کلبه عشق من و همسر آذریم

در اینجا روزانه های زندگی ام را می نویسم...

کلبه عشق من و همسر آذریم

در اینجا روزانه های زندگی ام را می نویسم...

در اینجا روزانه های زندگیم را می نویسم

آخرین مطالب
  • ۰۱/۰۸/۱۰
    قم

حل و فصل

چهارشنبه, ۲۹ مرداد ۱۳۹۳، ۱۱:۴۶ ق.ظ

همسری گفت باباش زنگ زده و گفته برا شب جمعه قراره ما رو با خانواده من دعوت کنن و این یعنی اینکه مطالب یه کلاغ چهل کلاغ نشده  و اطلاع رسانی و حضور ما در اونجا موثر واقع شده..

  • زهرا مهربون

عوضی بازی

دوشنبه, ۲۷ مرداد ۱۳۹۳، ۰۲:۱۰ ب.ظ

گفتم که یه مدته همسری با خانوادش قهر هستن و من خون خونم رو میخورد.. لذا دیروز گفت اسمس دلجویی دادم و بابا گفته به من اسمس نده و.. منم گفتم هفت ساله کنار بودم بذار یه دفعه خودم برم ببینم چشونه؟؟؟ خلاصه با هزار بدبختی همسری رو راهی کردم و رفتیم پدرشوهر تنها خونه بود کلی حرف زدیم و اصلا نتیجه ای نداد.. بیشتر به گله گذاری و خاله زنکی داشت تبدیل میشد.. گفت فردا شب که امشب باشه بریم شام خونشون.. از اونجا که پدرشوهر قالبا جو گیر هست گفتم با خانومت هماهنگ کن اگه راضی بود تماس بگیر.. که تا الان خبری نشده و به دیار باقی شتافتن.. فقط خدا میتونه این شرایط رو درست کنه..

از اونجا رفتیم برای دخترم لباس پاییزی گرفتیم که خیلی خوشگل شد.

امروز زنگ زدم به دوستم و درد و دل کردم و اشک فشانی هم نمودم البته در اتاقم رو بستم دیگه طاقتم طاق شده و واقعا داره ازشون حالم به هم میخوره.. اونوقت همکارم مثل جن بوداده پشت در ایستاده بود و مدام در میزد.. خوب آقای محترم وقتی یکی در اتاقش رو قفل کرده و خودش هم توشه حتما کاری یا مشکلی داره.. واقعا نمیتونی این رو درک کنی؟؟؟

خلاصه مطالب نصفه موند کار ایشون که خیلی هم مهم نبود انجام شد..

امروز اصلا حال و حوصله ندارم..

از بیان اتفاقات زندگیم به خانواده ام دست برداشتم و دارم عاقلانه رفتار میکنم..

دیشب که همسری رفت سر کار دیدم یه فلش مشکی به دی وی دی هست روشن کردم نخوند زدم به ال ای دی دیدم ایییییییییی وااااااااااااااااااااای از این فیلم های مستهجنه.. همسری که تماس گرفت تحویلش نگرفتم و گفتم نمیتونم باهاش حرف بزنم و چرا که تمام تصویرش در وجودم خورد شده.. ایشون هم کلی قسم و آیه که ما من نیست.. من اهل این حرفا نیستم.. ولی نمیدونم چرا نمیتونم باور کنم..

فامیل شوهر از اون طرف.. همسری از این طرف.. کینه همسری به خانواده خودم از یه طرف دیگه.. اصلا اعصاب و روان برام نذاشته..

خدااااااااااااااااااااااااااااااایااااااااااااااااااااااااااااااااااااااا کمممممممممممممممممممممممممممممممک!!!

