کلبه عشق من و همسر آذریم

در اینجا روزانه های زندگی ام را می نویسم...

کلبه عشق من و همسر آذریم

در اینجا روزانه های زندگی ام را می نویسم...

در اینجا روزانه های زندگیم را می نویسم

آخرین مطالب
  • ۰۱/۰۸/۱۰
    قم

پسردایی

يكشنبه, ۱۶ فروردين ۱۳۹۴، ۰۳:۰۴ ب.ظ

دیروز بعد از اداره رفتم خونه مامان... همسری سر کار بود.. همه خوابیده بودن.. منم کنار دخترم خوابیدم یعنی از هوش رفتم... عصر همه بیدار شدیم و خواهرم هم اومد و بساط چایی و تعریف و شام پختن آغاز شد...

پسر دایی من 26 سالشه و مهندسه  و هم اکنون یه مغازه بزرررررررررررررررررگ باز کرده ... ایشون بسسسسیار خوشتیپ و بامرام هستش و یه دونه پسره و اهل کار به طوری که از بچگی در کنار درسش کار هم میکرد (البته احتیاج مالی نداشت) ولی دوست داشت روی پای خودش بایسته....

ایشون عاشق یه دختری شدن که 5 سال از خودشون بزرگتره... !!! هر چی بهش میگیم به دردت نمیخوره گوشش بدهکار نیست... تا اینکه دایی ایم اینا رفتن براش خواستگاری و خانواده دختر گفتن 350 سکه تمام بهار آزادی و خونه چندین خوابه میخوایم...!!!

من نمیدونم واقعا اون خانومه چی فکر کرده؟؟ این طفلک خیلی جوان هستش از کجا بیاره؟؟؟ ولی متأسفانه عقل و هوش از سر این پسر رفته و گوشش بدهکار نیست..

امیدوارم خدا مشکل همه جوان ها رو حل کنه.. گناه دارن... من موندم به اون خانوم ...؟؟؟ آخه با 31 سال سن این چه حرفیه؟؟؟ به نظرم فکر میکنه پسردایی ام بچه هستش .!!! ما خانوم ها تصورات نسبتا یکسانی در مورد آقایون داریم..به نظرم احساس کرده میتونه سر پسردایی ام رو گول بماله...شایدم دارم اشتباه میکنم ... آخه من خودم اصلا دوست نداشتم با مرد کوچیکتر از خودم ازدواج کنم ... از نظر روانشناسی و دینی هم همچین ازدواج هایی تأیید نشده.. چون اصولا خانوم ها زودتر به سن تکلیف و بلوغ میرسن و ذهنشون سریع تر رشد میکنه و این روند در مردها دیرتر اتفاق میافته لذا دخترها باید با پسرهای بزرگتر از خودشون ازدواج کنن تا به لحاظ فکری با هم تفاهم و هماهنگی بیشتری داشته باشن..

خدا خودش کمکش کنه...

دیروز برای پسردایی ام خیلی ناراحت شدم و کلی در این باره صحبت کردیم...همچنین مامانم کلی نصایح سودمند در زمینه شوهرداری به من ارائه نمودند که بس کارآمد بود...

همزمان شام خورشت بامیه درست کردیم و مامان بهم یه شیشه ترشی بادمجون شکم پر داد و بابا بهم بربری تازه برای صبحانه داد...

در این میان خواهر بزرگه رو مبلی هایی که قبل از عید خریده بودم رو دوخت و یه آهنگ خاطره انگیز دوران گذشته رو هم گوش کردیم...و بعد از شام همسری اومد دنبالم و رفتیم خونه...

نصاب آسانسور اومده بود و داشت کار میکرد و همسری هم رفت پیش اون و منم سریع کارهام و کردم و با دخترم خوابیدم..

امروز هم ساعت 6 بیدار شدم و صبحانه آماده کردم و دوش گرفتم و اومدم اداره..

رئیس جدید یه سر اومد و رفت و به همه اتاق ها سر زد و با همه صحبت کرد و تقریبا 45 دقیقه هم اتاق من بود و رفت... اصلا دل نشین نییییییییییییست....

یه جوریه... از اون آدم هاست که میخواد بگه مدیرهای قبلی کاری نکردن و فقط من هستم که کار بلدم..

به دلم ننشست...

امیدوارم هر چی خدا خودش صلاح میدونه پیش بیاد..


  • زهرا مهربون

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">