کلبه عشق من و همسر آذریم

در اینجا روزانه های زندگی ام را می نویسم...

کلبه عشق من و همسر آذریم

در اینجا روزانه های زندگی ام را می نویسم...

در اینجا روزانه های زندگیم را می نویسم

آخرین مطالب
  • ۰۱/۰۸/۱۰
    قم

خنثی شد

شنبه, ۱۶ مرداد ۱۳۹۵، ۰۹:۳۲ ق.ظ

روز سه شنبه رفتم دنبال دخترم و بعدش رفتیم فروشگاه خرید کردیم و با روی گشاده و فکر های خوشگل رفتم به سمت خونه که همسری گفت میخواد بره عکس هاش رو بگیره...

همسری اومد سر خیابون و با هم رفتیم عکس هاش رو گرفتیم و من توی راه با زبون شیییییییرین و دلایل منطقی به صورت کوتاه و مفید عرایضم رو عنوان کردم...

1- براش توضیح دادم که الان جابه جایی و فروش ماشین اصلا به صلاحمون نیست.!

2- بهش گفتم حاضرم اندکی پس انداز و طلاهای نازنینم رو در اختیارش قرار بدم تا اگر مشکلی هست دستش یه کم باز بشه!!

3- از تمایلم برای ریختن حقوقم سر حقوقش البته یه درصد مشخص !! گفتم و اینکه تو و من نداریم و هر چی من دارن مال تو هست و بالعکس ....


سر راه رفتیم پارک ...همسری خوشحاااااااااااااااااال شد و گفت تا حالا اینطوری به من نگفته بودی و اینکه من چشمی به حقوقت ندارم مال خودت..


منم گفتم اینطوری برکت پولمون زیاد میشه و کلا خرج و برج و پس انداز و ... با خودت باشه چون هم بسیار آدم اقتصادی هستی و هم اینکه اینطوری بهتر میتونیم پس انداز کنیم...


و اینگونه طلاهام برای خودم موند.... تحولات تا سال 98 کنسل شد و همه چی به حالت عادی برگشت...

خدا رو شکککککککککککککککککککککککککککککککککککککککککر....


پنج شنبه با همسری آخر وقت رفتیم تره بار... با نازل ترین قیمت بهترین خریدها رو کردیم و برگشتیم..

البته نا گفته نمونه که صبح پنج شنبه معاون بی فکرمون یه جلسه گذاشت و من رو کشوند اداره...


ازش متنفرررررررررررررررررررررررررررررررررررررررررررررررررررررررررررررررررررررم... خیلی پر رو و افاده ای و بی منطق هست...عقده ای...!!

مثلا ساعت 7 زنگ زده به خدماتی مون که بره برای خودش و دوستش حلیم بخره...
خو کوفت خوردی ... این همه حلیم فروشی سر راهت هست خودت بگیر و بیا...

خرس گنده خجالت هم نمیکشه... اووووووووووووووه بهتره بهش فکر نکنم... حالم بد میشه و روزم خراب میشه...



البته معاونمون 42 سالش هست ولی طوری رفتار میکنه انگار 20 ساله اس!!!

فکر میکنه خیلی جوان و شاداب هست..


حالا خداییش رئیسمون از این اخلاق ها نداره .. مرد خوبی هستش .. خدا حفظش کنه...


دیروز دخترم رو بردیم پارک و نمیدونم کدوم بچه سر سرسره زده بود توی صورتش... من یه لحظه دیدم داره گریه میکنه.. گفتم کی زده ؟؟؟ یه بچه دیگه رو نشون داد... منم اون رو نکوهش کردم... بعد میگه یکی دیگه بوده...!!! حالا عذاب وجدان اون هم اظافه شده بهم...

قبلا ما دعوامون میشد و کار به جاهای باریک میکشید هم توی صورت همدیگه نمیزدیم.. طفلک دختر من 3 سالش هم نشده .. نمیدونم چرا بچه های بزرگتر کوچیکتر ها رو میزنن...



  • زهرا مهربون

تحولات

سه شنبه, ۱۲ مرداد ۱۳۹۵، ۰۳:۱۹ ب.ظ

همسری بازم دلش تغییر و تحول خواسته و از  روز 5 شنبه  که این فکر ها توی سرش اومده... باز مدام داره برام نطق های طولانی میکنه و دلیل های منطقی میاره و نازم رو میشکه و مثل یه بچه ملوس و دوست داشتنی سعی میکنه خودش و یا بهتر بگم حرف هاش رو توی دلم جا کنه....


