کلبه عشق من و همسر آذریم

در اینجا روزانه های زندگی ام را می نویسم...

کلبه عشق من و همسر آذریم

در اینجا روزانه های زندگی ام را می نویسم...

در اینجا روزانه های زندگیم را می نویسم

آخرین مطالب
  • ۰۱/۰۸/۱۰
    قم

شیرینی

شنبه, ۲۳ اسفند ۱۳۹۳، ۰۹:۱۶ ق.ظ

سه شنبه بعد از اداره رفتم خونه مامان و بعد همگی با هم رفتیم بازار.. دخترم کفش های خوشگلش رو که به پاش بزرگه رو پوشید و راه افتادیم... یه کم هوا سرد بود .. رفتیم برای مامان روسری خریدیم و بعدش رفتیم یه مغازه لوازم خانگی و خواهر ها شروع کردن به خرید کارد و چنگال برای عید و سینی سیلور و .... خواهر بزرگه میخواست بره مسافرت پیش دوستای دوران دانشجویی اش ... اونم براشون لیوان های خیلی خوشگلی خرید ... منم وسوسه شده بودم  بخرم که یه کم با خودم فکر کردم و منصرف شدم.. و مثل خانوم های مقتصد فقط یک عدد ظرف غذا خریدم...16 تومن برای اداره.. از اون استیل ها... همین ظرف رو با همین جنس و مدل فروشگاه رفاه گذاشته بود 27 تومن..!!! بعد برگشتیم خونه و دخترم توی ماشین خوابش برد...

*

چهارشنبه دخترم مدام عطسه میکرد و آبریزش بینی داشت... تیم تجسس (خواهران) اعلام کردن این مشکل از کلاه کاموایی دخترم نشأت میگیره چون به نظر گرم میاد ولی در اصل از سوراخ هاش هوا عبور میکنه...!! منم اون کلاه رو گذاشتم کنار و کلاه گرمش رو پوشیدم.. اون روز هم چون کثیف بود و میخواستم بشورمش کلاه کاموایی رو براش گذاشته بودم... لذا براش دارو گرفتم و الان خدا رو شکر بهتره... از قطره بینی متنفره و باید با گریه و زاری براش بریزم.. مدام بینی اش کیپ میشه و نمیتونه شیر بخوره...

واااااااااااااااااااااااااااای این دندون ها من کشت.. اصلا دهنش رو باز نمیکنه... فقط شییییییییییییییییییییییییییییییر...!!

هزار ماشاءالله خیلی شیرین شده.. تا جایی که دوست داریم گازش بگیریم...!!! اسم من و باباش رو یاد گرفته... خانومی شده برای خودش... علت لجبازی اش هم دلتنگیش برای من و باباش تشخیص داده شد... یعنی خونه مامانم لجبازه ولی پیش ما آروم و مهربون... همش ذوق دارم لباس های عیدش رو براش بپوشم... ااااای خداااا...

*

اصلا دست و دلم به کار نمیره... همش دلم میخواد برم بیرون و بگردم.. دوست دارم یهو همه کارها موکول بشه به سال دیگه...

ولی این هفته خیلی شلوغه و حجم کاری بالاست... احتمالا دو تا جلسه هم داشته باشیم...!!!

همش دارم فکر میکنم 5 شنبه رو مرخصی بگیرم یا نه؟؟؟

دلم میگه بگیر... عقلم میگه به صلاح نیست...

*

پنج شنبه هم به تمیزکاری گذشت..

دیروز هم عصرش رفتیم بیرون... خدای من تمام خیابون ها پر از سبزه و سنبل و گلدون های رنگ و وارنگ بهاری و تشت های ماهی قرمز بود... ولی ما نگرفتیم چون به نظرم زوده.. من همیشه ماهی قرمز رو به تعداد افراد خونواده میخرم... یعنی امسال 3 تا میخرم..!!!

ولی ژله شکری و شیرینی نخودی خریدیم...!! شکلات هم که چند مدل برام کادو آوردن و داشتم... فقط مونده آجیل و شمع و سبزه و ماهی...

تازگی ها خیلی در مورد هزینه هام و خریدهای ضروری ام فکر میکنم و این باعث شده که نسبت به قبل موفق تر باشم...

یعنی اگر من این تفکر رو چند سال قبل داشتم .. الان خیلی شرایط بهتری داشتم... اما اشکال نداره.. جای ضرر رو از هر جا بگیری منفعت... بالاخره من الان نسبت به  چند سال قبل خیلی تغییر کردم و باتجربه تر و پخته تر شدم...
و این روند تکامل الحمدالله ادامه داره..

*

دخترم مثل دوربین فیلم برداری هر کاری که من انجام میدم رو ضبط و سپس توسط خودش پخش میکنه... اگر موهام رو شونه کنم... موهاش رو شونه میکنه... کافی یه دستمال کاغذی پیدا کنه... سریع شروع میکنه میکشه رو میز و دکور ها مثلا تمیز میکنه... مدام میاد جارو و طی رو از من میگیره و سعی میکنه مثل من باهاشون کار کنه... خیلی دوست داره وسایل سنگین رو بلند کنه... هر چی از دستش میگیرم و براش توضیح میدم که به کمرش فشار میاد انگار نه انگار.. تمام کابینت ها رو میریزه بیرون و بعد دوباره میچینه سر جاش...(هزار ماشاءالله ) خیلی عزیز شده... و من تازه متوجه شدم معنی این جمله رو که بچه ها اونی نمیشن که ما دوست داریم بلکه اونی میشن که ما هستیم... بنابراین دارم سعی میکنم خوندن قرآن رو بعد از هر نماز رعایت کنم... چون وقتی نماز میخونم میاد روبروم میشینه و نگاه میکنه و مدام مهر و تسبیح بهم میده...وقتی هم شبکه قرآن رو میگیرم گوش میکنه و قرآن رو خیلی دوست داره..

لذا من تصمیم گرفتم دیگه خیلی از حرف ها رو پیش دخترم نزنم... !!

دیروز میخواستیم بریم باغ بهشت که نشد ... باید یه روز تو هفته حتما بریم چون 5 شنبه و جمعه آخر سال خیلی شلوغ میشه... اگر بشه امروز چون هفته آخر ساله حلوا درست میکنم...

خدا کنه روح همه اموات شاد باشه...

من هر وقت کارم یه جا گیر میکنه برای اموات بی وارث و بد وارث صلوات نذر میکنم.... خیلی زود جواب میده... به نظرم چون خیلی تنهان و کسی سراغوشن رو نمیگیره...


دوست دارم انشاءالله دخترم  که سه ساله شد  بذارمش کلاس قرآن برای حفظ.. بعد چادر کوچولو سرش کنم.. وای خدای من... امیدوارم چادر رو دوست داشته باشه... لذا برای اینکه یاد بگیره تصمیم دارم یه چادر نماز خوشگل کوچولو براش بدوزم...

اگر بشه امروز میخوام پارچه رو مبلی بگیرم... لباس مبل دوست ندارم... به نظرم پارچه خیلی بهتره..

خوب من برم به کارهام برسم که دیر شد...

شاد و سلامت و موفق باشید..


  • زهرا مهربون

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">