کلبه عشق من و همسر آذریم

در اینجا روزانه های زندگی ام را می نویسم...

کلبه عشق من و همسر آذریم

در اینجا روزانه های زندگی ام را می نویسم...

در اینجا روزانه های زندگیم را می نویسم

آخرین مطالب
  • ۰۱/۰۸/۱۰
    قم

دیر اومدم

چهارشنبه, ۷ مرداد ۱۳۹۴، ۱۰:۴۶ ق.ظ

خیلی وقت میشه که به اینجا سر نزدم در واقع فرصت نمیشد بیام... این کارگروه و جلسات پشت سر هم و دبیری جلسات و تنظیم صورت جلسه و باز هماهنگی برای جلسات بعدی علاوه بر کارهای روزمره پوستم رو کنده..

امروز هم به حول و قوه الهی رئیسمون مأموریت هست و من میتونم یه نفس راحت بکشم... البته کلی کار باید انجام بدم ولی وبلاگم در اولویت قرار داره...

خوب بعد از اون روز که رفتیم بازدید من حال جسمی ام شرایط بدتری رو طی کرد و دو بار سونوگرافی رفتم و بالاخره به جراح معرفی شدم... هفته آخر ماه رمضون با روحیه خراب و اضطراب فراوان و هزار فکر و خیال رفتم پیش دکتر جراحم و هر چی اصرار کردم بعد از ماه رمضون عملم کنه که روزه هام خراب نشه قبول نکرد و گفت: شرایط بحرانی هست... و باید زود عمل کنی.. این در حالی بود که من اکثرا در حال گریه و راز و نیاز بودم و شب های احیاء تا مرز خودکشی به خدا التماس میکردم که من رو شفا بده.. دوشنبه آخر ماه رمضون رو تا آخر هفته مرخصی گرفتم و بالاخره مامان اینا رو در جریان گذاشتم.. همش نگران دخترم بودم که اگر خدا نکرده بلایی به سر من بیاد اون چه کار میکنه و هزار جور فکر و خیال دیگه که هر کدوم برای ضعیف کردن من کافی بود..


همسری بسیار مهربون شده بود و همش میگفت من تازه قدر تو رو میدونم ... خیلی دوستت دارم... دلم میخواد زود خوب بشی تا یه زندگی جدید رو با هم شروع کنیم...دیگه میخوام اون طوری که تو میخوای و دوست داری باشم .. من بدون تو نمیتونم و در نهایت برای سلامتی من یه سفر مشهد و قربونی هم نذر کرد...

خانواده ام خیلی نگران بودن ولی اصلا به روی خودشون نمی آوردن... دوشنبه صبح بستری شدم و آزمایشات روم انجام شد.. در تمام این مدت مامان و بابا با زبون روزه دنبال من بودن و همسری هم ساعت 3 اومد و منم همون موقع رفتم اتاق عمل... خوب من صبحانه خورده بودم چون روز قبلش که پرسیدم گفتن اشکالی نداره... کلی اونجا دعوام کردن که چرا صبحانه خوردی؟؟؟


پرسنل اتاق عمل و کلا بیمارستان بسیار مهربون بودن ... ساعت 5 و نیم به هوش اومدم و رفتم بخش و سریع درخواست مسکن کردم که بهم زدن و بعد از دو ساعت مرخص شدم و محتویات بدنم به آزمایشگاه فرستاده شد...

از اونجا رفتم خونه مامان در حالی که به سختی میتونستم حرکت کنم... سه روز در افتضاح ترین حالت ممکن بودم و چون نمیتونستم دخترم رو بغل کنم.. احساس می کرد دوستش ندارم و همش گریه می کرد و جیغ می کشید ... یه شب اومد آروم سرش رو گذاشت روی سینه ام و خوابش برد...


روز سوم اومدم خونه خودم و حمام کردم و پانسمانش رو عوض کردم و حالم بهتر شد... فرداش همسری اومد دنبالم و اومدیم خونه خودمون ..

خیلی روزهای سختی رو سپری کردم و هفته پیش رفتم بخیه هامو کشیدم و جواب آزمایشم رو هم گرفتم که خوشبختانه قابل درمان تشخیص داده شد و الان دارم دوره درمانم رو طی میکنم...

روز عید رفتیم خونه مامان که به دلایلی اصلا خوش نگذشت و عصرش پدر شوهر پیام داد به همسری که بچه های خواهر همسری به دنیا اومدن 7 ماهه ... بعد هم با یه جعبه شیرینی اومدن خونه ما آشتی کنون رسمی... بعدش ما رو با اصرار فراوان یه شب شام دعوت کردن و  چند روز بعد برامون گوشت قربونی فرستادن و یه روز عصر هم ما رفتیم دیدن خواهر شوهری ...

نوزادش بسسسسسسسسسسسسسسیار کوچولو بود با دو تا دندون بزرگ توی فک پایینش...!!!! (دخترش) و پسرش هنوز توی دستگاه هست... من وقتی دخترش رو بغل کردم اینقدر دوستش داشتم که حد نداشت تازه همش هم بهش میگفتم من زن دایی ات هستم...!!!!

خوب شکر خدا همسری هم ارتقاء گرفته و  دیگه با میریم و با هم میایم و عصرها هم دخترم رو میبریم پارک تاب بازی...

البته این چند روز گذشته به دلیل حجم بالای کار توی خونه تا ساعت 12 شب پای سیستم بودم و نتونستم بریم پارک ولی دیروز حسابی تلافی اش رو درآوردم... یعنی رئیسم نه تنها ملاحظه من رو نکرد بلکه حسابی با دادن کارهای فراوان از خجالتم دراومد...

دیروز رفتیم بازار گل مو مجلسی.. لباس برای دخترم .. و گردوی تازه .. تن ماهی.. همبرگر.. قارچ.. گردوی مغز خشک... پنیر روزانه...دوغ کاله.. کمپوت آناناس برای خواهری که دندونش رو جراحی کرده و ... گرفتم...

هندوانه هم همسری خرید...

شام هم  مرغ درست کردم با سالاد مکزیکی عاااااااااااااااااااالی شد... همسری هم کلی گردوی تازه پوست کند و نوش جان کردیم.. البته من بیشتر ....


خداییش مریضی خیلی بده و نمیدونم چرا آدم وقتی مریض میشه تازه قدر سلامتیش رو میدونه...

انشا الله به حق خانوم فاطمه زهرا (س) همه مریض ها شفا پیدا کنن..

من بعد از گذر از بیماری تصمیم گرفتم یه زندگی تازه رو شروع کنم... سعی می کنم بیخودی و برای موارد بی اهمیت خودم رو ناراحت نکنم و حرص و جوش نخورم.. مهربون تر باشم و این رو همیشه توی ذهنم داشته  باشم که هیچ چیزی ارزشی بالاتر از سلامتی نداره ...






  • زهرا مهربون

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">