این حالت ها رو من خیلی خوب میفهمم چون بارهاااااااااااااااااااااااااااااااا باهاش برخورد داشتم..

ایده های اقتصادی اش عاااااااااااااااااااااااااااااااالیه... و من هیچ شکی بهش ندارم...

ولی اونچه من رو آزار می ده و دارم باهاش مقابله میکنم اینکه بابا جان من تازه یک سال و نیم هست که تحولات جدید رو پشت سر گذاشتم... کلی هزینه کردیم برای خونه جدید ... چندین میلیون هزینه طراحی داخلی و کابینت و پکیج و .... شده....

کلی برای پرده های نازنینم پول دادم...!!!


آخه چه طور میتونم دل بکنم و برم دنبال یه تحول جدید و با صرفه تر....

گاهی توی توضیحاتش که الحق و الانصاف فکر میکنم مدیر کل اقتصاد و برنامه ریزی داره صحبت میکنه... عصبانی میشم و کمی کولاک میکنم ... ولی اییییییییییییییییییینقددددددددددددددددر همسری صبوره و دوباره مهربونانه برام قضایا رو موشکافی میکنه ....که خودم خجالت میکشم...

در این موارد همسری خیلی نررررررررررررررررررررررررم عمل میکنه...


خوب من روز جمعه شال و کلاه کردم و رفتیم چند تا خونه دیدیم که برخی ها خیییییییییییییلی خوب و برخی ها افتضاح بودن...

هر روز که از اداره میرم خونه ..... همسری به حالت افقی... (روی بالش لم داده)... در حال راه رفتن... در حال نشستن روی زمین... نشستن روی مبل ... و حتی دنبال من توی اتاق و آشپزخونه داره برام حرررررررررررررف میزنه....

طوری که دخترم میگه مامان بسه جواب بابا رو نده....!!!!! یا میگه بابا بسه اینقدر با مامان حررررررررررررف نزن..!!!


دیروز به مامان گفتم زحمت بکشه بره فضای چند تا مهد کودکی رو  که مد نظر داشتم  ببینه...

البته این امر با مخالفت خاله جون ها مواجه شد ... که حالا کوچیکه و گناه داره و ....

ولی من کوتاه نیومدم... چون مامان فرهنگی بود ما همه از بچگی شیرخوارگاه و مهد رفتیم... البته موافقم که مهدهای امروزه با گذشته خیلی متفاوته ولی خوب بچه باید یاد بگیره که گلیمش رو از آب بیرون بکشه.. چه بسا که من و پدرش تصمیم داریم که یه دونه هم باقی بمونه...پس باید خیلی روی مهارت هاش کار کنیم...

امروز مامان برده بودش مهد دم خونشون ... البته این مهد مردادماه تعطیله... ولی دخترم خیلی خوشش اومده بوده و کلی با خانوم مربی گرم گرفته بوده و سرسره بازی کرده...

وقتی بهش زنگ زدم با شادی می گفت: مامان رفتم مهدکودک و سرسره بازی کردم...!!!!

ای مادر فداش بشه...


امروز تصمیم گرفتم اندکی پول نقد و پس اندازهای غیر نقدیم رو در اختیار همسری بذارم تا بلکه ام از این تصمیمش منصرف بشه... من نمیدونم چرا اینقدر آقایون خوششون میاد خانومشون حقوقش رو بریزه سر حقوقشون....!!!!  الان یهو فکر کردم نکنه این نقشه اس تا پس اندازهامو ازم بگیره...؟؟؟؟


یه دوست دارم که همسرش یه حساب شراکتی درست کرده و هر ماه مجبورش میکنه 1 میلیون و 500 از حقوقش رو توش واریز کنه... البته کارت دست همسرش هست... برای روز مبادا....!!!!!!!!!


همسری یه بار این درخواست رو از من کرد که با نظر منفی بنده مواجه گردید... دیگه هم پی اش رو نگرفت....


این چند روزه دلم آشوبه...نمی خوام جابه جا شم....

خدا خودش کمک کنه....


بعضی ها واقعا خدای شانس هستن... به طور نمونه توی این هاگیر واگیری که نه نیرو جذب میشه و نه ادارات تمایلی به گرفتن فرد جدید دارن ... یه بنده خدایی از دهشون تصمیم گرفته بیاد شهر... که به حول و قوه الهی اومده ... بعد  از توی خونه شون بدون هیچ سابقه کاری اومده اداره و کارهاش درست شده و امروز هم رفته هسته گزینش... !!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!

