کلبه عشق من و همسر آذریم

در اینجا روزانه های زندگی ام را می نویسم...

کلبه عشق من و همسر آذریم

در اینجا روزانه های زندگی ام را می نویسم...

در اینجا روزانه های زندگیم را می نویسم

آخرین مطالب
  • ۰۱/۰۸/۱۰
    قم

مردادماه 98

دوشنبه, ۷ مرداد ۱۳۹۸، ۱۱:۳۴ ق.ظ

از فروردین ماه تا الان خیلی گذشته .. پیش خودم که فکر میکنم انگار همین دیروز بود که اومدم نوشتم .. ولی واقعا سه ماه گذشت ...


دخترم رو بردم دکتر و خدا شکر شماره چشمش تغییر نکرده بود قرار شد دوباره مهرماه ببرمش چشم پزشک ...


خودم هم چشم هام و معیانه کرد و عینک گرفتم .. البته برای مطالعه و TV و سیستم هست ...


بعد از کلی تحقیق و تفحص .. بالاخره تصمیم گرفتم دخترم و بنویسم همون پیش دیبستانی مهدش.. هم با خاله هاش آشناس.. هم خیلی زوده فعلا توی محیط مدرسه قرار بگیره و تنهایی بره توی حیاط دستشویی و غیره .. چون یه مقدار هم حساس و به اصلاح لوس هست گفتم ضربه میخوره ...


دیروز مدیرشون تماس گرفت که اگه ممکنه یه مرخصی بگیرید تشریف بیارید لباس های پیش دبستانی شون رو تحویل بگیرید .. چون شیفت های همسری عوض شده سر کار نبود و بهش زنگ زدم اومد دنبالم و رفتیم .. لباسش اندازه اش بود ..وقتی پوشید تنش  ازش عکس گرفتم .. هزینه لباسش رو پرداخت کردم و با همسری اومدیم که برگردم اداره .. دیدم نیم ساعت زمانم مونده با همسری رفتیم فالوده بستنی خوردیم و برگشتم اداره ...


همسری اصرار که من باید بیام دنبالت .. دخترم وقتی با باباش میان دنبالم .. میاد بالا و میشینه پشت میزم و تمام مارکت ها و خودکارها و کاغذها رو برمیداره و شیطونی میکنه .. از اونجا که من یک ساعت زودتر میرم چون بچه زیر 6 سال دارم همکارها همه هستن .. خو دوربین ها هم کار میکنه و در نهایت خیلی دوست ندارم توی محیط اداره همش بگن خانم فلانی بچه اش همش توی اداره میاد و میره ...

دیروز به باباش گفتن نه .. نیا .. بچه همش میخواد بیاد بالا و برام دردسر میشه ..

وقتی اومدن دنبالم باباش نذاشت بیاد بالا و اینگونه بود که تا خونه گریه کرد.. 


جدیدا اصلا به حرفام گوش نمیده .. خیلی لوس شده .. برای انجام هر چیزی و کاری همش بهونه میاره .. مدام باهام کلنجار میره ... همش گریه و ناله میکنه ...


دیروز تا رسیدم خونه سریع کارهامو انجام دادم .. لوبیا سبز تازه خریده بودم .. خورشت لوبیا سبز درست کردم و یه کم دراز کشیدم و رفتم آرایشگاه .. از اونجا اومدم یه دوش گرفتم و نماز خوندم و ادامه شام رو درست کردم ... همسری و دخترم از خوراک لوبیا سبز متنفرن .. ولی خوب باید بخورن دیگه چون فایده داره ...


سر شام همسری که همش رشته پلو خورد .. دخترم هم همش گریه و ناله کرد و در نهایت با باج گیری اینکه اگه بخورم باید بذاری بیام توی تخت شما بخوابم غذاش رو تموم کرد... خودم همش رو خوردم ..!! نوش جونم باشه ...


توی این سه ماه میخواستم از همسری جدا بشم .. چون دیگه تحمل رفتارهای خودش و خانواده اش برام سخت و طاقت فرسا شده بود .. پیش خودم گفتم جونم و برمیدارم با بچم میرم .. 

همسری خیلی گریه کرد .. خیلی التماس کرد .. با خانواده ام صحبت کرد .. قول داد تغییر کنه ...

خانواده اش که دیگه تهمت هم میزدن ... و جالبه همسری به جای اینکه این ها رو به من بگه به قول خودش برای حفظ همه چی دو جانبه کار میکرده .. بعد فکر کن به من تهمت بزنن .. منم بی خبر  .. مهمونشون کنم .. براشون هدیه بگیرم .. خواهر همسری رو پا گشا کنم و ... عیدی بهش بدم و در نهایت اونا با خودشون بگن چه احمق خوبی نصیبمون شده هر چی دلمون میخواد پشتش میگیم  و در نهایت اونم همش به ما احترام میذاره ...


یعنی وقتی متوجه این موضوع شدم .. تا نهایت استخونام سوخت .. گفتم جدا میشم و خودم رو از توی این مردابی که دارم توش 11 ساله دست و پا میزنم نجات میدم ... همسری خیلی مقاومت کرد و نذاشت .. چندین جلسه مشاوره رفتیم ... پدر و مادر همسری اومدن خونمون و قرآن آورن و دست گذاشتن که تهمت نزدن !!!!! و همسری هم دست گذاشت که تهمت زدین ..!!

یعنی خدا میدونه که چقدر ازشون نفرت پیدا کردم و چقدر ازش چشمم افتادن و دیگه هرگز حاضر نیستم نه ببینمشون و نه حتی اگه مردن سر خاکشون و هیچ مراسم شون برم ...

خدا ازشون نگذره .. 

نفرینم تا روز قیامت دنبال سر خودشون و بچه هاشون باشه ... 