  • زهرا مهربون

خواهر شوهر

يكشنبه, ۲۶ مرداد ۱۳۹۳، ۱۲:۱۴ ب.ظ

پنج شنبه هفته پیش خواهر شوهر اسمس داده بود که بیاد خونمون و به دلیل ترافیک کاری من تازه ساعت 2 و نیم دیدم!!! همسری هم سر کار بود.. بهش تلفن کردم و گفت بیاد.. منم سریع اسمس دادم منتظرتم!! بعد سریع خونه رو مرتب کردم و دخترم رو خوابوندم و بدو بدو رفتم خرید و صلوات هم نذر کردم یه وقت بیدار نشه.. خلاصه همه چی آماده بود و خواهر شوهری اومد و برای دخترم یه بلوز عروسکی آورد (فکر کنم جای پاگشا) و عروسکش که مونده بود جا.. کلی با هم حرف زدیم دخترم مدام غریبی می کرد و اینقدر گریه کرد تا خوابش برد.. ازم پرسید چرا نیومدی پیش ما به خاطر .... بود؟؟؟ منم نگفتم همسری گفته بود، گفتم آره.. و یه سری حرف های بیخودی..ولی هیچ حرفی در مورد اختلافاتمون بهش نزدم.. چون خبرچینی و غیبت کار بدیه به خصوص غیبت پدر و مادر پیش دخترشون، چون هر چقدر هم با هم بد باشن از این حرفا ناراحت میشن..

شب چهارشنبه هم دعوت داشتیم خونه دوستم که یه خانواده دیگه رو هم دعوت کرده بودن و کلی خوش گذشت فقط حیف که صبح باید سر کار میرفتیم و نمیشد دیر برگردیم با این وجود ساعت یک و نیم رسیدیم خونه و سریع خوابیدیم.. دختر اون خانواده که چهار سالش بود بسیار حسود بود و اگه دخترم به گل موهاش دست میزد بهش اخم میکرد و دستش رو گاز می گرفت!!!!! دخترم معنای اخم رو نمیفهمید و مظلوم نگاش می کرد. الهی مادرت فدات بشه.. و عروسکش رو میداد و دوباره به زور از دستش میکشید.. منم دیگه طاقتم طاق شد و عروسکش رو بهش دادم و اسباب بازی های خوشگل دخترم رو جلوش گذاشتم.. و اون هم اومد باهاش بازی کرد.. از اونجا که نمیدونم بچشه خودم در آینده این اخلاق ها رو پیدا میکنه یا نه قضاوتی در این مورد ندارم...

خوبی این مهمونی این بود که آقایون در اتاق بودن قبل و بعد از شام و خانوم ها در سالن.. و این عااااااااااالی بود.. خیلی خوش گذشت و من فرداش زنگ زدم به دوستم و کلی ازش تشکر کردم..

همچنین هفته گذشته 5 کیلو سبزی قورمه سبزی که سفارش داده بودم با سه کیلو شوید آماده شد و با همسری رفتیم گرفتیم و من برای اولین بار شوید رو فریز کردم و سبزی قورمه رو هم به مقدار یه وعده برداشتم سرخ کردم و بقیه رو بدون سرخ بسته بندی و فریز نمودم.. مادر شوهری میگه بهتره.. وقت درست کردن سرخ میکنی و عطر و طعمش بهتر میشه.. گفتم امتحان کنم یه وقت جا نمونم!!!!

خوب برم به کارهام برسم..


  • زهرا مهربون

گردنبند قلبی

يكشنبه, ۲۶ مرداد ۱۳۹۳، ۱۲:۰۰ ب.ظ

دیروز همسر نه برای من وقت مشاوره گرفت و نه برای خودش.. دیروز تو وبلاگ دلاک دو تا وبلاگ  همسر دلخواه من و و تو فقط لیلی باش رو دیدم و مجددا روحیه گرفتم برای ادامه زندگی.. و تصمیم دارم مجددا این موارد رو به کار ببندم شاید اوضاع بهتر شد.. البته دیروز ناراحتی رو کنار گذاشتم و وقتی اومد دنبالم با گرمی و لبخند سوار ماشین شدم و همسری هم یه گردنبند قلب که اول اسم خودش توش حک شده رو بهم هدیه دادو و قوول داد که تغییر کنه.. منم سریع انداختمش گردنم و کلی ازش تشکر کردم..دخترم رو حمام کردم و خوابید و من و همسری کلی با هم صحبت کردیم.. بعد شام ماکارونی خوشمزه خوردیم و همسری رفت سر کارش و منم به کارهام رسیدم و الان خدا رو شکر قلبم آرامه و شادم.. من می تونم زندگیم رو تغییر بدم..

امروز یه فکر جدید به ذهنم رسید به هم زدن و رفتن کار ساده ای اما موندن و ساختن که سخته و من باید بمونم چون آینده دخترم برام خیلی مهمه و همسرم رو هم خیلی دوست دارم.. پس برای حفظ زندگیم مبارزه میکنم..