اونوقت یکی هم مثل خیلی های دیگه هست که 12 سال سابقه کار داره و هنوز هیچی به هیچی... حتی استخدام هم نشده....

یکی هم هست که کلی سابقه کار داره ولی الان از کار بیکار شده...

نمیدونم این کجاش عدالته...

اصلا نمیدونم چرا خدا بعضی ها رو بیشتر دوست داره؟؟؟؟

همچین تپل براشون میرسونه که خودشون هم نمیفهمن از کجا اومده... بعضی ها هم پدرشون داره درمیاد برای دوقرون سه شاهی ..


یه دبیر داشتیم توی دبیرستان همیشه می گفت:

جام می و خون دل هر یک به کسی دادند                              در دایره قسمت اوضاع چنین باشد


جدیدا وقتی این همه تبعیض رو میبینم دلم خیلی میشکنه...هر بار هم خیر سرم رفتم نت گردی بلکه حالم خوب شه ... همش جنایت بود و کودک آزاری و جنگ و مافیای کوفت و زهره مار و اختلاص و حقوق های نجومی و ....

دیدم و بدتر حالم بد شد...


دلم برای دخترم و آینده نه چندان روشنش می سوزه...


  • زهرا مهربون

نذر

شنبه, ۲ مرداد ۱۳۹۵، ۰۴:۱۰ ب.ظ


پنج شنبه هفته گذشته ساعت 8 صبح بابا زنگ زد که چه نشسته اید که قربونی پشت دره... همسری سریع رفت پایین و منم لباس های دخترم رو عوض کردم و با دوربین فرستادمش پایین و همسری از دخترم و ببیی عکس گرفت... بعد زودی فرستادنش بالا... بابا طفلی زودی خودش رو رسوند و بعدش ساعت 9 مامان اومد...

منم از شب قبل کارهامو کرده بودم... صبح زود هم پاشدم میز ناهار رو چیدم و خورشت خلالم رو بار گذاشتم و بادمجون  هم موند برای مامان چون من و همسری رفتیم گوشت ها رو تقسیم کنیم... به فامیل و همسایه و دوست و آشنا و آدم های فقیر قربونی دادیم...


ساعت نزدیک 2 بود که برگشتیم خونه.. مامان زحمت بادمجون ها رو کشیده بود..

ناهار خوشمزه رو خوردیم و خوابیدیم و پاشیدیم و چایی و میوه آوردم و تعریف کردیم و رفتن...


این هفته مدام توی اداره جابه جایی داشتیم و داشتن برای من اتاق درست میکردن چون در این مدت من در اتاق معاون مستقر بودم...!!!!!!

چهارشنبه هیچ کاری انجام ندادم چون همش در حال جابه جایی بودیم ... دیروز هم با یه عالمه سردرد رفتم خونه از بس برش دادن و پتک زدن و بردن و آوردن...!!

بالاخره تموم شد و سیستم  رو نصب کردم و بخشی از وسایلم رو آوردم... ساعت 4 و 10 دقیقه که رفتم باز داشتن کار میکردن...


خوشبختانه امروز همه چی تموم شده.. فقط کولر اتاقم خوب کار نمیکنه... که قراره تعمیرکار بیاد درستش کنه...


پنج شنبه صبح همسری رفت دفترچه بیمه من رو که تموم شده بود مجدد گرفت..  و شلوار مانتوی فرم اداره رو هم که داده بودم کوتاه و تنگ بشه رو برام آورد و بعدش رفتیم بیرون خرید..

برای دخترم ساپورت نگین دار گرفتم... یه روسری خوشگل برای مامان گرفتم.. برای خودم هم یه مانتوی خوشگل خنک تابستونی ...

شب شام درست کردم و رفتیم پارک ... خیلی خوش گذشت..


هفته گذشته چند تا آزمایش کلی و سونوگرافی هم دادم تا خیالم بابت سالم بودنم راحت باشه... که خدا رو شکر همش خوب بود...


یه چیز جالب توجه اینه که جدیدا مباحث خاله زنکی خیلی گسترش پیدا کرده... مثلا هفته گذشته من و خواهری داشتیم از سونوگرافی میومدیم.. که نوه عمه ام رو دیدم و سلام و احوال پرسی کردیم یهو عروسش سلام داد... ما هم جواب دادیم.. بعد عصرش نوه عمه ام تماس گرفته با مامانم گفته زهرا مهربون چرا عروسم رو تحویل نگرفته؟؟؟ مشکلی پیش اومده؟؟؟؟ بسم الله...