حالا جالبه که خواهر همسری با شوهرش اومده که زن داداش من آخر مرداد عروسی ام هست .. یعنی به خودم قول دادم توی مراسم شون هم شرکت نکنم ...


همشون برن به جهنم .. آره واقعا زن داداش خوبی بودم که با این همه خفتی که کشیدم باز همه جا حضور داشتم و براشون همه کاری میکردم ... ولی دیگه تموم شد ... گذشت های من تموم شد .. صبوری هام تموم شد .. خودم هم تموم شدم ..


یعنی فقط به خاطر دخترم و یه کم هم به خاطر پشیمونی همسری و جبرانی که داره برای 11 سال رنج دادن من میشکه کوتاه اومدم و موندم سر زندگی ام ... همین ...

دخترم باباش رو خیلی دوست داره ..  


هر روز گریه میکنم و ناراحتم .. اعصابم به شدت خورده و حوصله هیچ کاری رو ندارم ... درسته توی زندگی ام موندم ولی خیلی دلم به زندگیم نیست .. یه اجبار که توش دخترم نقش مهمی رو داره ...

تحملش برام خیلی سخته .. 

به خونه و زندگی ام میرسم .. همه چی مرتبه .. همه چی سر جاشه ... حتی یه ویتیرن هم خریدم با یه تشک خوش خواب جدید ... گفتم شاید حالم بهتر بشه ... ولی نشد .. 

همسری داره خیلی تلاش میکنه جبران کنه .. منم خیلی دارم تلاش میکنم ذهن و جونم رو جمع کنم سر زندگی ام .. ولی نمیشه ...


انگار یه چاقو توی بدنمه که تکون میخورم درد میگیره و هر لحظه جونم رو بیشتر از دست میدم ..


قرار شد یه سفر بریم حالمون بهتر شه که با مرخصی های همسری موافقت نشد .. سنگین و رنگین نشستیم سر جامون ...


فقط خدا باید به دلم آرامش بده .. 

کاش با همون خواستگار شهر دووووور ازدواج میکردم ... 

کاش با تمام مخالفت ها پاش وایمیستادم .. البته وایستادم .. ولی نشد..

من شوهرم رو عاشقانه دوست داشتم و با تمام همه سختی ها پای خودش و زندگی ام وایستادم .. با جون و دل همه کاری کردم .. پا به پاش کار کردم و دار و ندارم و به پاش ریختم .. و هم اکنون پشیمان و خسته توی این نقطه از زندگی ام وایستادم .. 


خیلی سخته .. خیلی سخت


  • زهرا مهربون

فروردین 98

يكشنبه, ۲۵ فروردين ۱۳۹۸، ۰۲:۳۴ ب.ظ

خوب سال 98 هم شروع شد با سیل و سیلاب و بارش های شدید ... 

دید و بازدید به روال سابق انجام شد و با مادر همسری یکم سنگ هامون رو واکندیم ... به نظرم خیلی جواب داد و متوجه شدن که منم میتونم از خودم دفاع کنم ... ولی بهشون لطف و محبت دارم که به روی خودم نمیارم ... 

از طرف اداره برای مسافرت رزور کردم که همسری ادا و اطوار درآورد و کنسل شد ... دست از پا دراز تر موندیم خونمون...

13 به در مامان اینا رو ناهار دعوت کردم و خدایش همسری جوجه کباب خوبی رو درست کرد و عصری با هم رفتیم باغ اداره و آتیش روشن کردیم و کلی خوش گذشت...


بعد از اون هم خانواده همسری رو دعوت کردم ... امروز هیچ حال و حوصله کار کردن نداشتم و تنها تونستم چند تا پرونده رو بررسی کنم ...ایشالله بقیه اش بمونه برای فردا ..

به سلامتی بعد از دو سال بی کولری موفق به خرید کولر گازی شدیم و دیشب آوردن و امروز قراره نصاب بیاد نصبش کنه ...


توی این چند روز هم پدر و دختر اتاق هامون رو با هم عوض کردن ... از روز اول هم اتاق بزرگه برای ما بود و اتاق کوچیکه برای دخترم .. بعد از دو ماه که اومده بودیم خونه جدید و وسایل رو چیده بودیم .. خانوم گفت من اتاق بزرگه رو میخوام ..!!! همسری هم قبول کرد و هر چی من گفتم کار درستی نیست گوشش بدهکار نبود و در نهایت من قهر کردم دست به سیاه و سفید نزدم و خودش تمامأ وسایل رو جا به جا کرد.. و هم اکنون طی روزهای اخیر به این نتیجه رسیدن که باید اتاق ها جا به جا بشه .. البته این بار کمک کردم و خیلی زود همه چی مرتب شد و اتاق شد دلخواه من .. پرده ها رو هم عوض کردیم ...


همسری میگه ببخشید .. من اشتباه کردم .. گفتم خوب عزیز من وقتی دست به دست بچه میدین بهتر از این نمیشه ..

امروز دخترم وقت چشم پزشکی داره و من دل توی دلم نیست .. همش نگرانم چشم هاش بدتر شده باشه .. خدا خودش کمک کنه ...








  • زهرا مهربون

اسفند 97

يكشنبه, ۲۶ اسفند ۱۳۹۷، ۰۸:۵۹ ق.ظ

سال 97 هم با تمام فراز و نشیب هاش داره طی میشه و سال 98 فرا میرسه ..

امسال هم بزرگتر- با تجربه تر- تا حدودی پخته تر و یه جاهایی هم بچه تر تر شدم ...

اهداف دینی ام خیلی هاشون به سرانجام نرسیده و دارم تلاش میکنم .. یه وقت هایی نا امیدم و یه وقت هایی امیدوار ...

