کلبه عشق من و همسر آذریم

در اینجا روزانه های زندگی ام را می نویسم...

کلبه عشق من و همسر آذریم

در اینجا روزانه های زندگی ام را می نویسم...

در اینجا روزانه های زندگیم را می نویسم

آخرین مطالب
  • ۰۱/۰۸/۱۰
    قم

تعریفی جات

يكشنبه, ۱۶ اسفند ۱۳۹۴، ۰۲:۱۳ ب.ظ

خوب این مدت خیلی سرم شلوغ بود.. البته الان هم هست ولی دلم برای نوشتن خیلی تنگ شده ....!!!

اول از راهپیمایی 22 بهمن شروع کنم که صبح خواهری اومد خونمون و برای دخترم بادکنک آورده بود تا بگیره دستش ... زودی آماده شدم و برای نهار هم قورمه سبزی گذاشته بودم تا برای خودش بپزه و حسابی جا بیافته...

دخترم رو سوار کالسکه کردیم و راه افتادیم... کلی شعار دادیم و پرچم ایران هم براش گرفتیم ... چهار تا خیابون رو رفتیم و هوا هم بسیااااااااااااااااااار سرد بود ... بعد از راهپیمایی عکس هم گرفتیم و مغازه ها داشتن کم کم باز می کردن که رفتیم یه کریستال فروشی و برای خودمون خرید کردیم من یه پارچ کوچولو خریدم و خواهری فنجون برای اداره اش و سس خوری گل سرخی خرید...

به زور خواهری رو ناهار بردم خونمون و قورمه سبزی هم حسابی جا افتاده بود...عصرش زودی خواهرم رفت...


جمعه 23 بهمن ماه:

عقد دختر دایی ام بود که دایی ام خیلی مفصل توی هتل گرفته بود... ساعت 4 چیتان پیتان کردیم و رفتیم... خیلی خوش گذشت .. ولی ما خانوم ها در این نوع مراسم خیلی سختی میکشیم... من دو تا ساک بزرگ لباس داشتم برای  مراسم عقد و شام که خودم و دخترم عوض کردیم... حالا فکرش رو کنید... چادر ... عینک آفتابی برای جلوگیری از روئیت شدن آرایش... دو تا ساک بزرگ... کنترل دخترم روی پله ها و ....همسری میگفت: خو مجبورید؟؟؟؟ مثل ما مرد ها یه دست لباس بپوشید و بشینید تا شب...چه اشکالی داره؟؟؟

چیه این همه لباس با خودتون می برید؟؟؟ (واقعا راست میگه)..

ولی خیلی خوش گذشت.... الان اینقدر راحتم ... چون برای عید نیازی به خرید لباس نداریم...!!!

البته من همون لباس های مهمونی پدرشوهر رو پوشیدم... خیلی هم خوشحالم که اسراف نکردم...


توی این مدت خیلی کارها انجام دادم مثلا یه همایش برگزار کردیم با حضور معاون وزیر و اینقدر من بدو بدو کردم و هماهنگی انجام دادم و حرص خوردم که شبش دچار اسپاسم شدید عضلات گردن شدم...

یه روز مرخصی گرفتم و از شدت درد گریه میکردم..


7 اسفند ماه :

شب قبلش رفته بودیم تولد بابا و نمیدونم دخترم چی خورد که شب تا صبح تب شدید و شکم روی داشت... فرداش رفتیم کیلینیک تخصصی کودکان و براش دارو گرفتیم و رفتیم رأی دادیم وبرگشتیم خونه...

خوب ارزشیابی های آخر سالمون هم اومد و رئیسم به لطف خودکشی های فراوانم بهم A مثبت داد و از 100 امیتاز 96 گرفتم با تقدیرنامه و انشاءالله 10 درصد اضافه حقوق برای سال آینده.. (اونایی که بین 90 تا 100 میگیرن 10 درصد اضافه حقوق دریافت میکنن..).. من از همه همکاران امتیازم بیشتر شد..

این باعث شد علاوه بر شادی فراوان باور کنم رئیسم با وجود اذیت ها و سختگیری های فراوان وقت محاسبه واقعا تلاش ها و از خودگذشتگی ها رو میبینه و با وجدان امتیاز میده...


هوا واقعا عالی شده... دلم میخواد مدام برم بیرون .. خیابون ها شلوغ تر شده و همه در حال خرید هستن .. ولی نمیدونم چرا روسری دلخواهم رو هنوز بعد از کلی بیرون رفتن پیدا نکردم...

دیروز بعد از اداره دخترم رو بردیم پارک و کلی بازی کرد... برای شام هم الویه گذاشتم.. همسری خیلی خوابش میومد سریع خورد و زود خوابید... من و دخترم کلی با هم بازی کردیم...

جمعه هم رفتیم با بابا و مامانم شهربازی... کلی دخترم بازی کرد.. دو تا مرکز خرید بزرگ هم توی شهربازی هست که رفتیم و من یه کیف فوق العاده خریدم برای اداره...برای شام هم سیب بلغاری درست کردم که بسیار مورد خوشایند همسری واقع شد و گفت: همبیشه ازش درست کن... خیلی عااااااااااااااااااااالیه..


آخیش تا میتونستم نوشتم و حرفای دلم خالی شد.. چقدر دلم برای وبلاگم تنگ شده بود...

سلامتی از همه چی مهم تره..

امیدوارم همه بنده های خدا شاد و سلامت باشن...

  • زهرا مهربون

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">