هیچی دیگه مامانم هم گفته ... زهرا مهربون از این اخلاق ها نداره حالا خواهرش هم بوده و خودت هم حضور داشتی .. این حرفا چیه ... مثلا بزرگتری...!!!!

هیچی دیگه نوه عمه ام هم کلی عذرخواهی کرده... !!!!!!


دیروز سالگرد عروسیمون بود و من برای همسری شلوار جین و ایشون برای من یه انگشتر خوشگل خریداری کردن...

برای شام هم مرغ سوخاری درست کردم...!!!!

امیدوارم همه شاد و سلامت و خوشبخت باشن..





  • زهرا مهربون

تولد خواهری

دوشنبه, ۲۱ تیر ۱۳۹۵، ۱۲:۳۰ ب.ظ

چند هفته اس که درگیر دست همسری هستیم... قرار بود دیروز بریم دکتر تا بخیه ها شو بکشه....

دیروز تولد خواهری بود... خوب من اصلا از صبح تا عصری که برم خونه مامان دنبال دخترم به روی خودم نیاوردم که بهش تبریک بگم و از اونجا که خواهری بسیار موجود حساسی هست می دونستم توی دلش خیلی ناراحت میشه ولی به روی خودش نمیاره....


همسری زنگ زد و گفت نمیخواد تو بیایی بیمارستان خودم میرم بخیه اش رو میکشم اونجا خیلی شلوغه و اذیت میشی... هر چی بهش اصرار کردم که باهاش برم فایده ای نداشت... واسه همین رفتم از شیرینی فروشی پایین اداره یه کیک خوشگل رولتی گرفتم و اول رفتم خونه ریخت و پاش های دیشب رو جمع کردم و خونه شد مثل دسته گل و همسری اومد و من رو رسوند خونه مامان... منم کادوی خواهری رو گذاشتم روی کیک و در زدم...!!!

خواهری دیگه ام با دخترم در رو باز کرد و بعدش اون یکی خواهری اومد و من پشت دیوار راهرو قایم شدم و یهو پریدم جلوش...!!!!! کلی خوشحال شد و با هم جیغ و جیغ کردیم و هم رو بوسیدیم و بعدش شمع تولد براش گذاشتیم ... دخترم با خاله اش شمع هاشو  فوت کردن و ... چایی گذاشتیم و کیک بریدیم و آهنگ گذاشتیم و رقصیدیم....

همسری هم به علت شلوغی زیاد و نیومدن دکتر نتونست بخیه هاش رو بکشه و برگشت.. اومد دنبالمون و رفتیم پارک و بعدش رفتیم 4 کیلو سبزی قورمه و یک کیلو کوکویی گرفتم با خیار شور و رب خونگی و ... اومدیم خونه ... سریع دوش گرفتم و مراسم سبزی ها تا ساعت 12 و نیم به طول انجامید .... شام کوکو سبزی گذاشتم که خیلی خوشمزه شد ... بعدش برای ساعت 10 دخترم رو خوابوندم تا به کارهام برسم ... (همش کابینت ها رو خالی میکنه ... قابلمه ها رو میاره و توشون آب میریزه میگه میخوام غذای خوشمزه درست کنم.. و مدام توی دست و پاس من وول می خوره...) دیگه تا جمع کردم و شستم و سبزی ها رو سرخ کردم و خنگ شدن و بسته بندی کردم و جارو کشیدم و .... شد ساعت 2 ...


حالا همسری هم مثلا نشسته فوتبال ببینه ... کلا خوابیده بود...!!!! هر چی گفتم پاشو بخواب همش از این پهلو به اون پهلو میشد...

منم لوبیا مو برای امشب که میخوام خورشت قورمه سبزی درست کنم خیس کردم و گرفتم خوابیدم...


برای ساعت 1 میخوام پاس بگیرم برم جواب آزمایش پاتولوژی همسری رو بگیرم و یه نوبت دکتر هم برای عصرش بگیرم...

 از ساعت 9 جلسه بودم تا یه ربع به دوازده ... سرم داره میترکه... چقددددددددددددددددددددددر حرف میزنن...!!!!


جالبه بعد از جلسه هم اجتماعات چند نفره باز گوشه های سالن دارن حرف مینن.... یه گروه سه نفره که تا توی راهرو هم با داشتن با من حرف میزدن....!!!!!

بابا بسه برید به کارهاتون برسید...!!!! والا


حجم کارها زیاد شده و استرس من هم داره افزایش پیدا میکنه...

خدا خودش کمک کنه...

التماس دعا...