اکثرا امسال خسته بودم ... هم روحی و هم جسمی ... انگار توانم خیلی کم شده ... گاهی انقدر انرژی دارم که تا دیروقت به کارهای خونه میرسم و خییییییییییییییییییییییلی مهربونم و همه چی سر جاشه و یه وقت هایی به شدت عصبی هستم و طاقت هیچ چیزی رو ندارم و صبح که میخوام بیام اداره انگار دارم از یه خونه جنگ زده خارج میشم ...

ولی با همه این ها روزها سپری میشه ... این چند ماه آخر خیلی اذیت شدم ... فشارهای روحی روم خیلی زیاد بود ...


تازه فهمیدم این همه گیر و گورهای همسری و بدبینی هاش و فکر های نادرست و .... در مسیر آموزش های والدین و تحت تأثیر حرف های اونها بوده ... 

بعد از 10 سال که فکر میکردم همسری کوچیکترین تأثیری از خانواده اش نداره و خودش رهبری زندگی رو به دست داره خیلی اذیت کننده اس..


اول تصمیم گرفتم با خانواده اش صحبت کنم .. اما خوش ممانعت کرد... منم فکر کردم شاید حرف زدنم در مورد این موضوع باعث بشه به خودم حساسشون کنم و گمان کنن خیلی به هم ریختم و فشارهاشون رو بیشتر کنن ...

فعلا بعد از دو هفته یا بیشتر دیگه خونشون نرفتم ... انشاالله عید میرم ...


دیگه اینکه با تلاش فراوان تونستم یه جا از اداره رزرو کنم برای مسافرت .. از اونجا که همسری تصمیم درستی نداشت برای موندن یا رفتن و همه جاها رزرو شده بود موندیم برای آخر تعطیلات...


البته با داماد جدید و خانواده همسری یه مسافرت شمال هم رفتیم ... ولی از اونجا که مادر همسری همش به فکر دخترش هست که هم سن منه و به نوعی اون رو بدبخت میدونه و من رو خوشبخت..!!!! و عقیده داره که پسرای خوبمون رفتن دخترای مردم رو خوشبخت کردن !!!!! و دخترهای خودمون بدبخت شدن !!!!!!!!! برگشتنی اینقدر خون به جبگرمون کرد که حد و حساب نداشت ...

 نمیدونم با این همه سن و سال واقعا خجالت نمیکشن؟؟؟ 


حالا جالبه من کتم رو بهش دادم پوشیده چون کتش رو داده بود خشکشویی هتل- کفش هام رو دادم پوشیده چون کفش مناسب نیاورده بود و پاهاش درد میکرد و به من گیفت چرا به من نگفتی باید کفش نرم بیارم ؟؟؟؟!!!!! و خودم با سندل در فصل زمستون میگشتم ..!!!


شب که از پادرد هلاک شده بود روغن پای دخترم رو براش مالیدم و کلی پاهاش رو ماساژ دادم .. باز ما رو با دخترش کشت ...


یعنی هر بار به کارهاش و حرفاش فکر میکنم عصبی میشم و حرص میخورم ...


دلم میخواد بیخیال باشم و به زندگی ام برسم ... دلم میخواد خوشحال باشم و انرژی مثبت بدم .. همسری میگه مثل اول ها شاد و پر انرژی نیستی؟؟ مثل اول ها هیجان نداری.. ؟؟

دیگه فکر نمیکنه تمام هیجانات و انگیزه هام سرد شده و از بین رفته ...

مگه روح آدم چقدر گنجایش داره ؟؟؟

مگه من چقدر توان دارم ؟؟؟


برای سال نو دوست دارم تغییر کنم ... ولی این آدم ها و افکار و نظرات مزخرفشون ازم دور نمیشن ...


همسری که خودش ستون مشکلات هست ...


الان داره بارون میباره ...

دلم شمال میخواد ...


دلم میخواد برگردم 10 سال پیش توی انتخابم تجدید نظر کنم ...

دلم میخواد بیدار بشم ببینم همه اینها یه خواب بد بوده ... یه خواب خییییییییییییییییییییییلی بد ... و من هنوز مجردم و توی اتاق خودم هستم ...

دلم برای مانتوها - شال ها - کتونی ها - کوله پشتی ها و کیف ها - لاک ها و لوازم آرایش های خوشگلم تنگ شده ...


دلم برای زندگی مجردی بی دغدغه و بدون فکر های منفی و زشت و آرامش و امنیت خونه بابام تنگ شده ...


دلم خیلی تنگه ...









  • زهرا مهربون

خوب نیستم

دوشنبه, ۵ آذر ۱۳۹۷، ۱۰:۲۵ ق.ظ
حال دلم خوب نیست ... یعنی خوب بود و دلم میخواست خوب باشه ... اما مثل همیشه درست در همون لحظه ای که گمان میکردم همه چی داره خوب پیش میره .. خراب شد ...

دیگه مثل قدیم ها نه انرژی و توان دارم که بگم باشه اشکال نداره دوباره بلند میشم و میسازم ...
یا یه راه تازه رو پیدا میکنم ... یه کلام جدید .. یه روش بهتر ... هیچی 
یه جایی توی زندگی به جایی میرسی که انگار همه راه ها رو برای انجام یه امر رفتی و در نهایت دست از پا دراز تر برگشتی ... حتی درصدی هم موفقیت نداشتی که بگی باشه یه کم خوب شد بیشتر تلاش میکنم ...

درست از شب شنبه حال دلم خرابه تا الان ... قرآن خونذم .. نماز خوندم ... متوسل یه آقا امام حسین (ع) و آقا ابوالفضل العباس (ع) شدم ... گریه هم که تا دلم میخواست کردم ... هیییییییییییییچ تغییری حاصل نشد ...


