کلبه عشق من و همسر آذریم

در اینجا روزانه های زندگی ام را می نویسم...

کلبه عشق من و همسر آذریم

در اینجا روزانه های زندگی ام را می نویسم...

در اینجا روزانه های زندگیم را می نویسم

آخرین مطالب
  • ۰۱/۰۸/۱۰
    قم

افطاری

دوشنبه, ۱۶ تیر ۱۳۹۳، ۰۲:۵۴ ب.ظ

دیروز همسری سر کار بود و نیومد دنبالم گفتم یه کم پیاده میرم تا ایستگاه بعدی ماشین بیاد.. تو ایستگاه بعدی چند تا سوپر مارکت بود رفتم و چون همسری فکر میکرد شام شب قبل رو که از مهمونی آورده بودم رو برای اون دادن و من خوردم (البته کاملا راضی بود) رفتم براش جوجه خریدم.. البته فکر کنم دلش خواسته بود که اینطوری  بهم اسمس داده بود.. بعد چیپس مزمز که جدید اومده و واقعا عالیه و زرشک و تخمه گرفتم البته تخمه برای همسری که موقع فوتبال جام جهانی نگاه کنه.. در همین حین ماشین اومد و رفت!!!!! و من مجبور شدم با دربست برم.. دخترم وقتی منو میبینه با زبون بی زبونی شادی میکنه و از خودش صدا درمیاره و دست و پاشو تکون میده.. کلی بغلش کردم و خواستم بخوابونمش آخه خوابش میومد مگه خوابید؟؟؟ پوستی از من کند که نگو بابا که میخواست بره کلی اصرار کرد افطار بمون و منم کلی اصرار کردم که نه میخوام برم خونمون کار دارم... ساعت شد 6 و من جون نداشتم برم و با ساک و بچه و خرید سوار آژانس بشم و ... از اون طرف هم کلیدم مونده بود جا و قرار بود همسری برام جاساز ی کنه.. بعد زنگ زده میگه کلید در ورودی رو گذاشتم رو کنتور گاز!!!!!! و در واحد رو تو جاکفشی.. گفتم آخه عزیزم من با بچه بغلم چطور خودمو کش بدم تا بالای کنتور اندازه قد خودش گذاشته... خلاصه منصرف شدم و موندم و دخترم هم بالاخره با هر بدبختی بود خوابید.. منم به مامان گفتم تو بمون پیش دخترم من شام درست میکنم.. آخه حوصلم نمیگرفت بشینم یه جا وقتی کار میکنم زمان زودتر میگذره.. رفتم و یه پلو با ته دیگ سیب زمینی و خورشت بامیه عزیزم رو درست کردم و اومدم تلوزیونشون هم که بسسسسیار برفک داشت و کلا این چند روزه روشن نکرده بودن صاف صاف کردم و چای گذاشتم برای افطار و نماز خوندم که خواهرای گرامی اومدن که رفته بودن بازار و مانتو خریده بودن که بعضی هاش هم  رنگ مانتوی من بود!!!!!! منم یکم دلخور شدم که چرا به من نگفتن؟؟؟ بعد به خودم گفتم ناراحتی نداره.. آخه من اخلاقم اینطوریه که اگه جایی برم که جنس های خوب و خوشگل داشته باشه بهشون میگم.. ولی اونا اصلا... بعدن که تموم میشه میگن.. خلاصه بابا اومد و شام خوردیم و همسری اومد دنبالم و رفیتم خونه. دخترم تو ماشین خوابید و منم تا رسیدم خوابوندمش تو تختش و رفتم یه دوش گرفتم و با اینکه ساعت یک ربع به 12 بود تخمه آوردم که همسری هم سفارش هندونه داد یه کم با هم حرف زدیم و برنامه ریزی کردیم برای زندگیمون که به نظرم عالی بود.. بعد که من شب بخیر گفتم همسری دوباره هندونه خواست که بهش دادم و من خوابیدم و ایشان به تماشای فوتبال پرداختند.. من دیروز همش میگفتم رنگ خونه رو مثل مهده کودک.. بیمارستان.. و سالمندان نکنید..یه رنگ شیک و ملایم بزنید چها روزه دیگه پشیمون نشید و دلتون رو نزنه یا به تغییر دکوراسیون های بعدی بیاد؟؟؟ ولی احساس کردم مامانم اینا ناراحت شدن.. ولی بابا استقبال کرد و منو برد پایین و همش میگفت بگو چه رنگی بزنیم؟؟ به نظر خودم باید میگفتم.. نمیدونم همش سعی میکنم دخالت نکنم ولی دلم نمیاد دوستشون دارم.. دلم میخواد بهترین باشن..

  • زهرا مهربون

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">