کلبه عشق من و همسر آذریم

در اینجا روزانه های زندگی ام را می نویسم...

کلبه عشق من و همسر آذریم

در اینجا روزانه های زندگی ام را می نویسم...

در اینجا روزانه های زندگیم را می نویسم

آخرین مطالب
  • ۰۱/۰۸/۱۰
    قم

عمو

شنبه, ۲۲ مهر ۱۳۹۶، ۰۹:۵۰ ق.ظ

سلام ...


 خدا رو شکر حال عموم خیلی بهتر شده ... میتونه فامیل و آشنا رو بشناسه ... میتونه صحبت بکنه ... دندون هاش رو براش گذاشتن و این یعنی اینکه میتونه راحت تر غذا بخوره و صحبت کنه ...

براش یه پرستار آقا گرفتن که نظافتش می کنه و هر روز هم فیزیوتراپی انجام میده ... در راستای این تحولات خوشحال کننده ... عموم تازه متوجه شده که خانومش فوت کرده و مراسمش تموم شده ... البته این رو قبلا فهمیده بود ولی چون بعد از سکته دچار فراموشی شده بود ... همش یادش می رفت و دوباره یادش می اومد ... ولی این بار دیگه کاملا هوشیار هست و متوجه شده ...

بعد از درک این موضوع مدام ناراحت بوده که چرا خودش توی مراسم نبوده و کاری نمیکرده ... واسه همین همش به بابا می گفته چه کار کنیم ؟؟؟ بیا دوباره فاتحه بگیریم ...


اینگونه شد که دیروز بعدازظهر قرار شد برای دل عموم فامیل های نزدیک جمع بشن و مراسم بگیرین ... همه رفتیم و زیارت عاشورا و سوره الرحمن خوندیم ... در این بین هم دختر من و نوه عموم که با هم خیلی دوست هستن از هیچ شلوغ کاری و جیغ و داد و بپر بپر و دنبال هم دویدنی کوتاهی نکردن ...

تموم دختر عموها و دختر عمه ها بدون عروس ها و داماد ها خونه عموم جمع شدیم ...

و این شد شروع ناراحتی همسری ...


بعد از مراسم چون خونه بابا به خونه عموم نزدیک هست و دو تا کوچه با هم فاصله دارن رفتیم خونه بابا ... همسری اومد اونجا دنبالم ...

قبلش وقتی داشت من رو میرسوند خونه عموم دید که دامادهای عمه ام دختر عمه های من رو میذارن و خودشون میرن ...


توی ماشین گفتم پسر عموم گفته اینقدر حرص نخور و مدام به بچه ها نگو بشین ... ولشون کن بذار شادی کنن ...!!! که یهو همسری ناراحت شد و گفت مگه پسر عموهات هم بودن ... منم گفتم بله دیگه همه فامیل های نزدیک بدون همسرها ... و این شد شروع یه بحث فرسایشی به مدت 2 ساعت ...

از اونجا که همسری خیال بافی میکنه ... برای خودش تحلیل میکنه ... و در نهایت نتایج منفی میگیره که از نظر خودش مطمئن هست درسته ... من خیلی وارد مباحث نشدم ... عصبانی نشدم ... جبهه نگرفتم  و سعی نکردم آرومش کنم ...

چون تجربه چندین سال زندگی مشترک این رو به من ثابت کرده که اگه وارد اینگونه مباحث بشم ... شعله توی دل همسری بیشتر میشه و در نهایت شروع میکنه به بد دهنی و ...


دیشب هم همش فکر میکرد من تنها رفتم که شخصیتش رو کوچیک کنم ... و بگم تنهایی راحت ترم ...!!!!  در صورتی که همه تنها اومده بودن و میدونستم اگه بخوام با خودم ببرمش هم اونجا وقتی ببینه دامادهای دیگه نیومدن ... ناراحت میشه و قهر میکنه و باز میگه میخواستی من رو کوچیک کنی ...!!! واسه همین تنها رفتم ...

کلا من با همسری هر طوری رفتار کنم مدام دچار سوء تفاهم میشه ...


منم کوتاه و مودبانه یه جواب های کوتاهی دادم ولی وارد بحث نشدم ... تا بعد از دو ساعت غر زدن و گاهی داد زدن و کوبیدن روی میز بالاخره آروم شد ...

منم کارهام و کردم و برنامه غذایی مهد دخترم رو آماده کردم و شام پختم و ...

البته توی دلم حرص هم خوردم و به شدت هم سردرد گرفتم ...

ولی یه جایزه به خودم باید بدم چون عصبانی نشدم  و بی خودی هم وارد بحث بی نتیجه نشدم ...


برای شام و ناهار امروز خودم و دخترم کباب تابه ای درست کردم ... میز رو چیدم .. لباس های دخترم و مانتو شلوار خودم رو اتو کردم و ....


آخرش که همسری آروم شده بود اومد توی آشپزخونه و من رو بوسید ...

خوب این یعنی اشتباه کردم ...

منم قبول کردم ...

ولی واقعا توی این بحث ها خیلی اذیت میشم ....

همسری خیلی منفی بافی داره ... به نظرش همه چی منظوردار هست و پشت هر رفتاری یه هدف پلید نهفته هست ...


این موضوع خیلی من رو اذیت میکنه ...


5شنبه رفتیم با هم کفش بخریم ... من دنبال یه کفش راحت کتونی مشکی برای اداره بودم چون کفش های فعلی ام ورنی عروسکی هست که واقعا پاهام داره اذیت میشه و انگاری داره پینه میگیره ...

از نظرش همه کتونی های مشکی ساده مناسب اداره نبودن و برام کفش های طبی قدیمی می پسندید ... منم دیدم لزومی نداره برای یه کفش دلش رو بشکنم و ناراحتش کنم ... نخریدم ... یه کفش پاشنه بلند چرم قهوه ای دارم که دو سال پیش توی حراج پاییزه 200 تومن گرفتمش ... خیلی راحته ... ولی همسری دوست نداره اون رو توی اداره بپوشمش ... (فقط مهمونی) ...


دیروز خونه عموم پوشیدم ... مونده بود دم در ... صبح که میخواست بره اداره اومده میگه میخوای اونها رو بپوشی ؟؟؟ گفتم نه ... همون ورنی ها رو میپوشم ... خوشحال شد و رفت ...


تصمیم دارم برم بوت هام رو دربیارم بپوشم ....

حالا صبح زنگ زده اداره میگه امروز بریم برات کفش بگیرم ..

ولی میدونم به نتیجه نمیرسیم ...

همون بوت ها بهتره ...







  • زهرا مهربون

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">