حال دلم خوب که نشد که هیچ خراب تر هم شده ... نه رمغی برام مونده و نه حس و حالی ...

دیروز حتی پای سخنرانی استاد پناهیان هم نشستم گفتم تلنگری به دلم میخوره و هیییییییییییییچ ...

دو روزه فکرم درگیر این هست که چرا خدا با ظالم هاست؟؟؟
چرا آدم های اطرافم که از هیچ تلاشی برای فروپاشی زندگیم کوتاهی نکردن خدا بهترین آدم ها رو از نوع عروس و داماد نصیبشون میکنه و در این میان ما بی بهره ایم ؟؟؟

نه اینکه خودم رو آدم خیلی متشرع و خوبی بدونم و بقیه رو بد ... نه.. میگم چرا امثال ما و پدرمادرمادرهامون که یه عمری پای هیئت و روضه امام حسین (ع) و اهل بیت (ع) بودیم و کاری به کار کسی نداریم این همه باید اذیت بشیم و آدم هایی که هزار جور خلاف و ننگ و ناموس دارن باید همیشه یه جایی باشن که امثال من با هزار زور و زحمت هم نمیتونیم بهش برسیم ...

بله خدا رحمان و رحیم هست ... خدا مهربان هست و خدا توبه کنندگان رو دوست داره ...
پس چرا به ما که یه عمری توی رکابش بودیم نظری نداره ...

بارها دیدم یه دعا از ذهن یه نفر عبور کرده و مستجاب شده خدا و شکر ... 
و من سال هاست دعایی دارم که نه تنها اجابت نشده بلکه بدتر هم داره میشه ...
چرا همیشه امورات خراب و مشکل دار توی دامن من ریخته میشه تا من بسازمش و به سایرین امورات خوب و ساخته شده تحویل داده میشه تا زحمت هیچ چیزی روی دوششون نباشه ...

و در نهایت خداوند رضایت پدر و مادر و دعای اونها رو مشکل گشا میدونه ... امثال من که همیشه برای رضایت پدر و مادرشون تلاش کردن و دعای خیر پشتشون هست چرا نتیجه نمیگیرن؟

دلم از خدا هم گرفته ...
این همه هم مطالب روانشاسی و مذهبی و ... خوندم بهتر نشده ام ...

کاش توی بچگی ام مرده بودم ...
کاش توی راهی که میرفتم دانشگاه و برمیگشتم مرده بودم ...
کاش وقتی توی 23 سالگی داشتم برای قرنیز دیوار به پدرم کمک میکردم و از دیوار افتادم مرده بودم ...

انگار این روزها فقط دارم روزها رو میگذرونم ...
نه امیدی مونده ... نه دست یاری گری که به داد خودم و دلم برسه ...

دلم برای خودم تنگ شده ... 




  • زهرا مهربون

ماندگار شد

شنبه, ۲۸ مهر ۱۳۹۷، ۱۰:۰۷ ق.ظ

خوب من هرچی فکر کردم و سوال کردم و گشتم و نظر دخترم رو جویا شدم دیدم به مهد فعلی اش علاقه منده ... 


منم تلاش کردم این مشکلات درونی رو با خودم و حس بدی که به مربی های مهد دخترم داشتم رو کنار بذارم و بهش فرصت بدم توی جایی که دوست داره باشه ...


روز چهارشنبه که رفتم سراغ دخترم به اون یکی مربی اش گفتم من تذکری که به مدیر مهد دادم مربوط به مربی خودش و خانم مسئول آشپزخونه بود ... اگر به شما تذکر بی موردی داده شده عذرخواهی میکنم ...

که ایشون گفت: نه .. من هر چی مدیر مهد گفته حق رو به شما دادم ... بالاخره حق دارید و این بی نظمی ها باعث نارضایتی والدین میشه و من خیالم راحت شد ...


شب جمعه خونه مامان اینا بودیم که یهو دیدم برای دخترم تولد غافلگیرانه گرفتن و به ما هم هیچی نگفتن ... خوب دخترم 25 مهرماه به دنیا اومده و چون مصادف با ماه صفر بود و شهادت امام زین العابدین (ع) گفتم بذارم تولدش رو توی آبان ماه برگزار کنم ...


من و همسری یه کم دلخور شدیم .. درسته که مامان اینا کلی به ما محبت دارن و برامون زحمت کشیده بودن .. ولی به نظر من تولد هر بچه ای باید توسط پدر و مادرش برگزار بشه و برنامه های ما به فنا رفت ..!!! همسری که کلا ناراحت شد و بی تفاوت نشست ...


دخترم هم شمع هاش رو فوت کرد و کیکش رو برید و رقصید و کادوهای قشنگش رو هم تحویل گرفت ...


جمعه صبح همسری دلخور بود .. وقتی با دخترم رفتن بیرون من هم زنگ زدم  مامان و اول ازشون تشکر کردم و بعدش گفتم کار خوبی نکردن که بدون هماهنگی با من جشن گرفتن و ...


البته مامان دلایل خودش رو داشت ... ولی من قانع نشدم و خواهش کردم از این به بعد حتما برنامه هاشون رو با من هماهنگ کنند..


دیروز همسری برای دخترم جارو برقی بزرگ اسباب بازی خریده که متأسفانه نداده آقای فروشنده  امتحانش کنه و خراب از آب دراومده ... حالا امروز میخواد بره عوضش کنه .... امروز به سلامتی مرحله آخر آزمایش خانوم کوچولو رو بدیم به سلامتی تموم میشه ...


