کلبه عشق من و همسر آذریم

در اینجا روزانه های زندگی ام را می نویسم...

کلبه عشق من و همسر آذریم

در اینجا روزانه های زندگی ام را می نویسم...

در اینجا روزانه های زندگیم را می نویسم

آخرین مطالب
  • ۰۱/۰۸/۱۰
    قم

عید مبعث

دوشنبه, ۲۸ ارديبهشت ۱۳۹۴، ۱۱:۱۰ ق.ظ
چهار شنبه همسری عصر سر کار بود و مامان پیشنهاد داد بریم خونه دختر عمه مامانم که از کربلا اومده بود و همه رفته بودن دیدنش ولی من هر چی تماس گرفته بودم نتونستم برم و اون برای دخترم سوغات هم آورده بود..!!!
خلاصه من قرار شد از اداره برم خونه و رخت و لباسم رو عوض کنم و بعد برم خونه مامان از اونجا بریم که اینقدر سرم شلوغ بود سر جلسه پنج شنبه که ساعت 5 از اداره اومدم و یه راست رفتم خونه مامان و با خواهری راهی مهمونی شدیم کلی خوش گذشت و من براش پول بردم و برای دخترش هم که زحمت زدن واکسن های دخترم رو میکشه شکلات گرفتم... ایشون هم پذیرایی کرد و نوه اش که بارداره هم اومد و کلی گل گفتیم و گل شنفتیم... ساعت 8 اومدیم خونه و مامان گفت به همسری زنگ بزن بیاد اینجا قورمه سبزی گذاشتم که زنگ زدم و اونم گفت: دیر گفتی ما شام خوردیم و منم کلی دلم سوخت واسه همین براش شب قورمه سبزی بردم ...

پنج شنبه تا بیدار شدم و صبحانه خوردیم و کارهای دخترم رو انجام دادم و دوش گرفتم و رسیدم اداره ساعت شد 9 و نیم.. و این در حالی بود که رئیس فرموده بودن 9 اداره باشید.. سریع ساعت زدم و پک ها رو آماده کردم و جلسه رأس ساعت 10 به لطف خوش قولی مدعوین برگزار شد و تا ساعت یک طول کشید و بعدش من سریع اومدم و سر راه موز و خیار و توت فرنگی و گوجه سبز و خربزه و سیر و ... خریدم با پفک و چیپس و تخمه و بدو رفتم خونه و همسری و دخترم ناهارشون رو خورده بودن و همسری رفت سر کار و منم زنگ زدم خواهری که عصر بیاد اینجا... قرار شد بعد از مراسم ختم قرآن بیان...
عصری اومدن و کلی خوش گذشت و هر چی اصرار کردم برای شام مامان گفت خواهری امتحان داره و بابا هم این شب ها هیئت هست و دیر میاد...

جمعه: صبح بیدار شدیم و بعد از صبحانه و تمیزکاری رفتیم یه خورده بیرون گشتیم و رفتیم بازار.... من برای دخترم تمام پول هایی که بهش عیدی یا هدیه داده بودن رو جمع کرده بودم و یه مقدار هم براش گذاشتم روش و 2 تا النگوی خوشگل براش خریدیم و همون جا آقاهه انداخت دستش.. و اومدیم خونه و عصر هم تنقلات و میوه های خریداری شده در روز قبل رو آوردم و کلی خوش گذشت... بعدش پا شدم لباس هام رو که شسته بودم اتو کردم و همه چیز برای یک روز کاری آماده بود که همسری گفت: زهرا مهربون مگه نمیدونی فردا عید مبعث هست؟؟؟
واااااااااااااااااااااای داشتم شاخ درمیاوردم ...آدم اینقدر سر شلوغ که ندونه عید مبعث کی هست و تعطیله.؟؟؟ کلی خوشحال شدم... من دیدم آقای طلا فروش گفت من سیدم و دستم سبکه و شکلات داد و گفت عیدتون مبارک...!! من فکر کردم طرف روزها رو قاطی کرده... !!! در حالی که خودم قاطی کرده بودم...

شنبه: زنگ زدم به مامانم عید رو تبریک گفتم و قرار شد بریم دیدنشون که مامان گفت از ناهار بیاید... ما هم رفتیم بازار و من یک عدد شلوار جین برداشتم با یه شلوار دامنی بنفش که قبلا سورمه ای اش رو هم خریده بودم و این شلوارها بسی کارآمد هست در مهمانی های مختلط چرا که بلند و گشاد و خوش تن و خوش رنگ هست.(همسری داخل مغازه هایی که فروشنده خانوم داشته باشه نمیاد و با دخترم بیرون بودن)
بعد رفتیم خونه مامان و دخترم عیدی گرفت و ساعت 7 برگشتیم خونه و من سریع کوکوی سیب زمینی درست کردم و همسری میل کردن و رفتن سر کار و منم به تمیزکاری پرداختم...

