کلبه عشق من و همسر آذریم

در اینجا روزانه های زندگی ام را می نویسم...

کلبه عشق من و همسر آذریم

در اینجا روزانه های زندگی ام را می نویسم...

در اینجا روزانه های زندگیم را می نویسم

آخرین مطالب
  • ۰۱/۰۸/۱۰
    قم

سرطاااااااااااااااااان

شنبه, ۱۵ مهر ۱۴۰۲، ۰۹:۵۵ ق.ظ

انگار دیگه این بیماری شده مثل سرماخوردگی ... تو هر خونه ای یکی دو تا پیدا میشه ..

بعد از کلی آزمایش های بابا و گرفتن آزمایش مغز استخوان و ... مشخص شد بابا سرطان گرفته و ما دختر ها نابود شدیم ...

  • زهرا مهربون

بابا

سه شنبه, ۲۰ تیر ۱۴۰۲، ۱۰:۵۰ ق.ظ

دو ماه گذشته همش گرفتار بابا و عمل های بابا بودیم..

یعنی ایتقدر سخت بود که حد و اندازه نداشت...

همش بیمارستان، پذیرش ، بستری ، عمل، نگهداری، مراقبت های بعد از عمل و ...

کارهای اداره با این ساعت های مزخرف 6 صبح تا یک از یه طرف که مثل جنازه بودم از خستگی و خواب آلودگی بعد هم شوهر و بچه و خونه و زندگی و رسیدگی به بابا و غرغر های همسر و دخترم و گاها دعوا که چرا میری؟ بسه دیگه و ....

حسابی کسل و غمزده ام کرد.

و این عمل ها همچنان ادامه داره و تمومی هم گویا نداره..

از اون طرف مامان هم اظافه شده و قشنگ داره پوست منو خواهری کنده میشه..

پدر و مادر خیلی عزیز میشن و مریضی شون خیلی آدم رو ناراحت میکنه..

ولی باید خودشون هم کمک کنند برای بهترین شدن وضعیت، مامان که همش آه و نال میکنه و افسرده شده و همش میخوابه و تمام روحیه مون رو خراب میکنه دکتر هم رفته ولی هیییییییییییییییییییییییچ تغییر محسوسی نداشته.

دلم مسافرت میخواد که هنوز مرخصی های همسری جور نشده ..

از اون طرف اون یکی خواهری رفته حج تمتع می ترسم مرخصی هامون برای سفر با اومدن اون همراه بشه ما بریم اون بیاد خیلی بد میشه..

در هر صورت باید به خودم قول بدم تا جوان هستم اگر هر مشکلی دارم برم درمان کنم تا وقتی پیر میشم برای بچه ام دردسر درست نکنم..

بابا هم وقتی جوان تر بود اگر  به حرفامون گوش کرده بود و عمل هاشو انجام داده بود تو پیری به این مشکلات دچار نمی شد.

 

حالا یه چند روزی هست سرم درد میکنه .. باید یه دکتر اعصاب برم..

جالبه پوست سرم خیلی درد میکنه.. موهام درد میکنه..

برم ببینم چه خبره..

 

و این دلتنگی های مداوم مرا کشششششششششششششت ..

این ماه یه دستبند خوشگل هم برای خودم خریدم شد دومین پس انداز بعد از فروختن تمام طلاها و پس اندازهام در اسفندماه 1401

انشالله خدا بهم برکت بده بتونم دوباره طلا برای خودم بخرم.

 

  • زهرا مهربون

مقایسه

سه شنبه, ۱۰ آبان ۱۴۰۱، ۱۲:۵۸ ب.ظ

نمیدونم چند نفر مثل من هستن

آیا تمام کسانی که در گذشته یه نفر رو دوست داشتن و نتونستن بهش برسن وقتی سختشون میشه یا دلشون میگیره یا دیگه خیلی داره بهشون ظلم میشه به گذشته فکر میکنن و همش آرزو میکنن کاش اون طرف کنارشون بود؟

 

وقت هایی که خیلی داری سعی میکنی فکر نکنی و سرت به کار خودت باشه و به زندگی ات برسی ولی یهو دلت هواش رو میکنه با شروع یه فصل- یه موسیقی- عطر خاص و ...

