سه شنبه از سر کار رفتم دخترم رو با همسری برداشتم و رفتیم خونه سریع حمومش کردم و لباس مهمونی پوشوندم و خودم هم کارهامو کم و بیش کردم و لباس پوشیدیم و رفتیم یه کم خیابون گردی چون دخترم همش میگفت دده. دده !!! الهی مادرش فداش بشه... بعد رفتیم در حالی همسری داشت ماشین پارک می کرد.. پسر عموش هم رسیدن و ما فهمیدیم این یک مهمونی کوچک نیست!!!!!!!! و ما بی خبر بودیم .. خدارو شکر ما همگی همیشه بسیار شیک و مرتب هستیم لذا ملالی نبود .. دخترم تازه از خواب بیدار شده بود و پسر عموی شوهر که تا کنون پس از گذشت چندین سال بچه ندارن و بسییار بچه دوست دارن یهو تو تاریکی اومد جلوی صورت دخترم و دماغشو کشید!!!!!!!!!! و اینطوری دخترم از اول تا آخر مهمونی گریه کرد.. بعد عمه شوهر و دخترش و عموش و .. اومدن و من نفهمیدم چی خوردم و چه کار کردم و پاشیدم و اومدیم خونمون و دخترم تو ماشین به آرامش رسید... البته نحوه پذیرایی و مهمون داریشون خیلی بد بود و من خوشم نیومد.. مخصوصا اینکه خواهر شوهر هیچ چیزی به عنوان پاگشا به دخترم نداد.. عید که رفتیم بازدیدشون و پس بدیم هیچ عیدی بهش نداد در حالی عید اول دخترم بود و من بهش عیدی دادم.. بعد تماس گرفت و عذرخواهی کرد و گفت تو مهمونی میدم که اونم نداد!!!!!!! البته برام مهم نیست ولی عقیده دارم اگه آدم کاری رو میخواد انجام بده که هیچ اما اگر نمیخواد انجام بده دیگه گفتن نداره چون اینطوری فقط فهم و شعورش رو زیر سوال میبره...البته من یه طلای بزرگ خریدم و اون شب انداخته بودم فکر کنم بعضی ها بسسسسسیار ناراحت شدن..
چهارشنبه تا ظهر کلی کار انجام دادم و گزارشات را به رئیس محترم تحویل دادم و ارباب رجوع های متعدد و بسیار پرچونه رو راه انداخنم و بعد از تموت شدن تایم کاری رفتم برای مامانم پشمک و زولوبیا و بامیه از همون هایی که گفتم آلبالویی هم داره خریدم با بادام تازه برای دخترم و یک کیلو خیار و منتظر همسری شدم ایشون اومدن و رفتیم دخترم رو برداشتیم و پیش به سوی خونه.. کارهامو انجام دادم و رفتیم خونه مامان افطاری خوب بود و کلی دخترم خوشحالی کرد..مامان براش روروک خریده که اونجا هم بازی کنه .. عاشق دخترم هستن...آخرشب اومیدم خونه و من به همسری بابت رفتارهای سردش تذکر دادم .. همسر من بسیار مرد مهربون و خونواده دوستیه اما ذاتا آدم سردیه و اونم گفت: من خیلی هم خوب بودم!!!!!!
پنج شنبه از صبح به شور و به ساب کردم با زبون روزه تا ظهر که همسری از سر کار اومد یعنی رسما دستم در حال کنده شدن بود.. بعد همسری دخترم رو برد پارک و سپس برای من که هوس نون سنگک و پنیر میهن کرده بودم به نونوایی نزول اجلال نمودند و با پنیر و شیر برگشتن و بعد من رو به شام دعوت کردن به عنوان شیرینی فارغ التحصیلی منم عاششششششششق فیله سوخاری هستم که برام گرفت و برای خودش پیتزا.... البته من هنوز تو قیافه بودم و بعدش حسابی با هم صحبت کردیم!!!!! ولی هیچ کدوم قانع نشدیم.........جمعه هم به کارهای خونه و گوش دادن قرآن گذشت تا همسری اومد و خوابیدیم دخترم گریه کرد و گرسنش بود بیدار شدم و بهش رسیدم و مشغول کارهام شدم که پدر شوهر تماس گرفت که میخوایم بعد از شام بیایم.. منم دیدم همه چی دارم از شیر مرغ تا جون آدمیزاد تماس گرفتم و گفتم از افطار بیاین.. ساعت دقیقا بیست دقیقه به هفت بود با اعتماد به نفس بالا و آرام کامل دست به کار شدم و شروع کردم ماست و خیار با موسیر و مخلفات، ژله شیر، طالبی، سالاد ، ترشی های خوشمزه از جمله سالاد ترشی، گل شپله و ترشی انجیر و ... درست کردم و برنج و قیمه گذاشتم و حاضری گرفتم و مراسم بسی خوب برگزار شد..
آخر شب که دخترم خوابیده بود و منم دراز کشیده بودم و همسری هم میخواست فوتبال ببینه همسری اومد پیشم و یواش یواش با هم صحبت کردیم.. دل هم به دست آوردیم..
امروز هم که کلی کار دارم که باید انجام بدم و افطاری هم مهمون یکی از دوستان خانوادگیمون باغ دعوت هستیم...