کلبه عشق من و همسر آذریم

در اینجا روزانه های زندگی ام را می نویسم...

کلبه عشق من و همسر آذریم

در اینجا روزانه های زندگی ام را می نویسم...

در اینجا روزانه های زندگیم را می نویسم

آخرین مطالب
  • ۰۱/۰۸/۱۰
    قم

مردادماه 98

دوشنبه, ۷ مرداد ۱۳۹۸، ۱۱:۳۴ ق.ظ

از فروردین ماه تا الان خیلی گذشته .. پیش خودم که فکر میکنم انگار همین دیروز بود که اومدم نوشتم .. ولی واقعا سه ماه گذشت ...


دخترم رو بردم دکتر و خدا شکر شماره چشمش تغییر نکرده بود قرار شد دوباره مهرماه ببرمش چشم پزشک ...


خودم هم چشم هام و معیانه کرد و عینک گرفتم .. البته برای مطالعه و TV و سیستم هست ...


بعد از کلی تحقیق و تفحص .. بالاخره تصمیم گرفتم دخترم و بنویسم همون پیش دیبستانی مهدش.. هم با خاله هاش آشناس.. هم خیلی زوده فعلا توی محیط مدرسه قرار بگیره و تنهایی بره توی حیاط دستشویی و غیره .. چون یه مقدار هم حساس و به اصلاح لوس هست گفتم ضربه میخوره ...


دیروز مدیرشون تماس گرفت که اگه ممکنه یه مرخصی بگیرید تشریف بیارید لباس های پیش دبستانی شون رو تحویل بگیرید .. چون شیفت های همسری عوض شده سر کار نبود و بهش زنگ زدم اومد دنبالم و رفتیم .. لباسش اندازه اش بود ..وقتی پوشید تنش  ازش عکس گرفتم .. هزینه لباسش رو پرداخت کردم و با همسری اومدیم که برگردم اداره .. دیدم نیم ساعت زمانم مونده با همسری رفتیم فالوده بستنی خوردیم و برگشتم اداره ...


همسری اصرار که من باید بیام دنبالت .. دخترم وقتی با باباش میان دنبالم .. میاد بالا و میشینه پشت میزم و تمام مارکت ها و خودکارها و کاغذها رو برمیداره و شیطونی میکنه .. از اونجا که من یک ساعت زودتر میرم چون بچه زیر 6 سال دارم همکارها همه هستن .. خو دوربین ها هم کار میکنه و در نهایت خیلی دوست ندارم توی محیط اداره همش بگن خانم فلانی بچه اش همش توی اداره میاد و میره ...

دیروز به باباش گفتن نه .. نیا .. بچه همش میخواد بیاد بالا و برام دردسر میشه ..

وقتی اومدن دنبالم باباش نذاشت بیاد بالا و اینگونه بود که تا خونه گریه کرد.. 


جدیدا اصلا به حرفام گوش نمیده .. خیلی لوس شده .. برای انجام هر چیزی و کاری همش بهونه میاره .. مدام باهام کلنجار میره ... همش گریه و ناله میکنه ...


دیروز تا رسیدم خونه سریع کارهامو انجام دادم .. لوبیا سبز تازه خریده بودم .. خورشت لوبیا سبز درست کردم و یه کم دراز کشیدم و رفتم آرایشگاه .. از اونجا اومدم یه دوش گرفتم و نماز خوندم و ادامه شام رو درست کردم ... همسری و دخترم از خوراک لوبیا سبز متنفرن .. ولی خوب باید بخورن دیگه چون فایده داره ...


سر شام همسری که همش رشته پلو خورد .. دخترم هم همش گریه و ناله کرد و در نهایت با باج گیری اینکه اگه بخورم باید بذاری بیام توی تخت شما بخوابم غذاش رو تموم کرد... خودم همش رو خوردم ..!! نوش جونم باشه ...


توی این سه ماه میخواستم از همسری جدا بشم .. چون دیگه تحمل رفتارهای خودش و خانواده اش برام سخت و طاقت فرسا شده بود .. پیش خودم گفتم جونم و برمیدارم با بچم میرم .. 

همسری خیلی گریه کرد .. خیلی التماس کرد .. با خانواده ام صحبت کرد .. قول داد تغییر کنه ...