باید آدم چی کنه؟

اگر برگردی و احوالش رو بپرسی میشه خیانت به زندگی فعلی- اگر مدام قلب ات رو فشار بدی که آدم باش و ادامه بده میشه خستگی های مداوم و افسرگی و گریه های پنهانی

شاید من آدم حساسی هستم یا شاید همه این طوری باشن

نمیدونم

ولی الان سخت دلتنگ هستم..

همیشه با شروع پاییز دیوانه بازی های دلم شروع میشه

دانشجو ها که میان دانشگاه قلبم از جا کنده میشه صدای خنده و شادی و دلبری ها و عکس های گروهی و دو نفره و .. رو که توی محوطه میبینم خون تو رگ هام به جوش میاد..

چقدر پاییز فصل قشنگی هست- راست میگن فصل عاشقی هست.

 

کاش آم ها وقتی کنار هم قرار میگیرن قدر هم رو بدونن تا زمانی که روزگار سخت میشه به جای اینکه از هم فاصله بگیرن بیشتر به هم نزدیک بشن.

کاش آدم هایی که کنار هم هستن اینقدر با هم خوب باشن که طرف مقابل گذشته شو هر چند بسیار پرشور بوده دیگه فراموش کنه و هیچ وقت یادش نیاد و توی ادم فعلی ذوب بشه..

 

و یه عالمه کاش های دیگه..

 

چقدر دلم اتفاق های عجیب و غیر منتظره میخواد

از اون اتفاق هایی که توی زندگی خیلی ها پیش میاد و همه چی وفق مراد دلشون میشه...

 

زندگی بعضی از آدم ها مثل قصه ها و فیلم ها میمونه همه چی مطابق میلشون پیش میره اما زندگی خیلی ها هم همین طوری پیش میره..

الان دلم میخواد زندگی ام یه قصه قشنگ باشه با کلی اتفاقات خوب heart

  • زهرا مهربون

قم

سه شنبه, ۱۰ آبان ۱۴۰۱، ۱۱:۵۷ ق.ظ

بالاخره بعد از کلی پرستاری و مریض داری حال مامان بهتر شد و چشمش تقریبا خوب شد هر چند بازم میگه همه چی رو تار می بینیم یا نمیبینم..

 

کلاس ورزش به قوت خودش باقی بود تا اینکه به دلیل زیاد شدن آنفولانزا و ترس از مریضی اونو کنسل کردیم .

قبلا مثلث اداره -خانه- باشگاه بود الان شده اداره - خونه

 

برای مامان و بابا واکسن آنفولانزا گرفتم و بهشون دادم فکر کنم امروز برن بزنن.

دوباره مامان دیروز رفت دکتر مغز و اعصاب برای فراموش کاری های مداوم و تکرار مکرر سوالات انشاااله که بهتر بشه

 

ماه گذشته بالاخره چند روز مرخصی گرفتم و اجازه دخترم رو هم گرفتم از مدرسه و رفتیم قم مسافرت

حالا بماند که بابا چقدر سرمون ناز اومد و ادا و اطوار  تا بالاخره راهی شد. با مامان و بابا و دخترم همسری راهی شدیم خیلی خوش گذشت امکانات رفاهی اداره عالی بود . دستشون درد نکنه حسابی سبک شدیم و خستگی مون دراومد آخرین باری که رفته بودم 8 سال پیش بود چقدر حرم حضرت معصومه (س) بزرررررگ شده بود تا جایی که مسافت ورود به حیاط حرم ماشین برقی گذاشته بودن که صلواتی می برد و میآورد.

 

مامان طفلی پاهاش خیلی درد میکنه یه جایی توی حرم دیگه نمیتونست راه بیاد سوار ویلچر کردمش دست خادم ها درد نکنه همه با شخصیت و مهربون کمک رسان خدا حفظشون کنه.

 

یه شب هم رفتیم جمکران که مراسم شون عالی بود. خداوند قسمت همه آرزومندان بکنه.

