کلبه عشق من و همسر آذریم

در اینجا روزانه های زندگی ام را می نویسم...

کلبه عشق من و همسر آذریم

در اینجا روزانه های زندگی ام را می نویسم...

در اینجا روزانه های زندگیم را می نویسم

آخرین مطالب
  • ۰۱/۰۸/۱۰
    قم

جاقند

شنبه, ۱۱ ارديبهشت ۱۳۹۵، ۰۱:۲۱ ب.ظ

روز سه شنبه اجازه گرفتم ساعت 1 رفتم خرید .. این مغازه ای که میرم فروشنده اش خانومه و خیلی هم خوش اخلاقه و خدا ویکیلی جنس هاش هم عالیه ...   یه عدد ساپورت شیشه ای مشکی و تافت مو خریدم... بعد دیدم کلی تاپ شلوارک و تاپ دامن خوشگل هم داره و اینطوری من یه تاپ و دامن خوشگل ترکیبی قرمز و سفید - یه تاپ و شلوارک سبز کاهویی- یه شلوارک خیلی کوتاه کتان لیمویی - دو تا رژ لب اناری و زرشکی فوق العاده خوشگل و چند تا خرت و پرت دیگه هم گرفتم و از اونجا که ساعت شده بود نزدیک های 2 بدو بدو در حال برگشت بودم که دیدم به به چه خربزه های شیرینی دارن میفروشن... دو تا هم خربزه و یه کییو هم آلوچه درشت و در نهایت یه کیف خوشگل خرسی برای دخترم گرفتم و رفتم خونه...

زودی دو تا تخم مرغ نیمرو کردم و نون محلی آب زدم و گذاشتم نرم شه و با خیارشور خوردم و دوش گرفتم و به خونه زندگیم رسیدم و لباس هام رو آماده کردم و رفتم سراغ دخترم.. خواهری زحمت کشیده بود و برده بودش حمام... زودی آژانس گرفتیم و اومدیم خونه و سریع مراحل آرایش طی شد ولی در مرحله پیرایش مو چون میخواستم موهام باز باشه به دلیل رنگ خوشگل ماهاگونی ام... شروع به پیچیدن موهام کردم که خیلی خوش فرم قرار نمیگرفت...واسه همین زودی جمعشون کردم بالا و کیلیپس زدم تا اونجا بازشون کنم و خوشگل وایسه...

لباس بادمجونی کوتاه هالتری با موهای ماهاگونی... برای دخترم هم لباس خوشگل سفید توردارش رو پوشیدم و همسری رسوندمون دو خونه دایی ام و از اونجا سوار ماشین خواهری شدیم و رفتیم...4 تا ماشین بودیم با 3 تا خونچه و یه چمدون و یه سبد گل که وسطش قند تزئین شده قرار داشت...

تمام لباس ها و وسایل هم گل فروشی تزئین کرده بود...


توی مراسم رقصیدیم و خندیدم و خوش گذشت... ولی نمیدونم چرا همه بچه ها با چسب به ماماناشون چسبیده بودن... ولی دختر من می رفت و میومد و می رقصید ... خدایش به چیزی دست نمیزد...

بعد از نشون دادن وسایل داماد ... مادرشوهر عروس یه عصرونه فوق العاده تدارک دیده بود که به صورت سلف سرویس ارئه کرد...

این مراسم به نوبه خود بسیار باشکوه بود...

در انتهای مراسم از بس دنبال دخترم رفته بودم و حیابی شلوغ کاری کرد.. اعصابم نکشید و یه نیشگون کوچولو و پنهانی ازش گرفتم.. خدا من رو ببخشه کلی گریه کرد و رفت به خاله اش گفت... و اینگونه من متهم به ضعیف کشی شدم...


اومدیم خونه من حوصله هیچ چیز و نداشتم ... همسری شام گرفت و خوردیم و خوابیدیم...


اووووووووووووووه خدای من دخترم وقتی میره دستشویی دیگه اومدنش با خداست.. مدام همه چیز و میشوره و میسابه.... اصلا یه وضعی گاهی وقت ها دعواش میکنم... بعد جالبه میگه چرا من رو دعوا میکنی؟؟؟؟؟ من دوستت دارم... دیدی خودم شلوارم رو شستم....!!!!!! (یعنی دلم میخواد خودم رو پرت کنم پایین).. بعد این سوال چند بار ازم میپرسه .... منم چند باز توضیح میدم... و در نهایت با چشم های گرد و متعجب مثل یه موش کوچولوی خوشگل نگاهم میکنه و من در نهایت از شدت ذوق غرق بوسه اش میکنم...و این روال ادامه داره...


چهارشنبه کارگاه داشتیم و من تنها رفتم... ساعت یک و نیم تموم شد و من در حین برگشتن از کارگاه برای دخترم شیطونک (از اونها که نرمن و چراغ دارن) ... شلوار جین... دو تا شورت کوچولوی سفید و صورتی- کتاب نقاشی و گردنبند و گوشواره مروارید گرفتم و اومدم اداره... ساعت 2 و نیم تازه ناهار خوردم و گزارشاتم رو به رئیسم تحویل دادم و ساعت 4 همسری اومد دنبالم... رفتیم دخترم رو بردیم پارک و بستنی قیفی خریدم با نون سنگک و ماهی و رفتیم خونه... برای شام ماهی درست کردم... همسری از طعمش خوشش نیومد...مثل همیشه درست کرده بودم ولی فکر کنم ماهی خودش خوش طعم نبود...