  • زهرا مهربون

عید فطر مباااااااااااااااااااااااااااارک

سه شنبه, ۱۵ تیر ۱۳۹۵، ۰۲:۳۳ ب.ظ

اینقدر دیر به دیر فرصت میکنم بیام که رشته کلام از دستم دراومده...

خییییییییییییییییییییییییییییییییییلی خوشحالم که بالاخره عید فطر اومد...

امسال برام روزه گرفتن خیلی سخت بود... حجم کارهای زیاد... رفتن به اداره دیگه.. داشتن بچه کوچیکی که مدام دلش بیرون میخواد و پااااااااااارک...!!!! کارهای خونه و ..... واقعا باعث میشد همیشه ضعف و سردرد و گرسنگی داشته باشم.... شب های قدر خیلی بهم مزه داد... احساس میکنم خیلی سبک شدم..

در این میون بیماری همسری و بیمارستان و عمل و ... هم به مشکلاتم اضافه کنید.... !!! خیلی شرایط سختی بود...

برای همسری نذر قربونی کردم به سلامتی برای روز جمعه انجام میشه...

حالا تو این هاگیر واگیر باز راه انداختن جار و جنجال از طرف خانواده همسری و گله گذاری های معمول و توهین و حرف های زشت و مشاجرات .... رو هم در ماه مبارک رمضان.. ماه نزدیک شدن به خداوند و صله ارحام رو هم اضافه کنید...!!!! البته من مثل همیشه سکوووووووووووووووت کردم...

به جای اینکه مهربونی کنن و محبت ها رو با محبت جواب بدن... به طور معکوس عمل کردن...

ولی  با این تفاسیر باز پاشدیم و با همسری مراسم ختم یکی از بستگان فامیل همسری رو رفتیم...


خوب طبق معمول مامان اینا برام ماه رمضونه آوردن و دایی ام هم زحمت کشید و برام ماه رمضونه آورد هر چند اونم کلی حواشی ایجاد کرد و اعصابم داغون شد...

کلا هر جای این ماه رو نگاه میکنم پر از اضطراب و درد سر و اعصاب خوردی بوده... انشالله این چند روز تعطیلات فطر بهم خوش بگذره بلکه ام یه کم آروم شم...


تغییر رویه دادن توی برخورد با بعضی از آدم های توی زندگی مون کار سختی هست و برای من غیر ممکن بود چون تربیت من همیشه بر روی گذشت و مدارا بوده... اما انگار باید با بعضی ها محکم برخورد کرد و جلوشون ایستاد...

همسری موافق تغییر رویه است و روی من هم کار میکنه... راست میگه یه جاهایی یا بهتر بگم اکثر جاها این روحیه من باعث افزایش توهین ها بهم شده طوری که احساس کردن نمی فهمم یا مطمئن بودن هر طوری با من رفتار کنن حتما دفعه بعد بازم همون موجود آروم مهربون با روی گشاده و سفره باز رو میبینن که داره بهشون لبخند میزنه و هرگز بدی هاشون رو جایی نمیگه... و البته جبران نمیکنه ...

به نظرم یه مدت دوری و سرسنگینی و بی تفاوتی لازمه تا بعضی ها بفهمن واقعا همیشه یه نفر نمیتونه کارهای بد و توهین هاشون رو با گذشت و صبوری تحمل کنه...

دوست دارم یه مدت با آرامش زندگی کنم و به همسری و دخترم و خونه ام برسم...

این زمان برای فکر کردن و به خود اومدنشون مناسبه..


امیدوارم تعطیلات به همه خوش بگذره و روزه و نمازهاشون قبول درگاه حق باشه.

التماس دعا


  • زهرا مهربون

ماه رمضون امسال

چهارشنبه, ۲ تیر ۱۳۹۵، ۰۳:۰۷ ب.ظ

خیلی وقته نیومدم و این به خاطر اینه که خیلی سرم شلوغه و به یه اداره دیگه مأمور به خدمت شدم و این اتفاق هم یه جورایی خوبه و هم یه جورایی بد...


همکارهای جدیدم خوبن و با یکی از همکار های خانوم خیلی دوست شدم...

همین اول کارم سریع یه تحولاتی توی اداره ایجاد کردم که رئیسم حسابی شاد و مشعوف شد...


ماه رمضون هم اومد و من امسال خیلی مثل سال های قبل جون ندارم برای روزه گرفتن...

یعنی مدام سرگیجه و دل ضعفه و حالت تهوع دارم و عصر هم که میرم خونه فقط میرسم مختصر کارهامو بکنم و به دخترم و همسری برسم و بخوابم....