کلی هم سوغاتی خریدیم و شاد و خوشحال برگشتیم.

 

ولی خوب همسری حسابی سرما خورده بود و من باب همنس مسئله و داروهایی که مصرف می کرد امکان رانندگی طولانی نداشت و برای همین چند ساعتی من رانندگی کردم. البته من رانندگی رو خیلی دوست دارم و از این بابت بسیار شاد بودم smileysmileysmiley

 

 

 

 

 

  • زهرا مهربون

مامان

سه شنبه, ۱۰ خرداد ۱۴۰۱، ۰۲:۳۴ ب.ظ

مامان این روزهاخیلی ناراحت و عصبی شده و همش سر کوچک ترین چیزی نارحتی میکنه و اعصاب خوردی راه می اندازه و میره میخوابه..

یه کم هم فراموشکار شده و یادش میره هر چیزی رو کجا گذاشته یا اینکه یادش نمیاد چی گفته یا کی تماس گرفته و.. بردیمش دکتر مغز و اعصاب و دارو گرفت با یه تعداد داروی افسردگی ولی متاسفانه لج بازی می کنه و دارو هاش رو نمیخوره یا اینکه میگه یادم رفت یا فردا میخورم و این روال ادامه داره...

 

از طرف دیگه بهش میگم یه دفترچه بزار و هر چی میشه رو توش بنویس تا یادت نره .. همش میگه میخوام اینکار رو انجام بدم ولی انجام نمیده .. هم خودش کلافه شده هم ما ..

 

از طرفی هم خواهرم با این رفتارهای مامان خسته شده و دیگه کشش نداره همین باعث شده مدام با هم سر هر موضوع کوچیکی دعوا میکنن...

و این طوری بود که ما تصمیم گرفتیم مامان و بابا رو بفرستیم مسافرت  تا هوای سرشون عوض بشه و یه کم استراحت کنن و خواهرم هم یه مدت آرامش داشته باشه و اینطوری شد که براشون بلیط و هتل رزرو کردیم.

 

قبل از عید مامان افتادگی پلک شدید داشت طوری که چشم هاش خسته میشد و در نهایت چشمش تار می شد و سطوح و تشخیص نمیداد و  زمین میخورد. پلکش رو عمل کرد. دکترش یه سری پمادهای موضعی براش تجویز کرده بود که به پلکش بماله یه روز بعدازظهر با من تماس گرفت که یه ذره از پماد پریده توی چشمم و هیچ جا رو نمیبینم خواهرم سریعا رسونده بودش دکتر و دارو بهش داده بود اما غافل از اینکه چشم خونریزی کرده ...

 

ما هم از همه جا بی خبر در حال انجام تدارکات سفر بودیم تا اینکه مامان گفت من خوب نشدم و خوب نمیبینم و اینطوری دوباره بردیمش پیش متخصص چشم و معاینه کرد و گفت چشم خونریزی کرده و اگر توی هواپیما سوار بشه احتمال پاره شدن رگ ها و نابینایی رو به همراه داره و اینگونه بود که مکافات آغاز گردید.

 

اینطوری شد که کلی ضرر خوردیم سر کنسل کردن هتل و هواپیما و دکتر و درمان آغاز شد 

و حالا براش نوبت عمل زدن..

دیروز هم من و همسری مامان و بابا رو بردیم بیمارستان قلب چون بابا فشارش افتاده پایین و مامان هم مدام بی حال بود با تعرق شدید. دیگه نوار قلب و فشار خون و ویزیت دکتر و .. برگشتیم خونه ..

 

حالا قرار شده خواهرم یه مدت از مامان و بابا جدا زندگی کنه و مستقل بشه تا هم خودش راحت باشه و هم مامان دیگه دچار تنش نشه تا ببینیم خدا چی میخواد..

 

از احوالات خودم فردا دخترم آخرین امتحانش رو میده و راحت میشیم ..

با دخترم کلاس ورزش میریم و کلی تو روحیه مون تأثیر داره .. البته کلاس نقاشی هم میره .. چرتکه شو دیگه تموم کرده و دیگه نمیره..