دیروز یه مراسم بود استانداری و منم دعوت داشتم که اصلا بهم خوش نگذشت چون تا رسیدم تماس گرفتن که بیا رئیس صورت جلسه روز 5شنبه رو میخواد.. خوب بابا جان بعد از دو روز تعطیلی یه مهلت بده تنظیم میکنم میدم دیگه..!!!! والا
بعد هم تا ساعت 3 و نیم وایستادم به کارهام رسیدم و رفتیم دخترم رو برداشتیم و با همسری رفتیم شیر و پنیر و سوسیس و تخم مرغ و پفک لوسی گرفتیم و رفتیم خونه...
من در ساعت 4 و نیم موفق شدم ناهار بخورم و از شدت خستگی روی پا بند نبودم... همچین که دراز کشیدم و چشم هام داشت گرم میشد دخترم اومد و صدا کرد مامان...مامان... و بله کارخرابی کرده بودن... یعنی هر چی فحش بلد بودم توی دلم به خودم نثار کردم... و بلند شدم اول خانوم رو مرتب کردم و بعدش یه چای خوردم و دوش گرفتم...

راستی دیروز همسری برام یه روسری خوشگل خریده بود با رنگ بسیار شاد... از اونها که من خیلی دوست دارم ولی متأسفانه به دلیل گزینش و ...من نمیتونم از این رنگ ها بیرون بپوشم لذا پیشنهاد دادم با رنگ سنگین تری عوضش کنیم ... در ضمن همسری از شلوار جینم اصلا خوشش نیومد لذا حاضر شدیم و رفتیم اول روسری رو عوض کردیم و بعدش من به جای شلوار جین یه شلوار مشکی بسیار خوشگل برداشتم و چون از پول شلوار جین باقی مونده بود باز یه شلوار دامنی لیمویی هم برداشتم و رفتیم تاچ گوشیمو که شکسته بود عوض کردیم و براش روکش ضد ضربه انداخت و شام مهمون من رفتیم کباب بناب آذربایجان خوردیم... واقعا عااااااااااااااااااااالی بود....

امروز هم ناهار مهمون همسری هستم که قراره برام فلافل بخره بیاره اداره...!!!

یادتونه گفتم همکارم خیلی مذهبی هست و اصلا به خودش نمیرسه و مدام برای همسرش میره منبر و موعظه میکنه و از صبح تا شب روایت تعریف میکنه و وقتی با همسرش قهره توی خونه چادر و مقنعه میپوشه تا داغ دیدن موهاش رو به دل همسرش بذاره...؟؟؟
روز عید تماس گرفت و گفت: خانواده همسرش اومدن و دعوا راه انداختن و کار به 110 کشیده و همسرش بازداشت شده و اونم رفته خونه مادرش که طلاق بگیره....
امیدوارم خدا این خانواده های شوهر بی فهم و دچار عذاب کنه که اینقدر فتنه می اندازن توی زندگی بچه هاشون...
البته در ایجاد اختلاف میان زن و شوهر ها دو طرف مقصر هستن فقط درصد هاش با هم فرق میکنه... ولی این همکار من خیلی مظلوم و خانوم بود..فقط خداوند خودش کمکش کنه..با یه پسر بچه دوساله بدبخت شد... شوهرش میتونه ازش بگیرتش...
وای خیلی سخته...
امیدوارم خدا همه افرادی رو که توی زندگی های دیگران فتنه می اندازن لعنت کنه و به سر دخترهای خودشون هم بیاره تا بفهمن خراب کردن زندگی دیگران چه مزه ای داره؟؟؟

 توی خانواده همسری یه خانومی بود که مدام بین دختر ها و داماد ها و تنها عروسش اختلاف می انداخت تا جایی که عروسش سال به سال این ها رو نمیبینه و باهاشون رفت و آمد نمیکنه الان به واسطه تمام حرف و حرف کشی ها سکته کرده و فلج شده و لال شده و کنترلش رو هم از دست داره..
بعد از لال شدن ایشون خانواده در آرامش به سر میبرن و کسی با دیگری دعوا نمیکنه و اختلافات از بین رفته ولی هنوز عروسش به دیدنش نمیاد و حاضر نیست یه بعدازظهر بره حال مادرشوهرش رو بپرسه...

کاش یه خورده از خدا بترسیم و به فکر آخر و عاقبتمون باشیم... بالاخره دیر یا زود باید بریم توی یه وجب جا بخوابیم... پیس تا دیر نشده یه دل رو شاد کنیم.. بابا جان این عروس های بیچاره چه گناهی کردن که اینقدر بعضی خانواده های شوهر اذیتشون میکنن؟؟ واقعا این خانواده ها و مادران مکرمه دوست دارن با دخترهای خودشون هم اینطوری رفتار بشه؟؟؟

خدا همه رو به راه راست هدایت کنه..
  • زهرا مهربون

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">