الان به همسری تلفن کردم و گفتم یه سر بره خونه مامانش و کلی باهاش صحبت کردم.. گفت نمیرم.. حتی گفتم یه ساعت مرخصی میگیرم منم باهات میام و خودم صحبت میکنم تا این مشکل حل بشه گفت نننننننننننننننننه.. ولم کن باید متوجه کارشون بشن.. هر کاری تا الان دلشون خواسته انجام دادن.. می دونید میترسم یه اتفاق بد بیافته و بعد با سری افکنده مجبور بشیم بریم..البته که ما مقصر نیستیم ولی هر چی باشه کوچیکتریم.. خدایا خودت کمک کن و دری بگشا..

  • زهرا مهربون

شلوغی

شنبه, ۲۵ مرداد ۱۳۹۳، ۱۰:۵۹ ق.ظ

این روزا اینقدر سرم شلوغه که وقت هیچ کاری رو ندارم.. تو اداره که بسیار شلوغه و پرکار به خصوص که داریم به هفته دولت هم نزدیک میشیم.. تازه از طرف دیگه ارسال مکنوبات اداری و برنامه و برنامه های اجرایی خودمون دیگه جا برای نفس کشیدن برام نذاشته..

شب جمعه خونه مامان بودیم و مهمون داشتن همسر به خاطر دلخوریش و بهتر بگم کینه ای که از خانواده ام از بدو ازدواج در دل داره و این مدام داره بیشتر میشه و سر اون آپارتمان به حد انفجار رسیده نذاشت عصری برم کمک گفت وایسا شب با هم میریم و تا از سر کار بیاد و دوش بگیره به سلامتی ساعت یک ربع به ده شب رسیدیم و همسری خیلی تلخ و سرد و خشک برخورد کرد..

مثلا میگفت دخترم رو به بابات نده!! آخه دخترم پیش همسرم گریه میکرد و بغل بابا میخندید!!! وقتی چند بار بابا گفت بدش به من.. و من دادم .. دعوام کرد.. حتی چند تا فحش هم داد که یکیش بدجور احساس کردم شنیده شد..

بعد هم بدون اینکه کمک کنم حتی میز رو جمع کنیم گفت بریم!!

مامانم اینا کل دکورشون رو عوض کردن و همسری همش میگفت پاشون لب گوره ببین چقدر خرید میکنن!!!

جمعه دخترم خیلی اذیت کرد.. هر وقت دندون بخواد دربیاره اینطوری میکنه منم اعصابم خورد بود.. آخه یه آدم چقدر میتونه کینه داشته باشه.. همسرم با خانوادش قهر کرده.. چهارشنبه گفت: بابا رو دیدم تو خیابون.. من اینقدر خوشحال شدم که حد و حساب نداره و بارها خدا رو شکر کردم.. ولی همسری اینطور نیست با اینکه خانوادش خیلی من رو اذیت کردن من کینه ای ازشون به دل ندارم ولی متاسفانه همسری...

خلاصه جمعه دم ظهر به زور دخترم خوابید.. نیم ساعت نشد صدا کرد و دخترم بیدار شد و منم ناراحت شدم .. گفت دلت از کجا پره؟؟؟ گفتم از این همه نفرتی که در وجودت هست.. یادم رفت بگم هر وقت میخوایم بریم خونه مادرش بهش میگم یه چیزی بگیر دو بار الکی تعارف میکنه و بار سوم میخره.. ولی من که گفتم اگه میشه بستنی بخریم.. گفت.. بیخود زیادیشونه همین که من دارم میام خونشون یعنی بهشون لطف کردم.. و من باز خورد شدم!!!

دیروز گفتم خیلی خسته شدم حق و حقوقم رو بده من برم.. گفت برو اصراری ندارم اگه 5 درصد خانوادت رو میشناختم نمیگرفتمت.. گفتم من با اونا چه کار دارم.. مگه من مشکلی دارم.. میگه ازشون متنفرم.. ولی من بارها بهش گفتم با همه این مشکلات من عاشقتم و اگه قرار باشه دوباره برگردیم به عقب و من انتخاب کنم.. تو رو انتخاب میکنم.. خدا شاهده من هیچ وقت هیج جا تنهاش نذاشتم.. هر بار خواست کاری بکنه همراهیش کردم.. ولی این ماه خرجمون بالا رفت و سر پرداخت یه قسطم که وام گرفتم ماشینش رو عوض کنه و خودم قسطش رو میدم!!! کم آوردم.. گفتم میشه 100 تومن کمکم کنی.. یه حرف خیلی زشتی زد و گفت ... هم نمیدم.. و من باز هم خورد شدم...