 

اینقدر کار خونه و اداره زیاد شده که حد و حساب نداره .. دخترم هم گاهی کمک میکنه و گاهی نه.. خانم خدمتکار هم گاهی میاد و میره ولی در نهایت حجم کارها روی دوش خودم هست.

 

دلم روزهای طولانی بی خیالی و سرخوشی و بی دغدغه ای می خواد.. دلم یه استراحت طولانی بدون هیچ نگرانی و کار مونده ای میخواد..
انشالله خدا قسمت کنه بعد از عمل چشم مامان و بهبودی اش بریم مسافرت..

 

  • زهرا مهربون

آبان 1400

دوشنبه, ۳ آبان ۱۴۰۰، ۰۲:۳۰ ب.ظ

بعد از 8 ماه اومدم..

اول اینکه توی این مدت بابا عمل چشم انجام داد و به سلامتی خوب شد..

 

روز عمل بابا از صبح حالت گلو درد داشتم و چشم هام درد می کرد، صبح با هم رفتیم کلینیک و نوبت زد برای عصر وقتی برگشتم خونه دو ساعت بعدش استخون های کتف و کمرم به شدت درد گرفت و دیگه نتونستم برای عمل همراهش برم و خواهرم رفت.. 

همش سردم می شد و گلوم گرفته بود و بینی ام هم کیپ شده بود .. خیلی حالم بد بود .. 

فرداش رفتم دکتر و گفت زکام شدم و دارو داد.. سر راه از داروخانه تست کرونای خانگی گرفتم و نتیجه اش مثبت شد.. ولی ازم تست PCR نگرفتن و گفتن علایم نداری..

ولی یک ماه درگیر بودم تا خدا رو شکر بهتر شدم.. 

دخترم هم یه کم درگیر شد و خدا رو شکر اونم خوب شد.. . از آنجا بود که تزریق واکسنم به تعویق افتاد.

 

دیگه اینکه خواهرم در شرف ازدواج قرار و گرفت و خیلی هم مسئله جدی شده بود منم رفتم برای کادوی سر عقدش نیم ست برداشتم که اونم به طور غیر منتظره ای جواب رد داد و نیم ست موند روی دستم .. احتمالا نگهش دارم برای مورد بعدیsmileysmiley

توی این مدت دخترم کلاس چرتکه و نقاشی میره .. عاشق نقاشی هست ولی خیلی علاقه ای به چرتکه نشون نمیده .. جالبه وقتی بهش میگم امتحان این ترمت رو بده اگه دوست نداری دیگه نرو .. میگه مامان ترو خدا منو ثبت نام کن!!!

جالبه حالا میگه میخوام مسابقات کشوری شرکت کنم..frownfrownfrown

 

حالا موندم ثبت نامش کنم یا نه؟

بازم پرونده های دانشجویان برای سال تحصیلی اومده و جدید الورود ها تشریف آوردن و سختی هاشون شروع شده ...

 

در زمینه خودسازی و پرورش روح خیلی دلم میخواست روی خودم کار کنم که اصلا فرصت ندارم .. هیچ نمیدونم کی صبح می شه و کی شب..

همش گرفتاری و بچه داری و کاااااااااااااااااااااااااار خونه که الحمدالله تمومی نداره .. 

اداره و کلاس بردن و آوردن بچه ... یعنی شب ها از خستگی زیاد خوابم نمیبره و در عوض صبح ها اصلا دلم نمیخواد بیدار بشم ..cryingcryingcrying

 

حالا با سردتر شدن هوا و بارش برف این حس صبح بلند نشدن بیشتر میشه .. بر عکس روزهایی که خونه هستم و تعطیل از کله صبح بیدار هستم .. 

توی این دوسالی که کرونا اومده خستگی توی جونم مونده دلم مسافرت میخواد ولی نمیشه .. حق الناس خدای نکرده یا مریض بشیم یا بریم کسی رو مریض کنیم.. 

 

خشکسالی و عدم باراش باران هم همش باعث قطع آب میشه .. حالا یه منبع کوچیک بابا آورده برامون پرش کردم و گذاشتم کنار ظرفشویی اون خیلی کمک میکنه دیگه مشکل ظرف و شستشو ندارم ...

