کلبه عشق من و همسر آذریم

در اینجا روزانه های زندگی ام را می نویسم...

کلبه عشق من و همسر آذریم

در اینجا روزانه های زندگی ام را می نویسم...

در اینجا روزانه های زندگیم را می نویسم

آخرین مطالب
  • ۰۱/۰۸/۱۰
    قم

تکراری

شنبه, ۱۰ مرداد ۱۳۹۴، ۰۹:۲۰ ق.ظ

چهارشنبه رفتم خونه مامان با خواهری چایی خوردیم و تعریف کردیم و بعد هم تا یه مسیری با من اومد و بعد رفتش خرید و منم ساعت 5 اومدم خونه.. همسری گفت کجا بودی؟؟؟؟ چرا اینقدر دیر اومدی؟؟؟ منم گفتم خونه مامان بودم...!!

بعدش حاضر شدیم و رفتیم خرید چون جا قاشقی آبچکانم شکسته بود... سر راه یه شلوارک خوشگل برای دخترم خریدیم و از اون مدلی که من میخواستم جاقاشقی نبود و بعدش خیارشور گرفتیم و منم دستبندم رو عوض کردم یه مدل شیک تر و پهن تر برداشتم...

اومدیم خونه شام همبرگر درست کردم و سریال تنهایی لیلا رو نگاه کردیم و منم جاقاشقی ام رو تعمیر کردم که خیلی هم خوب شد و خوابیدیم..


پنج شنبه همسری رفت سر کار و دخترم هم طبق عادت معمول صبح زود بیدار شد... حالا روزهایی که میخوام بیام سر کار دیر بیدار میشه ولی روزهای تعطیل زووووووووووووووود بیدار میشه...

مجبور شدم پاشم و صبحانه اش رو بدم و تمیزش کنم و به کارهام برسم.. برای ناهار هم کباب درست کردم با برنج که دخترم تا همسری بیاد خوابید و من و همسری هم ناهارمون رو خوردیم تا اومدم یه چرت بزنم دخترم بیدار شد...!!! دوباره روز از نو روزی از نو ... برای شام آبگوشت درست کردم و رفتیم بازار خورده طلاهام رو دادم و یه سرویس برداشتم و همسری وقت حساب کردن گفت: کارتم گم شده..!! البته من مطمئن بودم که گذاشته خونه و یادش رفته بیاره.. طلا فروشه که مشتری اش هستیم و باهامون آشناست گفت ببر خواهرم..!!! هیچی ما هم کارت نکشیده طلامون رو برداشتیم و اومدیم و دیدم بله آقا کارت هاش رو گذاشته خونه جا..!!!

همسری از من عذرخواهی کرد و رفتیم اول پول طلا رو دادیم و بعدش هم رفتیم پارک ... از اونجا من هوس بستنی کرده بودم که برگشتنی برام خرید و اومدیم خونه سریع شام دخترم رو دادم و خوابید... من و همسری هم به مراسم آبگوشت خوران پرداختیم...


جمعه.. همسری زحمت شستن ظرف ها رو کشید و منم خونه رو مرتب کردم و برای ناهار خوراک لوبیا گذاشتم.. به همسری گفتم یه زنگ بزن حال مادرت رو بپرس... اونم زنگ زد و دعوتمون کردن برای شام که قبول نکردیم و تا شب تلفن و اسمس بود پشت سر هم که بریم شام اونجا .. من به خاطر همسری قبول کردم ولی بعدش متأسفانه شاهد رفتارهایی بودم که منجر به بحث شد و در نهایت رفتیم پارک و ساعت 9 رفتیم خونه مادرشوهر... خوب بود و برای ناهار امروزم هم غذا برام گذاشت... به نظرم خیلی تغییر کردن و امیدوارم این تغییرات پایدار و مداوم باشه...


خواهر شوهر کوچیکه توی یه شرکت خصوصی کار پیدا کرده من براش خیلی خوشحال شدم...

سرم به شدت درد میکنه... بابت اعصاب خوردی دیروز تمام عصر روز گذشته و شبش رو سردرد داشتم و تا ساعت 2 و نیم خوابم نمی برد...


الان چشم هام بالا نمیاد و به خاطر مصرف آنتی بیوتیک های قوی نمیتونم مسکن مصرف کنم تا سردردم بیافته ... چون معدم داغون میشه...


امیدوارم همه شاد و سلامت باشن...

  • زهرا مهربون

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">