کلبه عشق من و همسر آذریم

در اینجا روزانه های زندگی ام را می نویسم...

کلبه عشق من و همسر آذریم

در اینجا روزانه های زندگی ام را می نویسم...

در اینجا روزانه های زندگیم را می نویسم

آخرین مطالب
  • ۰۱/۰۸/۱۰
    قم

رئیس آمد

چهارشنبه, ۲ ارديبهشت ۱۳۹۴، ۰۹:۳۲ ق.ظ

روز دوشنبه رئیس محترم تشریف آوردن و همه رو به حضور طلبیدن و یک به یک نام و نام خانوادگی ... میزان تحصیلات .. دانشگاه محل تحصیل.. مجرد یا متأهل.. بودن رو سوال کردن و همه رو مو به مو نوشتن بعد از من سوال کرد خوب بهتره با همسر شما هم آشنا بشیم ایشون کی هستن؟؟؟!!! شغلشون چیه؟؟؟؟ و ....

که این امر تا ساعت یک و نیم طول کشید ... چون اول ماه رجب هم بود اکثر همکارها روزه بودن و خلاصه پدرمون دراومد... دیروز هم ریاست تشریف آوردن و گزارش هامون رو بردیم و اینقدر من بین اتاق خودم و اتاق رئیس در حال رفت و آمد بودم که وقتی ایشون تشریف بردن برای نهار سریع اومدم تو اتاقم در رو قفل کردم و کفش هام رو درآوردم... از بس پاهام ورم کرده بود...

همکارهای آقای ما توی اداره که میان از این دمپایی های مردونه میپوشن... منم یه مدت یه سندل مشکی راحت پاشته تخت آوردم.. ولی دیدم با لباس اداره و چادر خیلی زشت میشه... احتمالا پاشنه بلند خوب بشه.. حالا باید امتحان کنم...!!

خلاصه دیروز رفتیم  خونه و همسری هود و ماشین ظرفشویی ام رو از خونه مامانم آورده بود... کسی که کابینت هامو ساخته و نصب کرده بود کشوها رو تنظیم نکرده بود.. واسه همین مدام میومدن بیرون... که دیروز اومد و درست کرد... نصاب هود هم اومد و هود رو نصب کرد.. ولی متأسفانه دستگیره داخلی ماشین ظرفشویی ام شکسته بود که قراره زنگ بزنیم نمایندگیش...

شب قرار بود همسری بره سر کار منم سریع مرغ برگر درست کردم با سیب زمینی سرخ شده و ذرت (خودم درست کردم) و خیارشور.. همسری هم سریع رفت نوشابه گرفت.. زدیم بر بدن و رفت سر کار... دخترم ساعت 9 خوابید..!!! منم تا 11 و نیم به کارهام رسیدم ... ماشین زدم.. لباس پهن کردم.. تمیزکاری کردم و برای ناهار امروز قورمه سبزی گذاشتم و خوابیدم..

نمیدونم چرا من هر خونه ای میرم یه همسایه پر مهمون باید داشته باشم... طبقه سوم هر دو هفته یه بار خانومه دوره عصرونه داره... یه عالمه خانوم میان و کلی بوی غذاهای مختلف میاد و همه با صداااااااااااااااااااااااای بلند حرف میزنن و میخندن و .... دیروز اینقدر تعداد زیاد سوار آسانسور میشدن و میرفتن و میومدن که آسانسور موند و دیگه حرکت نکرد... دیشب دوباره نصابش اومد که درستش کنه...بعد از رفتن بانوان مهمون های شام تشریف آوردن و تا ساعت 1 نیمه شب مهمون داشتن و بعد مهمون ها با صداااااااااااااااااای بلند توی راه پله حرف میزدن و خداحافظی میکردن...

فقط خدا را شکر تک واحدی هستیم اگر واحد روبروی من بود چه کار میخواستم بکنم؟؟؟

خوب من برم به کارهام برسم...

امیدوارم همگی شاد و سلامت باشید..

  • زهرا مهربون

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">