 

در راستای کات با خانواده همسر مدام درخواست های آشتی کنون ادامه داره ولی نه رمقی هست و نه انگیزه ای و نه جونی .. وقتی یه سری حرمت های بین آدم ها الکی و بیخودی و به خاطر جور کشی این و اون از بین میره و شکسته میشه .. وقتی همش تلاش میکنی با محبت و مهربانی و هدیه و سفره باز همه دور هم جمع باشن و به خانواده همسرت بد نگذره .. ولی اونا نمک میخورن و نمکدون میشکنن.. و این قضایا چندین بار تکرار میشه و تو همش داری جان فشانی میکنی .. دیگه آشتی کردن دوباره یعنی تکرار مکررات ..

خوش باشن.. 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

  • زهرا مهربون

اسفند 99

چهارشنبه, ۶ اسفند ۱۳۹۹، ۰۹:۰۶ ق.ظ

اووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووه اینقدر طولانی ننوشتم .. 

ثبت نام دخترم که تموم شد، گفتن که باید منتظر باشید برای دو هفته بعد که ما ارزیابی کنیم بچه ها و محل سکونت ها رو .. از اونجایی که این مدرسه جزء بهترین مدارس هست به لحاظ آموزشی و امکانات همش دلهره داشتم که نکنه ما انتخاب نشیم .. خدا رو شکر دو هفته بعد در حالی که همسری تلاش می کرد بچه رو بنویسه مدرسه غیر انتفاعی سر خیابون خودمون تماس گرفتن و گفتن انتخاب شدیم و مدارک و ببریم و بچه بره سنجش.. هیچی دیگه شاد و خوشحال رفتیم عکس گرفتیم و مدارک و بردیم و سنجش و ثبت نام و تماااااااااااااام ..

 

خدایی معلم کلاس اولشون عااااااااااااااااااااالی .. با تجربه و فوق العاده مهربون ...

یه خانوم به تمام معنا..

ظهر ها که از اداره میرم میشینم پای درس و مشق بچه و بعدش هم کارهای خونه که اصلا تمومی نداره..

من نمیدونم این خونه ها چی داره که هر چی بهش میرسی بازم کار داره ..

 

دیگه توی این مدت دست بابا شکست و دو بار عمل شد و پدرمون دراومد بسکه تو شرایط کرونایی رفتیم دکتر و بیمارستان و .. همش مراقبت و رسیدگی ..

با اینکه دستش بهتره ولی گوش نمیکنه و با دستش وسیله و .. برمی داره و میذاره و ..

 

توی این مدت سه تا کتاب خوندم ..

خداحافظ سالار که زندگی سردار همدانی هست.. خیلی زیبا بود ..

رویای نیمه شب.. مربوط به مردی هست که تحت عنایت ویژه امام زمان (عج) قرار میگیره..

و آخرین دختر که مربوط به زندگی دختری به نام نادیا مراد هست که توسط داعش اسیر میشه..

هر سه کتاب بسیار زیبا و ارزشمند هستش..

 

برای روز پدر هم برای بابا و همسری بافت خریدم .. عصری برم کادو کنم .. گل بگیرم کیک بپزم و زودی بریم خونه مامان اینا و شب به خاطر محدویت های کرونایی قبل از ساعت 9 برگردیم ..

 

امیدوارم همسری اخلاق شایسته ای نشون ده .. برای خودم جالبه که بعد از 12 سال زندگی مشترک همچنان نگران رفتارهای همسری در میان جمع هستم .. 

خدا خودش کمک کنه..

 

بنر ولادت حضرت علی (ع)

 

 

  • زهرا مهربون

کلاس اول

چهارشنبه, ۲۱ خرداد ۱۳۹۹، ۰۹:۵۷ ق.ظ

اینقدر ننوشتم که دیگه نوشتن برام سخت شده ..

یه روزهایی حوصله داشتم و فرصت نداشتم و یه روزهایی فرصت داشتم و حوصله نداشتم ..

