زد حال
عید فطر مبارک
اون شب رفتم خونه و کلی تلاش کردم و ماهی رو خیلی خوشگل درست کردم و سر میزم شمع روشن کردم و به همسری گفتم سالگرد ازدواجمون مبببببببببببببببارک.. همسری هم تبریک گفت و عنوان کرد که کادوت طلبت!!!!!!!!
دیروز که رفتم خونه مامان گفتم ما نمیتونیم روز عید بیایم همسری سر کاره.. چه کار داشتین؟؟؟ گفت میخواستیم بهتون بگیم برید تو آپارتمانی که میخوایم بفروشیم به شما جاگیر بشید تا ما هم خونه مورد نظرمون رو پیدا کنیم..
منم گفتم پس به نقاش بگید بعد از اینکه کارش اینجا تموم شد بره اونجا رو رنگ کنه..
همسری وقتی شنید خوشحال شد ولی از اونجا که کلا آدم نگرانیه و در حالت عادی هم مثبت نگر نیست چه برسه به مواقع بحرانی.. همش میگفت پشیمون نشن؟؟؟ رفتیم فروشگاه و خریدهای ماهانه رو از حسابم کردم ( با همسری مخارج رو تقسیم کردیم) و رفتیم خونه و من به مدت 4 ساعت با همسری صحبت کردم باز هم در مورد مسائلی که هزار بار گفته بودم.. برای خونه هم برنامه ریزی کردیم که حسابی خوشگلش کنیم و بعد بریم.. این بار فکر کنم حرف هام یه کم تأثیر گذاشت البته همیشه اینطوریه دو تا سه روز همسری با توجه میشه و دوباره روز از نو ... جالبه هر دفعه هم قول میده.. ولی.. همسری گفت: عزیزم من عاشقتم.. تمام این زندگی روی پیچش موی تو میچرخه!!!! من یه لحظه بدون تو نمیتونم زندگی کنم!!! و ... و گفت چشم توجه میکنم و اینطوری بود که دیشب تا لحظه خواب مدام تشکر میکرد و من بسی خوشحال بودم.. خداییش خیلی زور داره همش زحمت بکشی و فداکاری کنی و همسرت اصلا نبینه و حتی یه تشکر ساده هم نکنه..
امروز هم پیام داد که خسته نباشی جان دلم..امیدوارم این رفتارها ادامه پیدا کنه.. بلند بگو انشاءالله..
امروز هم رفتم از داروخونه دم اداره برای دخترم سرلاک خرما و شیر و گندم و پماد گرفتم و ماهی از شیلات...
قرار بود چهارشنبه شب بریم خونه مامان در مورد آپارتماش که قراره به ما بفروشه صحبت کنیم که همسری اون شب و شب بعدش سر کار بود.. لذا موکول شد به جمعه شب