خانواده اش که دیگه تهمت هم میزدن ... و جالبه همسری به جای اینکه این ها رو به من بگه به قول خودش برای حفظ همه چی دو جانبه کار میکرده .. بعد فکر کن به من تهمت بزنن .. منم بی خبر  .. مهمونشون کنم .. براشون هدیه بگیرم .. خواهر همسری رو پا گشا کنم و ... عیدی بهش بدم و در نهایت اونا با خودشون بگن چه احمق خوبی نصیبمون شده هر چی دلمون میخواد پشتش میگیم  و در نهایت اونم همش به ما احترام میذاره ...


یعنی وقتی متوجه این موضوع شدم .. تا نهایت استخونام سوخت .. گفتم جدا میشم و خودم رو از توی این مردابی که دارم توش 11 ساله دست و پا میزنم نجات میدم ... همسری خیلی مقاومت کرد و نذاشت .. چندین جلسه مشاوره رفتیم ... پدر و مادر همسری اومدن خونمون و قرآن آورن و دست گذاشتن که تهمت نزدن !!!!! و همسری هم دست گذاشت که تهمت زدین ..!!

یعنی خدا میدونه که چقدر ازشون نفرت پیدا کردم و چقدر ازش چشمم افتادن و دیگه هرگز حاضر نیستم نه ببینمشون و نه حتی اگه مردن سر خاکشون و هیچ مراسم شون برم ...

خدا ازشون نگذره .. 

نفرینم تا روز قیامت دنبال سر خودشون و بچه هاشون باشه ... 

حالا جالبه که خواهر همسری با شوهرش اومده که زن داداش من آخر مرداد عروسی ام هست .. یعنی به خودم قول دادم توی مراسم شون هم شرکت نکنم ...


همشون برن به جهنم .. آره واقعا زن داداش خوبی بودم که با این همه خفتی که کشیدم باز همه جا حضور داشتم و براشون همه کاری میکردم ... ولی دیگه تموم شد ... گذشت های من تموم شد .. صبوری هام تموم شد .. خودم هم تموم شدم ..


یعنی فقط به خاطر دخترم و یه کم هم به خاطر پشیمونی همسری و جبرانی که داره برای 11 سال رنج دادن من میشکه کوتاه اومدم و موندم سر زندگی ام ... همین ...

دخترم باباش رو خیلی دوست داره ..  


هر روز گریه میکنم و ناراحتم .. اعصابم به شدت خورده و حوصله هیچ کاری رو ندارم ... درسته توی زندگی ام موندم ولی خیلی دلم به زندگیم نیست .. یه اجبار که توش دخترم نقش مهمی رو داره ...

تحملش برام خیلی سخته .. 

به خونه و زندگی ام میرسم .. همه چی مرتبه .. همه چی سر جاشه ... حتی یه ویتیرن هم خریدم با یه تشک خوش خواب جدید ... گفتم شاید حالم بهتر بشه ... ولی نشد .. 

همسری داره خیلی تلاش میکنه جبران کنه .. منم خیلی دارم تلاش میکنم ذهن و جونم رو جمع کنم سر زندگی ام .. ولی نمیشه ...


انگار یه چاقو توی بدنمه که تکون میخورم درد میگیره و هر لحظه جونم رو بیشتر از دست میدم ..


قرار شد یه سفر بریم حالمون بهتر شه که با مرخصی های همسری موافقت نشد .. سنگین و رنگین نشستیم سر جامون ...


فقط خدا باید به دلم آرامش بده .. 

کاش با همون خواستگار شهر دووووور ازدواج میکردم ... 

کاش با تمام مخالفت ها پاش وایمیستادم .. البته وایستادم .. ولی نشد..

من شوهرم رو عاشقانه دوست داشتم و با تمام همه سختی ها پای خودش و زندگی ام وایستادم .. با جون و دل همه کاری کردم .. پا به پاش کار کردم و دار و ندارم و به پاش ریختم .. و هم اکنون پشیمان و خسته توی این نقطه از زندگی ام وایستادم .. 


خیلی سخته .. خیلی سخت


  • زهرا مهربون

نظرات  (۱)

سلام
چقدر دلتنگت بودم عزیزم...چه میشه کرد زندگی همینه .باید ساخت.باید تحمل کرد.گاهی اوقات تاوان موندن خیلی کمتر از تاوان رفتن هست.بمون و بخاطر دخترو خانوادت بساز .مطمئن باش خدا میبینه.دلت بهش قرص باشه
پاسخ:
سلام عزیزه دلم ...
ممنون از محبتت .. ولی خیلی سخته

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">