خیلی خوشحالم که تونستم با فرشته جونم ارتباط بگیریم ..

یه خانوم زیبا و محجبه و تمام عیار که کد بانوی بسیار خوبی هم هست ..heart واقعا دیدنش حال آدم رو خوب میکنه ..

 

کارهای اداری و پرونده های روزمره ادامه داره ..

اداره ازمون یه سری مدارک خواسته که باید براشون دوره های ضمن خدمت بریم و من روزهای زوج باید کلاس برم .. 

خیلی خسته کننده است .. همش وقت کم میارم .. 

پیش دبستانی دخترم هم دوره های آموزش مجازی میدن و ظهر که از اداره میرم اول باید یه خونه منفجر شده از دست همسری و دخترم و سامون بدم و به تکالیفش برسم و درس بخونم و کلاس برم و آشپزی و .. 

یعنی وقتی به خودم میام ساعت نزدیک 12 شب شده و دارم هلاک میشم و تازه کلی کارام هم مونده ...

انگاری زمستون بهتر بود .. ماه رمضون هم خوب بود خیلی بهم سخت نیومد چون اکثرا دورکاری بودیم و من بیشتر خونه بودم و هفته ای یه روز شیفت من بود که توی اداره باشم ..

واسه همین مثل ماه رمضون های هر سال خیلی وزن کم نکردم ... 

هفته پیش رفتیم آخرین واکسن دخترم رو زدیم برای مدرسه و برای من و همسری هم واکسن کزاز زدن .. وای که دست چپم فلج داشت میشد از بس درد میکرد .. دو روز گیج و خسته بودم .. و اینطوری شد که باز غدد لنفاوی عزیزم به این واکسن واکنش نشون دادن و دوباره ملتهب شدن .. 

حالا باید صبر کنم تا هفته دیگه اگه فروکش نکردن دوباره بیاد راهی دکتر و سونوگرافی و آزمایش بشم ..

دخترم رو  3 خرداد توی سایت برای کلاس اول پیش ثبت نام کردیم ..

حالا هفته دیگه نوبت بهش دادن برای ثبت نام .. اینکه من چقدر نگران مدرسه این بچه بودم و چقدر همسری روی روح و روان من میرفت و هر روز یه ادا و اصول جدید درمیاورد بماند ..

مثلا من میگفتم مدرسه فلانی عاااااااااالیه .. ایشون میگفت نه مدرسه فلانی خوبه و در نهایت ناراحتی میکرد و قهر میکرد..

بالاخره با همه این تفاسیر این مورد هم سپری شد ..

سر همین دوره های ضمن خدمت قرار شد با هم هماهنگ کنیم که خیر سرمون با هم کلاس ها رو بریم چون برخی مدارک بین اداره ما و اونا یکی بود .. 

چقدر دعوا راه انداخت بماند ..  یعنی من پشت دستم رو داغ کردم که دیگه هیچ گونه کلاس  مشترکی با همسری نرم ..sad

 

 

  • زهرا مهربون

دلتنگی

چهارشنبه, ۲ بهمن ۱۳۹۸، ۰۸:۵۰ ق.ظ

وااااای از این دلتنگی های گاه و بیگاهی که سراغ آدم میان و گلوت رو فشار میدن تا جایی که نفست بند میاد و میخوایی جون بدی  و این حالت ساعت ها و گاهی روزها و هفته ها باهات میمونه کم رنگ میشه ولی هرگز فراموش نمیشه و مثل آتیش زیر خاکستر میمونه ..

 

هر از گاهی بیرون میاد و تمام جونم رو میسوزونه و باید کلی با خودم راه بیام و توی ذهنم با خودم حرف بزنم و کلنجار برم تا کمرنگ تر بشه و دوباره روز از نو و روزی از نو ...

اینقدر دلم تنگه که دوست دارم قلبم رو از سینه ام بیرون بکشم و توی برف ها بیاندازم .. بلکم یخ بزنه و همه چی ازش پاک بشه ...

