کلبه عشق من و همسر آذریم

در اینجا روزانه های زندگی ام را می نویسم...

کلبه عشق من و همسر آذریم

در اینجا روزانه های زندگی ام را می نویسم...

در اینجا روزانه های زندگیم را می نویسم

آخرین مطالب
  • ۰۱/۰۸/۱۰
    قم

عید

شنبه, ۱۵ فروردين ۱۳۹۴، ۰۹:۳۰ ق.ظ

26 اسفندماه ساعت 12 مرخصی گرفتم و رفتم آرایشگاه و موهام رو دو درجه روشن تر کردم که به نظر خودم و سایرین عاااااااااااااااااالی شد... بعد رفتم خونه و سر راه کلی تخمه و تنقلات گرفتم و شروع کردم به جمع کردن وسایل..

27 اسفندماه بعد از صرف صبحانه حرکت کردیم به سمت مشهد از سمت کویر... ناهار رو سمنان اکبر جوجه خوردیم و بعد به سفرمون ادامه دادیم..

من کارت مامانم رو گرفته بودم که اگر توی راه جا پیدا نکردیم برای خوابیدن بریم خانه معلم و .... توی مسیر هم چند باری آب معدنی و آب جوش گرفتیم و از دامغان هم پسته خریدیم... کنار جاده پسته هاشون رو با قیمت های متفاوت حراج گذاشته بودن و همین طور هندوانه... انگور ، انواع آلو ها و ترشیجات و ....

شب شاهرود خوابیدیم و صبح حرکت کردیم که بین راه تصادف شده بود و خیلی تأثر برانگیز بود... و ترافیک زیادی ایجاد کرده بود دلم برای هر دو تا خانواده خیلی سوخت.. طفلکی ها علاوه بر خسارت ماشین عیدشون هم خراب شده بود...

باد خیلی شدیدی میومد و میپیچید زیر ماشین و صدای زوزه ماندی رو تولید میکرد و از اونجا که همسری خیلی حساس هستش همش نگران بود تا اینکه نیشابور رفتیم مکانیکی و مکاشین بررسی شد و شد اون آقا سوارش شد و با خودمون چند تا خیابون رو دور زد و به همسری گفت ماشین مشکلی نداره ولی بابت همین بررسی ها 40 تومن از ما گرفت..!!! و شمارش رو هم داد که اگه یه وقت مشکلی داشتیم باهاش تماس بگیریم..

در این میان من و دخترم جلو نشسته بودیم که به دلیل شیطونی هاش ایشون رفتیم عقب ولی دوباره اومدیم جلو ... و من از دست هام فلج شده بودم و سرم به شدت درد میکرد...

البته برای دخترم هم سخت بود چون نباید به چیزی دست میزد... به زمین نباید دست میزد و فقط باید جاهایی که من ملافه و روزنامه انداخته بودم مینشست و مدام دست هاش رو میشستم....

ظهر رسیدیم مشهد و رفتیم هتل و اتاقمون و تحویل گرفتیم (به دلیل شلوغ بودن هتل ها و نبود جا این هتل غذا نداشت) لذا همسری غذا گرفت و بعد از کمی استراحت و دوش رفتیم حرم...

من از مغازه دارهایی که مدام میگن بفرمایید و به زور جلوی آدم رو میگیرن بدم میاد و معذب میشم... به ویژه عکاسی ها دیونمون کردن...

نمیدونم چرا تمام مسیر بی اختیار اشک هام میومد.. یه حال عجیبی داشتم... نمیتونم توصیفش کنم فقط میتونم بگم مثل یه دلتنگی خیلی زیاد بود و .... رفتیم داخل و زیارت کردیم البته دخترم مدام در حال حرکت بود و می رفت دنبال بچه ها و صدا می کرد نی نی ..!!! واسه همین از فرداش هر وقت میرفتیم حرم میدادمش دست باباش و خودم با خیال راحت میرفتم زیارت میکردم و دعا میخوندم....

روز عید دخترم رو حمام کردم و لباس های عیدش رو پوشیدم و با همسری رفتیم عکس سه تایی گرفتیم و دخترم هم  تنهایی سه تا عکس با لباس های خودش و لباس های محلی گرفت که خوشگل شدن...

شب هم گفتن قراره درهای حرم ساعت 11شب بسته بشه ... ما هم ساعت 8 رفتیم حرم... خیلی شلوغ یود و خیابون های اصلی و بسته بودن...توی حیاط نشستیم و دخترم خوابید و منم حسابی پیچوندمش که سرما نخوره.. برنامه هاشون خیلی خوب بود کلی دعا کردیم... بعد از سال تحویل برگشتیم هتل و خوابیدم و صبح به پدرمادرهامون زنگ زدیم و سال نو رو تبریک گفتیم...

یه قسمت هست تو حرم به نام حجیه که خانوادگیه.. شانس ما شب اول مردونه بود... شب دوم بسته بود... شب سوم هم تا من پیداش کردم و به همسری گفتم (تو حرم موبایل آنتن نمیداد) وقت نماز شد و درش رو بستن و این روال تا وقتی ما مشهد بودیم ادامه داشت و قسمت نشد با هم بریم اونجا...