دیروز عصری با دخترم رفتیم بیرون و همسری نیومد ... توی یه خیابون کمربند نبسته بودم و دیدم افسر وایستاده ... اومدم کنار کمربند بستم وبا اینکه با ماشین جلویی فاصله داشتم نمیدونم چه طور شد که سپرش گرفت کنار ماشین و صدای مهیبی ایجاد کرد ... صاحبش همون جا بود ... اومد نگاه کرد و گفت چیزی نشده ... برو .. منم اومدم ولی یه کم کنار درب شاگرد رفته تو که همسری قراره ببره امروز بدون رنگ درش بیارن بیرون ...


منم شب به همسری یواش یواش گفتم ... کلا طاقت این طور چیزا رو نداره ... کلی عصبانی شد و بد اخلاقی کرد .... (حالا مثلا قول داده بود بد اخلاقی نکنه )..!!!!


دیروز هم سر قضیه تولد ناراحت بود و همش غر زد و بد اخلاقی کرد و ... یعنی آخر شب داشتم ازش دیوانه میشدم .. 

اصلا سر همین غرررررررررر زدن ها بود که رفتم بیرون هوای سرم عوض بشه ... که اینطوری شد ..


خیلی دوست داشتم برم کربلا که نشد ... 

خیلی دوست داشتم نی نی داشته باشم که اونم نشد و کلا نا امیدم ...


  • زهرا مهربون

مهد

سه شنبه, ۲۴ مهر ۱۳۹۷، ۱۱:۰۰ ق.ظ

خخخخخخخخخخخخخخخخخخخییییییلی عصبانی هستیم ...

احساس میکنم یه زن ناتوانی هستم که از حمایت از بچه ام هم برنمیام....


ماجرا از اونجا شروع شد که دخترم گفت : دو تا دوقلوهای مدیر مهد که امسال پیش دبستانی هستن خوراکی شو ازش گرفتن و گفتن برای خودمون و مامان بابامون..!!! و به دختر من هم چیزی از خوراکی خودش ندادن ...


خوب من خیلی عصبانی شدم و به دخترم گفتم که مامان جون آدم باید قوی باشه .. از حق خودش دفاع کنه .. و تو میتونستی بخشی از خوراکی ات رو اونم اگه خودت دوست داشتی و ازت اجازه گرفتن بهشون بدی و بقیه اش رو برای خودت نگه داری ...


این موند روی دلم ... مدیر مهدشون مدام علاقه مند به تعویض مربی هاست و با مربی های جدید مدام وسایل کیف دخترم جا میموند ... من تذکر میدادم و هیچ اتفاقی نمی افتاد و در نهایت شیشه آب بچه گم شد ...


تمام مدت تابستون هم بچه ها هیج جا اردو و پارک و تفریح نرفتن و همش توی مهد بودن چون مدیرشون به سلامتی بچه سومش رو به دنیا آورده بود ...!!!! (از این زاد و لد های بی تدبیر نفرت دارم)...


تا اینکه دیروز تماس گرفتم مهدشون و با مدیرشون صحبت کردم ولی به نظر خودم خیلی خوب موارد رو بهش گوشزد نکردم و اونم اشتباهاتش رو قبول نکرد (شاید چون خیلی با نرمی صحبت کردم اینطوری شد و باید با شدت بیشتری حرف میزدم ) ..در نهایت خیلی ناراحتم ...

حالا تصمیم دارم مهدش رو عوض کنم ... خودش تا حدودی به مهدش راضی هست ولی من پرسنل جدیدش خیلی به دلم نیست ...

یه مهد دیدم و یه روز هم رفت .. ولی خیلی خوشش نیومد .. حالا موندم بره مهد خودش ؟؟؟ ببرمش مهد جدید ؟؟؟ ولی خودم همش دارم حرص میخورم ... 


استخاره گرفتم خوب اومد ... همسری هم راضی هست برای تعویض مهدش ...


ولی خودم هنوز به تصمیم قاطع نرسیدم ..

  • زهرا مهربون

عینک

چهارشنبه, ۱۸ مهر ۱۳۹۷، ۱۰:۴۴ ق.ظ

خب این مدت اتفاقات زیادی افتاده ... کلی پرونده بررسی کردم ... تمام مردادماه که به دلیل گرمی هوا همکار ها ساعت یک و نیم تشریف می بردن من تا ساعت 4 و نیم و 5 اداره بودم و داشتم پرونده هام رو سر و سامون میدادم .... و اینقدر این کار خسته کننده و وقت گیر بود که حد و حساب نداشت ...

بعد از اون به اصرار همسری هتل اداره رو توی شمال رزرو کردم و با مامان و بابا هماهنگ کردم و رفتیم شمال ...دیگه هوا عاااااااااااااااااالی ... دریا آروم و گرمای هوا هم کاهش یافته بود .. هتل و پذیرایی و غذاهاش هم که حرف نداشت .... خدا رو شکر خوش گذشت ...


کلا مسافرت های شمال در اوایل مهرماه رو خیلی دوست دارم .. دیکه کلی دخترم شن بازی کرد و با همسری و بابا کلی شنا کردیم و مامان هم مدام شن گرم میداد روی پاهاش و مینشست لب ساحل و ما رو تماشا می کرد ...

بعد از اون با توجه به توصیه های بابا که برنج نگیر و بریم از آشناهای شهر خودمون بخریم من گوش ندادم و برنج خریدم ..!!!  والا... خو آدم رفته جایی که برنج کشور رو تولید میکنن اونوقت برنج نگیره ؟؟؟؟

دیگه سوغاتی هامون رو هم خریدیم و برگشتیم ... حسابی خستگی مون دراومد ...

