تولد خواهری
چند هفته اس که درگیر دست همسری هستیم... قرار بود دیروز بریم دکتر تا بخیه ها شو بکشه....
دیروز تولد خواهری بود... خوب من اصلا از صبح تا عصری که برم خونه مامان دنبال دخترم به روی خودم نیاوردم که بهش تبریک بگم و از اونجا که خواهری بسیار موجود حساسی هست می دونستم توی دلش خیلی ناراحت میشه ولی به روی خودش نمیاره....
همسری زنگ زد و گفت نمیخواد تو بیایی بیمارستان خودم میرم بخیه اش رو میکشم اونجا خیلی شلوغه و اذیت میشی... هر چی بهش اصرار کردم که باهاش برم فایده ای نداشت... واسه همین رفتم از شیرینی فروشی پایین اداره یه کیک خوشگل رولتی گرفتم و اول رفتم خونه ریخت و پاش های دیشب رو جمع کردم و خونه شد مثل دسته گل و همسری اومد و من رو رسوند خونه مامان... منم کادوی خواهری رو گذاشتم روی کیک و در زدم...!!!
خواهری دیگه ام با دخترم در رو باز کرد و بعدش اون یکی خواهری اومد و من پشت دیوار راهرو قایم شدم و یهو پریدم جلوش...!!!!! کلی خوشحال شد و با هم جیغ و جیغ کردیم و هم رو بوسیدیم و بعدش شمع تولد براش گذاشتیم ... دخترم با خاله اش شمع هاشو فوت کردن و ... چایی گذاشتیم و کیک بریدیم و آهنگ گذاشتیم و رقصیدیم....
همسری هم به علت شلوغی زیاد و نیومدن دکتر نتونست بخیه هاش رو بکشه و برگشت.. اومد دنبالمون و رفتیم پارک و بعدش رفتیم 4 کیلو سبزی قورمه و یک کیلو کوکویی گرفتم با خیار شور و رب خونگی و ... اومدیم خونه ... سریع دوش گرفتم و مراسم سبزی ها تا ساعت 12 و نیم به طول انجامید .... شام کوکو سبزی گذاشتم که خیلی خوشمزه شد ... بعدش برای ساعت 10 دخترم رو خوابوندم تا به کارهام برسم ... (همش کابینت ها رو خالی میکنه ... قابلمه ها رو میاره و توشون آب میریزه میگه میخوام غذای خوشمزه درست کنم.. و مدام توی دست و پاس من وول می خوره...) دیگه تا جمع کردم و شستم و سبزی ها رو سرخ کردم و خنگ شدن و بسته بندی کردم و جارو کشیدم و .... شد ساعت 2 ...
حالا همسری هم مثلا نشسته فوتبال ببینه ... کلا خوابیده بود...!!!! هر چی گفتم پاشو بخواب همش از این پهلو به اون پهلو میشد...
منم لوبیا مو برای امشب که میخوام خورشت قورمه سبزی درست کنم خیس کردم و گرفتم خوابیدم...
برای ساعت 1 میخوام پاس بگیرم برم جواب آزمایش پاتولوژی همسری رو بگیرم و یه نوبت دکتر هم برای عصرش بگیرم...
از ساعت 9 جلسه بودم تا یه ربع به دوازده ... سرم داره میترکه... چقددددددددددددددددددددددر حرف میزنن...!!!!
جالبه بعد از جلسه هم اجتماعات چند نفره باز گوشه های سالن دارن حرف مینن.... یه گروه سه نفره که تا توی راهرو هم با داشتن با من حرف میزدن....!!!!!
بابا بسه برید به کارهاتون برسید...!!!! والا
حجم کارها زیاد شده و استرس من هم داره افزایش پیدا میکنه...
خدا خودش کمک کنه...
التماس دعا...
- ۹۵/۰۴/۲۱