 

پیدا شدن آدمی که سال ها ازش دور بودی و یه گوشه قلبت برای همیشه هست و دوباره رفتنش.. چون همه چی دیگه عوض و نه تو و نه اون نمیتونید کنار هم باشید یه ضربه مهلکه که تاوان سختی داره ..

 

همش دلت میخواد ازش خبر بگیری و ببینی چی میکنه .. ولی نمیشه چون شرع و عرف و ... این امکان و بهت نمیده ..  مجبور میشی در دلت رو محکم ببندی تا زیادی برای پیام دادن و حرف زدن و .. تالاپ و تلوپ نکنه ...  و سعی می کنی برای هزار میلیون بار فراموشش کنی و اون از هزار جای دیگه دوباره توی مغزت و قلبت خودش رو نشون میده...

 

و این یعنی آخر دلتنگی ها و غصه های دنیا که به هیچ کس هیچ چیزی نمیتونی بگی جز خدا ...

و من دوباره به این دردهای ناگفتنی مبتلا شدم ...

کاش دارویی هم برای این دردهای بی درمان تجویز میکردن...

 

این دومین باره توی سه ماه اخیر که آنفولانزا گرفتم .. هنوز اولی رو خوب خوب نشده بودم که نوع B رو دچارش شدم .. با علائم کمتر اما کلافگی و خسته اش و استخون دردش به اضافه دردهای بالا حالم رو بدتر کرده ..

دلم میخواد فقط دراز بکشم و با داروهای خواب آور تجویز شده توی خلسه خواب آلودگی برم و از این دنیا و احوالات متغریش دور باشم ...

 

امروز توی اداره هیچ کار مفیدی انجام ندادم .. همش کش و قوس دادم بدنم رو .. چای خوردم و .. توی فضای مجازی پرسه زدم ...  هیچ حالم بهتر نشده که بدتر هم شدم و دلم میخواد بشینم به حال خودم گریه کنم ...

 

 

  • زهرا مهربون

خونه داری

دوشنبه, ۲۵ شهریور ۱۳۹۸، ۱۱:۳۰ ق.ظ

همیشه مرداد و شهریور اوج برنامه های کاری هست و حجم زیاد پرونده ها برای بررسی میاد و باید تا جون دارم توی مدت زمان تعیین شده پرونده ها رو بررسی کنم و بفرستمشون  برن ..

حالا تو این وسط تماس گرفتن با متقاضی ها و قربون صدقه شون رفتن برای اصلاح نواقص پرونده شون و خوااااااااهش کردن که اگه دیر اصلاح کنید حذف میشید هم مواردی است که انجام میدم ... و در نهایت دو قورت و نیمه شون هم باقی هست ...crying

همکارم میگفت حوصله داری ؟؟؟ چرا اینقدر به ارباب رجوع رو میدی ؟؟ سامانه که بابت هر تغییری براشون پیام ارسال میکنه تو چرا همش خودت رو اذیت میکنی؟؟؟angry

 

و این گونه بود که روزهای طولانی که همکارها به دلیل تعطیلی دانشگاه ها و گرمای هوا ساعت یک تشریف میبردن منزلشون من تا ساعت 5 و نیم 6 اداره بودم و بعدش با جونی خسته همسری و دخترم میومدن دنبالم و دخترم هر روووووووووز دوست داشت بیاد توی اداره و بشینه پشت میز همکارم نقاشی بکشه .. آبدارخونه بره آب بخوره ... دستشویی بره .. توی راهرو ها بازی کنه ... و دوربین های مداربسته اداره هم تمام این لحظات قشنگ رو برای حراست ضبط کنه ...!!!!!smileysmiley

بالاخره با تلاش های انجام شده حجم زیادی از پرونده ها به اتمام رسید و الان هم توی کارتابلم پرونده باقی مونده ولی تا الان حس بررسی شون رو نداشتم ...

همکارم رفته مسافرت و امیدوارم کلی بهش خوش بگذره و منم از فرصت استفاده کردم و گفتم بنویسم ...