مدتی بود از مهد دخترم ناراضی بودم ... رفتم و یه مهد جدید پیدا کردم و یه روز گذاشتمش خوشش نیومد و گفت میرم مهد خودم ... فرداش خانوم مربی مهد جدید تماس گرفت که چرا بچه رو نمیارین؟؟؟ ما دلمون براش تنگ شده !!!  مربی مهد خودش هم مدام تماس میگرفت که بچه کجاست؟؟؟ چرا نمیارین ؟؟؟
هیچی دیگه ما هم مونده بودیم چی کنیم ... که به مربی مهد جدیدش گفتم باید صبر کنم تا سر ماه تسویه کنم ... حالا یه دفترچه هم بهش دادن برای کارهای روزانه اش ... هر چی با دخترم صحبت کردم راضی نمیشه بره ... حالا باید برم دفترچه اش رو پس بدم .


چند روز پیش بردمش چکاپ سالانه چشمش ... دکترش گفت چشم چپش تغییر نکرده اما چشم راستش ضعیف شده و براش عینک نوشت ..
اولش خیلی غصه خوردم و اشک ریزانی هم راه انداختم ... ولی بعدش دیدم اشکالی نداره باید ازش خوب مواظبت کنم که چشم هاش خوب بشه.. اگر هم نشد انشالله بزرگتر شد عمل میکنه و خوب میشه ... 

جمعه شب گذشته خانواده همسری رو دعوت کردم شام ... براشون جوجه کباب و قورمه سبزی درست کردم ... 
خیلی بهشون خوش گذشت ... بعد از شام خواهر شوهری زحمت ظرف ها رو کشید و خودم هم تند تند خشک کردم  و گذاشتمشون سر جاش و آشپزخونه ام رو مرتب کردم که فرداش میان اداره خونم تمیز باشه ...

16 مهرماه روز جهانی کودک بابا اینا اومدن خونمون و شیرینی و هدیه برای دخترم آوردن ... دستشون درد نکنه خیلی سرافرازم میکنن ... 

دیگه اینکه به سلامتی بعد از 5 سال که TV مون به دیوار نصب بود براش میز خریدم و گذاشتیمش روی میز ... یه میز تلفن هر خریدیم ...

خواهر شوهری هم در شرف ازدواج هست ... البته به جز دختر و پسر و خانواده پسر حانواده همسری مخالف هستن .. همسری که به شدت مخالف هست ... و مخالفت خودش رو هم اعلام کرده و از الان گفته از بعد ها توی زندگیشون مشکل داشته باشن با من ارتباطی نداره ... 

و فعلا اینگونه هستیم ...


  • زهرا مهربون

پایتخت

سه شنبه, ۱۹ تیر ۱۳۹۷، ۰۲:۵۰ ب.ظ
هفته پیش قرار شد برای مأموریت بریم پایتخت ... منم کارهامو انجام دادم و از اونجا که همسری بسیار پایه است و به نوبه خود بادیگارد محسوب میشه کارهاش رو کرد و برای جمعه ظهر بلیط گرفتیم ... قرار شد دخترم رو خونه مامان بذارم چون طبق آمار هواشناسی دمای هوا در پایتخت بالای 40 درجه بود و ترسیدم خانوم کوچولو مریض بشه ...
5شنبه قرار بود دوستم ناهار بیاد خونمون  صبح رفتیم با دخترم  خرید وبعدش  به سفارش دوستم دیزی گذاشتم .. وقتی اومدیم دوستم رسیده بود و مونده بود پشت در ... با هم رفتیم تو و کلی تعریف کردیم و ناهار خوردیم و خوش گذشت ...

عصرش تموم خونه رو تمیز کردم و طی کشیدم و جارو برقی و .... یه دور هم ماشین زدم و لباس ها رو شستم که میرم و میام خونه تمیز باشه ..

جمعه مشغول بستن ساک شدم و قرار شد وسایل نقاشی- اسباب بازی- وسایل حمام - دوچرخه و هر چی که ممکنه دخترم لازم داشته باشه رو ببریم خونه مامان ....همسری اومد تمام وسایل دخترم رو بردیم خونه مامان و ناهارمون رو خوردیم و راه افتادیم... قرارش شد ماشین رو ترمینال بذاریم که دیگه با آژانس مسیر رفت و برگشت و طی نکنیم ...

ساعت 3 سوار VIP شدیم و عاااااااااااااااااالی بود .. به ویژه LCD داشت و کلی فیلم نگاه کردیم و اصلا متوجه نشدیم چه طوری رسیدیم...
از اونجا هم با بی آر تی راهی شدیم و دو بار هم سوار تاکسی شدیم و بالاخره رسیدیم ....
یه کم خستگی گرفتیم و همسری فوتبال نگاه کرد و بعدش رفتیم بیرون گردش و تفریح و برای دخترم و مامان اینا سوغاتی خریدیم و آخر شب برگشتیم و باز همسری فوتبال نگاه کرد و من همش نگران بودم فرداش خواب بمونیم ..
به سلامتی ساعت 6 بیدار شدم و صبحانه خوردیم و آماده شدیم و ساعت هشت و نیم رسیدیم اداره مربوطه و همکارها هم کم کم  اومدن و جلسه تشکیل شد و ساعت 2 بعدازظهر به پایان رسید ...
رفتیم پایین برای صرف ناهار که همسری نیومد و مجبور شدم غذا رو گرفتم بردم ... متأسفانه قاشق و چنگال یک بار مصرف هم برای بیرون بردن نداشتن و استیل بود ... هر چی همکارها اصرار می کردن که خانوم بفرمائید همسرتون بیان داخل چرا شما میرید بیرون؟؟؟ .. همسر ما زیر بار نرفت و منم یه کم از دستش عصبانی شدم ... اومدیم ترمینال و همسری از این ور به اونور دنبال قاشق و چنگال یک بار مصرف میگشت و در نهایت دو تا قاشق بستنی گیرش اومد ...!!!!!