البته فرداش داد ولی چه فایده؟؟؟ حسرت به دلم موند یه بار بگه پول احتیاج نداری؟؟؟ لباسی چیزی نمیخوایی؟؟؟ وقتی هم میگم میگه تو داری وضعت خوبه!! درسته ولی من یه زنم و نیاز به محبت دارم.. بهش میگم حداقل اگه نمیخری خوب زبونی بهم تعارف کن این هم خوبه.. ولی هیچ خبری نیست.. همش میگم کاش خونه دار بشم.. ولی اگه بشینم خونه این حقوقم ندارم.. همسری هم که اصلا به فکر نیست..

جلوی دخترم  فقط با یه شلوارک میگرده..بدون لباس.. هر طوری دلش بخواد میشنه.. بعد که دخترم از سر کنجکاوری میره ... میگه بی تربیت و هولش میده اونطرف.. مدام دستش تو شلوارشه و تو بینی اش.. هزار بار تذکر دادم ...میگه من باهاتون راحتم.. خدایا دیگه چه کار کنم؟؟؟ وقتی میریم مهمونی همش دخترم رو دعوا میکنه و فحش میده که چرا با دیگران گرم میگیره و طرفش نمیره فکر نمیکنه اگه بهش بچسبه غیر اجتماعی و اینکه با دیگران خوبه یعنی میتونه ارتباط برقرار کنه تازه دخترم همش 10 ماهشه و برای این حرفا خیلی کوچیکه.. میگه بزرگ شد باید یه چیزایی یادش بدم..

موندم سر دوراهی خورد شدن من، نابود شدن تربیت دخترم، تنها زندگی کردن و به دوش کشیدن بار مشکلات بدون هیچ سرمایه ای چون همش رو دادم همسری..

ولی موندن با همسر دردی رو دوا نمیکنه ولی بازم امروز میخوام برم مشاوره شاید دردی دوا بشه .. اونم مشاور زن.. چرا که همش میگفت کاش بریم پبش یه خانوم من حرفمو بزنم.. واقعا میخوام بدونم چشه..

خدایا دیگه بریدم.. خودت کمکم کن..

  • زهرا مهربون

گذشته 3

شنبه, ۱۸ مرداد ۱۳۹۳، ۰۲:۴۷ ب.ظ

تماس های ما ادامه داشت.. و خانواده اون پسر و به خصوص خودش اصرار داشتن که ما هم بریم شهرشون و تحقیق هامون رو بکنیم و جوابشون رو بدیم.. و خانواده من بییییییییخیال همهش میگفتن زوده..

  • زهرا مهربون

گذشته 2

چهارشنبه, ۱۵ مرداد ۱۳۹۳، ۱۱:۱۰ ق.ظ

گوشی گرفتن من همزمان شد با امتحان های پایان ترم و رفتن اون پسر به شهرشون

  • زهرا مهربون

نگاه به گذشته 1

سه شنبه, ۱۴ مرداد ۱۳۹۳، ۰۲:۴۹ ب.ظ

پاییز سال اول دانشگاه در حالی که بسیار چشم و گوش بسته بودم پسری به من علاقه مند شد که اهل یه شهر دور بود شهری که من همیشه عاشقش بودم و دوست داشتم اونجا زنگی کنم..

  • زهرا مهربون

من همسرمو دوست دارم...

سه شنبه, ۱۴ مرداد ۱۳۹۳، ۰۲:۲۷ ب.ظ

دیروز همسری اسمس داد من کلاس دارم برو خونه مامانت میام دنبالت.. من هر روز خرید میکنم یه کاری برای همسری پیش میاد..

  • زهرا مهربون

زد حال

دوشنبه, ۱۳ مرداد ۱۳۹۳، ۰۳:۱۶ ب.ظ
آپارتمان مامان جور نشد بخریم
عید فطر مبارک
اون شب رفتم خونه و کلی تلاش کردم و ماهی رو خیلی خوشگل درست کردم و سر میزم شمع روشن کردم و به همسری گفتم سالگرد ازدواجمون مبببببببببببببببارک.. همسری هم تبریک گفت و عنوان کرد که کادوت طلبت!!!!!!!!
  • زهرا مهربون