کلبه عشق من و همسر آذریم

در اینجا روزانه های زندگی ام را می نویسم...

کلبه عشق من و همسر آذریم

در اینجا روزانه های زندگی ام را می نویسم...

در اینجا روزانه های زندگیم را می نویسم

آخرین مطالب
  • ۰۱/۰۸/۱۰
    قم

گلایه

دوشنبه, ۳۰ شهریور ۱۳۹۴، ۰۲:۲۸ ب.ظ

بعد از آش پشت پا فرداش با همسری رفتیم خرید و من طلاهای خورده ریزم رو دادم و کلی هم سرش دادم تا یک عدد سرویس آبرومند برای مهمانی پدرشوهر در بازگشت از مکه تهیه کنم..

5 شنبه همسری رفت دیدن مادرش و منم رفتم نظارت مراسم افتتاحیه کارگاه های آموزشی مدیران و ظهر ساعت 1 و نیم همسری اومد دنبالم و عصبانی بود...!!!

گفت رفته خونه مامانش و به خاطر حجاب من در مهمانی آش و اینکه دخترم دو استکان چایی رو روی میز ریخته هر چی دلشون خواسته گفتن...!!!

خوب مسلما من خیلی ناراحت شدم چون اولا مسائل اعتقادی من به خودم مربوطه و مزاحم کسی در این زمینه نمیشم ثانیا دخترم هنوز 2 سالش نشده و تازه من دادمش باباش بردش ... نگرش نداشتم تا آخر مجلس که حسابی ریخت و پاش کنه...

گفتم بریم خونشون... اول در رو باز نکردن .. منم زنگ زدم گوشی و برداشتن و خجالت کشیدن و در رو باز کردن و گفتن ببخشید صدای چرخ گوشت نمیذاشت بشنویم...!!!!! خاله کوچیکه همسری اونجا بود...!!!

هیچی محترمانه حرفام رو زدم و اونا هم ظاهرا حرفاشون رو پس گرفتن و اومدیم خونه... ولی با این وجود دعوتشون کردم که قبول نکردن و گفتن کار داریم...!!!


جمعه شب مامان اینا یه سر اومدن خونمون رو برامون جاخالی نباشه پدرشوهر آوردن و برای 4 شنبه شب دعوتمون کردن و گفتن میخوایم مادرشوهرت رو هم دعوت کنیم...

مامان تماس گرفته بود و خواهرشوهری برداشته بود و گفته بود مامانم حمامه و باشه بهش میگم... مامان دیروز گفت: پس چی شد میان یا نمیان؟؟؟؟؟

یعنی مادر شوهر به خودش زحمت نداده بود یه زنگ بزنه و تشکر کنه و بگه میاد یا نمیاد...

قرار بود عصرش تماس بگیرم که همسری اومد و گفت مامان گفته نمیایم..!!! این در حالی که همه جا میرن.. شب هر چی زنگ زدیم خونه نبودن و من با حجم زیادی از غصه در مورد اینکه یه جماعت چقدر میتونن بی فکر باشن و بی احترامی کنن خوابیدم...


امروز تماس گرفتم که خواهر شوهری گفت مادر شوهر رفته خونه مادربزگ... منم زنگ زدم و دایی همسری گفت هنوز نیومده..

نیم ساعت بعد زنگ زدم و گفت نمیایم... منم براش یه سری مسائل رو توضیح دادم و گفتم همه جا تشریف میبرید ولی من و مامانم دعوتتون میکنیم نمیاین؟؟؟؟

دیشب خونه عمه همسری بودن... امشب خونه پسر عمو ش هستن.. 5 شنیه مهمون خاله اش هستن بعد من که دعوتشون میکنم میگن واااااااااااااای خیلی کااااااااااااااااااار داریم... !!!!!!!!!!! این در حالی هست که از همه یشتر بهشون محبت میکنم و سعی میکنم خوشحالشون کنم...خلاصه قرار شد تا ساعت 7 امشب خبر بده میاد یا نه....

ولی دیگه برام ثابت شد که زیاد خودم رو براشون هلاک نکنم... خیلی معمولی باشم... اینطوری لطمه کمتری میخورم.. برای خودم هم بهتره...

مهربونی هم حدی داره... هر طور راحتن... حتما جاهای دیگه بیشتر بهشون خوش میگذره...من وظیفه شرعی و عرفی خودم رو انجام دادم تصمیم گیری نهایی با خودشون هست...

الان هم میخوام به چیزهای خوب فکر کنم... به نظرم تحمل 24 ساعت سردرد کفایت میکنه...

دیگه دوست ندارم حتی توی ذهنم به این موضوع ادامه بدم..

  • زهرا مهربون

نظرات  (۴)

  • زهرا احمدآبادی
  • امیدوارم   همیشه  شاد و سرحال باشید.......


    سلام عزیزم.
    با طرز پوششت مشکل دارن یا کلا همیشه اینجوری میکنن؟
    خدا به دادت برسه خیلی سخته
    پاسخ:
    سلام گلم
    بله خیلی سخته...
    همیشه اینطوری رفتار میکنن..
  • محمد محمدیان
  • ( من کنت مولا فهذا علی مولا )
    حلول عید ولایت و امامت را که به شکرانه ی تکمیل دین و تتمیم نعمت همگان
    با عرشیان و فرشیان است ، محضر شما و همه ی شیعیان
    تبریک و تهنیت عرض می نمایم

    سلام سایت واقعا خیلی خوبی دارید خدا قوت

    ارسال نظر

    ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
    شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
    <b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">