بعد به خاطر اینکه بگه مشکلی نیست و کار درستی کردیم که نرفتیم غذامون رو بخوریم و برگردیم همش از دلتنگی دخترمون برای ما میگفت و اینکه چشم به راهه .... و در نهایت با قاشق بستنی غذا خوردیم ...

تا رسیدیم اول رفتیم خونه و کارهامون رو کردیم و شام رفتیم خونه مامان که دخترم رو هم بیاریم .. باباش براش گواش و دفتر نقاشی بزرگ هم خرید ...

کلی دلتنگش شده بودیم ... طفلی با بابا توی کوچه بود و داشت دوچرخه سواری میکرد ...

بابا برای دوچرخه اش بوق و پشتی صندلی خریده بود ...
شب برگشتیم خونه ...

همسری یکشنبه رو مرخصی گرفته بود و من طفلی باید میومدم سر کار ... همسری خانوم کوچولو رو برد مهد کودک و براش هم سبد دوچرخه خرید و کلی کیف دخترم کوک شد ... 
یکی از علاقه های دخترم اینه که روزهایی که باباش میره دنبالش و از مهد میارتش عصر که میان دنبال من بیاد اداره و بشینه پشت میزم و با خودکار و مارکت های رنگی و کاغذها بازی کنه ... همش منگنه کنه ... پنس کنه .. قیچی کنه و ....

توی این مدت کتاب سلام بر ابراهیم و دانلود کردم خوندم .... عااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااالی بود ...


چهارشنبه رفتیم به صورت سر زده خونه مادر شوهر و قرار بود شب نمونیم که به زوووووووووووووووور نگرمون داشتن و قرار شد مادر شوهری برامون ماکارونی درست کنه ...
من تعریف ماکارونی های مادر شوهری رو از همسری شنیده بودم ... ولی توی این همه سال قسمت نشده بود بخورم .. چون همیشه مادر شوهری رودروایستی میکرد و درست نمیکرد ... ولی اون شب با اصرار دخترم پخت و واقعا هم عااااااااااااااااااااااااااااالی بود ...


خوب یکی از اخلاق های بد مادرشوهری این هست که مدام  میگه من فلان دختر رو میخواستم برای پسرم 
بگیرم  خوشش نیومد ... فلان دختر دیگه رو میخواستم بگیرم  نگرفت و ... 58 بار رفتم براش خواستگاری !!!! نپسندیده ....

من اول ها اصلا برام مهم نبود چون همسری میگفت من 3 بار بیشتر باهاش نرفتم ... چون دیدم سلیقه اش خوب نیست و مطابق نظرات من نیست ... مامانم خودش برای دل خودش میرفته ...

ولی جدیدا نمیدونم چرا بهم برمیخوره ... اون شب هم باز شروع کرد که فلانی و فلانی و میخواستم بگیرم برای پسرم و ... خواستم جوابش رو بدم ... ولی باز سکوت کردم ...
نمیدونم کار درستی انجام میدم یا نه ؟؟؟ باید جواب بدم یا باید سکوت کنم ..؟؟؟
اگه جواب بدم یعنی حساس شدم و نقطه ضعف دادم دستش ؟؟؟

و اینگونه بود که در انتهای مهمونی باز هم من مکدر شدم ... 

5 شنبه دوست عزیزم رو با شوهرش و پسر گلش دعوت کردم .. چون بسیار مومن هستن و دوستم هم طلبه هست فقط یه جور غذا میخورن ... منم با خیال راحت باقالی پلو با مرغ گذاشتم ...

بعد از غذا هم همش به تعریف همسر ها و خودمون و بازی بچه ها گذشت و در نهایت بچه ها با هم دعوا شون شد ... سر دخترم خورد به کلاف در و بار دوم پسر دوستم گازش گرفت و مامانش به طرفداری دخترم دعواش کرد و صدای گریه بچه ها بلند شد و مهمونی تموم شد و مهمون هامون رفتن ...

دیروز هم از صبح در حال شستن و دستمال کشی و جار رو برقی و ماشین لباسشویی و اتو کشی و ... بودم و ظهر همسری رفت سر کار و منم شام پختم و گذاشتم توی سبد و با دخترم همراه دوچرخه رفتیم پارک و همسری هم در نهایت از سر کار اومد و به ما ملحق شد ...

ولی من دیگه با سبد و دوچرخه بچه بیرون نمیبرم .. همش فرمونش رو میگرفت سمت ماشین های خیابون اینقدر گفتم فرمون رو بچرخون سمت دیوار دیوانه شدم ... حالا از پشت صندلی اش محکم گرفته بودم که نره توی خیابون باز از عهده اش نمیومدم ... یعنی تا پارک کلی حرص خوردم ...

امیدوارم امروز آغاز هفته خوبی برای همه باشه ...





  • زهرا مهربون

همینطوری

دوشنبه, ۱۸ دی ۱۳۹۶، ۰۹:۱۲ ق.ظ
این مطلب رو دی ماه نوشته بودم و میخواستم تکمیلش کنم که مونده بود توی پیش نویس ....


خوب اول از شب یلدا بگم ...
امسال تصمیم گرفتم من برای شب یلدا مامان اینا رو دعوت کنم ... البته سال قبل هم این تصمیم رو داشتم و کلی هم به مامان اصرار کردم که گفت نه و بابات میگه همه باید خونه بزرگتر ها جمع بشن ...
  • زهرا مهربون

زلزله

سه شنبه, ۳۰ آبان ۱۳۹۶، ۱۰:۳۳ ق.ظ

شبی که زلزله اومد ... همسری دراز کشیده بود و tv نگاه میکرد و منم نشسته بودم کنارش و داشتم سخنرانی می کردم ... دخترم هم توی اتاقش داشت بازی می کرد.... یهو چشم های همسری گرد شد و گفت زلزله ... خونه داشت تکون میخورد و لوستر ها میرفتن و میومدن ...