عصر روز عید حضرت آقا تشریف آوردن مشهد و صف های طولانی خانم ها و آقایون برای رفتن به محل سخنرانی آقا تشکیل شد... و همه زائرین توی حیاط ها و رواق ها به سخرانی آقا گوش میدادن چون تلوزیون های بزرگ همه جا نصب شده بود و همه خیلی راحت میتونستن در هر جایی از حرم سخنرانی ها رو دنبال کنن...

یه روز هم رفتیم موزه که اینقدر دخترم از اینجا به اونجا رفت و مجبور بودیم بریم دنبالش فقط 4 تا سالن رو دیدم و بقیه سالن ها موند.. چون من از کمردرد و پادرد در حال موت بودم و برگشتیم...

در این بین برای خانواده هامون هم سوغاتی خریدیم... و من یه تسبیح کریستال آبی روشن کوچیک هم برای خودم گرفتم..

ناگفته نمونه که هر شب یه بند رخت لباس میشستم و خشک میکردم... اصلا دوست ندارم توی مسافرت لباس چرک جمع کنم و ببرم خونه...!!

وقتی دل سیر زیارت هامون رو کردیم راه افتادیم به سمت شمال و شب اول رو گرگان موندیم و فرداش هم بابلسر.. در بین مسیر از بهشهر هم گذشتیم که خیلی شهر خوشگل و بزرگیه و تا اون جایی که من میتونستم ببینم خونه های خوشگلی داره... و منظره های زیبا تا جایی که همسری چند تا عکس از طبیعت زیباش گرفت... ما از شهر ها به صورت عبوری رد میشدیم و فرصت نمیشد داخلشون بریم...

وای عاشق کته کتاب و ماست محلی و ... هستم...شب یه سوئیت لب ساحل گرفتیم و از ظهر تا شب تو ساحل بودیم البته خیلی سرد بود ولی دیدن دریا توی هر فصلی آدم رو شاد میکنه.. ناهار هم جوجه و کته کباب و ماست محلی خوردیم که عااااالی بود... بابلسر رفتیم بازار ماهی فروش ها و من یه کلمن کوچیک گرفتم و ماهی سفید خریدیم.... وای آقای یخ فروش به ما یخ نداد..!!! گفت برام صرف نمیکنه...!!! بعد هم زیتون پرورده و کلوچه و ... فقط دلم از این میسوزه که یه ظرف هایی بود پر فلفل قرمز گفتم برام بذاره ولی خانومه یادش رفت و منم حواسم نشد... 

و سپس از جاده هزار برگشتیم و همسری از برف های کنار جاده پر کرد تو پلاستیک و گذاشت روی ماهی ها ....ناهار هم باز کته کباب و جوهج و ماست محلی... انگاری هر چی میخوردم باز دلم میخواست... خیلی خوشمزه درست میکنن... ماست های محلی شون مرده رو زنده میکنه...!!!

دوغ آبعلی هم گرفتیم با لواشک و ... جاده هزار هم سه تا ماشین به هم خورده بودن که اون هم صحنه ناراحت کننده ای بود و ترافیک خیلی سنگینی رو ایجاد کرده بود....و خدا رو شکر ما صحیح و سالم برگشتیم...

چهارشنبه رفتیم دیدن خانواده من و عیدی گرفتیم و سوغاتی دادیم و ناهار هم اونجا بودیم و عصرش با بابا و مامانم رفتیم خونه مادرشوهری(وقتی ما مسارفت بودیم اونا رفته بودن دیدن خانواده من).. و بعدش مادربزرگ همسری و شام هم رفتیم خونه مادرشوهر... و فرداش مادرشوهری اینا رفتن مسافرت... ( به دلیل چشم و هم چشمی فراوان با ما....)...!!!

شنبه 8 فروردین ماه شیفت کاریم بود که اومدم اداره و امروز هم بعد از اینکه روزهای متوالی ساعت 10 و 11 از خواب بیدار شدم... ساعت 6 بیدار شدم وبه موقع سر کار اومدم...!!!

توی این مسافرت دخترم یه دل سیر من و باباش رو دید...!!! اینقدر دلم براش تنگ شده که حد نداره... خیییییییییییییییییییییییییییییییلی دوستش دارم....

خدا رو شکر به دلیل رعایت فراوان مسائل بهداشتی و راهنمایی و رانندگی هیچ کدوممون مریض نشدیم و همسری جریمه نشد و بعد از برگشتن از مسافرت هم همه وسایل رو شستم...

توی این سفر همسری خیلی زحمت کشید و کلی خسته شد و من هم هیچ گونه اسرافی نکردم و حتی یک جفت جوراب هم برای خودم نگرفتم...(که با اخلاقی که از خودم سراغ دارم بییییییییی

نظیره)...!!!!

فقط باید برای سفرهای آینده باربند بگیریم و من چمدون بزرگ رو با خودم نیارم...(همسری طفلک خیلی سختش بود)...!!

من هر دو تا چمدون های عروسیم خیلی بزرگه... واسه همین یه روز که با همسری رفته بودیم خرید همسری برام یه کیف مشکی خوشگل خرید و من هم یه ساک کوچیک مسافرتی به مبلغ 15 تومن که واقعا نسبت به قیمتش بزرگ و جادار و مقاومه رو برداشتم...

امیدوارم سال 1394 برای همه سالی سرشار از سلامتی و شادی و معرفت باشه...


  • زهرا مهربون

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">