پنج شنبه همسری رفت سرکار و برای ناهار قورمه سبزی با سبزی تازه گذاشتم... لباس ها رو با دخترم زدیم ماشین.. جاروبرقی کشیدم... طی کشی و ..... و در نهایت دخترم رو حمام کردم..همسری قرار بود با دوست هاش جمعه بره پیاده روی و صبحانه بیرون بخورن ... گوجه فرنگی و کره گرفته بود برای املت... بعد از ناهار دوش گرفتم و اون شلوارک کوتاه لیمویی ام رو پوشیدم که همسری اخم کرد و ناراحت شد.... گفت: دوست ندارم توی خونه خلی به خودت برسی...!!!! خیلی ناراحت شدم.. اولا من هزینه لباس های خوشگل توی خونگیم رو تماما از پول خودم میدم و سعی میکنم همیشه توی خونه خوشگل و تمیز باشم... رفتم درش آوردم  و گذاشتمش تا بدم دوستم بپوشه... تمام لباس های خوشگل و لباس خواب های عزیزم هم جمع کردم و گذاشتم کنار.... ( تا جایی که من میدونم قرآن و خدا و پیغمبر و احادیث مختلف تأکید بر این دارن که زن باید توی خونه به بهترنی حالت ممکن برای شوهرش آرایش کنه و لباس های زیبا بپوشه و در بیرون با حجاب کامل باشه و حیا داشته باشه)....جالب اینکه همسری هم قهر کرد و خوابید... !!!!!  من یکی توی این مورد موندم... همه مردها مینالن چرا همسرانشون توی خونه به خودشون نمیرسن ...؟؟ من که این همه به خودم میرسم همسری میگه دوست ندارم قشنگ باشی....!!! شبش شام خونه دوستم بودیم ... خودش بیدار شد و آماده شد...براش کتری و قوری پیرکس گرفته بودم.. با یه شلوارک واسه پسرش... خیلی خوش گذشت ... بسیار ساده زیست هستن.. خونه شون فرش و پشتی هست... همسرش معتقد به رفت و آمد با یه جور غذاست... دفعه قبل که خونه ما بودن من دو جور غذا گذاشته بودم همسرش نخورد !!!!! مرد خوبیه سعی میکنه با همسری من بجوشه... همسری هم تلاشش رو میکنه و اغلب ناموفق هست..

ساعت 12 اومدیم... دوستم برای دخترم یه عروسک خوشگل کاموایی درست کرده بود...

جمعه صبح همسری با دسوت هاش رفت بیرون و ساعت 12 اومد منم برای ناهار خورشت قیمه گذاشتم... البته غمگین و سرسنگین بودم...

ساعت 1 و نیم پدر شوهر زنگ زد که عصری بیان عید دیدنی خونمون... همسری عصرش میگه همکارهام گفتن توی خونه یه اجنه های مردی هستن که وایمستن و زن های خوشگلی که به خودشون رسیدن و نگاه میکنن و گاهی هم عاشقشون می شن و میرن توی کالبدشون و اونها رو عاشق خودشون میکنن و در نهایت اون زن ها دیونه میشن...!!!! تو هم خوشگلی و به خودت میرسی من میترسم....!!!!!!!!!!!!!!

خوب من از تعجب دهانم باز مونده بود... از یه طرف حالم از خرافات به هم میخوره... از یه طرف میبینم همسری چقدر دوستم داره...!!!!!

عصرش پدر شوهر و مادرشوهری اومدن خونمون... پذیرایی ازشون کردیم و برای شام نموندن و رفتن...

برای شام هم استامبولی درست کردم... (غذای مورد علاقه همسری)... جالبه دو روز سر یه شلوارک با من قهر کرده... دو تا قاشق خورد و رفت خوابید...

منم جمع و جور کردم و خوابیدیم....


امروز رئیسمون مأموریت هست و کلی راحت هستیم ولی هزار تا کار دارم که باید انجام بدم... دوستم گفته شاید بیاد اداره پیشم... ساعت ناهار با هم باشیم و گپ بزنیم و ناهار بخوریم...

گاهی حس میکنم همسری خیلی بیش از حد غیرت داره... و این داره اذیتم میکنه... نمیدونم والا اگه آدم توی خونه راحت نباشه و خودش رو بپوشونه و توی بیرون هم که حجاب واجبه رعایت تمام شئونات رو بکنه خو این آدم دل مرده نمیشه؟؟؟؟؟

من که دیگه دل مرده شدم... اشکال نداره به نفع من پول هام و جمع میکنم و اینقدر خرج بیخودی واسه سر و وضعم نمیکنم...

حالا موندم اون خریدهای خوشگل تاپ دامن و تاپ شلوارکم رو چی کنم؟؟؟؟؟ احتمالا باید کادوی تولد بدمشون به دوست هام... انگار یکی داره با ناخون بلند روی قلبم چنگ میزنه و خراشش می ده... قلبم داره میسوزه... به خاطر لباس نیست.. به خاطر همه کاهارهایی که توی زندگیم کردم تا همسرم آسایش داشته باشه و در نهایت اخم و قهرهاش نصیبم شد....


دیشب باز دستم درد گرفت... صبح جلوی آینه به خودم قول دادم:

1- هرگز صاحب فرزند دیگه ای نشم

2- به خودم سخت نگیرم

3- دخترم رو به بهترین نحو ممکن تربیت کنم

4- هرگز برای توی خونه هیچ هزینه ای نکنم... ساده و معمولی..

سلامتی خودم خیلی بیشتر ارزش داره...








  • زهرا مهربون

نظرات  (۱)

  • زهرا احمدآبادی
  • موفق باشید...
    التماس دعا..
    پاسخ:
    سلام
    ممنون از حضورتون

    ارسال نظر

    ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
    شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
    <b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">