خوب ما طبقه چهارم هستیم .. همسری به سرعت نور لباس پوشید و بچه رو برد پایین ...

منم تند تند لباس پوشیدم و در حین تکون خوردن خونه کاپشن و کلاه و شال و کفش های دخترم رو برداشتم و روسریم رو توی راهرو سرم کردم و رفتم ...

طفلی همسایه پایینی مهمون داشتن ... یه پیره زن رو داشتن با واکر از پله ها میکشیدن پایین ... 

خیلی دلم براش سوخت ...

وقتی رسیدم .. پایین دیدم همه توی کوچه هستن و دارن ماشین ها رو از پارکینگ ها درمیارن ... یه کم با ماشین دور زدیم ... همه توی خیابون بودن ..


خدا رو شکر خسارت مالی و جانی نداشتیم ... فقط ترس و دلهره و طولانی بودن زلزله  باهامون بود ...


اخبار اعلام کرد ما 4 و 9 دهم ریشتر رو تجربه کردیم ...


ولی طفلی مردم کرمانشاه چه لحظات سختی رو تجربه کردن ... 

چه بچه ها و پدر مادرهای نازنینی که از دست رفت ...

چه دل هایی که شکسته شد ..


فرداش اینقدر دلم گرفت و صبح گریه کردم که توی اداره از شدت سردرد چشمام داشت از حدقه درمیومد ... 2 تا قرص مسکن خوردم و همکارم مدام چادر نمازم رو گرم میکرد و میذاشت روی سرم تا دردش کمتر بشه ...


گریه های عصبی و غصه دار کلا فلجم میکنه ...


فرداش فامیل های کردمون داشتن میرفتن کرمانشاه (فاصله کمی با کرمانشاه داریم ) و ما هم کمک هامون رو دادیم بهشون که ببرن ... بخشی هم از طریق هلال احمر فرستادیم ... مدام با همکارهای کرمانشاه در ارتباط بودیم که خدای نکرده مشکلی براشون پیش نیومده باشه ...

مامان  و بابا همون شب و فرداش تا ظهر همش زنگ میزد فامیل ها ببینه سالمن یا نه ... خط ها اکثرا قطع بودن ...

منم زنگ زدم و جویای حال دوست هام شدم .. 

شرایط خیلی سختی هست ... 

فقط خدا کمکشون کنه ...


فردا دارم میرم مأموریت ... تقریبا هر چهارشنبه تا آخر اسفندماه دارم میرم بازدید از مناطق ... هم خسته کننده است ... هم بامزه ...


فکر کنم سرما خوردم ... احساس می کردم گلوم چرک داره ... واسه همین برای خودم آموکسی سیلین تجویز کردم ... تقریبا سه روز خوردم .. نمیدونم چرا گلوم خشک میشد و سرفه می کردم ... حالت آسم بهم دست میده ... یه ماه بود دنده هام درد میکرد ... دیروز رفتم متخصص داخلی ... گفتم شاید درد کبد یا کیسه صفرا باشه میزنه به دنده ...

برام سی تی اسکن نوشت ... انجام دادم ... گفت مشکلی نداری ...

حالا نمیدونم دخترم شب ها پیش من  میخوابه تو خواب بهم لگد زده ؟؟

آخه مدام چرخ میزنه و لگد میزنه ...

توی تخت سه تایی میخوابیم ... 

چند بار خواستم جاش رو عوض کنم ... که توی اتاق خودش بخوابه ... هنوز موفق نشدم ...


ولی فکر کنم دیگه لازمه جدا بشه ...

چون خیلی اذیت میشم ...

یه مشکل دیگه اینه که مدام روش رو باز میذاره و من تا صبح چندین بار باید بلند بشم و پتو روش بکشم ...


حالا امروز باید جواب سی تی اسکن رو ببرم نشون دکترم بدم ...

البته دکترم میگفت ممکنه دردت به خاطر بقل کردن بچه باشه ... برداشتن بار سنگین هم موثره ...


بعد گفتم اموکسی سیلین میخورم .. گلوم رو نگاه کرد و گفت مشکلی نداری ... چرا بیخودی میخوری ... سه تا پنج روز بخور و بعد قطعش کن که بدنت واکنش نشون نده ...


گفت این دارو نه تنها مشکلی رو حل نمیکنه ... بلکه بدن رو هم مقاوم میکنه در برابر سایر داروها ..  امروز دیگه نخوردم و یه دونه سرماخوردگی بزرگسالان خوردم ...


دخترم به شدت بابایی شده ... و بیشتر مواقع در مقابل من به نفع پدرش جبهه میگره ... توی دلم خیلی خوشحالم که اینقدر پدر د دختر هم رو دوست دارن ...

اما گاهی هم واقعا ناراحت میشم .. چون احساس میکنم رفتارهاش داره توهین آمیز میشه و انگار داره توی کارهای من و باباش دخالت میکنه ...


خیلی وقته به باباش میگه دوست دارم تو منو ببری و مهد و بیای دنبالم ...!!!!!!!!!!!  خوب کار همسری طوری هست که واقعا براش مقدور نیست ...

امروز مرخصی گرفته بود که دخترم خوب بخوابه و بعد ببرتش مهد ... نه تنها دختر خانوم بر خلاف روزهای قبل که باید کلی نازش رو مشکیدم که بیدار بشه و لباس بپوشه ساعت 6/45 دقیقه بیدار بود ... بلکه همش میگفت مامان تو هم بیا بریم  مهد ...!!!!!


من نمیدونم آدم باید به کدام ساز این بچه ها باشه ...


هیچی دیگه سه تایی رفتیم ...

گذاشتیمش و همسری من رو رسوند و خودش رفت دنبال کارهاش ...





  • زهرا مهربون