.. بهش میگم تو راحت برخورد کن کارت نباشه تا ما کارمون رو بکنیم.. همش میگه کی قراره سفارش کنه؟ چه جوری؟ چی میگه؟ من کوچیک نشم؟ غرورم خورد نشه؟ حتما سفارش کننده دارای مقام بلند مرتبه ای باشه؟؟یعنی هم خدا رو میخواد هم خرما رو ... یعنی روانی شدم از دستش.. دوست دارم برم تنها یه جای دور با دخترم که روح و روانم آسایش پیدا کنه.. خسته شدم از این زندگی..خسته شدم از بس باید هر روزم رو با آدمی سر کنم که توان زندگی و روحیه ام رو ازم گرفته و میگیره..


  • زهرا مهربون

احساسات

چهارشنبه, ۲۹ مرداد ۱۳۹۳، ۱۲:۵۵ ب.ظ

گاهی وقتا از این روزهایی که میگذرونم به شدت خسته و کلافه میشم.. گاهی دوست دارم رها کنم و برم.. گاهی حس موفقیت و گاهی شکست..

  • زهرا مهربون