کلبه عشق من و همسر آذریم

در اینجا روزانه های زندگی ام را می نویسم...

کلبه عشق من و همسر آذریم

در اینجا روزانه های زندگی ام را می نویسم...

در اینجا روزانه های زندگیم را می نویسم

آخرین مطالب
  • ۰۱/۰۸/۱۰
    قم

واقعا که..

چهارشنبه, ۱۸ تیر ۱۳۹۳، ۱۲:۰۴ ب.ظ

دیروز همش داشتم دعا میکردم که اون خونه جور بشه.... دم ظهر بابا زنگ زد که بابایی این خونه نورش کمه.. گفتم درسته ولی با توجه به شرایط ما خیلی خوبه.. بابایی هم گفت باشه و با همسری رفتن بنگاه .. من نمیدونم مردم چرا اینطوری شدن.. (البته بعضی هاشون)؟؟؟ طرف دیروز یه قیمت دیگه میگفت حالا که ما پسندیدم قیمت رو برده بود بالا... طوری که اصلا نمیتونستیم بخریم.. خلاصه نشد.. مگه آدما وقتی حرف میزنن نباید پای حرفشون وایستن.. فکر کن طرف میخواسته خونه ما رو زیر قیمت برداره و خونه خودش رو بالای قیمت بفروشه.. اینم نشد... دیروز کارم طول کشید و همسری هم بیرون منتظر بود و منم استرس گرفته بودم آخرش دیدم نمیشه گفتم فردا اول وقت گزارش رو تحویل میدم و رفتیم اول دنبال دخترم خونه مامان ..دایی هم اونجا بود شب قبل که مهمونی رفته بودیم دم در موقع خداحافظی دایی به مامانم گفت یه شب میایم خونتون برای شورا در مورد پسرم.. من زود به زندایی گفتم میخواید زنش بدید.. و اون با حالتی مردد گفت شاید!!!! به خواهری گفتم خوب گوش بده چیزی از قلم نیفته بعدا به من گزارش کن.. مدیونی اگه نگی!!!!  رفتیم خونه یه کم گرفته بودم..همسری همش فکر میکرد بابت خونس ولی اصلا نمیدونم چم بود تا شبم که بره سر کار حرف زدم و برخی موارد رو گوشزد کردم... گاهی اینطوری میشم و احساس میکنم در حقم اجحاف شده و گاهی هم احساس خوشبختی میکنم...نمیدونم همه اینطوری هستن یا من اینطوریم.. البته ناگفته نمونه که همسری هم گاها مواردی که من دوست ندارم رو رعایت نمیکنه و میگه من با تو خیلی احساس راحتی دارم... ولی من اذیت میشم.. بالاخره ساعت شش هم دخترم بالاخره خوابید و منم لالا تا 8 البته که شام داشتیم و با صدای زنگ گوشی همسری پاشدم برای حاضر کردن افطاری.. که همزمان شد با برنامه ماه عسل.. وای خدا من عاشق همچین عشق ها و زندگی هایی هستم.. امیدوارم خانومه سلامت بشه و آقاشون همیشه خوب بمونه.. بعد افطار همسری شام خورد و رفت و منم افتادم به جون خونه و خدا رو بابت خونمون شکر کردم درسته اون چیزی که دلم میخواد نیست ولی همین که یه سقف بالاسرمونه که مال خودمونه کلی ارزش داره.. انشاءالله با یاری خداوند و صرفه جویی و پس انداز خونه دلخواهمون رو به زودی می خریم.. سحری هم حس دوش گرفتن نداشتم لذا صبح قبل از سر کار اومدن گرفتم و پس از رسیدن به اداره ابتدا گزارشمو کامل کردم و تحویل دادم که خیالم راحت شد و بعدش به بقیه کارهام رسیدم و الان هم قایمکی دارم قرائت از رادیو قرآن گوش میدم البته صداش و خیلی کمک کردم که اگه ارباب رجوع اومد بدون درآوردن هندزفری بتونم جواب بدم و کارشو راه بیاندازم.. پسرداییم 68 البته بسی مرد می باشدو بسسیار یه کلام و خودسر اما در عین حال کاری و اهل  زندگی... ولی احساس می کنم دایم و زنداییم راضی نیستن... فکر کنم گزینه انتخابیش مورد پسند نیست و هیجانی تصمیم گرفته... ولی اگه بشه یا نشه من زودتر برم سکمو بخرم که یه دفعه با یه قیمت گرون مجبور نشم بخرم حالا امسال نشد سال دیگه بالاخره که زن میگیره.. یکی هم برای خواهر شوهر بگیرم اونم دم بخته.. خداوند روزی و برکت ما را بیافزاید..

  • زهرا مهربون

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">