حال دلم خوب نیست
روزهای خوبی رو نمیگذرونم...
انگار دارم سعی میکنم وانمود کنم چیزهایی که وجود نداره.. خسته ام.. خیلی خسته..
دلم به اندازه دنیا گرفته و دارم به سختی پوست می اندازم...
و این برای من یعنی مرگ..
اما باید از این مرحله هم بگذرم..
من روزهای سخت زیادی رو پشت سر گذاشتم.. اما این شرایط دیگه برام قابل تحمل نیست..جسم پوکیده و مغز متلاطم از افکارم، روزهام، سال های پیش رو، و حتی ثانیه هایی که به سختی میگذرن.. دارن مثل آهن تو کوره آهنگری گداخته ام میکنن.. و من با هر پتکی خورد میشم.. و این ها همه یعنی درد..
نمیدونم چرا با این همه برنامه ریزی هیچ وقت حساب و کتاب هام با هم جور درنیومد؟؟؟؟
حتی حداقل ترین چیزها هم درست نشد..
من هم اکنون رسما اعلام میکنم که بریدم و قلبم دیگه بیشتر از این توان تحمل مسائل موجود و پیش رو و پشت سر و نداره..
منتظر معجزه هستم..
معجزه ای که هرگز اتفاق نیافتاده..
- ۹۳/۰۷/۰۸