 

امسال محرم من و همسری خودمون و کشتیم از بس هیئت رفتیم و مراسم زیارت عاشورا یعنی بی سابقه بود .. اصلا توی همسری نمیدیدم همچون شور و شعفی  داشته باشه .. سال های قبل من دوست داشتم و همسری ناراضی بود و در نهایت نمی رفتیم ... ولی امسال همراهی اش عالی بود تا جایی که خودش میگفت بریم ؟؟؟

منم از خدا خواسته قبول می کردم...smiley خدا عزاداری های همه رو قبول کنه ... الهی آمین..

 

 

توی این مدت بلاگفا یه خودی تکون داده و چند تا استیکر و .. اضافه کرده .. باز خدا رو شکر حسرت استیکر گذاشتن از دلمون رفت ...laugh

 

نمیدونم گفتم با نه یه مسافرت شمال رفتیم که خیلی خوش گذشت .. کلی هوای سرمون عوض شد و لذت بردیم ... خدا رو شکر این دفعه همکاری همسری عااااااااااااااالی بود ... 

خدا کنه ادامه داشته باشه .. 

 

گاهی وقت ها به داشته هام فکر میکنم و خوشحال میشم و گاهی اوقات به اتفاق های بدی که برام افتاده فکر میکنم و غصه میخورم ...

 

امسال برای اولین بار رب گوجه فرنگی پختم ... هوووووووووووووورااااااااااا... عالی شد .. فکر نمیکردم اینقدر توانایی هام بالا باشه ... 

اول میخواستم قابلمه مامانم رو قرض بگیرم که بزرگ و مناسبه ... دوباره گفتم خو برای خودم یکی بخرم ... 

رفتم یه قابلمه بزرگ خریدم و همسری هم گوجه خرید و پیک نیک رو گذاشتم سر بالکن و مشغول شدم ...

 

شوید هم خشک کردم .. نعنا گرفتم ... بامیه فریز کردم و در نهایت دیشب هم سالاد ترشی درست کردم ... یه عالمه هم لواشک درست کردم ...blush

حالا مونده ترشی مکزیکی که اونم ایشالله امروز درست کنم .. همسری سرکه بگیره .. خودم هم سر راه ذرت بگیرم و درستش کنم ...

 

از وقتی یه مقدار از مشکلاتم حل شده حس خونه داری و تدارک برای فصل زمستون درونم قوی شده ...

 

من همیشه روی مبل هام و ملافه میکشیدم و روی فرش هام رو روفرشی  که جهزینه خوشگل ام کثیف نشه .. و خدایی اش وقتی برای مهمون برشون میداشتم انگار تازه خریده ام میدرخشیه ...

دیروز با خودم گفتم مگه چقدر آدمیزاد زنده هست و زندگی میکنه ؟؟؟ عمر دست خداست .. این همه سال از وسایل ات نگهداری کردی و فقط وقتی مهمون داشتی روکششون رو برداشتی .. خوب خودت هم ازشون لذت ببر ... فوقش خراب شدن میدی رویه کوبی یا اصلا نو اش رو میگیری ... 

و اینگونه بود که دیروز تمام رویه های مبل و میزناهارخوری ام رو برداشتم و رویه های فرشم رو هم جمع کردم ...

هر چی همسری گفت فرشمون شیری هست کثیف میشه هم گوش نکردم و گفتم فوقش کثیف شد میدیم قالی شویی... 

یعنی امروز صبح که از خواب بیدار شدم .. خونمون خیلی خوشگل بود .. طفلی بچه ام میگفت مامان میخواد مهمون بیاد؟؟

 

البته یه وقت هایی که میگفتم مواظب باش نریزی یا توی اتاقت با گواش و آبرنگ کار کن .. میگفت چرا برش داشتی؟؟  رو فرشی رو بیانداز ..!!!

 

حداقل از وسایلم لذت ببرم ...

چشم بابا رو  برق دستگاه جوش گرفته بود .. دیروز براش موز بردم .. مامان میگه دیوانه ای؟؟ این کارا چیه میکنی؟؟؟ smiley گفتم میخوام بابام تقویت بشه ...!! گفت بابات تقویت هست الان هم بالا سره شاگرداشه ...angelangel

 

 

 

 

 

 

 

  • زهرا مهربون