بعد از افطار هم که کلا سنگین میشم و تا به خودم میجنبم ساعت میشه 12  و وقتی میخوابم ساعت 3 و نیم باید بیدار بشم و ......


حجم کارها توی ماه رمضون نه تنها کمتر نشده که بیشتر هم شده... اصلا حوصله سر و کله زدن با ارباب رجوع ها رو ندااااااااااااااااااااااااارم....اما از اونجا که روزه گرفتن واجبه و اگه هر کس تمام موارد رو رعایت کنه حتی خوابش هم عبادته... روزه گرفتن رو دوست دارم...


البته نا گفته نمونه که توی این مدت کلی لاغر شدم...!!!!


دیروز بعد از اداره رفتم خونه مامان و با دخترم و همسری رفتیم خرید تره بار و باقالی و بامیه و ...


وضع معیشت مردم خیلی خراب شده.. تعداد افراد نیازمند دارن افزایش پیدا می کنن... خیلی جای تأسف داره که بعضی مدیران حقوق های بالای 100 میلیون دریافت کنن و کارمندها با این حقوق های مثلا قانونی که دوقرونش هم وقت پرداخت ها حساب میشه سر کنن...

مردم دارن هر روز از دیروز بی پول تر و بیچاره تر میشن...

این آدم های مثلا مسلمون دو روزه دیگه چه طوری میخوان جواب بدن؟؟؟؟

من یکی حلالشون نمیکنم...

همه ما داریم زحمت میکشیم... مفت خوری در هر شرایطی و پایمال کردم حق مردم در هر جایگاهی گناه بزرگی هست...

اینا همه حق الناس ... مطمئن باشن آه مظلوم و یتیم و تهی دست می گیرتشون...

از حضرت آقا خجالت نمیکشن؟؟؟؟ دیگه دزدی چه طوری میشه؟؟؟؟


آآآآآآآآه دلم خیلی از دست این مسلمون نماها پره.... خییییییییییییییییییییییییییییلی...


امشب تصمیم دارم خورشت بامیه درست کنم... این غذای مورد علاقه منه و همسری خیلی دوستش نداره...

ولی من عاااااااااااااااااااااااااااااشقشم...

دیروز برای دخترم دو تا جوجه خوشگل نارنجی و زرد خریدم... و امروز هم بردمشون خونه مامان... طفلی ها یه وقت میزنن آبشون رو میریزن... تا عصری می مونن تشنه..


التماس دعا




  • زهرا مهربون

آقا امام زمان (عج)

شنبه, ۱ خرداد ۱۳۹۵، ۰۳:۱۳ ب.ظ


تولد آقا امام زمان (عج) منجی عالم بشریت بر عموم شیعیان و منتظران مبارک باد

 


طلوع می کند  آن آفتاب پنهانی

ز سمت مشرق جغرافیای عرفانی


دوباره پلک دلم می پرد,نشانه ی چیست؟

شنیده ام که می آید کسی به مهمانی


کسی که سبز تر است از هزار بار بهار

کسی,شگفت کسی, آنچنان که می دانی


کسی که نقطه ی آغاز هر چه پرواز است

تویی که در سفر عشق خط پایانی


تویی بهانه ی آن ابر ها که می گریند

بیا که صاف شود این هوای بارانی


تو از حوالی اقلیم هر کجا آباد

بیا که می رود این شهر رو به ویرانی


کنار نام تو لنگر گرفت کشتی عشق

بیا که نام تو آرامشی است طوفانی

چندمین سال است که در عین بودن کنارمان نیستی؟!

آقا این چندمین سال است که باید سالگرد تولدتان را بدون شما جشن بگیریم

آقا خودت برای ظهورت دعا کن...

 


  • زهرا مهربون

27 اردیبهشت ماه ...!!!

شنبه, ۱ خرداد ۱۳۹۵، ۰۳:۰۳ ب.ظ

27 اردیبهشت ماه روز روابط عمومی مبارک باد...


خوب از تعریف های قبل میگذرم چون نه حالش رو دارم ...نه اصلا یادم هست که چی شده....!!!

چهارشنبه برامون از طرف استانداری مراسم گرفتن که استاندار تشریف نیاوردن و بعدش از این همه اداره و سازمان کمیسیون محترم فقط 3 نفر رو انتخاب کرده بودن که اصلا هم عادلانه نبود و همه هم ماشاءالله برادران محترم بودن... با اینکه توی استان تنها 5 نفر روابط عمومی خانم هستیم  و خداییش کار میکنیم انگار نه انگار... حداقل می تونستن یه تقدیر داشته باشن ... اونم از پارسال که قرار بود یه مبلغی رو مدیران برای روابط عمومی ها واریز کنن که مال من اینقدر کش داده شد و انقولت آوردن سرش که گور و گم شد و رفت پی کارش ...

بعد نوبت به عکس یادگاری که رسیده برادران حتی اجازه به ما ندادن که توی عکس باشیم تمام سن رو اشغال کردن و عکس گرفتن....


مردسالاری تا چه حد آخه؟؟؟؟
البته من و سایر بانوان مدیر روابط عمومی کلی اعتراض کردیم ولی چه فایده واقعا؟؟؟؟

هیچ کس به حرف هامون گوش نداد....



این برادران محترم برخی هاشون جون به جونشون هم کنی باز خودبرتر بینی دارن ... و جالبه اکثرشون توی خونه هاشون زن ذلیل هستن.. واسه همین وقتی میان بیرون واسه جنس مونث قلدری میکنن...


مثلا همکار اتاق کناری من از نوع زن ذلیل به شمار میره... توی خونه مدام خانومنش میزنه توی سرش واسه همین اداره که میاد فکر میکنه رستم دستانه... همش میخواد آدم رو ضایع کنه... جالبه که زن هراسی هم داره... یه بار بیخودی داشت شاخ و شونه میکشید من جدی باهاش حرف زدم ساکت شد...!!!!!ا

الله اکبر.... اینا دیگه کی هستن؟؟؟؟؟؟

بعضی ها فکر میکنن باید کمبودها و عقده هاشون رو سر این و اون خالی کنن....

اما همکاری دیگه که توی خونه اقتدار دارن توی اداره هم بسیار معقولانه تر رفتار میکنن و مردهای متین و با شخصیتی هستن...



پنج شنبه :

عصری با دخترم رفتم بازار و براش رو تشکی و روبالشی به سلیقه خودش سفید برفی با هفت کوتوله گرفتم با پارچه دستمال آشپزخونه و یه چادر مجلسی توخونگی گل درشت نقره کوب... بعدش هم رفتم یه قابلمه خوشگل با یه شیرجوش بزرگ گرفتم و سر راه هم توت فرنگی و بلال خریدیم و اومدیم خونه... برای شام خورشت قیمه گذاشته بودم...با ته دیگ سیب زمینی...


جمعه:

برای ظهر کله پاچه گذاشتم و دم ظهر مامان و بابا اومدن خونمون و برای من یه بلوز خوشگل و برای دخترم ساپورت آوردن و رفتن...عصرش رفتیم پارک و من دوست پارکم رو دیدم و کلی با هم تعرررررررررررررررررررررررریف کردیم.... بیشتر جمعه به دوختن دستمال آشپزخونه و روتشکی و رو بالشی دخترم گذشت...


امروز هم هیچ حوصله کار کردن نداشتم و ندارم... با همکارم رفتیم خرید و من یک عدد سینی استیل گرد متوسط گرفتم ... پلاستیک با ضخامت متوسط برای دوخت پارچه آبگیر آشپزخونه گرفتم با یه رویه اوپن برای آشپزخونه... (یه رنگ شاد)...

خیلی بده وقتی کلی زحمت بکشی و در نهایت کسی قدر زحماتت رو ندونه...

ما روابط عمومی ها یه سال زحمت میکشیم تا یه روز دیده بشیم...

والا اونایی که کاری نمیکنن و راحت میگردن براشون بهتره.. چون ما و سایرین یکسانیم...

درسته من خدا رو در کارهام درنظر میگیرم ... ولی خیلی زور داره وقتی حق آدم ضایع بشه...






  • زهرا مهربون

جاقند

شنبه, ۱۱ ارديبهشت ۱۳۹۵، ۰۱:۲۱ ب.ظ

روز سه شنبه اجازه گرفتم ساعت 1 رفتم خرید .. این مغازه ای که میرم فروشنده اش خانومه و خیلی هم خوش اخلاقه و خدا ویکیلی جنس هاش هم عالیه ...   یه عدد ساپورت شیشه ای مشکی و تافت مو خریدم... بعد دیدم کلی تاپ شلوارک و تاپ دامن خوشگل هم داره و اینطوری من یه تاپ و دامن خوشگل ترکیبی قرمز و سفید - یه تاپ و شلوارک سبز کاهویی- یه شلوارک خیلی کوتاه کتان لیمویی - دو تا رژ لب اناری و زرشکی فوق العاده خوشگل و چند تا خرت و پرت دیگه هم گرفتم و از اونجا که ساعت شده بود نزدیک های 2 بدو بدو در حال برگشت بودم که دیدم به به چه خربزه های شیرینی دارن میفروشن... دو تا هم خربزه و یه کییو هم آلوچه درشت و در نهایت یه کیف خوشگل خرسی برای دخترم گرفتم و رفتم خونه...

  • زهرا مهربون

پدرانه

يكشنبه, ۵ ارديبهشت ۱۳۹۵، ۱۱:۰۶ ق.ظ

من طی هفته گذشته مدام در حال درست کردن یه ژله بزرگ چند رنگه برای روز پدر بودم...


روز چهارشنبه خیلی سرم شلوغ بود... ساعت ناهار با همکارم رفتیم کریستال فروشی نزدیک اداره و من آجیل خوری ست میوه خوری مو که گل لاله صورتی داشت خریدم با دو تا کاسه بلوری برای سالاد و خربزه دم دستم  .... دو تا کتری و قوری پیرکس هم روز قبل ترش گرفته بودن با شکرپاش (همسری شکسته بود)..از اداره  که اومدم بیرون همسری گفت: اینا چیه؟؟؟؟؟ گفتم دارم برای دخترمون جهاز میگرم... طفلکی همسری باورش شده بود... ولی بعد براش توضیح دادم که اینا رو برای چی گرفتم...


رفتم دنبال دخترم و سریع اومدیم خونه ... دوش گرفتم و حاضر شدیم و رفتیم خونه پدر شوهری .. براش پیراهن گرفته بودم که خیلی خوشش اومد و پوشید و براش شام به زووووووووووووووووووووووووووور نگهمون داشتن...

پدرشوهری سر بالکن باربی کیو درست کرده و برامون با همسری جوجه درست کردن...


پنج شنبه رفتیم بیرون خرید و من برای خودم رنگ موی ماهاگونی گرفتم... کفش های پاشنه بلندم هم یکیش سر پاشنه اش کنده بود یکی دیگه اش هم پاشنه اش کلا شکسته بود... اونا رو هم دادم تعمیر و برای عموی بزرگم که مثل پدربزرگ برام می مونه پیراهن مردونه گرفتم و برای بابا یه پیراهن مردونه خوشگل و برای همسری هم علاوه بر تیشرت یه شلوار جین خوشگل خریدم...

برای ناهار خورشت آلوچه رو که موفق نشده بودم درست کنم با سبزی تازه بار گذاشتم که حسابی جا افتاده بود..

بعد از ناهار موهام رو رنگ کردم که عاااااااااااااالی شد و عصرش رفتیم خونه عموم  و بهش هدیه اش رو دادیم و بعد هم رفتیم خونه بابا و اون ژله بزرگ چند رنگه  که به طور موفقیت آمیز توی ظرف برش گردونده بودم و تزئین کرده بودم و خیلی خوشگل شده بود رو بهشون دادم..

خیلی خوش گذشت و برای ساعت 11 و نیم برگشتیم خونه...

جمعه صبح به همسری گفتم سبزی قورمه سبزی بخره ... برای ناهار آبگوشت قورمه سبزی که همسری خیلی دوست داره درست کردم...

این تازه خوری خیلی خوبه... مخصوصا در مورد سبزی ها..

عصر جمعه با همسری و دخترم رفتیم شهربازی و حسابی به دخترم خوش گذشت... برای شام هم مهمون من فیله استرپس با پیتزا گرفتیم... خیلی دلم خواسته بود...(البته به مناسبت روز همسری)


دیروز هم همش کار کردم... عصرش زودی رفتم خونه مامان و کلی با هم تعریف کردیم... یه کم دخترم رو بردم پارک.. به خونه رو زندگیم رسیدم...

وقت دکتر برای خودم گرفتم... شام درست کردم ... میوه و طالبی کوچولو خریدم با دوغ و بستنی برای دخترم ...

دیشب همسری لباس های نو توی کمدش رو داشت میگشت که 5 تا تیشرت فوق العاده خوشگل پیدا کرد... اینقدر ذوق کرد که حد نداشت...

منم یادم نبود اونها رو داره... اینا رو طی تولد ها و اعیاد مختلف از مامان اینا گرفته بود...


امروز میخوام لباس های اضافی مون رو جمع کنم و ببرم بذارم دیوار مهربانی ... مهرسا خیلی لباس زمستونی و بوت اضافی داره...


  • زهرا مهربون